MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۹
اسفند
۹۰


دوستان گلم عیدتون مبارک باشه !

یادتون باشه لحظه ی تحویل سال یکی هست به اسم " آوا " که شدیدا دل بسته ی دعای دلهای پاکه ! پس فراموشش نکنین لطفا 

نمیدونم دیگه کی بتونم بیام و آپ کنم ! ولی سعی میکنم هر وقت شد حتما بیام ! فعلا اینو ازم داشته باشین تا بعد 

+ با تو هستم ! با توئی که دستتو زدی زیر چونه ت و داری از اون بالا بالاها مارو نگاه میکنی ! آره با خود خودتم ! این ملت خسته هستن . خسته و درد کشیده ! التیام درداشون باش . هواشونو بیشتر از هر زمانی داشته باش ! مخلصتم خدا  

من ( آوا ) دوست دارم شبان بازی در بیارم ! خواهشا موسی وار جلو نیاین . گناه و ثواب این جور سخن گفتن با خودم !

دوستون دارم ...

+ اینم آخرین حرف حافظ برای من در آخرین روز سال ۱۳۹۰ 

+ سال پر دردی بود با یه دنیا غم ! ناشکریه بگم شادی نداشتیم ! داشتیم ... خدایا حکمتتُ شکر !

جمع بندی سالی که گذشت می مونه تو آرشیو افکارم !


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۹ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۴۵
  • ** آوا **
۲۸
اسفند
۹۰


این چند روز یا بیمارستان بودم یا بازار مشغول خرید .

امسال با اینکه غم سنگینی تو دلم هست تصمیم دارم که سفره ی هفت سین پهن کنم و تا جایی که میشد وسایل مورد نیاز رو تهیه کردم . میخوام درست تو قشنگترین زمان ممکن از تهه دل دعا کنم ...

چند روز قبل پرده ی هالُ نصب کردن . قشنگ شده ! خونه تکونی رو هم به هر شکلی بود به پایان رسوندم و دیگه فقط باید یه جاروی کلی بکشم و یه گردگیری اساسی ...

+ دیروز خونه ی مامان بودم و بساط ترشی به راه بود . بعد از شام قرار بود کمی به کارهای پیرایشی مامان خانوم برسم که ساعت ۲۳:۰۰ یهویی محمد صدا زد که " آوا ! فلانی ( یکی از همسایه های آپارتمان رو به رویی ما ) زنگ زد و گفت تو آپارتمانتون گاز ترکیده . شما کجایید ؟ "

من ! یه آدمی که در نهایت بهت زدگی هست لال شدم و ضربان قلبمو می تونستم بشنوم ... با سرعت هر چه تموم تر به راه میفتیم سمت خونه . تو راه ( یه فاصله ی ۵ کیلومتری ) بدترین صحنه های ممکنه میاد جلوی چشم ! دارم به این فکر میکنم که شب عیدی بی سرو سامون شدیم ! ترکیدن گاز ! اونم تو یه آپارتمان ... فاجعه ست .

به محض اینکه بالای پل میرسیم اول از همه بر میگردم به سمت محل زندگیمون تا ببینم دود و آتیشی دیده میشه یا نه . ولی خبری نیست .

می پیچیم تو کوچه ! یه ماشین با چراغ گردون و تعدادی آدم که اون دورو برن ! همسایه هامون هر کدوم با وضعی نامناسب تر از اون یکی تو حیاط و پارکینگن . ظاهرا یه نیسان می کوبه به انشعاب اصلی گاز که درست زیر اتاق خوابمون به دیوار نصبه ! لوله از جاش کنده میشه و گاز شهری با فشار زیاد و با سرو صدای فراوون میزنه بیرون . تا به اداره ی گاز خبر بدن و اونا گاز منطقه رو قطع کنن ... !

ما وقتی رسیدیم که خطر بر طرف شده بود . تا حدودای ۲ نیمه شب طول کشید تا تونستن لوله رو مجدد ترمیم کنن و گاز وصل شه . خدارو شکر که اتفاق بدتری نیفتاد ...

دیروز اینجا برف می بارید و غروب برای تهیه ی مواد ترشی به اتفاق مامانی و یاس و محمد رفتیم بازار ! قدم زدن زیر برف واقعا لذت بخشه ! مخصوصا با عینک هم باشی :) البته سرماش خیلی زیادتر از حد تحملم بود ولی بازم خیلی خوب بود .

این عکس مربوط به چند روز قبل هست ! از روی بالکن خونه ی داییم اینا گرفتم ... بارش برف ...

امروز که داشتم به این عکس نگاه میکردم دقیقا تو این فکر بودم که نزدیک به یه ساله که این کوچه گام های دایجونمُ روی شونه هاش حس نکرده .  یاد و خاطرش گرامی ...

+ چند روز قبل مامان بزرگ دومادمون فوت شد . امروز هم مادر آقای مدیر ( دوست صمیمی محمد ) ! اگر ممکنه برای شادی روح این عزیزان یه فاتحه بفرستین .

+ امروز به محمد میگم ساعت ۱۷:۳۰ تو نت یه قرار دارم ! میگه با کی ؟ گفتم با دوستانم . قرار بر اینه که برای آخرین ضیافت سال ۱۳۹۰ تو اون ساعت مهمون یکی از دوستان باشیم ! گفت بی خیال ! بریم بیرون بابا !

حالا من اینجام و یه ساعت دیگه تا برگزاری ضیافت وقت دارم .

پارچه ساتن آبی رو پهن کردم و گل سنبلی که خریدمُ روش گذاشتم ! دوست دارم حضورش مزین کننده ی این لحظاتم باشه ... کنارش هم سبزه ی عیدُ میذارم ! بهم شور و شوق زندگی رو هدیه میده !

و ۵ تا شمع تا درست همون ساعت روشن کنم ! به نیت نذری که این ایام داشتم ...

 بعد از اینکه دعا کردم و از خدا هر چی که دلم میخوادُ خواستم آماده میشم تا برم به اون ضیافت ! خدارو شکر که بعد از این همه وقت خلاصه تونستم این یه بار سعادت همراهی با دوستانم رو داشته باشم .

بعد از دعاهام ازش عکس میگیرم تا یادگاری برام بمونه ! تا هر وقت دیدمش یادم بیاد که خدا چقدر دوسم داشته !

خدایا دربست نوکرتم ...


یکشنبه : بیست و هشتم اسفند ماه ( ۱۶:۰۷)

ضیافت ...

پیرانه سرم عشق جوانی به ســــر افتاد

 

وان راز کــــه در دل بنهــــفتـــم بـــه درافتــــاد

از راه نظـــر مرغ دلـــــــم گشت هــواگیــر

 

ای دیده نگـــه کن کـــه بـــه دام که درافتــــاد

دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم

 

چون نافه بســـی خون دلم در جگـــر افتـــــاد

از رهگذر خاک ســــر کـوی شـــما بــــود

 

هــــر نافـه که در دست نسیـــم سحر افتــــاد

مــــــژگان تــــو تا تیغ جهـان گیــر بـــرآورد

 

بـــس کشته دل زنده که بر یک دگــــر افتــــاد

بـــس تجربه کردیــم در این دیــــر مکافات

 

بــــا دردکشــــان هــــر کــه درافـــتاد برافتــــاد

گـــر جـــان بدهــد سنگ سیه لعل نگردد

 

بـــا طینت اصلـــی چـــه کند بـدگهــــر افتــــاد

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود

 

بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۸ اسفند ۹۰ ، ۱۶:۴۷
  • ** آوا **
۲۵
اسفند
۹۰


یه تعداد فلوچارت باید طراحی میکردم واسه بخش ! امشب برای اولین بار نشستم و بعد از کلی کنکاش خلاصه فهمیدم باید چیکار کنم ! تمومشون کردم و برای صبح تحویل میدم . امیدوارم که ایرادی نداشته باشه !

