MeLoDiC

بایگانی دی ۱۳۹۲ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۰
دی
۹۲



* از امروز که به وبلاگ دوستان سرکشی میکنم هر از گاهی این کادر باز میشه و حسابی مثل مَته تو مغزم کار میکنه ! کسی میدونه این یعنی چی ؟ باید چیکار کنم که دیگه نبینمش ؟ 

انقدر گفتم دلم برف میخواد ، خدا نخواسته دلم بشکنه اونوقت این بی ریختُ با اون دندونای زشتش با اون شالگردنش با دو تا دونه برف فرستاده تو سیستمم که حسرت به دل نمونم یه وقتی :( 

آقا اصلا ما برف نخوایم باید کیُ ببینیم ؟؟؟ البته برف نمیخوام بشرطی که این موجود فضایی هم از سیستم ما دل بکنه و بره جای دیگه ای جا خوش کنه . والله ! آخه اینم شد برف ؟؟؟

دوستان لطفا راهکار ارائه بدین . جایزه ی نفر اول هم محفوظه ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۰ دی ۹۲ ، ۲۳:۰۹
  • ** آوا **
۲۹
دی
۹۲




* روزها به سرعت برق و باد میگذره . ولی من مثل یک آدم منگ ، گیج و مبهوتم ... 

**  اینم پیام یاس برای دوستانی که جویای احوالش بودن 

 و اما یه جمله ی یواشکی از طرف من  " من به دخترم افتخار میکنم که قدر محبتُ می دونه و می فهمه " 

مزیت ِ اینجا ( وبلاگ ) کم کم داره برای من هم نمایان میشه . 

+ همه تونُ می خونم . ولی نمیدونم چرا چند وب در میون براتون نظر میذارم . تنها میدونم که برای اون تعداد معدود نظری که برای بعضیاتون گذاشتم هم دلیل داشتم . و دلیلش شاید به اندازه ی برجسته بودن تنها یک " کلمه " باشه و شاید هم چیز دیگه ...!!! و بالطبع به همه ی شما حق میدم اگه نظری نذارین ... 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۹ دی ۹۲ ، ۲۱:۲۳
  • ** آوا **
۲۳
دی
۹۲


* از دو ماه آینده سه روز کمتر وقت داریم برای تخلیه ی خونه مون . امروز معامله انجام شد و به لطف خدا خونه فروش رفت . امیدوارم که خیر و صلاح ما در فروش خونه بوده باشه . مبارک صاحب جدیدش باشه . خاطرات زیادی اینجا داشتم . یاسی تنها 7 ماهه بود که ساکن شدیم و الان توی دوازدهمین سال زندگیشه . ده سال زیر این سقف با این همسایه ها که گاها بعضیاشون عوض شدند زندگی مسالمت امیزی داشتیم . نمیدونم چی میشه ولی میخوام دعا کنین که هر چی پیش میاد برامون خیر باشه . تا بحال بد کسیُ نخواستیم . امیدوارم که خدا هم برامون خوشی بخواد . ولی واقعیتُ بخوام بگم این ِ که امروز وقتی فهمیدم خونه معامله شد یهویی دلم گرفت . نمیدونستم باید شاد باشم یا غمگین . یه جور حس بی حسی ... دلم برای کوچه مون ، برای رودخونه ای که از نزدیکی خونه مون میگذره بی نهایت تنگ میشه . ایکاش باز بشه همین اطراف خونه بخریم ... 

** یاسی بهتره . ممنون از احوالپرسیاتون . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۳ دی ۹۲ ، ۲۳:۳۲
  • ** آوا **
۲۱
دی
۹۲



* امروز صبح یاسی تو مدرسه در حال دویدن افتاد . طوری که لب و دست چپش آسیب دیده و یکی از دندوناش کمی شکست . وقتی از مدرسه اومد و دیدمش قلبم داشت میومد تو دهنم . ماسک زده بود و همینجور مثل ابربهار می بارید . بعد از اینکه یه ساعتی کمپرس سرد گذاشتیم تازه اجازه داد داخل دهانشُ ببینیم که فهمیدیم یکی از دندوناش هم آسیب دیده. اعصابم حسابی بهم ریخت ولی از اینکه خودش هم خیلی غصه میخورد و همش میگفت زشت شدم و دهنم کج شده و ... دیگه عکس العمل خاصی نشون ندادم و گفتم همه ش خوب میشه . خدارو شکر که بدتر از این نشد . الان بهتره . ورم لبش خیلی خیلی کمتر شده و ورم بینی هم در واقع ناشی از التهاب و ورم لبشه و خدارو شکر به بینی آسیبی نرسیده . 

