MeLoDiC

بایگانی دی ۱۳۹۰ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

۳۰
دی
۹۰


سلام ! خوبین ؟

قبل از هر چیزی براتون اینو بگم که دیروز قرار بود یه مطلبی رو به شادی جون ایمیل کنم ولی متاسفانه یاهو باز نمیشد . برای همین من متن اون مطلب رو اینجا تو وبلاگم گذاشتم که شادی جون از همینجا دریافت کنه ! حالا بماند که اونم میسر واقع نگردید :)))

بعد که تونستم ایمیل رو سند کنم اون پست حذف شد . باور کنین چیز خاصی نبوده ! یه مطلب علمی بوده در مورد آسم که قرار بود شادی جون یه بروشور برام طراحی کنه . همین و بس !

تازه حباب هم شاهده بر ماجراست ! حباب بیا شهادت بده که جز اینی که میگم نبوده :)))

و اما این روزها !

+ سه شنبه ۲۷ دی ماه :

مادر محمد مقداری میگو برامون سوغات آورده بودکه دلتون نخواد برای شام سوخاری کردیم و خوردیم . خیلی چسبید . به قول علی دایجون کلا مال مفت می چسبه ! حالا هر چی که باشه :))) 

بعد از شام یهویی تصمیم گرفتیم که بریم خونه ی خاله جونم ! رفتیم و برای شب همونجا خوابیدیم و صبح پدر و دختر رفتن مدرسه و برای ناهار برگشتن همونجا ! بعد از ظهر هم به اتفاق باباجون ( مامانی به اتفاق دوستاش رفته بودن ساری دیدن یکی از دوستان قدیمی تر دیگه ! باباجون هم ناهار اومده بود خونه ی باجناق جونش ) دختر خاله بزرگه رفتیم خونه ی عموجونمو دیدیم ! قشنگ شده . بعد هم رفتیم خونه ی پسر عمه ی گرام رو دیدیم که دیوارچینی خونه رو کلا بابام انجام داده و کلی ذوق داشت که بریم ببینیم و ازش تعریف کنیم ! این بابای ما کلا کافیه یه بار یه چیزی رو ببینه ! سریع یاد میگیره ...

غروب هم من رفتم بیمارستان ( شب کار بودم ) و محمد و یاس برگشتن خونه ! ولی از شانس خوب بنده تعداد بیمارها نهایتا به ۱۸ تا رسید و ساعت دوازده و نیم شب برگشتم خونه :) همکارام کلی حرص خوردن از اینکه انقدر شانس دارم من :)))

+ چهارشنبه ۲۸ دی ماه :

صبح زود رفتم بیمارستان کلاس کامپیوتر ! تا ظهر اونجا معطل بودم ! بعد از کلاس خلاصه تونستم مدارک نظام پرستاری رو به شخص مسئول تحویل بدم و بعدش یه راست رفتم خونه ی مامانی !

بین راه با حباب تماس گرفتم و اطلاع دادم که از همین لحظه وقتم آزاد هست تاااااااا جمعه ساعت ۵ غروب ! و بدین ترتیب قرار شد خبرم کنه کی میاد خونه مون .

بعد از ناهار اسمس داد که بعده ۵ میاد . ما هم بعد از ظهر برگشتم خونه . دیگه اطراف ۶ بود که حباب هم اومد !

آخره شبی شیر کاکائو درست کردم ولی انقدر غلیظ بود که حسابی منو بیهوش کرد و سریع خوابیدم ولی حباب تا حدودای ۳ بیدار بود و کلی آهنگ دانلود کرد :)

+ پنجشنبه  ۲۹ دی ماه :

دمه ظهر به اتفاق محمد رفتیم بازار تا کمی خرد و ریز بخریم ! یه جاکفشی کمدی هم خریدم که به هر شکلی بود یه جا چپوندمش . این چپوندن به معنای واقعی هستش ! مسخرم نکنید .

با خواهر حباب هم تماس گرفته شد که برای ناهار بیاد خونمون . دیگه مامان خانوم شب قبلش لطف فرمودن برامون آش داده بودن که برای ناهار خوردیم ! در کل خودکشی کردیم با آش :)

محمد هم از ظهر رفته بود دنبال پسر خاله م و برای شام هم قرار بود بره پیش همکاراش !