دیروز مراسم عقد خصوصی خیلی خوب برگزار شد . هر چند "هیچکس" خیلی ناراحت بود از اینکه دوستای صمیمیش بهش کمک نکردن و خیلی کمی و کثری تو مراسم عقد داشت . وقتی بغض کرده بود و میگفت " کسی هیچ کاری واسم نکرد " واقعا دلم سوخت . منم که شب قبلش شب کار بودم و بعد هم که اومدم خونه دریغ از اینکه یه دقیقه چشم رو هم بذارم . ظهر هم رفتم اونجا و علیرغم اینکه شدیدا سر درد داشتم تا ۱۹:۰۰به هر شکلی بود موندم و بعدش برگشتیم خونه بدون اینکه شام بخورم خوابیدم . هنوزم چیزی نخوردم ...

ساعت ۲۴:۰۰ از خواب بیدار شدم و از اون زمان به اینور پشت سیستم نشستم و کارهای بخش رو انجام دادم .

یهویی دلم خواست برگردم به پارسال و دقیقا همین روز ! و این شد " پستی " که پارسال نوشته بودم ! خوندمش و کمی به اون روزها فکر کردم ... یادش بخیر . دقیق یه سال گذشت

+ واسه سه روز اول عید درخواست مرخصی داده بودم که موافقت نشد . جدا از اینکه شب عید شیفتم روز عید هم شیفت هستم و همینطور روز سیزده ! هر چند دیگه واسم مهم نیست . ولی دوست داشتم شب عید حتما برم مزار ... اینم که نمیشه !  

صبح قرار بر اینه که بیان و پرده ی هالُ نصب کنن و از الان میدونم وقتی از بیمارستان برگشتم کلی کار دارم که باید انجام بدم ...

+ ببخشین که گاهی با نوشته هام شماهارو هم درگیر و عصبی میکنم . دوست ندارم توی نت من از دوستانم فراری باشم و جای دیگه با نام و نشون دیگه ای بنویسم . پس خواهشا گاهی که نوشته هام به مزاجتون سازگار نیست کمی تحمل کنید تا رو به راه شم و گرنه بر خلاف میلم مجبور میشم کاملا خصوصی بنویسم . خصوصیه خصوصی و رمز رو به هیچ کس هم ندم !


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۵ اسفند ۹۰ ، ۰۴:۵۷
  • ** آوا **
۲۴
اسفند
۹۰


دلم برای آن دلقکی میسوزد

که همچون من 

           از این نقاب ، بیزار است 

که همچون من 

              با صورتک خندان ، می گرید 

                                         که همچون من ............. 

آهنگ وبم روی پخشه و من دقیقا بعد از بیست و سه ساعت " که حتی یک قطره آب هم از گلوم پایین نرفته " می شینم و مثل یک بچه ی دو سه ساله شیرین گندمک و شیر میخورم ... و دقیقا مثل همون بچه لج برمیدارم و تنهایی اشک میریزم ! هیسسسس ... خوب میشم . قول میدم ! خواهشا سرزنشم نکنید .


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۴ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۰۰
  • ** آوا **
۲۴
اسفند
۹۰


+ تصمیم دارم امروزم رو با یه فال شروع کنم . نیت میکنم و در کمال تعجب می بینم که این شعر جلوی چشمام باز میشه :) ! یه لبخند به لبم می شینه و این چنین روزم شروع میشه ! ( فال دو روز قبلم باز تکرار شده و من اینو یه تصادف نمیدونم )

دیشب شب کار بودم . مسئول شیفت هم بودم و علیرغم تموم استرسی که داشتم شکر خدا شیفت خوبی بود . هر چند پر کار ...

+ چهارشنبه سوری جز مراسم فرهنگ ایرانی هست و به شدت اعصابم بهم میریزه وقتی می بینم اکثرا از اون به نام چهارشنبه سوزی یاد میشه . درسته که حوادث تلخ و زیادی تو این شب رخ میده ولی فکر نکنم همه ی اینا دلیل بشه که اسمشو حتی برای تذکر به چهارشنبه سوزی تبدیل کنیم . به نظرم این یه شروعه برای خدشه دار کردنش ...

دیشب اورژانس خیلی شلوغ بود و همکارای آزمایشگاه میگفتن چیزی که این همه سال از رسانه ها فقط دیده بودیم و شنیده بودیم امشب به چشم خودمون اینجا دیدیم . ایکاش ماها جنبه ی خوشی رو داشتیم ...

یادتونه گفته بودم با یه خبر خوش برمیگردم ؟ یادتونه گفته بودم شاید برای شما زیاد جالب نباشه ؟!

و اما خبرم ...

اگه یه رفیق چندین و چند ساله داشته باشین که همدمتون باشه ! که مثل یه خواهر بهتون نزدیک باشه ! که انقدر باهاش صمیمی باشین که وقتی درد داره به تو بگه و حتی وقتی مریض باشه از تو بخواد به دادش برسی و ببریش دکتر ! که وقتی کتف و دستت درد میکنه بشینه و با تموم خستگی هاش دستات رو ضماد کنه و ماساژ بده ! که وقتی معده ت درد داره ساعت ۲۴:۰۰ از خونه شون آمپول و قرص بیاره و پیشت بمونه که یه وقتی تنهایی بیشتر از اون اذیت نشی . که وقتی گوش هات عفونت داره میاد و مجبورت میکنه که بری دکتر و باهات می مونه تا ببینه دستور دکتر چیه ! که نیمه شب از خواب بیدار میشه و تو گوشت قطره میریزه و هزار هزار لطف دیگه ای که " نه از سر وظیفه " بلکه همش از روی محبت باشه برات انجام بده . بعد وقتی می شنوی همین رفیق ! همین خواهر ! همین همدم ... داره ازدواج میکنه و باز می بینی جای خواهری که هیچ وقت نداشته تو رو مد نظر داره تا حتما سر عقد خصوصیش حضور داشته باشی و با تحکم خاصی میگه " آوا میای اگر نه می کشمت " شما باشی خوشحال نمیشی ؟؟؟

پس بهم حق میدین خوشحال باشم یا نه ؟؟؟

درسته !  " هیچ کس " عزیزم امروز قراره سر سفره ی عقد بشینه و من ( آوا یا به روایتی همون everybody ) واقعا خوشحالم .

برای خوشبختیش لطفا دعا کنین . اینم اون خبر خوش من !

 + دیروز نت نداشتم ! با پشتیبانی ای دی اس الم تماس گرفتم گفت حجم تموم شده . برام شارژ کرد و قرار بر این شد که من آنلاین پرداخت کنم . از خدا که پنهون نیست ! از شما چه پنهون که وقتی خواستم وارد شبکه شم رمز رو به کل یادم رفت . هی از من اصرار و از شبکه انکار . در نهایت پس از پنج بار تلاش بی وقفه بنده مسدود شدم ... ذهنم این روزها اصلا آزاد نیست . حتی امروز برای ورود به وبلاگ هم دچار مشکل شده بودم . کلی دو طرف سرمُ تو دستام نگه داشتم و تمرکز کردم تا رمز یادم بیاد . به نظرتون من آلزایمر دارم ؟! :(

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۴ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۳۸
  • ** آوا **
۲۲
اسفند
۹۰


چند روز قبل کمی به وضع کتابهام رسیدگی کردم . لا به لای کتابها و جزوات دانشگاهی باز رسیدم به دفتر خاطراتم ! :) بازش نکردم . همینکه دستم بهش خورد رو به مامانی گفتم " ع ! دفتر خاطراتم " و همزمان با گفتنش انداختمش تو کیسه زباله ای که برای چیزهای اضافه ای که باید دور مینداختم کنار دستم گذاشته بودم . مامان دست برد و اونو برداشت و گفت چرا انداختیش ! مجدد ازش گرفتم و انداختم . گفتم دو روز دیگه در نبودم (وقتی کلا نبودما ) یکی دیگه میاد و اینو میخونه میگه لابد این زنِ خل و چل بوده :)

مامان میگه " خدا نکنه ! زبونتو گاز بگیر . این چه حرفیه ؟! "

گفتم " دروغ که نمیگم " و پشت بندش میخندم .