** صبح با صدای زنگ تلفن خونه از خواب بیدار شدم . دو تا از دختر داییام هم خونه مون بودن که تا من بخوام هوشیار شم یکیشون گوشیُ جواب داد که به من گفت آقا محمد بود گفته باهاش تماس بگیرم . قبل از اینکه شمارهُ بگیرم گفتم خوب شد زنگ تلفن باعث شد از خواب بیدار شم کابوس بدی میدیدم . بعد هم که محمد جواب داد بهم خبر داد یاس افتادُ اون بلا سرش اومد . منُ بگو که چه دلم خوش بود از کابوس نجات پیدا کردم . دیگه تا ظهر بشه و یاس بیاد خونه داشتم دق میکردم ... 


  • ** آوا **
۱۸
دی
۹۲



* عصر همان روز بود ، مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته بود و به رنگ آمیزی پر و بال ، نوک برگشته و چشمهای گرد بی حالت طوطی خیره شده بود . ناگاه طوطی با لحن داشی - با لحن خراشیده ای گفت : (( مرجان ... مرجان ... تو مرا کشتی ... به که بگویم ... مرجان ... عشق تو ... مرا کشت .)) اشک از چشمهای مرجان سرازیر شد ... 

+ بخش پایانی داستان " داش آکل "

** مرجان ... معصومیت دست نخوره ای است که انسانی پاک و جوانمرد گرفتار معصومیت او می شود ، بدون آنکه خود دختر از راز دل مرد خبر داشته باشد و تنها زمانی راز دل داش آکل را از زبان طوطی او می شنود ، احساساتش برانگیخته میشود و برای داش آکل و عشق او می گرید . البته این گریه ی مرجان نشان می دهد که عشق داش آکل یکطرفه نبوده و آتش این عشق در سینه ی مرجان هم شعله می کشید ، اما چون داش آکل آن را ابراز نکرده ، دختر نیز این آتش را در دلش سرکوب کرده ولی همچنان عشق داش آکل مانند آتشی در زیر خاکستر دل دختر بوده است ... 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ دی ۹۲ ، ۱۲:۰۴
  • ** آوا **
۱۷
دی
۹۲


* دیروز پشتیبان یاس تماس گرفت که برای فردا ( سه شنبه که در واقع امروز باشه ) ساعت فلان در سالن آمفی تئاتر فلان جلسه ی ویژه ی اولیاست . خب ساعت شروع جلسه خوب بود ولی از طرفی مدت جلسه در حدی بود که یاسی بعد از کلاس زبان باید معطل می موند تا برم دنبالش . از طرفی باباش هم عصر باید میرفت آموزشگاه . دیگه وقتی پشتیبان گفت من همینجور داشتم فکر میکردم که من فردا چیکار کنم ؟ چطور برنامه ریزی کنم ؟ اخرشم به نتیجه ای نرسیدم و گفتم " تمااااااام سعیمونُ میکنیم یا من یا پدرش حتما شرکت کنیم ... " 

امروز ساعت 14:10 یاس رو بردم کانون زبان . بهش سپردم بعد از اتمام کلاس به هیچ وجه از ساختمون و محوطه ی کانون خارج نشه تا من خودمُ برسونم . ساعت 14:20 جلوی پارک مذکور که محل برگزاری جلسه ی اولیا بود پارک کردم و دلم خوش بود که به به عجب جایی برای پارک ماشین پیدا کردم :))) بعد دیدم کلــــــــــــــــی وقت دارم تا شروع جلسه . به این ترتیب قدم زنان رفتم به سمت شهر کتاب ... 

من آدمی هستم که اگه بخوام وقت خودمُ خارج از منزل بگذرونم در یکی از این سه مکان میشه منُ پیدا کرد . کنار رودخونه ی شهرمون ! قبرستون ( جاش فرق نمیکنه . چه داخل شهر و چه حوالی ) ! شهر کتاااااااااب ! :) کلا از این سه مکان حسهای خاصی نصیبم میشه . و با روحیه م حسابی جورن . 