بعد از ناهار خواهر حباب رفت سر کار و ما هم کمی استراحت کردیم و من مطالب آسم رو تهیه کردم و برای شادی جون ارسال کردم ( ماجرای همون پستی که حذف شد و رمزش ارور میداد :) ) حدودای ۶ بود که آماده شدیم و به اتفاق حباب و یاس رفتیم سمت مرکز شهر ! اول کاری برای عروسک یاس یه دست سرتا پایی  و کلاه و جوراب خریدم که شد ۱۱۳۰۰ تومن ! نوه هست من دارم ؟! بعد هم رفتیم کمی ظرف و تزئینات دیدیم و منم طبق معمول کمی کیف دیدم ولی خب باز هیچکدومش نظرمو جلب نکرد !

همین بین استاد جهان... رو دیدیم و باهاش احولپرسی کردم . هم اون ذوق کرده بود و هم من . کمی از کارم پرسید و بهم تبریک گفت ! ازش جدا شدیم و رفتیم ایندو !

برای شام پیتزا قارچ و گوشت گرفتیم و برای یاسی هم هات داگ ویژه با قارچ و پنیر ! خداییش خوشمزه بود . برای دسر هم حباب مارو دعوت کرد به بستنی مخصوص ! دیگه ترکیدیم اساسی :))))

فاصله ی بین شام و دسر دیدم وای یکی دیگه از اساتید محترم با اهل عیال وارد سالن شد . حالا بدبختی اینه همون لحظه یهویی به کل اسم استاد یادم رفت :)

به کیمیا اسمس میدم میگم " اسم استاد cancer مون چی بود ؟ " هر چی می مونم اسمس تائید ارسال نمیشه . همینو همزمان به روشنک و پارسا هم میدم . از شانسم انگاری همه دوستام شیفت بودن که جواب نمیدادن . منم تموم وقت ذهنم در گیره این بود که فامیلی استادمون چی بوده . کلا نفهمیدم بستنیش چی بود از بس ذهنم مشغول شد .

حباب هم هی میگه بذار من روانشناسی کنم ببینم اسمش چی می تونه باشه . و پشت سر هم فامیلی های مختلف رو میگفت ! دیگه حسابی مغزم پوکید از بس فکر کردم .

میگفتم صبر کن ! دکترررر .... علی پور! نه علیزاده ! نه ... یهویی یادم اومد دکتر شمس... ! وای انقدر ذوق کردم که خدا میدونه . تازه تصمیم گرفتم برم جلو باهاش احوالپرسی کنم که دیدم گوشیش زنگ خورد و از سالن خارج شد .

همون وقت دیدم پارسا و کیمیا همزمان جوابمو دادن ! واقعا خسته نباشن ! :)

انگاری فقط من بودم که آلزایمر گرفته بودم :*

+ جمعه ۳۰ دی ماه :

امروز مراسم سوم یکی از آشناهاست ! احتمالا عصری بریم محل ! امشب شبکارم و دیگه شیفت نصفه و نیمه هم ندارم :(

مانی لوسم یاد گرفته اسم عمه ش رو صدا میزنه ! میگه " آزاده " ! به رها میگم من مانی رو میکشم اگه یه روزی بخواد منو به اسم صدا بزنه هاااااااااااااا ! باید بگه خاله ! نه ! بگه آله ! :)))))

جیگرشو بخورم من ! تا زنگ میزنم خونشون سریع گوشی رو برمیداره میگه یاس ! آله ! عمو ... باید خورد این بچه ی لوس رو .


  • ** آوا **
۲۶
دی
۹۰


+ جمعه ۱۶ دی ماه :

صبح خیلی خیلی زود یاسی به اتفاق بابا و مادرجون و پدرجونش رفتن گیلان ! من هم اون شب ( اِن ۱۲) بودم و وقتی ساعت ۰۰:۳۰ بامداد برگشتم خونه دیدم پدر و مادر محمد خونه مون هستن ! 

+ یکشنبه ۱۸ دی ماه :

امروز آف هستم و از روز قبل با یسنا تماس گرفتم که من خونه هستم و در صورت تمایل بیاد خونمون که موکول کرد به روز یکشنبه ! اون روز به اتفاق عسل (دختر داییم ! البته اسمش یه چیزه دیگه هست ولی من اغلب عسل صدا میزنمش ) راهیه خونمون شد . قبل از اینکه یسنا و عسل بیان پدر و مادر محمد اومدن و وسایل داخل فریزرُ جمع و جور کردن و خداحافظی کردیم و رفتن کرج !

