MeLoDiC

بایگانی آبان ۱۳۸۹ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۷ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است

۲۹
آبان
۸۹


 من و همسری رفتیم چالوس سنجش تکمیلی ثبت نام کردم

تو راهه برگشت میگه آخ بزنه ارشد قبول شی یک حالی میکنم من 

می گم واقعا خوشحال میشی ؟

میگه آره خب !!! آرزومه  (منم در تلاش تحقق این آرزوشم الان )

فردا همسری پولو می ریزه به حساب و میره تا فیش رو هم تحویل بده  همسری من خیلی دووووووووووووووست دارم  (خب از اینجا خونواده رد میشه نمی تونم چاشنیشو زیاد کنم )

از وقتی اومدم دارم درس می خونم

آزمون بعدی ۱۳ آذره و ۶۰ درصده منابع باید خونده شه ولی من هنوز نمی دونم منابع چیا هست  تازه هنوزم کتاب زبان رو نخریدم

فردا زودتر میرم تا با اساتید صحبت کنم و از اونورم کتاب زبان بخرم که وقت حسابی طلاست 

راستی گند زدم به شالی که ابجی کوچیکه برای یاس بافته  امروز به مامان سپردم کاموا بخره تا خودم درستش کنم ولی دیدم نمیشه  هم نوع بافتمون با هم فرق داره و دودست شده و هم دستم درد میکنه و طولانی مدت نمی تونم بالا نگهش دارم واسه همین گذاشتم خودش بیاد و زحمتشو بکشه 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۹ آبان ۸۹ ، ۲۳:۴۳
  • ** آوا **
۲۹
آبان
۸۹


قرار بر اینه که برم برای ثبت نام

امروز همسری میگفت بعده اینکه ثبت نام کردی دیگه باید بشینی خرخونی کنیا  دیگه نت و اینترنت و وبلاگ اینو وبلاگ اونو ... تعطیل  ... یکی نیست به این همسریه ما بگه آخه عزیزم وقتی سرگرمیه تو فوتبال و شکار و تفریح با دوستاته ( که خدارو شکر همشم تفریحه سالمه ) خب منه بیچاره هم تفریح من همین نت هستش دیگه ...

حالا چرا من نباید تموم فک و فامیلمو که میری باهاشون تفریح هووی خودم بدونم ولی تو این سیستم بینوارو هووی خودت میدونی ؟؟؟

هووووووووووووووووووووم ؟؟؟ مثلا تو اگه یه روز و فقط یه روز تو خونه بشینیو جایی نری همش تو این هال فسقلیمون هی راه میری و من سرگیجه میگیرم ... که چی ؟ که امروز نشد به تفریحاتت برسی اونوقت من چی ؟ منکه باز گاهی شده اینارو بی خیال شم و اونوقت هم همش توی هال بالا و پایین نمیرم که ای داده بیداد دوز اینترنت گردیم افتاده پایین

چشم همسری جوووووووونم می خونم . به قول خودت خرخرونی می کنم ولی گفته باشما اگه قبول نشدم نکنه هی سرکوفتم بزنی که تلاش نکردی و این حرفا ... میدونم بد عادتت کردم و هر تصمیمی که گرفتم توش به هدفم رسیدم و الان هم ارشد واسم یه هدفه و میدونم اگه توش موفق نشم یه شوکه برات و فکر میکنی کوتاهی از من بود ولی خب من چیکار کنم که واسه ارشد این همه کم می خوان ؟ 

برم از خواب ناز بیدارش کنم تا کم کم آماده شیم بریم برای ثبت نام  دو دلمممممممممم یکی بیاد منو از این دودلی در بیاره 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۹ آبان ۸۹ ، ۱۵:۲۵
  • ** آوا **
۲۸
آبان
۸۹


چهارشنبه عصر رفتیم خونه ی ابجی کوچیکه و تا دیشب اونجا بودیم

برگشتنی با ما اومدن خونمون و امروز صبح با هم رفتیم خونه ی یسنا اینا ...

حباب هم اونجا بود !!! کلا من موندم که ما دو تا که مثلا داریم برای ارشد می خونیم چرا همش اینور و اونور می ریم 

تا نزدیکای ۵ اونجا بودیم و بعدش جیگره خاله رو با بابا و مامانش رسوندیم خونه ی مادربزرگ دومادمون و خودمون رفتیم خونه ی خاله جون و مهمون داشتن ... بابا اینا و آبجی بزرگه و پسرش هم اونجا بودن و کمی نشستیم و بعد راهیه خونه شدیم

الانم مچ دستم به شدت درد میکنه و کلا داره از تو استخون دستم خُرد میشه و با باند کشی بستم تا بلکه گرم شه و دردش کمی بهتر شه !!!