انداختمش دور ! جایی که دیگه دست کسی بهش نمیرسه .

حالا میرسیم به اینجا !

روزمرگی های متولد جوزا ...

باورتون میشه واسه روزهای نبودنم وصیت کردم و به کسی سپردمش ؟! آره والله !

+ پست قبلی هم جدیده . توصیه میکنم به ادامه ی مطلبش یه نظری بندازین شاید به دردتون خورد.

انشالله چند روز دیگه با یه خبر خوش برمیگردم ...


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۵۷
  • ** آوا **
۲۱
اسفند
۹۰


گاهی آدم دلش میخواد رها بشه ! اونطوری که هیچ چیزی جلو راهشو نگیره و بره و بره تا هر کجا که دلش میخواد . این حرفمو شماها نشنیده بگیرید خواهشا ...

هر از چند گاهی یه آهنگ دلم رو می بره ! از خواننده ی زن خوشم نمیاد . به ندرت پیش میاد که ترانه ای از یه خواننده ی زن منو مجذوب خودش کنه ولی اعتراف میکنم که آهنگ " اعتراف " - از آینه - برای من واقعا دوست داشتنیه ! جاتون خالی دارم گوش میدم . به نظرم ریتم آهنگش زیباست و میتونم حرکت دست نوازنده رو تصور کنم ...

این چند وقت خیلی خیلی مشکلات سر راهم بود که به کسی نگفتم و قصد هم ندارم بگم . امروز و فردا هم مثلا مرخصی دارم و قرار بر اینه که با روحیه ای شاد برگردم ! امیدوارم ...

دیروز علیرغم اینکه خودم فکر میکردم روحیه م خیلی بهتر شده باز یکی از همکارا بهم گفت " آوا بهم ریخته به نظر میای " یه لبخند یزرگ و مصنوعی به لبم نشوندم و گفتم " نههههه ! اتفاقا فکر میکنم امروز خیلی شادم " ...

+ از تک تک دوستان خوبم معذرت میخوام که این چند روز کوتاهی کردم و بهشون سر نزدم ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۱ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۳۵
  • ** آوا **
۱۸
اسفند
۹۰


نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست ...

.

.

تو به من خندیدی

و نمیدانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه

عشق را دزدیدم ... :(


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۱۰
  • ** آوا **
۱۱
اسفند
۹۰


+ از آنجایی که بنده و جناب محمد و صد البته خانواده ی گرام این جانب زیاده از حد از بیکار بودن متنفریم به همین دلیل زلزله ای در منزل ایجاد نموده ایم و طی یه حرکت بسیار بسیار ناب یهویی خونه رو زیر و رو کردیم . اون دفعه ای یادتونه خونه و زندگیم در چه وضعی بوده ؟ الان بدتر شده و من همچنان در تمام این ساعات مشغول ثبت این رویداد ویژه در وب خود می باشم .

یعنی الان یه هواپیمای توپولف راهشو کج کنه و سر از خونه ی ما در بیاره مطمئنا هواپیماست که در این مصاف نابرابر درب و داغون می شه ! نه منزل ما :))) آخه از این بدتر نداریم . باور کن ...

تشویقم کنید لطفا :)))

اتاق خواب رو خالی کردیم و وسایلش رو ریختیم تو هالی که تازه مرتبش کرده بودیم و امروز محمد دیوار و داخل کمد دیواری رو بتونه کاری کرده و سمباده کشید و برای فردا هم انشالله رنگ کاریش تموم میشه و من الان دقیقا در مرکز این ریخت و پاش هستم و اگر همت عظمایی داشته باشم و رم ریدر رو پیدا کنم چند عکس از این حادثه ی شوم میگیرم تا تصویری هم سیاحتی بر منزل زلزله خیز ما داشته باشید .

مامان به اتفاق رهاجون امروز بعد از ناهار اومدن و در این خرابکاری حسابی مارا یاری نمودند . میلاد هم بود و هر از گاهی میرفت تو کوچه و از این نارنجک ها می ترکوند . به قول مامانی بُمب :)))

یاسی به اتفاق مامانی رفت خونه شون . امروز صبحکار بودم و فردا هم همچنین ! خدا به داد برسه .

 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۱ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۳۱
  • ** آوا **
۱۰
اسفند
۹۰


دیروز عصری رفتیم خونه ی ض دایجون اینا تا یه امانتی رو بهش برسونیم و بعد از اون به اصرار زندایی و قهر و اخم کردناش برای شام موندگار شدیم .

جاتون خالی ، دلتون نخواد کلی لواشک سیب و هلو و ... داشتن که منم بعد از مدتها یه دونه لواشک درسته رو یه جا انداختم بالا که زندایی گفت اینارو نخورین در عوض براتون رب آلو میارم ( که خودش درست کرده ) ! و این چنین شد که یه ظرف خورشتخوری پر کرد و آورد گذاشت وسط ! اندازه ی یه قاشق خوردم که یهویی دیدم ای وای یه جورایی شدم . باقیش رو بقیه خوردن و من همون اول کاری کشیدم کنار و حالا تند تند میگم نخوووووووووورین حالتون بد میشه ها ...

دور از جونتون دیشب تا خود صبح تند تند بزاق دهنم ترشح میشد و با حس خیلی خیلی بدی (گلاب به روتون ) می دویدم سمت دسشویی ! خیلی حس بدی بود . هر آن حس میکردم میخوام بالا بیارم ولی همش بزاق بود :((((

نیمه های شب محمد برام کمی آب و آبلیمو آورد و خوردم ولی اونم موثر واقع نگردید و باز همون آش و همون کاسه ...

شکر خدا الان خوبم ... 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۰ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۴۴
  • ** آوا **
۰۳
اسفند
۹۰


شنیدین میگن " حرف حرف میاره " ؟ حالا شده کار من !

پست قبلی رو داشتم مرور میکردم رسیدم به کلمه ی " بومرنگ " ! ناخودآگاه یاده " پارک وی " افتادم ! و پشت بندش یاده " سینما " ! و بعد هم فیلم "جیغ " حالا ربطشون به هم چیه ؟!

اون زمونهای خیلی خیلی دور " چیزی در حدود ۱۸-۱۹ سال قبل " :) با عمو و زن عمو و خونواده رفته بودیم پارک ! همینجور برای خودمون مشغول والیبال بودیم که یهویی دیدم پس سرم درد گرفت و از شدت درد در حال انفجار بود . اصل بازی بومرنگ اینه که بره و برگرده ! ولی یه آقا پسری داشته بازی میکرده و وقتی بومرنگ رو پرتاب میکنه میره و برنمیگرده که بماند . از قضای روزگار آوای بدبخت سر راه بومرنگ سبز میشه و بومرنگ هم با سر آوا مواجه میشه و گریه های دردناک آوا و التماس های اون آقا واسه بخشیده شدن و غُر زدنهای عمو و مامانم به جون اون بدبخت فلک زده که " مگه کووووووووووووووری " ؟! :)

حالا چرا " پارک وی " ؟! خب معلومه دیگه این اتفاق تو پارک وی برام پیش اومد :)))

لابد چه ربطی به سینما داشته ! نه ؟ خب یادمه اولین بار که فیلم " پارک وی " رو دیدم تو سینما بوده اونم به اتفاق خواهر شوهر کوچیکه م و آبجی بزرگم و پسرش ! حالا چرا این موضوع یادم مونده ! واسه اینکه اونروز تو سینما فقط ما چهار نفر بودیم و بقدری وحشت تو جونمون افتاده بود که اصلا نفهمیدیم هنرپیشه ها چیکار دارن میکنن . تصور کنین ! یه سینما بود و ما ! بعد متصدیش وقتی میخواسته بره تو اتاق تا حلقه ی دوم فیلم رو بذاره باید از جلوی ما رد میشد وقتی یهویی وارد شد و چراغ قوه زد تا مسیرو ببینه دقیقا یاده " فیلم جیغ " افتاده بودم !