بماند که اون شب سه نفری چه آتیشی سوزوندیم :) 

جریان خپلُ اون حرفها ! رمزی نوشتم بعدها که خوندم خودم یادم بیاد ماجرا از چه قرار بوده .

دوشنبه ۱۹ دی ماه :

بنده صبح کار بودم و ظهر اطراف ۲:۳۰ اومدم خونه که دیدم دخترا ساز رفتن رو کوک کردن . خلاصه از اونجایی که تصمیم داشتم شلوار جین بگیرم و تنهایی هیچ وقت نمیتونم خرید کنم وسوسه شون کردم با هم بریم بازار و برگردیم شام بخوریم بعد خودمون برسونیمشون . اونا هم از خداشون بود . یاس موند خونه ما هم رفتیم و به کارهامون رسیدم . بعد یهویی عقل از سرم پرید گفتم بچه ها بریم بهتون یه شیرینی بدم نگین آوا خسیسه :) این چنین شد که سر از " کافه ایندو "در آوردیم . اولین بار بود که می رفتم و میشه گفتن خوشم اومد . دیگه جای همتون سبز بستنی مخصوص ایندو خوردیم . بماند که قندیل هم بستیم ! :)

برای شام هم سالاد الویه داشتیم ! بعد از شام رفتیم محل و بچه هارو رسونیدم خونه شون و سر راه رفتیم خونه ی خاله خانوم شب نشینی !

فال ایندو هم گرفتیم و کلی خوش بحالمون شد . خداییش جالب بود . حالا اگه حسش بود تایپش میکنم .

دیگه یاد نمیاد چه اتفاقهایی افتاد :(

+ آهان ! چهارشنبه ۲۱ دی ماه :

ساعت سه بعد از ظهر محمد به اتفاق یاسی راهیه کرج شدن . منم آف شب کاریم بودم . شب که تنها بودم و بعد هم که برنامه ی ==>  زلزله و این چیزا ... :)

اون شب تنها چیزی که خوردم یه مقدار خیلی کم چیپس و ماست بود . و یه دونه هویح !

سر شب از ترس زلزله سریع خوابیدم . برای فرداش عصر کار بودم .

+ پنجشنبه ۲۲ دی ماه :

عصر کار بودم و آخر شیفت خیلی بد تموم شد . در عرض ۴۵ دقیقه ۸ تا ادمیت داشتیم که در نهایت دو تاشون نصفه نیمه رها شد و تحویل شب کار دادیم . و تا از بخش بیام بیرون شد ۸:۴۵ شب ! از سرویس جا موندم و آژانس گرفتم به سمت خونه . بین راه دیدم ای وای تموم بدنم می لرزه ! گفتم امشب هم بخوام هویج بخورم دیگه می میرم . با همون آژانس رفتم خونه ی خودمون وسایلمو برداشتم و رفتم خونه مامان که پسرخاله علی و دخترش خونوادگی به همراه خاله خانوم من بدون حضور پسرخاله هم اونجا بودن .

یه شام حسابی خوردم ولی مامان همش میگفت " قرار نیست چون دو روز غذا نخوردی جبران اون وعده هایی که نخوردیُ کنی " . البته اینو به شوخی میگفتم چون به اندازه ی خیلی کمی برنج و کباب خوردم .

بعد از شام همه رفتن ولی دختر خاله و خواهر حباب موندن و تا ساعت نزدیک چهار صبح بیدار بودیم و فیلم تولد یاس خوشگلمو نگاه میکردیم . اون زمان ۲ ساله بود .

جمعه ۲۳ دی ماه :

عصر کار بودم و این دو تا دختر خانوم شیطون اومدن بیمارستان ( ای وااااای ) !

شب رفتم خونه !

شام یه دونه هویج خوردم ! تا دیر وقت بیدار موندم و اطراف چهار صبح بود که خوابیدم .

+ شنبه ۲۴ دی ماه :

صبح حدود ۱۰:۳۰ محمد و یاس برگشتن ! منم شب کار بودم . بعد از ظهر رفتیم سمت خونه ی خاله جون و یه روز نشینی سه ساعته داشتیم و برگشتنی من رفتم بیمارستان و یاس و محمد هم اومدن خونه !

