* دیروز پشتیبان یاس تماس گرفت که برای فردا ( سه شنبه که در واقع امروز باشه ) ساعت فلان در سالن آمفی تئاتر فلان جلسه ی ویژه ی اولیاست . خب ساعت شروع جلسه خوب بود ولی از طرفی مدت جلسه در حدی بود که یاسی بعد از کلاس زبان باید معطل می موند تا برم دنبالش . از طرفی باباش هم عصر باید میرفت آموزشگاه . دیگه وقتی پشتیبان گفت من همینجور داشتم فکر میکردم که من فردا چیکار کنم ؟ چطور برنامه ریزی کنم ؟ اخرشم به نتیجه ای نرسیدم و گفتم " تمااااااام سعیمونُ میکنیم یا من یا پدرش حتما شرکت کنیم ... "
امروز ساعت 14:10 یاس رو بردم کانون زبان . بهش سپردم بعد از اتمام کلاس به هیچ وجه از ساختمون و محوطه ی کانون خارج نشه تا من خودمُ برسونم . ساعت 14:20 جلوی پارک مذکور که محل برگزاری جلسه ی اولیا بود پارک کردم و دلم خوش بود که به به عجب جایی برای پارک ماشین پیدا کردم :))) بعد دیدم کلــــــــــــــــی وقت دارم تا شروع جلسه . به این ترتیب قدم زنان رفتم به سمت شهر کتاب ...
من آدمی هستم که اگه بخوام وقت خودمُ خارج از منزل بگذرونم در یکی از این سه مکان میشه منُ پیدا کرد . کنار رودخونه ی شهرمون ! قبرستون ( جاش فرق نمیکنه . چه داخل شهر و چه حوالی ) ! شهر کتاااااااااب ! :) کلا از این سه مکان حسهای خاصی نصیبم میشه . و با روحیه م حسابی جورن .
خلاصه امروز شهر کتاب انتخاب شد و بنده قدم به درونش گذاشتم . خیلی وقت بود نرفته بودم . آخرین بار به اتفاق محمد و یاس رفتم که نذاشتن زمان دلخواهمُ اونجا بگذرونم و خیلی زود خارج شدیم . امروز ولی تنها بودم و حسابی لابه لای قفسه هاش گشتم . نهایتا چند جلد کتاب هم به خودم هدیه کردم . تصویر کتابها رو میذارم ادامه ی مطلب .
بعد از چهل دقیقه راهی سالن آمفی تئاتر شدم و در جلسه ی مذکور شرکت کردم و ساعت 17 بود که دیگه دیدم یاس یه ساعت بیشتره که منتظر من مونده . وسط صحبتهای مدیر کانون بنده خیلی زیبا از جام بلند شدم و بعد از تشکرات فراوان از پشتیبان یاس از اونجا بیرون زدم . جالبش این ِ که سالن ورودی نمایشگاه سنگ و زیور آلات بود که من عجله داشتم و تندی یه نگاه کلی انداختمُ زدم بیرون . ولی به محل پارک ماشین که رسیدم در کمال ناباوری دیدم یه پیکان محترم از پشت چسبونده به سپر جلوی ماشینم و یه پراید خیلی محترم تر حتی ، کنار ماشین دوبل پارک کرده :(((((( وای دلم میخواست بزنم هر دو ماشینُ داغون کنم .
منم مثل یکعدد خانم با شخصیت از سمت شاگرد وارد شدم و نشستم پشت فرمون و استارت زدم بخاریُ روشن کردم _ تمام سعیم این بود که رم بینوا رو به باد فنا ندم :))) _ دندونام از شدت خشم و سرما بدجوری بهم میخورد . به یاس گفتم از کانون خارج نشه تا من از این مخمصه بیام بیرون . بعد یک ربع که منتظر موندم و یه ماشین پلیس هم هی فریاد کشون داد میزد راننده ی پراید سفیدددد ... دیدم یک عدد جوان بدون اینکه به روی مبارک بیاره که چه گندی زده ریکلس اومد و پشت فرمون نشست و رفت و من هنوز باورم نشده بود این بشر با این هم غرور و خونسردی راننده ی همین پراید بوده که بنده رو یک ربع در انتظار گذاشته . دیگه انقدر عقب و جلو رفتم انقدر فرمون پیچوندم که نمیدونم در چندمین فرمون بود که تونستم از پارک بیام بیرون ولی خداییش چندتایی فحش آبدار از نوع خارج از شان یک عدد بانو نثار راننده ی پیکان هم کردم که هنوزم باورم نمیشه این من بودم که اینطور فحش میدادم :))))))
خلاصه یاس رو سوار کردم و خیلی زود اومدم خونه و به محض ورود محمد تماس گرفت که مشتری میخواد بیاد برای خونه . یک عدد آقای بسیار بسیار ( بلانسبت ) فضول ! که جدای از اینکه در و دیوار و درون و بیرون و همه جای خونه رو برانداز کرد در نهایت رفته از روی پایه نت یاس میگه کی موسیقی کار میکنه ؟؟؟ منم با چشمانی گرد گفتم دخترم . باز سر چرخوند دورُ بر که فهمیدم دنبال ساز میگرده . گفتم ویلون کار میکنه . کلی آفرین و احسنت گفت و خلاصه رضایت داد و رفت . بعده رفتنش کلی از حرفای یاس خندیدم .