حالا فهمیدین ربطشون به هم چی بوده ؟ :))))))

الان به گمونتون آوا خلُ چل شده . نه ؟ دروغ نگید خواهشا . صداقت همیشه چیزه خوبیه عزیزانم ! :)

دیشب یاسی اینو درست کرد

از اول تا آخر همش میگفت جای عمه خالی ! ( منظور از عمه " حباب " بود ) :)

آخه ما کلا تو فامیل هر کدوم با یه چیزی خودکشی میکنیم . البته گاهی با چند چیز !

مثلا من با : آش ، ماست ، بستنی و خورشتی به اسم بادمجون کباب که مخصوص خودمونه :)

و یا مثلا یسنا با موز :)

و از این بین حباب هم با کاکائو :)

به دوستان عزیزم توصیه میکنم که پست قبلی رو حتما بخونن ! حتی شما دوست عزیزی که حوصله ی نوشته های منو نداری ! خیالت راحت اون مبحث از خودم نیست پس مطمئن باش ارزش خوندن داره :)


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۵۴
  • ** آوا **
۰۱
اسفند
۹۰


+ به این فکر میکنم که اگه اون زمانهااااااااااااا خ*ر*ی*ت نمیکردم و درسمُ درست و حسابی ادامه میدادم اونوقت الان در چه وضعیتی بودم ؟! نمیدونم ! مغزم گاهی هنگ میکنه . یه روز توی یکی از کلاسهای آموزشی که بیمارستان برامون گذاشته بودن در مورد اصل ۱۰ - ۹۰ حرف زده شد و اسلایدهای جالبی هم نشونمون دادن . با اینکه این مطلب رو قبلا هم تو نت دیده بودم انقدر که اونجا برامون جالب اومد بار اول که خوندم تاثیر گذار نبود ...

اینکه رو ۱۰ درصد از اتفاقهایی که برامون میفته به هیچ عنوان کنترل و تاثیری نداریم ولی ۹۰ درصد باقیمونده ش همش تحت کنترل خودمونه ! مثال جالبی هم زده بود در مورد یه فنجون قهوه و عصبانیت پدر خونواده و .... حالا با داستانش کار ندارم ! ولی وقتی خودمُ و گذشتمو می بینم واقعا باورم میشه که این اصل درسته !

اون زمانی که مدیر مدرسه به من به معنای واقعی گیر داده بود تصمیم خودم بود که باعث شد درسمُ بذارم کنار .... ولش کن ! گفتنش دیگه فایده ای نداره !

درسته که الان هر کسی از شرایط درس و کارم با خبر میشه میگه " عجب اراده ای داشتی تو " ولی خودم بر این باورم که این اراده رو باید اون زمانی محکم میکردم هنوز تصمیم اشتباهی نگرفته بودم .

قرار شد ولش کنم !

+ گاهی اوقات واقعا از نوشتن روزمرگیهام کسل میشم . نه اینکه چیزی واسه نوشتن نباشه . هست ! همیشه در روزمرگیها چیزهایی برای نوشتن هست . مثل اینکه ناهار اینو خوردم و شام اینو ! فلانی رو دیدم و فلان کارو کردم .... و هزاران هزار حرکت اضافه و غیر اضافه ای که در طی یه روز از طرف سر میزنه . یکی از اقوام ( اگه اسم نمیبرم واسه اینه که میگم شاید خودش دوست نداره بگم "کی" وگرنه دلیلی برای اسم نبردن ندارم ) بر این عقیده هست که " جوونها تا وارد دانشگاه میشن ذهنتیشون خدشه دار میشه - به همه چی " تا حدی که به من هم چند باری همینو گفت ! گفت تو هم وقتی رفتی دانشگاه مخالف خیلی از چیزها شدی .

اوناییکه رفتن دانشگاه میدونن ! میدونن درسهایی که تو مدارس ( حتی دبیرستان و پیش دانشگاهی ) تدریس میشده همش مبحث درسی بوده ! ولی مباحثی که تو کلاسهای دانشگاه مطرح میشه نزدیک به ۵۰ درصدشون بحثه ! بحث به معنای واقعی و اساتید هم پیروزمندانه دست به سینه میمونن و یه لبخند به لب می نشونن و با تدبیر تمام بحث رو مدیریت میکنن ! ناخوداگاه کشیده میشی به سمت اینکه بحث کنی و برای اینکه وارد بحث بشی باید چیزهایی که تو ذهنت نهفته مونده و کنکاش کنی و بهشون بها بدی تا به زبون جاری شن و مطرح شن . شاید علت اینکه جوونها به محض اینکه وارد دانشگاه میشن خیلی تغییر میکنن همین بوده باشه . و باز هم باید یاداوری کرد که حتی اون دانشمندان ایرانی که انرژی هسته ای رو به مرحله ی بهره برداری رسوندن هم یه زمانی دانشجوی همین دانشگاه ها بودن !

کوروش کبیر غرق در آب شد ... بی خیال ! بهتره چیزی نگم ...

محمد میگه آهنگ وبتُ چرا عوض نمیکنی ؟

میگم : واسه چی عوضش کنم . دوسش دارم !

میگه آخه خیلی غمگینه ، عوضش کن .

و من میرم تو فکر که " اگه واقعا اینطوره پس چرا من دوسش دارم "

دیروز وقتی بعد از یه شب کاری خیلی خیلی مزخرف ساعت ۱۰:۳۰ از بیمارستان زدم بیرون گوشیم زنگ خورد . شماره ی ناشناس ! فاطمه . م بود . دوست دوران دانشگاه ! کلی با هم حرف زدیم . در مورد ارشد سئوال داشت .

کیمیا و روشنک و مبینا و ... اومده بودن واسه مراسم فارغ التحصیلی بچه های دانشکده ! بازم دم روشنک گرم که خبر داد همین نزدیکیاس ! هر چند ندیدمش ! نمیدونم تهه دلم ازشون دلگیرم یا نه ؟! ولی چند روز قبل وقتی به روشنک اسمس میدادم که چرا به اندازه ی چند دقیقه هم تا بیمارستان نیومد تا ببینمش اشکم راه افتاده بود .... اینم ولش کن !

از طرز نوشتنم اصلا راضی نیستم . چون همه ی حرفهای درونم مونده تو حبس سکوت ! و این سکوت داره از درون داغونم میکنه .

 

دلم یه دونه از اینا میخواد .


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۱ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۲۷
  • ** آوا **
۲۶
بهمن
۹۰


+ ۲۵ بهمن ماه :

عصر کارم ! ظهر زودتر رفتیم تا در ارتباط با اختلالت دریچه ای قلب کنفرانس برگزار شه !

اینم شغله ما داریم ؟ هنوز دلهره ی امتحان و کنفرانس همراهمونه . اه !

بدتر از همه "حاکمیت بالینی" ! اصلا معلوم نیست از ما چی میخواد .