یکشنبه ۲۵ دی ماه :

امروز دادگاه داداشم بود .

یه امیدی بهمون داده شده . دعا کنین که مشکل حل شه !

بعد از شام رفتیم خونه ی آبجی بزرگه شب نشینی ! بعد هم من و خواهر زاده ی گرام در یک گروه و یاسی و باباش هم در گروه دیگه با هم اسم و فامیل بازی کردیم !

از حرف (غ) !

اسم شهرُ نوشتم " غلام آباد "

اعتراض میکنن که غلام آباد نداریم !

میگم ع ! چطور کریم آباد ُ ، ولی آبادُ ، علی آبادُ ، حسن آبادُ ، سلیمان آباد ... و هزار تا آبادی دیگه که همشون نهایتا به اسم یه بنده خدایی که بانی آبادانی اونجا شده برمیگرده داریم . از کجا معلوم یه جایی تو ایران زمین یه غلام نامی جایی رو آباد نکرده باشه ؟؟؟ :)))

یاس و باباش هی میگفتن قبول نیست و این بین خواهرزاده ی شر و شور من غش غش می خندید که دمت گرم خاله آوا ! چپ و راست ماچ مالیم میکرد :))))

و این چنین شد که اسم غلام آباد هم ثبت گردید :))))))


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۶ دی ۹۰ ، ۰۰:۳۷
  • ** آوا **
۲۱
دی
۹۰


توجه     توجه    توجه !

مازندرانیا به هوش / گوش / جوش باشن که ممکنه بازم زلزله رخ بده :)

بابا معروف شدیممممممممممممم رفت ! :)))

ای داد بیدااااااااااد ! حالا من چیکار کنم ؟!

خدایا خودمو به تو می سپرم هوامو بیشتر از هر زمانی داشته باش ! اوکی ؟ :*

هه ! یاده اون داستانی افتادم که میگن تو یه شهری شایعه شده بود که قراره زلزله بیاد و شهر با خاک یکسان میشه . مرد ثروتمندی تموم سرمایه ش رو برمیداره و میره تو دل بیابون تا از خطر زلزله مصون باشه . اونوقت زلزله که نیومد بماند ! در عوض یه مار سمی مرد ثروتمند رو تو بیابون نیش زد و کشت !

حالا شده کار من ! مامان هی زنگ میزنه میگه بیا خونه مون !

ناگفته نمونه که اصلا حس رفتن به هیچ کجا رو ندارم .

میگه حالا که نمیای یه پتو بذار دم دست اگه باز تکرار شد رفتی بیرون سرما نخوری !

میخندم و میگم " مادر من تخت بَن بَخُس " ( تخت بگیر بخواب . یا به روایتی آسوده بخواب ) !

هر چی بخواد اتفاق بیفته میفته ! :)

حالا اتفاقه دیگه ! شاید این بشه آخرین پست از آوا !

به هر حال یه نفس من دارم ُ یکی شما !

بدی ازم دیدین حلال کنید .

وای این پستم شبیه فیلمنامه های بالیوود شده :))))

شاید . . . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ دی ۹۰ ، ۲۲:۳۱
  • ** آوا **
۲۱
دی
۹۰


درست یک دقیقه قبل حس کردم خونه تکون خورد .

لامپ بالا سرم تکون تکون میخورد .

تماس گرفتم به مامان ببینم اونا چیزی حس کردن که گفت نه !

ولی وقتی براش توضیح دادم گفت لوستر پذیرایی تکون میخوره .

امشب تنهام . محمد و یاس رفتن کرج !

اعتراف میکنم که ترسیدم .

ساعت ۲۱:۰۰ پگاه تماس گرفت و در مورد زلزله پرسید . یقین حاصل شد که حسم اشتباه نبوده .

+ دعای این لحظه : انشالله که آسیب جانی و حتی الامکان مالی جدی پیش نیومده باشه .


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ دی ۹۰ ، ۲۰:۴۲
  • ** آوا **
۱۶
دی
۹۰


امروز تو کمد دنبال فیش های قسط وام دانشجوییم میگشتم که کیف پولی که مدتهاست ازش استفاده نکردمو پیدا کردم !