خلاصه امروز شهر کتاب انتخاب شد و بنده قدم به درونش گذاشتم . خیلی وقت بود نرفته بودم . آخرین بار به اتفاق محمد و یاس رفتم که نذاشتن زمان دلخواهمُ اونجا بگذرونم و خیلی زود خارج شدیم . امروز ولی تنها بودم و حسابی لابه لای قفسه هاش گشتم . نهایتا چند جلد کتاب هم به خودم هدیه کردم . تصویر کتابها رو میذارم ادامه ی مطلب . 

بعد از چهل دقیقه راهی سالن آمفی تئاتر شدم و در جلسه ی مذکور شرکت کردم و ساعت 17 بود که دیگه دیدم یاس یه ساعت بیشتره که منتظر من مونده . وسط صحبتهای مدیر کانون بنده خیلی زیبا از جام بلند شدم و بعد از تشکرات فراوان از پشتیبان یاس از اونجا بیرون زدم . جالبش این ِ که سالن ورودی نمایشگاه سنگ و زیور آلات بود که من عجله داشتم و تندی یه نگاه کلی انداختمُ زدم بیرون . ولی به محل پارک ماشین که رسیدم در کمال ناباوری دیدم یه پیکان محترم از پشت چسبونده به سپر جلوی ماشینم و یه پراید خیلی محترم تر حتی ، کنار ماشین دوبل پارک کرده :(((((( وای دلم میخواست بزنم هر دو ماشینُ داغون کنم . 

منم مثل یکعدد خانم با شخصیت از سمت شاگرد وارد شدم و  نشستم پشت فرمون و استارت زدم بخاریُ روشن کردم _ تمام سعیم این بود که رم بینوا رو به باد فنا ندم :))) _ دندونام از شدت خشم و سرما بدجوری بهم میخورد . به یاس گفتم از کانون خارج نشه تا من از این مخمصه بیام بیرون . بعد یک ربع که منتظر موندم و یه ماشین پلیس هم هی فریاد کشون داد میزد راننده ی پراید سفیدددد ... دیدم یک عدد جوان بدون اینکه به روی مبارک بیاره که چه گندی زده ریکلس اومد و پشت فرمون نشست و رفت و من هنوز باورم نشده بود این بشر با این هم غرور و خونسردی راننده ی همین پراید بوده که بنده رو یک ربع در انتظار گذاشته . دیگه انقدر عقب و جلو رفتم انقدر فرمون پیچوندم که نمیدونم در چندمین فرمون بود که تونستم از پارک بیام بیرون ولی خداییش چندتایی فحش آبدار از نوع خارج از شان یک عدد بانو نثار راننده ی پیکان هم کردم که هنوزم باورم نمیشه این من بودم که اینطور فحش میدادم :)))))) 

خلاصه یاس رو سوار کردم و خیلی زود اومدم خونه و به محض ورود محمد تماس گرفت که مشتری میخواد بیاد برای خونه . یک عدد آقای بسیار بسیار ( بلانسبت ) فضول ! که جدای از اینکه در و دیوار و درون و بیرون و همه جای خونه رو برانداز کرد در نهایت رفته از روی پایه نت یاس میگه کی موسیقی کار میکنه ؟؟؟ منم با چشمانی گرد گفتم دخترم . باز سر چرخوند دورُ بر که فهمیدم دنبال ساز میگرده . گفتم ویلون کار میکنه . کلی آفرین و احسنت گفت و خلاصه رضایت داد و رفت . بعده رفتنش کلی از حرفای یاس خندیدم . 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ دی ۹۲ ، ۱۸:۴۴
  • ** آوا **
۱۶
دی
۹۲