عصر پرکاری بود . یه مریض بدحال داشتیم که در نهایت موفق شدیم بفرستیمش سی سی یو ! :)

شب وقتی کارم تموم شد محمد تماس گرفت که زودتر بیا خونه تا برای شام بریم خونه ی مامان !

ساعت ۹ شب در حالی رسیدیم خونه شون که همه سر سفره ی شام بودن و مشغول خوردن :)))

تازه جالبه که باباجون میگه " مادر کجا بودی تا حالا ! دیر کردی "

خواهرزاده بزرگه مریض شده و سه تا جنتامایسین به فاصله ی دوازده ساعت داره . براش تزریق میکنم . اونم کلی خودشو لوس کرده و نمیخواد به روی خودش بیاره که جنتا چقدر درد داره ولی خودم میدونم دردش در چه حده :)

بعد از بفرمایید شام اومدیم خونه . البته یاسی مونده خونه ی مامان ( امروز تعطیل بودن )

+ ۲۶ بهمن ماه :

نیمه های شب یهویی یادم اومد که امروز تو شلوغی کار دو تا اسمس داشتم که جوابشون رو ندادم !

یکی " شادی جون " بود که کلی شرمنده ش شدم و اون یکی هم "روشنک چشم قشنگم" !

از اینکه دیر وقت بود مزاحم شادی جون نشدم ولی چون روشنک بهم گفته بود اومده خوابگاه فهمیدم باید بیدار باشه . آخه خوابگاهی ها شبها خواب ندارن :))) جوابشو دادم ! دیدم بلهههههههههه بیداره .

امروز صبح مراسم فارغ التحصیلی بچه های دانشکده بوده و اونم دعوت بود . حالا اگه بشه شاید عصر افتخار بده و بیاد بیمارستان تا ببینمش . خیلی دلم براش تنگ شده . از تیر ماه دیگه ندیدمش :(((

+ برای ۱۳ و ۱۴ اسفندماه درخواست مرخصی دادم . اگه موافقت بشه عالیه ! احتمالا با دوستان میریم خونه ی محجوبه ! تا هم بچه ش رو ببینیم و هم دیدارها تازه شه . دلم برای بچه ها عجیب تنگ شده . ایکاش درخواستمو قبول کنه :(

صبح میلاد ( خواهر زاده بزرگه) اومد و آمپولشُ زدم . میگه خاله خبر داری زن عمو ... ! میگم زن عمو چی ؟ دست میکشه رو شکمش ! میفهمم که بارداره ! میگم به به پس داری پسرعمو میشی ...

کلی ذوق کرده ! میگم خب دختر باشه یا پسر ؟ میگه دختر باشه :)))

بعد میگه بچه ی عمو حمید و زن عمو رو از الان میدونم چه شکلی میشه . قد بلند و لاغر :)))

بعد میگه ایکاش منو عمو صدا کنه ! میگم چرا عمو ؟

میگه خب دوست دارم عمو شم .

میگم دایی چی ؟

میگه آره ! مامانی منم که دیگه بچه نمیاره ! :)))))))

حسابی بوسیدمشُ بهش گفتم انقدر سر بابا و مامانت بلا آوردی که دیگه ریسک نمیکنن بچه دار شن .

میگه چرا ؟

گفتم از بس که تو شر بودی میترسن اون یکی هم به تو بره !

محکم بغلم کرده و میگه ای خاله آوای نامرد :))))))))

.

.

.

بعدا نوشت ۱۱:۱۹

یادتونه یه پستی در مورد بچگیام که هم بازیام پسر بودن نوشته بودم ؟!

این پست ==> http://love-sound-88.blogfa.com/post-195.aspx

دیشب به طور اتفاقی لا به لای صحبت های شوهر خواهرمون فهمیدیم که یکی از اون چند تا پسرُ می شناسه .

مجتبی ! :)

این روزها همش تو شرایطی قرار میگیرم که یاده همون روزها میفتم .

مجتبی الان ابزار یراق داره ! به دومادم میگم مجتبی یه زمانی همبازیم بوده و من از اون سال دیگه ندیدمش . یعنی چیزی نزدیک به ۲۵ سال قبل !

باهاش تماس گرفت و میگه " مجتبی تو این خونواده رو میشناسی ؟ "

اونم میگه آره بابا ! همسایه مون بودن . چطور ؟

گفت دومادشونم :))))

بعد هم مامان گوشیُ برداشت و کلی با مجتبی حرف زد و گفت آوا و آبجی بزرگشو یادته ؟

اونم گفته آره که یادمه مگه میشه یادم بره . گفت خب این آقا شوهر دختر بزرگمه :)))

آخی ! کلی دیشب حسرت اون زمانها رو خوردم . یادش بخیر .

بچه های اون موقع خیلی صاف و ساده بودن . خیلی ...

چند روز قبل هم رفتیم پرده سرای حامد ! سفارش پرده دادیم . حامد هم یکی از بهترین همبازیهای اون دورانم بود . اول مامان وارد شد و اون به محض اینکه مامان رو دید باهاش گرم احوالپرسی شد و پشت سر من وارد شدم . همچین ذوق کرد و گفت " به سلااااام ... " !

به دومادمون میگم " آرش ، حامد و رضا و مجتبی " دوستای دوران طفولیتم بودن :)

الان فقط از رضا خبر ندارم . ایکاش اونم هر جا هست موفق باشه .

 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۰۲
  • ** آوا **
۲۵
بهمن
۹۰


دوشنبه ۲۴ بهمن ماه :

امروز صبحکار بودم ولی به دلیل بازدید از بخش سرپرستار ترجیح داد برنامه رو تغییر بده و پرسنل با سابقه رو تو بخش بذاره تا از امتیازش یه وقتی کم نشه و این چنین شد که بنده عصر کار شدم :)

صبح مامانی تماس گرفت که بیا بازار تا بریم پارچه پرده ای ببینیم ! رفتم و مجدد برگشتم خونه ناهار درست کردم و اطراف ۱۲ بود که مجدد رفتم سمت بیمارستان !

از شانسم دیدم برای اولین بار شدم مسئول شیفت :( ! استرس از همون اول افتاد به جونم . ترالی و مخدرهارو تحویل گرفتم و بعد هم کل بخش و بیمارهارو تحویل گرفتم . حالا این بین به همکارم میگم تو رو خدا هوای منو داشته باشیا ! اونم میخنده و میگه دارم غصه شو نخور :دی

بیمارها شدیدا بد حال هستن ! ناگفته نمونه که بخشمون به بخش آنکولوژی بیشتر شباهت پیدا کرده تا ... ! ( ادامه ی مطلب با همون رمز قبلی )

.

 + سه شنبه ۲۵ بهمن ماه (بعدا نوشت ۱۰:۱۲ )

امروز صبح تازه یادم اومد که دیروز یکی از همکارای آقای بخش اورژانس اومد بهم گفت " خانم ... امروز عصرکاری ؟ "

گفتم "بله . چطور؟ "

گفت "باهاتون یه کاری داشتم بعدا بهتون میگم " و رفت !

منم دیگه بقدری تو بخش کار داشتم که کلا این ماجرا یادم رفت و اونم دیگه نیومد سراغم که بگه کارش چی بوده (اینم حواسه که ما داریم ؟؟؟ )

حالا چیزی که خودم حدس میزنم اینه که احتمالا میخواد منو واسطه قرار بده . از صبح هر چی با دوستم تماس میگیرم تا اونو در جریان قرار بدم تا بهم بگه اگه صحبت از اون بوده در جوابش چی بگم اونم تماسهامو جواب نمیده :) !