کنکاش چیزایی که یه مدته ازشون بی خبر بودی لذتی بس وافر داره ! نه ؟

کل محتوای کیف رو ریختم بیرون .

خیلی چیزها بود .

از عکس عقد و عروسی رهاجون گرفته تا کارت تبلیغ مهدکودک یاس !

یه اسکناس صد تومنی که صد در صد تو یه مجلس عقد یا عروسی یاس برداشته بود که هنوز با همون تزئین تو کیفم هست !

حتی کارت ورود به جلسه ی آزمونهای قلم چی که مربوط به سال ۱۳۸۵ - ۱۳۸۶ هست !

ما بین تموم اونا یه چیزی قلبمو به درد میاره !

  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۰


چند وقت قبل یه جایی یه بازی وبلاگی دیدم که خیلی خوشم اومد تصمیم داشتم انجام بدم ولی بعد دیگه یادم رفت !

تا شد امشب . . .

اول بازی رو توضیح بدم !

سرتون رو بچرخونید اولین کتابی که چشمتون بهش افتاد رو باز کنید و در صفحه ی سیزدهم اولین جمله ای که مشاهده میکنید بنویسید !

این بازی نه هیجانی داره و نه بار علمی ! ولی حس تنوع باعث شد که امشب انجامش بدم . ولی چشمتون روز بد نبینه ! الان حباب و یسنا میدونن من هر طرف بچرخم کلاه قرمزی ها دور و برم هستن ! یه روزی ازشون عکش میگیرم تا ببینید ! :)

خلاصه دیدم اگه اونارو حساب کنم اولین جمله ی صفحه ی سیزدهم یا از قلب یا از دستگاه تنفس ! یا کبد و غدد یا دستگاه گوارش و مغز و اعصاب ! دیگه خیلی اینارو نادیده بگیرم از روان پرستاری و بهداشت جامعه سر در میارم !

یه قانون بازی رو لغو کردم و یه تبصره زدم ! کتابی غیر از کتب درسی و دقیقا این شکلی شدم  و اینبار نگاهمو تیز کردم تا اولین کتاب غیر درسی رو لابه لای کلاه قرمزی ها کشف کنم و شد این !

* راز گل سرخ ( سهراب سپهری )

دستمو دراز کردم و کتاب رو از لابه لای کلاه قرمزی ها برداشتم و ورق زدم !

هیممممممم ! خوردم به یه صفحه ی سفید ! سفید سفید . . .

اینم شانسه ما داریم ؟! 

یه تبصره ی دیگه اضافه کردم به بازی ! برگه های سفید قبول نیست 

یه کتاب دیگه !

اینبار چشمم خورد به کتاب . . .

* تنفس آزاد ( محمد علی بهمنی )

و اما اولین جمله از صفحه ی سیزدهم . . . ===> « یک »  ( . . . )

یه دیوار بدین تا من سرمو بکوووووووبونم توش ! یعنی من دریا هم برم باید با خودم آب ببرم !

اما میخوام این بار هر چی تبصره و قانون هست رو زیر پا بذارم و بنویسم !

همون چیزی که در صفحه سیزدهم این کتاب هست .

.

.

" همه ی بی خوابی های سالیانم

در این مجموعه

شبی بیش نیست

راحت باش و بخوان

آن قدر رویا در این دفتر هست

که به قرص خواب

نیاز نداشته باشی ! "

.

.

+ بله ! این شد سرگذشت بازی وبلاگی من .

+ حالا هر کی دوست داره این بازی رو انجام بده و نتیجه رو اعلام کنه !


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۵ دی ۹۰ ، ۲۱:۳۱
  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۰


چند سالی میشه که شادی ندیدیم ! عزا پشت عزا !

امیدوارم بعد از این شادی نصیبمون بشه . دیروز مراسم سالگرد پسردایی محمد بود . خیلی زود یه سال تموم شد . یه سالی که بر ما به ظاهر آسون ولی به پدر و مادرش ... ! خدا به دلشون صبر بده خیلی سخته !

از طرفی دیروز صبح خیلی زود ، مامانی و باباجون به اتفاق عموجون محمدم رفتن به سمت الموت ! حالا چرا ؟ چون عموی بابام فوت شده و امروز مراسم سومش بوده . میگم عزا پشت عزا باورتون نمیشه .