* این خوشگلا همون پرنده های مهاجر شهر ما هستن که اگه براشون بوق و نور بالا نزنی یه وقتی دیدی اومدن رو برف پاککن ماشینت نشستن ! ماشالله انقدر هم روشون زیاده که اصلا احساس بدی بهشون دست نمیده . چه بسا در نقش برف پاککن زنده هم ایفای نقش کنن ! البته در ثبت فضولات :) همین امروز وقتی از روی (پل) رودخونه میگذشتم چندتاییشون اومدن جلوی شیشه و اشاره دادن مستقیم ؟؟؟ ولی خب من فقط بوق زدم و اونا هم کمی پشت سرم بال بال زدن ولی بعد یه سوناتا دیدن و پراید منُ بی خیال شدن. خب هر چی باشه امنیت اون ماشینا بیشتره ! ولی مطمئنا با من بهشون بیشتر خوش میگذشت . آخه داشتم ترانه ی دل نشکن " مهدی احمدوندُ با ولوم بالا گوش میدادم و اگر هم تخمه می شکستن من ناراحت نمیشدم که پوست تخمه هارو زیر پاهاشون بریزن حتی  :)

دوسشون دارم ! کلا پاییز شهر ما با اومدن این پرنده ها شروع میشه و همینطور ادامه پیدا میکنه تا وقتی موقع مهاجرتشون بشه و کوچ کنن ! میزان اهلی بودن که نمیشه گفت ! میزان پر رو بودن این پرنده های زیبارو میخواین بدونین در نظر داشته باشین عکاس تا چه اندازه بهشون نزدیک شده و خوشگلا باز به روی مبارکشون نیاوردن که موجودی دو پا تا این حد بهشون نزدیک شده :) 

راستی اگه این پرنده های زیبا روزی روزگاری از آسمون شهر شما گذشتن حواستون باشه اینها شاید بیان سمتتون ولی فقط برای گرفتن یه تیکه غذا میان و قصدشون آزار و اذیت شماها نیست ... و اگر هم سوار ماشین بودین کافیه کمی سرعت ماشینُ کم کنین در حد 5 کیلومتر در ساعت :) و کمی بوق بزنید . اونوقت شمارو بی خیال میشن و میرن سراغ یه ماشین مدل بالاتر :)))

اینجا می تونین عکس بالا رو با کیفیت فول اچ دی ببینین :))))))))

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۶ دی ۹۲ ، ۲۳:۲۲
  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۲



دل ما را به فُسونِ دلِ دلبر نگداز 

کاین دل ما ز سر عشق چنین می سوزد ...

.

.

.

شـب در محفل عُشاق ، دلی پر درد بود

زان میانه، قدحی پر ز شراب و شرب بود 

دل پر درد بیاویخت قدح  ِپر شرب را 

جام را یکسره نوشید که نوشین لب بود 

درد را یکسره تسکین به مستی بنمود

چو پگاهش برسید باز دلش ، پر درد بود .... 


 آوا


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۵ دی ۹۲ ، ۱۲:۱۹
  • ** آوا **
۱۴
دی
۹۲





کارما میگه:
" از ماست که بر ماست... "
نتیجه همه کارها و رفتار خوب یا بدمونُ در همین دنیا میبینیم.
اگر خوبی کنیم جوابشُ با خوبی میبینیم، شاید دیر و زود داشته باشد اما در نهایت پاداش خوبی مونُ میگیریم...

و اگر بدی کنیم بلاخره یک روز جوابشُ به بدترین شکل خواهیم دید و چوبشُ میخوریم...


پس یادمون نره که همیشه " مراقب رفتارمون باشیم "


  • ** آوا **
۱۱
دی
۹۲



* آنهایی که امروز تائیدت میکنند همانها هستند که فردا روزی به دلایل واهی تکذیبت میکنند . 

برداشتی آزاد از فیلم " حرف مردم " ! در حال پخش از شبکه ی سه سیما در همین ساعت و لحظه :)


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۱ دی ۹۲ ، ۱۶:۵۷
  • ** آوا **
۱۱
دی
۹۲



* اولین بار که تصویری مشابه این عکس دیده بودم به خیالم نمای خارجی یک برج در حال ساخت بود . ولی بعد که دقت کردم دیدم نه ! اینجا همان خانه ی ابدیت است که همه از آن به نیکی یاد میکنند . 

بعد یک سئوال برام پیش اومد . اون افرادی که برای تشییع میرن کجا می مونن ؟؟؟ شاید سئوال مسخره ای باشه ولی خداییش برام سئوال پیش اومده خب . چیکار کنم ؟! 