الان دارم از کنجکاوی میمیرررررررررررررم :)))


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۵ بهمن ۹۰ ، ۰۸:۱۵
  • ** آوا **
۲۲
بهمن
۹۰


امروز تولد دوست خوبم " مهسا "ست ! اولین دوستی که تو دوران دانشجویی باهاش آشنا شدم و الحق و الانصاف تا آخرین روز هم ازش هیچ بدی ندیدم ! از اون دست افرادی هست که فقط تو ذهنم خاطرات خوب و خوش هک کرده !

به محض اینکه فارغ از یه شب کاری واقعا خسته کننده رسیدم خونه اولین کاری که کردم این بود که یه اسمس بهش بدم و بهش تبریک بگم ! اما اگه شما جوابی دریافت کردید منم دریافت کردم :)

مهساجون تولدت مبارک ! 

مشکلم همچنان پابرجاست ولی دیگه نمیخوام ذهنمو اذیت کنم . امید زیادی دارم که حل میشه . انشالله که امیدم ناامید نشه . احتمالا فردا مشخص میشه ! :)

+ امروز صبح وقتی از بیمارستان خارج شدم دیدم تموم خیابونا بسته هست و این در حالی بود که پاهام دیگه هیچ کششی برای برداشتن "حتی" یک قدم بیشتر رو نداشتن ! تو دلم خیلی چیزها گفتم ... !خیلی ! 

وقتی دقایقی که جلوی بیمارستان معطل موندم سپری میشد قیافه ی م*ض*ح*ک آدمی که راه رو بسته بود و هی نیشخند میزد بیشتر لجمو در میاورد . حتی ذره ای حس عذاب وجدان تو چهره ش ندیدم .

به لطف سه تا از بیماران ! دیشب یه شب کاری پر درد سری رو تجربه کردم . جونشون سلامت :))


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۲ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۵۱
  • ** آوا **
۲۰
بهمن
۹۰


تو حال و هوای پارسالم !

بیست و یکم بهمن ماه ۱۳۸۹ ...

مراسم فارغ التحصیلیمون ...

دوست داشتین اینجا بخونین !

 یادش بخیر !

امسال ولی ... 

امیدوارم دوستانم هر کجا که هستن موفق باشن .

پارسال تو اون روز سالروز ازدواجمون بود که یادم رفته بود :)

امسال ولی یادم نرفته ! به خودمون تبریک میگم :)))

یه مشکلی برام پیش اومده که سه روزی هست اعصابمو حسابی بهم ریخته ! طوریکه از روحیه ی داغونم صدای اطرافیانم در اومده ! حتی همکارام . دعا کنین که مشکلم رفع شه . نمیتونم بگم چی شده ! ولی اگه زیادی بهش گیر بدن برام درده سر ساز میشه . فقط دعا کنین تا همین مرحله که پیش رفته ختم پیدا کنه !

.

.

.

نیمه شب نوشت : ۰۲:۳۹ جمعه

عاقبت لیلی ما مثل گلهای گلخونه

تو قاب سرد شیشه ای پژمرده و دلخونه

حکایت عشق اونا مثل برف زمستونه

اومدنش خیلی قشنگ ، آب کردنش آسونه ...

.

.

ترانه ای که الان دارم گوش میدم .

+ دلم خیلی خیلی گرفته ! 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ بهمن ۹۰ ، ۲۲:۱۷
  • ** آوا **
۱۹
بهمن
۹۰


وقتی باد آروم آروم موتو نوازش میکنه

طبیعت وجودتو انقدر ستایش میکنه

وقتی که یواشکی خواب به سراغ تو میاد

برای داشتن چشمای تو خواهش میکنه

این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم ...

.

.

گاهی ... ! که گاهی اوقات این گاهی ها زیاده از حد میشن دلت هوایی میشه . برای چی ! نمیدونم ...

دارم این ترانه رو گوش میدم . قشنگه !

.

.

وقتی شب فقط میاد برای خوابیدن تو

خورشید از خواب پا میشه تنها واسه دیدن تو

وقتی که چشمه حریصه واسه لمس تن تو

یا که پیچک آرزوشه که بشه پیراهن تو

این همه عاشق داری .......

.

.

چه حس خوبیه همچین معشوقی بودن . نه ؟؟؟

+ خونمون تا حد ممکن در حال حاضر جمع و جور شده . منتظرم تا یه همت عظیم دیگه ای داشته باشم تا بریم سراغ تنها خواب خونمون و آشپزخونه ی فینگیلیمون !

پریشب طی یک حرکت کاملا احمقانه کتف چپم دچار مشکل شده و هنوز هم درد دارم عجیب !

+ یاسی تا تویوتا کمری میبینه میگه مامانی " ماشین تو " ! میگم حالا چرا این ماشین ؟! میگه آخه هم مثل خودت توپولیه :) و هم اینکه چراغاش مثل چشمای تو می مونه :)))

حالا قرار شده پولدار که شدم بخرم . چون بهم میاد :)))))))))))

+ سریال " ششمین نفر " که شروع شد باز اصرار اطرافیان شروع شده که " مریم " ( همون ستایش معروف ) خیلی شبیه توئه . هر کی هم میگه یاسی سریع میگه مامانی دیدی گفتم :))) جدیدا همکارای بیمارستان هم با یاس هم نظر شدن .

+ رنگ خونه خوب شد . خوشم اومد ! البته اگه سقف خونه حالمونو نگیره . 

 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ بهمن ۹۰ ، ۰۹:۱۶
  • ** آوا **
۱۲
بهمن
۹۰


پناهم باش ...

خسته ام ! خیلی هم خسته ام !

درست مثل همون وقتایی که ض..دایجون بهم میگه " بَه ! سلام خسته " اوناییکه شنیدن می دونن چی میگم !

فقط یه فرق بزرگی داره ! اونم اینکه جسمی خوبم . تموم خستگی من روحی هست !

این مدت چیزای زیادی برای نوشتن داشتم . البته در قالب روزمرگی ! ولی حس تایپ کردن نبود .

امشبم بی دلیل اومدم و دارم می نویسم .

یه دلیلش اینه که ...

تو دنیای مجازی نت ، خیلی چیزها می تونه وجود داشته باشه .

واقعیت هایی که از شفافیت شیشه و آب هم شفاف ترن . ولی خیلی ها اونارو دروغ می پندارن .

دروغهایی که در قالب واقعیت در میان و خیلی ها تحت تاثیرش قرار میگیرن . غافل از اینکه اونور ماجرا فردی نشسته و به تموم حسهایی که قلقلکشون داده می خنده .

روابطی که گاهی خیلی خیلی صمیمی می شه . به طوری که دلت میخواد این روابط رو به حقیقت تبدیل کنی . مثل دوستایی که واقعا دلم میخواد تو روابط واقعیم به واقعیت در بیان ! حالا خودشون میدونن منظورم به چه افرادی هست .

اینارو چرا گفتم ؟!

دلیلش اینه امروز یکی از وبلاگهایی که میخوندم به حال رکود در اومد و آرشیوش رو بست و با یه جمله ی کوتاه تموم خوانندگانش رو تو بهت گذاشت و رفت ! بهار عزیز ! اگه بازم اینجا میای بدون باز هم اومدم . این بار تو نبودی . اینکه رفتی صد در صد با دلیل بوده . ولی فقط خواستم بگم اولا برات آرزوی موفقیت دارم و دوم اینکه ایکاش باور داشتیم علیرغم اینکه نت دنیای مجازیه ! دوستیهاش گاهی واقعی هستن ... می فهمی حرفمُ ؟! ایکاش برگردی .

شب کاری ها داره روحمُ کسل میکنه ! رنگ پوستم به سمت تیره شدن رفته ! چشام هم از هر زمانی بی نور تر شده . تازگیا وقتی میرم برنامه ی شیفتمُ نگاه کنم قبل از هر چیزی به تعداد شیفت های شب کاریم توجه میکنم که چند تاست ! . این به شدت آزارم میده .