از طرف دیگه فردا قراره محمد به اتفاق یاسی به همراه مادرجون و پدرجونش و دایی احمد و خانومش  برن سمت گیلان ! چرا ؟ چون حدودا بیست روز قبل دخترعمه ی مادر محمد فوت شده و دارن میرن تا یه سری بزنن !

الان من بخوام سرمو بکوبونم به دیوار حق دارم یا نه ؟!

صحبت از عموجونم شد یاده یه چیزی افتادم ! چند وقت قبل از داییام نوشته بودم یکی از دوستان که الان تو ذهنم نیست کدومشون بود گفته بود شما با اقوام پدری رفت و آمد ندارین !

عرضم به حضور شما ! من سه تا عمو دارم که عاشقشونم .

دو تاشون تهران زندگی میکنن و برای مسافرت به اینجا میان ! یکیشون که همین عموجونم باشه (عمو بزرگم) چند سالی هست که اومده تو زمین برنج کاریشون نهال کیوی زده و یه مدتی تنها زندگی میکرد و خانومش تهران بود . خودش هم تهران و شمال رفت و آمد میکرد . چون اغلب تنها بود اکثر اوقات فقط بهش سر میزدیم و در حد احوالپرسی میرفتیم پیشش . هنوزم تنهاست ! خانومش با اینکه شمالیه و موطنش همونجایی هست که خونشون هست ولی شمال رو دوست نداره ! مخصوصا از وقتی سکته کرد کمتر اینورا میاد و بیشتر تهران می مونه ! بگذریم !

اینارو گفتم که بگم سه تا عموجون و یه عمه دارم که محشرن خیلی دوسشون دارم !  یه عمه ی دیگه هم داشتم که وقتی ۸ ساله بودم در سن ۴۲ سالگی فوت شد ! روحش شاد .

چند روز قبل رفتم دو جلد کتاب برای استخدامی خریدم ! تصمیم بر این است که بخوانیم بلکه رستگار شویم !

 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۵ دی ۹۰ ، ۲۱:۰۷
  • ** آوا **
۱۴
دی
۹۰


* متن ساده ای نبودم !

پیچ در پیچ و پر رمز و راز . . .

معنایم کردی ! ساده شدم !

مـرا خواندی و از بر کردی !

* آوا

.

.

.

اینجا نوشتم تا بگم چقدر خوشحالم 

یه وقتهایی خوشبختی همینجاست ! کنار تو ! همپای تو ! مثل جام شراب که پیش روته ! کافیه دست بندازی به دورش و چشماتو ببندی و اونو به کام بکشی . . . اونوقته که سهم تو از جام دنیای مستیه !

+ امروز تنها سهم من است ! با همون حس خوشبختی . . .


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۴ دی ۹۰ ، ۰۲:۳۸
  • ** آوا **
۱۳
دی
۹۰


+ یکشنبه ۱۱ دی ماه :

شب کار بودم . بعد از اینکه بخش استیبل شد با یکی از همکارام رفتیم اتاق رست تا کمی مثلا استراحت کنیم ! ساعت چند ؟ ۱:۳۰ نیمه شب ! اون رفت تخت بالایی دراز کشید و من هم پایینی ! اون اسمس می خوند و منم غش غش می خندیدم ! کلی اون شب خندیدیم و نهایتش این شد که اون فقط نیم ساعت خوابید و من اصلا نخوابیدم :)))

با همکارام صمیمی شدم و این صمیمیت ( البته در حد صمیمیت شغلی نه خصوصی ) باعث شده الان دیگه از حضورم تو اون بخش زیاد عذاب نمیکشم . دوسش دارم !

از بس ننوشتم دیگه یادم نیست کدوم اتفاق مربوط به کدوم روز هست ! همینجوری می نویسم و میرم .

یه متخصص نورولوژ توپی داریم تو شهرمون ! یه سری اخلاقای خاص خودش رو داره ولی از نظر کاری قابل تائیده ! اومده تو بخش یهویی دیدم یه کتاب گرفته تو دستش میگه کی اینو خونده ؟! نگاه کردم دیدم کتاب " شازده کوچولو " ... تاکید کرد که حتما بخونید . از نت دانلودش کردم و یه بخشهاییشو خوندم . یه جاهاییش خیلی جالب بود .

