ام پی فور این ایام !
صبح خیلی خیلی زود یاسی به اتفاق بابا و مادرجون و پدرجونش رفتن گیلان ! من هم اون شب ( اِن ۱۲) بودم و وقتی ساعت ۰۰:۳۰ بامداد برگشتم خونه دیدم پدر و مادر محمد خونه مون هستن !
+ یکشنبه ۱۸ دی ماه :
امروز آف هستم و از روز قبل با یسنا تماس گرفتم که من خونه هستم و در صورت تمایل بیاد خونمون که موکول کرد به روز یکشنبه ! اون روز به اتفاق عسل (دختر داییم ! البته اسمش یه چیزه دیگه هست ولی من اغلب عسل صدا میزنمش ) راهیه خونمون شد . قبل از اینکه یسنا و عسل بیان پدر و مادر محمد اومدن و وسایل داخل فریزرُ جمع و جور کردن و خداحافظی کردیم و رفتن کرج !
بماند که اون شب سه نفری چه آتیشی سوزوندیم :)
جریان خپلُ اون حرفها ! رمزی نوشتم بعدها که خوندم خودم یادم بیاد ماجرا از چه قرار بوده .
+ دوشنبه ۱۹ دی ماه :
بنده صبح کار بودم و ظهر اطراف ۲:۳۰ اومدم خونه که دیدم دخترا ساز رفتن رو کوک کردن . خلاصه از اونجایی که تصمیم داشتم شلوار جین بگیرم و تنهایی هیچ وقت نمیتونم خرید کنم وسوسه شون کردم با هم بریم بازار و برگردیم شام بخوریم بعد خودمون برسونیمشون . اونا هم از خداشون بود . یاس موند خونه ما هم رفتیم و به کارهامون رسیدم . بعد یهویی عقل از سرم پرید گفتم بچه ها بریم بهتون یه شیرینی بدم نگین آوا خسیسه :) این چنین شد که سر از " کافه ایندو "در آوردیم . اولین بار بود که می رفتم و میشه گفتن خوشم اومد . دیگه جای همتون سبز بستنی مخصوص ایندو خوردیم . بماند که قندیل هم بستیم ! :)
برای شام هم سالاد الویه داشتیم ! بعد از شام رفتیم محل و بچه هارو رسونیدم خونه شون و سر راه رفتیم خونه ی خاله خانوم شب نشینی !
فال ایندو هم گرفتیم و کلی خوش بحالمون شد . خداییش جالب بود . حالا اگه حسش بود تایپش میکنم .
+ دیگه یاد نمیاد چه اتفاقهایی افتاد :(
+ آهان ! چهارشنبه ۲۱ دی ماه :
ساعت سه بعد از ظهر محمد به اتفاق یاسی راهیه کرج شدن . منم آف شب کاریم بودم . شب که تنها بودم و بعد هم که برنامه ی ==> زلزله و این چیزا ... :)
اون شب تنها چیزی که خوردم یه مقدار خیلی کم چیپس و ماست بود . و یه دونه هویح !
سر شب از ترس زلزله سریع خوابیدم . برای فرداش عصر کار بودم .
+ پنجشنبه ۲۲ دی ماه :
عصر کار بودم و آخر شیفت خیلی بد تموم شد . در عرض ۴۵ دقیقه ۸ تا ادمیت داشتیم که در نهایت دو تاشون نصفه نیمه رها شد و تحویل شب کار دادیم . و تا از بخش بیام بیرون شد ۸:۴۵ شب ! از سرویس جا موندم و آژانس گرفتم به سمت خونه . بین راه دیدم ای وای تموم بدنم می لرزه ! گفتم امشب هم بخوام هویج بخورم دیگه می میرم . با همون آژانس رفتم خونه ی خودمون وسایلمو برداشتم و رفتم خونه مامان که پسرخاله علی و دخترش خونوادگی به همراه خاله خانوم من بدون حضور پسرخاله هم اونجا بودن .
یه شام حسابی خوردم ولی مامان همش میگفت " قرار نیست چون دو روز غذا نخوردی جبران اون وعده هایی که نخوردیُ کنی " . البته اینو به شوخی میگفتم چون به اندازه ی خیلی کمی برنج و کباب خوردم .
بعد از شام همه رفتن ولی دختر خاله و خواهر حباب موندن و تا ساعت نزدیک چهار صبح بیدار بودیم و فیلم تولد یاس خوشگلمو نگاه میکردیم . اون زمان ۲ ساله بود .
+ جمعه ۲۳ دی ماه :
عصر کار بودم و این دو تا دختر خانوم شیطون اومدن بیمارستان ( ای وااااای ) !
شب رفتم خونه !
شام یه دونه هویج خوردم ! تا دیر وقت بیدار موندم و اطراف چهار صبح بود که خوابیدم .
+ شنبه ۲۴ دی ماه :
صبح حدود ۱۰:۳۰ محمد و یاس برگشتن ! منم شب کار بودم . بعد از ظهر رفتیم سمت خونه ی خاله جون و یه روز نشینی سه ساعته داشتیم و برگشتنی من رفتم بیمارستان و یاس و محمد هم اومدن خونه !
+ یکشنبه ۲۵ دی ماه :
امروز دادگاه داداشم بود .
یه امیدی بهمون داده شده . دعا کنین که مشکل حل شه !
بعد از شام رفتیم خونه ی آبجی بزرگه شب نشینی ! بعد هم من و خواهر زاده ی گرام در یک گروه و یاسی و باباش هم در گروه دیگه با هم اسم و فامیل بازی کردیم !
از حرف (غ) !
اسم شهرُ نوشتم " غلام آباد "
اعتراض میکنن که غلام آباد نداریم !
میگم ع ! چطور کریم آباد ُ ، ولی آبادُ ، علی آبادُ ، حسن آبادُ ، سلیمان آباد ... و هزار تا آبادی دیگه که همشون نهایتا به اسم یه بنده خدایی که بانی آبادانی اونجا شده برمیگرده داریم . از کجا معلوم یه جایی تو ایران زمین یه غلام نامی جایی رو آباد نکرده باشه ؟؟؟ :)))
یاس و باباش هی میگفتن قبول نیست و این بین خواهرزاده ی شر و شور من غش غش می خندید که دمت گرم خاله آوا ! چپ و راست ماچ مالیم میکرد :))))
و این چنین شد که اسم غلام آباد هم ثبت گردید :))))))
- دوشنبه ۹۰/۱۰/۲۶