+ تصمیم گرفتیم برای فردا هال خونه رو رنگ کنیم . البته من که از صبح زود میرم تا دیروقت سر کارم .

امشب هم موندم هال رو خالی کردم . حالا صدا توش می پیچه و یاسی راه به راه داد میزنه ! از اینکه صداش می پیچه خوشش میاد .

الان دقیقا تو اتاقی نشستم که دور تا دورم پر از وسیله هست ! مجبورم آپ کنم ؟؟؟

برای اینکه فرش رو از زیر بخاری بکشیم بیرون مجبور شدیم که کمی بخاری رو به عقب هُل بدیم . مجدد که بخاری رو خواستم روشن کنم انقدر تو فضا گاز جمع شده بود که با صدای وحشتناکی روشن شد . شعله از بخاری زد بیرون ! همینطور از سوراخی که باید شمعکُ از اونجا روشن کرد . همونجایی که پیچ تنظیم شعله هست و دستم روش بود .

در کل خدا بهمون رحم کرد . ترسیدیم . هم من و هم یاس ....

هنوز خونه بوی گاز میده و شعله همچنان نارنجی و زرد می سوزه !

موندم با این همه کار که برا خودم درست کردم ، اونم تو ایامی که یه دونه آف هم ندارم باید چیکار کنم !


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۱۹
  • ** آوا **
۳۰
دی
۹۰


سلام ! خوبین ؟

قبل از هر چیزی براتون اینو بگم که دیروز قرار بود یه مطلبی رو به شادی جون ایمیل کنم ولی متاسفانه یاهو باز نمیشد . برای همین من متن اون مطلب رو اینجا تو وبلاگم گذاشتم که شادی جون از همینجا دریافت کنه ! حالا بماند که اونم میسر واقع نگردید :)))

بعد که تونستم ایمیل رو سند کنم اون پست حذف شد . باور کنین چیز خاصی نبوده ! یه مطلب علمی بوده در مورد آسم که قرار بود شادی جون یه بروشور برام طراحی کنه . همین و بس !

تازه حباب هم شاهده بر ماجراست ! حباب بیا شهادت بده که جز اینی که میگم نبوده :)))

و اما این روزها !

+ سه شنبه ۲۷ دی ماه :

مادر محمد مقداری میگو برامون سوغات آورده بودکه دلتون نخواد برای شام سوخاری کردیم و خوردیم . خیلی چسبید . به قول علی دایجون کلا مال مفت می چسبه ! حالا هر چی که باشه :))) 

بعد از شام یهویی تصمیم گرفتیم که بریم خونه ی خاله جونم ! رفتیم و برای شب همونجا خوابیدیم و صبح پدر و دختر رفتن مدرسه و برای ناهار برگشتن همونجا ! بعد از ظهر هم به اتفاق باباجون ( مامانی به اتفاق دوستاش رفته بودن ساری دیدن یکی از دوستان قدیمی تر دیگه ! باباجون هم ناهار اومده بود خونه ی باجناق جونش ) دختر خاله بزرگه رفتیم خونه ی عموجونمو دیدیم ! قشنگ شده . بعد هم رفتیم خونه ی پسر عمه ی گرام رو دیدیم که دیوارچینی خونه رو کلا بابام انجام داده و کلی ذوق داشت که بریم ببینیم و ازش تعریف کنیم ! این بابای ما کلا کافیه یه بار یه چیزی رو ببینه ! سریع یاد میگیره ...

غروب هم من رفتم بیمارستان ( شب کار بودم ) و محمد و یاس برگشتن خونه ! ولی از شانس خوب بنده تعداد بیمارها نهایتا به ۱۸ تا رسید و ساعت دوازده و نیم شب برگشتم خونه :) همکارام کلی حرص خوردن از اینکه انقدر شانس دارم من :)))

+ چهارشنبه ۲۸ دی ماه :

صبح زود رفتم بیمارستان کلاس کامپیوتر ! تا ظهر اونجا معطل بودم ! بعد از کلاس خلاصه تونستم مدارک نظام پرستاری رو به شخص مسئول تحویل بدم و بعدش یه راست رفتم خونه ی مامانی !

بین راه با حباب تماس گرفتم و اطلاع دادم که از همین لحظه وقتم آزاد هست تاااااااا جمعه ساعت ۵ غروب ! و بدین ترتیب قرار شد خبرم کنه کی میاد خونه مون .

بعد از ناهار اسمس داد که بعده ۵ میاد . ما هم بعد از ظهر برگشتم خونه . دیگه اطراف ۶ بود که حباب هم اومد !

آخره شبی شیر کاکائو درست کردم ولی انقدر غلیظ بود که حسابی منو بیهوش کرد و سریع خوابیدم ولی حباب تا حدودای ۳ بیدار بود و کلی آهنگ دانلود کرد :)

+ پنجشنبه  ۲۹ دی ماه :

دمه ظهر به اتفاق محمد رفتیم بازار تا کمی خرد و ریز بخریم ! یه جاکفشی کمدی هم خریدم که به هر شکلی بود یه جا چپوندمش . این چپوندن به معنای واقعی هستش ! مسخرم نکنید .

با خواهر حباب هم تماس گرفته شد که برای ناهار بیاد خونمون . دیگه مامان خانوم شب قبلش لطف فرمودن برامون آش داده بودن که برای ناهار خوردیم ! در کل خودکشی کردیم با آش :)

محمد هم از ظهر رفته بود دنبال پسر خاله م و برای شام هم قرار بود بره پیش همکاراش !

بعد از ناهار خواهر حباب رفت سر کار و ما هم کمی استراحت کردیم و من مطالب آسم رو تهیه کردم و برای شادی جون ارسال کردم ( ماجرای همون پستی که حذف شد و رمزش ارور میداد :) ) حدودای ۶ بود که آماده شدیم و به اتفاق حباب و یاس رفتیم سمت مرکز شهر ! اول کاری برای عروسک یاس یه دست سرتا پایی  و کلاه و جوراب خریدم که شد ۱۱۳۰۰ تومن ! نوه هست من دارم ؟! بعد هم رفتیم کمی ظرف و تزئینات دیدیم و منم طبق معمول کمی کیف دیدم ولی خب باز هیچکدومش نظرمو جلب نکرد !

همین بین استاد جهان... رو دیدیم و باهاش احولپرسی کردم . هم اون ذوق کرده بود و هم من . کمی از کارم پرسید و بهم تبریک گفت ! ازش جدا شدیم و رفتیم ایندو !

برای شام پیتزا قارچ و گوشت گرفتیم و برای یاسی هم هات داگ ویژه با قارچ و پنیر ! خداییش خوشمزه بود . برای دسر هم حباب مارو دعوت کرد به بستنی مخصوص ! دیگه ترکیدیم اساسی :))))

فاصله ی بین شام و دسر دیدم وای یکی دیگه از اساتید محترم با اهل عیال وارد سالن شد . حالا بدبختی اینه همون لحظه یهویی به کل اسم استاد یادم رفت :)

به کیمیا اسمس میدم میگم " اسم استاد cancer مون چی بود ؟ " هر چی می مونم اسمس تائید ارسال نمیشه . همینو همزمان به روشنک و پارسا هم میدم . از شانسم انگاری همه دوستام شیفت بودن که جواب نمیدادن . منم تموم وقت ذهنم در گیره این بود که فامیلی استادمون چی بوده . کلا نفهمیدم بستنیش چی بود از بس ذهنم مشغول شد .

حباب هم هی میگه بذار من روانشناسی کنم ببینم اسمش چی می تونه باشه . و پشت سر هم فامیلی های مختلف رو میگفت ! دیگه حسابی مغزم پوکید از بس فکر کردم .