دوماد کوچیکه ( شوهر رهاجون ) چند وقتیه اومده اینورا تا برای خونه ی عموجون ب... کمد دیواری بزنه ! مانی هم حسابی لووووووووس ! کلی این مدت ماچیدمش !

پریروز ناهار خونه ی ما بودن ! هوووووم ...

دمه ظهری دیدم مامان "هیچکس" تماس گرفت که بیا خونمون پسری حالش خیلی بده بهش سرم بزن ! خلاصه غروبی به اتفاق مامان و یاس و رهاجون و مانی قدم زنان رفتیم تا مرکز شهر و بعد من و یاس رفتیم خونه ی هیچکس ! یک عدد سرم در عروق پسرجان تزریق نمودیم . برای ساعت ۶:۳۰ من راهیه بیمارستان شدم و محمد هم بعد اومد دنبال یاس ولی ظاهرا برای شام همونجا موندن .

دوشنبه ۱۲ دی ماه :

ساعت ۷ صبح ( آخرای شیفت ) محمد تماس گرفت که مامان و بابا دارن میان خونمون . تا ظهر می رسن ... ساعت ۹ صبح از بیمارستان راهیه خونه شدم . به کارهام رسیدم ! بعد از ناهار محمد کلاس تقویتی داشت که رفت ! پدر و مادرش هم رفتن خونه ی دایی احمد .

چهارشنبه مراسم سالگرد پسرشونه ! 

خدا رحمتش کنه !

سه شنبه ۱۳ دی ماه :

قرار بود امشب شب کار باشم :) ولی به دلایلی آف شدم !

امشب برای شام خونه ی دایی محمد دعوتیم . برای فردا بعد از ظهر هم مراسم دارن ! :(


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۳ دی ۹۰ ، ۱۱:۲۲
  • ** آوا **
۱۰
دی
۹۰


آزادگی را من ندیدم این زمان . . .

                                               غیر از کلامی !

راضی نگردیدی به او جانا رسان . . .

                                               از ما سلامی

باور مکن در عهد ما

                          یک جا در این دلها صفا

                                                  کو همدمی ! وای از این بی همزمانی

پایان عشق این است اگر

                         خواهم که گردون سر به سر

                                                              از من به جا نگذارد . . .

                                                                                          نام و نشانی !

هم در دل پروانه منم

                    آتش به دل و دیوانه منم

                                                 شبها تا هنگام سحر

                                                                            تک مشتری می خانه منم

        پابوس پیمانه منم . . .

                                    تا نهد لب بر لبم !

در مستی افسانه منم

                           در بی خبری رندانه منم

                                                         شبگردی آشفته سری

                                                                               در نیمه شبان مستانه منم

              گم کرده جانانه منم

                                       آه از این . . .  

                                                        تاب و تبم !


  • ** آوا **
۰۴
دی
۹۰


دلم برای محجوبه تنگ شده ! واسه اون چشمای نازش که همیشه بهش میگفتیم سرنتی پیتی !!!

دو سه روز قبل بهش اسمس دادم و میگم اون نی نی به دنیا اومده ؟!

در جوابم میگه اتفاقا همین امروز میخوایم خ*تن*ه ش کنیم ! :))) بمیرم ! بچه چه عذابی رو باید متحمل شه ! الان یه نی نی ۱۷ روزه هست و من اصلا یادم نبود بپرسم اسم این گل پسر مارو چی گذاشتن !

محجوبه یکی از بهترین دوستای دوران دانشگاه بود . عجیب دلم براش تنگ شده . هیمممم !

(۲۱ بهمن ۱۳۸۹) مراسم فارغ التحصیلیمون ! اگه گفتین من کدومم ؟! :)))

جدیدا ادرس اینجارو به یکی دیگه از دوستای دوران دانشگاه دادم ! خبرم کرده که اینجارو خونده و کلی خوشش اومده ! خوشحالم که وبلاگم شده یه دریچه برای ورود دوستای خوب دوران درس و دانشگاه ! حضورشون دلم رو شاد میکنه . امیدوارم اینجوری تا وقتی هستیم از هم با خبر بمونیم !