+ پیشنهاد امروزم  وبلاگ ناردونه  مخصوصا تصاویرش خیلی جالبه . 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۱ دی ۹۲ ، ۱۳:۰۸
  • ** آوا **
۰۹
دی
۹۲


* چند روزی میشه که تعدادی کتاب ریختم دورُ برم و در تلاشم که دونسته هامُ مجدد به روز کنم و از حالت بایگانی و خاک خوردگی در بیارم . وسط مطالعه به هر مبحثی که میرسم به نت هم سرکشی میکنم تا ببینم اخرین مباحث به روز شده در رابطه با اون موضوع چی هست . شکر خدا زیاد دور نیستم . تکنولوژی کار آدمهارو خیلی راحت کرده ها . نه ؟ 

یادمه تو دانشگاه موضوع یک سمینار " بیماری میاستنی گراویس " بود و من به اتفاق یکی از دوستان باید تحقیقات لازمُ انجام میدادیم . برای اون موضوع من 18 منبع رو مطالعه کرده بودم که 6 منبع زبان اصلی بود ( زبان انگلیسی ) ! نمره ی کاملُ از اون کنفرانس گرفتیم . ارائه بی نقص بود . تمام سئوالات دانشجوها و استادُ با موفقیت پاسخ دادیم . هنوز وقتی یاد اون روز می افتم لذت میبرم . البته نمره ی کاملُ هم گرفتیم :))) 

چند روز قبل مسئولی بهم گفت هر چند تا مقاله داری بیار ولی متاسفانه اون زمان کسی راهنماییم نکرده بود که این همه تحقیق انجام میدیم میتونیم به اسم خودمون ثبت کنیم و چیزی بنام خودم ثبت نشده . حیف ... 


**چند روزی هست که وقتی صبحها چشمامُ باز میکنم بلند سلام میکنم ... اونروز ازش سئوالی پرسیدم و در جوابم گفت " صهبا " ! صهبا پیش بینی بی برو برگرد درستی بود . هفته ی بعد ازش جواب یک سئوال محرمانه رو پرسیدم . باز هم جواب داد . بی برو برگرد درست بود . الان که فکر میکنم می بینم دوسش دارم .

 

*** شُکر خدا خالجونم منتقل شده به بخش و به امید خدا به زودی مرخص میشه :) 

+ دیشب دو تا فیلم خریدم . سعادت آباد و هیس دخترها فریاد نمی زنند ! دومی خیلی منُ به فکر فرو برد ...

+ تماس گرفتم به بخش و همکار سابق فرمودند که خاله ی بنده امروز مرخص هستن و بنده بسی خرسندم :) 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۹ دی ۹۲ ، ۱۰:۵۳
  • ** آوا **
۰۷
دی
۹۲



* اگه اینجا هنوز قرار بود از روزمرگیهام بنویسم بی شک الان باید اینجا می نوشتم تنها خاله ی من دیشب تو بخش سی سی یو بستری شده ! بی شک می نوشتم امروز که رفتم بیمارستان رنگ پریده ش و اشکی که تو چشماش جمع شده بود دلمُ پر از غم کرد . لطفا نگید برای دیگران غم نخورم .اینا دیگران نیستن . خاله م ِ . نفسم به نفسش بسته هست . به اندازه ی مادرم دوسش دارم . از درد کشیدنش از غصه خوردنش دلم میگیره . برام دلسوزه . با محبته . بی چشم داشت دوستم داره . منم همینطور . 

یا باید می نوشتم امروز تو بخش همکار سابقمُ دیدم . همکاری که دیگه نیومدم بنویسم سه جلسه شیمی درمانی داشته . نیومدم بنویسم رنگ چهره ش مایل به زردی شده و ابروهاش کم پشت ... نیومدم بگم تو بخش فقط کارهای نوشتاریُ انجام میده و .... امروز دیدم که هد بند مشکی زده ... امروز شنیدم که موهای سرش در حال ریزش ِ ... 

ایکاش هنوز میخواستم از روزمرگی بنویسم اونوقت شاید چیزی برای نوشتن پیدا میشد ... 

مثلا اینکه سه روز مهمون داشتم . اینکه محمد نبود و ....  


  • ** آوا **
۰۳
دی
۹۲



* از بیمارستان باهام تماس گرفتن برای یه مورد پیشنهادی . 

میرم و برمیگردم و هر چی بود میگم . دعا کنین لطفا . 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۳ دی ۹۲ ، ۱۰:۵۰
  • ** آوا **