میگفتم صبر کن ! دکترررر .... علی پور! نه علیزاده ! نه ... یهویی یادم اومد دکتر شمس... ! وای انقدر ذوق کردم که خدا میدونه . تازه تصمیم گرفتم برم جلو باهاش احوالپرسی کنم که دیدم گوشیش زنگ خورد و از سالن خارج شد .

همون وقت دیدم پارسا و کیمیا همزمان جوابمو دادن ! واقعا خسته نباشن ! :)

انگاری فقط من بودم که آلزایمر گرفته بودم :*

+ جمعه ۳۰ دی ماه :

امروز مراسم سوم یکی از آشناهاست ! احتمالا عصری بریم محل ! امشب شبکارم و دیگه شیفت نصفه و نیمه هم ندارم :(

مانی لوسم یاد گرفته اسم عمه ش رو صدا میزنه ! میگه " آزاده " ! به رها میگم من مانی رو میکشم اگه یه روزی بخواد منو به اسم صدا بزنه هاااااااااااااا ! باید بگه خاله ! نه ! بگه آله ! :)))))

جیگرشو بخورم من ! تا زنگ میزنم خونشون سریع گوشی رو برمیداره میگه یاس ! آله ! عمو ... باید خورد این بچه ی لوس رو .


  • ** آوا **
۲۶
دی
۹۰


+ جمعه ۱۶ دی ماه :

صبح خیلی خیلی زود یاسی به اتفاق بابا و مادرجون و پدرجونش رفتن گیلان ! من هم اون شب ( اِن ۱۲) بودم و وقتی ساعت ۰۰:۳۰ بامداد برگشتم خونه دیدم پدر و مادر محمد خونه مون هستن ! 

+ یکشنبه ۱۸ دی ماه :

امروز آف هستم و از روز قبل با یسنا تماس گرفتم که من خونه هستم و در صورت تمایل بیاد خونمون که موکول کرد به روز یکشنبه ! اون روز به اتفاق عسل (دختر داییم ! البته اسمش یه چیزه دیگه هست ولی من اغلب عسل صدا میزنمش ) راهیه خونمون شد . قبل از اینکه یسنا و عسل بیان پدر و مادر محمد اومدن و وسایل داخل فریزرُ جمع و جور کردن و خداحافظی کردیم و رفتن کرج !

بماند که اون شب سه نفری چه آتیشی سوزوندیم :) 

جریان خپلُ اون حرفها ! رمزی نوشتم بعدها که خوندم خودم یادم بیاد ماجرا از چه قرار بوده .

دوشنبه ۱۹ دی ماه :

بنده صبح کار بودم و ظهر اطراف ۲:۳۰ اومدم خونه که دیدم دخترا ساز رفتن رو کوک کردن . خلاصه از اونجایی که تصمیم داشتم شلوار جین بگیرم و تنهایی هیچ وقت نمیتونم خرید کنم وسوسه شون کردم با هم بریم بازار و برگردیم شام بخوریم بعد خودمون برسونیمشون . اونا هم از خداشون بود . یاس موند خونه ما هم رفتیم و به کارهامون رسیدم . بعد یهویی عقل از سرم پرید گفتم بچه ها بریم بهتون یه شیرینی بدم نگین آوا خسیسه :) این چنین شد که سر از " کافه ایندو "در آوردیم . اولین بار بود که می رفتم و میشه گفتن خوشم اومد . دیگه جای همتون سبز بستنی مخصوص ایندو خوردیم . بماند که قندیل هم بستیم ! :)

برای شام هم سالاد الویه داشتیم ! بعد از شام رفتیم محل و بچه هارو رسونیدم خونه شون و سر راه رفتیم خونه ی خاله خانوم شب نشینی !

فال ایندو هم گرفتیم و کلی خوش بحالمون شد . خداییش جالب بود . حالا اگه حسش بود تایپش میکنم .

دیگه یاد نمیاد چه اتفاقهایی افتاد :(

+ آهان ! چهارشنبه ۲۱ دی ماه :

ساعت سه بعد از ظهر محمد به اتفاق یاسی راهیه کرج شدن . منم آف شب کاریم بودم . شب که تنها بودم و بعد هم که برنامه ی ==>  زلزله و این چیزا ... :)

اون شب تنها چیزی که خوردم یه مقدار خیلی کم چیپس و ماست بود . و یه دونه هویح !

سر شب از ترس زلزله سریع خوابیدم . برای فرداش عصر کار بودم .

+ پنجشنبه ۲۲ دی ماه :

عصر کار بودم و آخر شیفت خیلی بد تموم شد . در عرض ۴۵ دقیقه ۸ تا ادمیت داشتیم که در نهایت دو تاشون نصفه نیمه رها شد و تحویل شب کار دادیم . و تا از بخش بیام بیرون شد ۸:۴۵ شب ! از سرویس جا موندم و آژانس گرفتم به سمت خونه . بین راه دیدم ای وای تموم بدنم می لرزه ! گفتم امشب هم بخوام هویج بخورم دیگه می میرم . با همون آژانس رفتم خونه ی خودمون وسایلمو برداشتم و رفتم خونه مامان که پسرخاله علی و دخترش خونوادگی به همراه خاله خانوم من بدون حضور پسرخاله هم اونجا بودن .

یه شام حسابی خوردم ولی مامان همش میگفت " قرار نیست چون دو روز غذا نخوردی جبران اون وعده هایی که نخوردیُ کنی " . البته اینو به شوخی میگفتم چون به اندازه ی خیلی کمی برنج و کباب خوردم .

بعد از شام همه رفتن ولی دختر خاله و خواهر حباب موندن و تا ساعت نزدیک چهار صبح بیدار بودیم و فیلم تولد یاس خوشگلمو نگاه میکردیم . اون زمان ۲ ساله بود .

جمعه ۲۳ دی ماه :

عصر کار بودم و این دو تا دختر خانوم شیطون اومدن بیمارستان ( ای وااااای ) !

شب رفتم خونه !

شام یه دونه هویج خوردم ! تا دیر وقت بیدار موندم و اطراف چهار صبح بود که خوابیدم .

+ شنبه ۲۴ دی ماه :

صبح حدود ۱۰:۳۰ محمد و یاس برگشتن ! منم شب کار بودم . بعد از ظهر رفتیم سمت خونه ی خاله جون و یه روز نشینی سه ساعته داشتیم و برگشتنی من رفتم بیمارستان و یاس و محمد هم اومدن خونه !

یکشنبه ۲۵ دی ماه :

امروز دادگاه داداشم بود .

یه امیدی بهمون داده شده . دعا کنین که مشکل حل شه !

بعد از شام رفتیم خونه ی آبجی بزرگه شب نشینی ! بعد هم من و خواهر زاده ی گرام در یک گروه و یاسی و باباش هم در گروه دیگه با هم اسم و فامیل بازی کردیم !

از حرف (غ) !

اسم شهرُ نوشتم " غلام آباد "

اعتراض میکنن که غلام آباد نداریم !

میگم ع ! چطور کریم آباد ُ ، ولی آبادُ ، علی آبادُ ، حسن آبادُ ، سلیمان آباد ... و هزار تا آبادی دیگه که همشون نهایتا به اسم یه بنده خدایی که بانی آبادانی اونجا شده برمیگرده داریم . از کجا معلوم یه جایی تو ایران زمین یه غلام نامی جایی رو آباد نکرده باشه ؟؟؟ :)))

یاس و باباش هی میگفتن قبول نیست و این بین خواهرزاده ی شر و شور من غش غش می خندید که دمت گرم خاله آوا ! چپ و راست ماچ مالیم میکرد :))))

و این چنین شد که اسم غلام آباد هم ثبت گردید :))))))


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۶ دی ۹۰ ، ۰۰:۳۷
  • ** آوا **