+ انقدر دلم میخواد یه بار دیگه برگردم به عقب و به اندازه ی یه شب برم خوابگاه ! من باشم و تموم دوستام ! بگیم و بخندیم و شاد باشیم ! حالا این بین فرشته هم برامون نوازندگی کرد که چه بهتر ! دلم برای همشون تنگ شده . از وقتی فارغ التحصیل شدم فقط قسمت بود پگاه رو ببینم . چقدررررر زود گذشت اون دوران .

 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۴ دی ۹۰ ، ۰۷:۰۵
  • ** آوا **
۰۳
دی
۹۰


خوبم !

از خوب هم چند پله بالاتر ! عالی ام !

یه کیبورد دارم که فقط خودم میتونم باهاش تایپ کنم :) تصمیم داشتم همین روزها ازش یه عکس بگیرم براتون بذارم تا بدونین آوا چه هنری داره که با این کیبورد تایپ میکنه . . . ولی از اونجاییکه دستهای پشت پرده ( رهاجون و یسناجون و هیچکس جونم ) با این کیبوردم مشکل دارن اساسی :) امروز رها خودش دو تا برچسب کیبورد خریده و آورده بدون اجازه ی من زده روی کلیدها :))) و اینجوری شد که به کام رسید !

الان کیبوردم برای باقی عزیزان هم قابل استفاده شده :) حیف شد :)))


یادمه "هیچکس" یه بار وقتی میومد اینجا کیبورد خودشو هم آورده بود تا راحت بتونه تایپ کنه ! جدیدا یسنا هم همچین تصمیمی داشت :) ولی الان دیگه مشکل تا حد زیاد با دست و دلبازی رهاجون حل شد !

حیف شد ازش عکس نگرفتم تا ببینین به چه روزی افتاده ! هاهاهاها !

یادمه اون آقایی که سیستم رو برام جور کرده بود یه بار اومده بود خونمون تا برنامه ی پرینتر رو برام نصب کنه وقتی صفحه کلید رو دید داشت شاخ در میاورد :))) میگفت کیبوردهای اداری همچین بلایی سرشون نمیاد که تو سر این بینوا آوردی :))

یار قدیمی خودمه دیگه ! دوسش دارم . باهاش راحتم و هیچ مشکلی هم باهاش ندارم . تازه بهم کمک کرده تا بدون اینکه نیاز باشه بهش نگاه کنم تایپ کنم . باعث پیشرفتم شده ! جووووونم .

+ میگم زیادی سرخوشم ! اینم یه چهره ی دیگه از هزاران چهره ی خردادیا ! :)

 

مکتوب شده در شنبه ۳ دی۱۳۹۰ساعت 20:8 
  • ** آوا **
۰۱
دی
۹۰


نمیدانم چرا این روزها


در جواب هر کس که حالم را می پرسد


 تا می گویم "خوبم" ،


 چشمانم خیس می شود...!!

 

اما رو اخترک تو که به آن کوچکی است همین قدر که چند قدمی صندلیت را جلو بکشی می توانی هر قدر دلت خواست غروب تماشا کنی .

+ یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم !

وکمی بعد گفت :

+ خودت که می دانی . . . وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می برد .

*  پس خدا میداند آن روز چهل و سه غروبه چقدر دلت گرفته بود .

اما مسافر کوچولو جوابم را نداد . . . !  ( برگرفته از کتاب شازده کوچولو )

 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۱ دی ۹۰ ، ۲۱:۲۹
  • ** آوا **
۰۱
دی
۹۰


هزار جهد بکردم که یار من باشی

مُراد بخش دل بی قرار من باشی

***

چراغ دیده شب زنده دار من گردی

انیس خاطر امیدوار من باشی

***

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند

تو در میانه خداوندگار من باشی

***

از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او

اگر کنم گله ای غمگسار من باشی

***

در آن چمن که بُتان دست عاشقان گیرند

گرت ز دست برآید نگار من باشی

***

شبی به کلبه احزان عاشقان آیی

دمی انیس  دل سوگوار من باشی

***

شود غزاله خورشید صید لاغر من

گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی

*** 

سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه من

اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

***

من این مُراد ببینم به خود که نیم شبی

به جای اشک روان در کنار من باشی ؟

***

من ار چه حافظ شهرم ، جوی نمی ارزم

مگر تو از کرم خویش یار من باشی

 

1:45
  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۱ دی ۹۰ ، ۱۷:۰۶
  • ** آوا **