فردا هم تعطیلم ولی برای یکشنبه باید برم بیمارستان  اصلا از این تعطیلات هیچی نفهمیدم 

فکر کنم بچه ها هم از اردوی مشهد برگشته باشن ... خوش به حالشون

دلم واقعا یه مسافرت راه دور رو می خواد 

امروز سه نفر مستقیم بهم گفتن تو دیگه برای چی میخوای بخونی ...

پسردایی که به شکل تابلوئی مسخرم کرد ... زندایی و عروس داییم 

یعنی واقعا نباید بخونم ؟ 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۸ آبان ۸۹ ، ۱۹:۰۹
  • ** آوا **
۲۶
آبان
۸۹


قسط خونه نسبت به حقوق همسرم خیلی زیاد بود و تقریبا میشه گفت یک پنجم از حقوقی که می گرفت برامون باقی می موند و به سختی روزگارُ می گذروندیم ولی همیشه خونمون سرشار از محبت بود ...

سال اول اومدنمون به شمال بود که محمد کمی از موندن تو شمال پشیمون بود و منم همینطور ... ولی با اینهمه درخواست انتقالی دائم داده شد و خیلی زود موافقت کردن ...و برای سال دوم محمد تو یکی از مدارس شهرمون مشغول شد و دیگه مجبور نبود این همه راه رو تا سلمانشهر رفت و امد کنه و این خیلی خوب بود ...  روزا تموم وقتم با بچه کوچولوم می گذشت و هر روز نازتر می شد تا اینکه تولد دو سالگیشو جشن گرفتیم ... بعدش بود ک باز محمد پیشنهاد داد درسمو ادامه بدم و منم بدم نمیومد ولی درگیره یاس بودم و اینکه چطور با داشتن یه بچه ی دوساله و این همه مشکلات مالی می تونم باز درسمو ادامه بدم !!! ولی اینبار بابا و مامان کاملا ازم حمایت کردن و مامان گفت نگه داشتن یاس با من و دیگه نمی خواد با خودت ببری خونه ...

مهر ۸۳ بود که تو دبیرستان بزرگسالان ثبت نام کردم و از اونجا که تهران بعضی از درسهامو بی برنامه گرفته بودم باید یک سال کامل درس میخوندم تا بتونم برم برای پیش دانشگاهی ...

سال تحصیلی ۸۳-۸۴ رو به خوبی گذروندم و با معدل خیلی خوبی قبول شدم و تو این سال تونستم به خودم و بقیه ثابت کنم می تونم به اهدافم برسم ... به طوریکه درس فیزیک دو و فیزیک سه رو همزمان برداشتم و اولیُ با نمره ی بیست و دومیُ که نهایی هم بود و با روزانه ها امتحان دادم با نمره ی هیجده و نیم پاس کردم و مدیرمون کلی تشویم کرد...

سال تحصیلی ۸۴-۸۵ پیش دانشگاهی ثبت نام کردم و اون سال رو هم خیلی خوب گذروندم و چه امتحانهای نهایی و چه داخلی رو با بهترین نمره ها قبول شدم و خاطرات خوبی از اون سال دارم ...

تو بهار ۸۵ بود که به پیشنهاد پسرعموی همسرم ، محمد برای تدریس کلاسهای خصوصی به تهران رفت و امد میکرد و تو امتحانهای خرداد ماه بود و قشنگ یادمه امتحان اولم زبان انگلیسی بود و از اونجا که امتحان نهایی بود و دبیرمون زیاد به خودش زحمت نمیداد با یکی از دبیرای خوب شهرمون هماهنگ کرده بودیم که دو جلسه ای پیشش کلاس بریم ... من به همراه یکی از دوستام ... اولین جلسه با اقای شکوفا برگزار شد (در منزلشون) و صبح جلسه ی دوم که می شد درست یک روز قبل از امتحان وقتی از خواب بیدار شدم دیدم نصف صورتم فلج شده ...

تموم اون روز رو گریه میکردم و محمد هم خیلی ناراحت بود و اونروز رفتیم درمانگاه فرهنگیان و دکتر گفت مشکلی نیست و خوب میشی... ولی دلم داشت می ترکید و اروم و قرار نداشتم ... مامان برای چهار روز بعدش پیش یه متخصص مغزو اعصاب برام نوبت گرفت و ولی تا اون روز فقط گریه میکردم و اشک میریختم ... از طرفی محمد هم باید میرفت تهران و من وقتی تنها می شدم بیشتر غصه می خوردم و مامان هم همش دلداریم میداد و دیگه نمی ذاشت من درس بخونم میگفت هر چی خوندی بسه ... به هر حال رفتم دکتر و با چند جلسه فیزیوتراپی و مصرف دارو حالم بهتر شد و تا یک ماه و نیم بعدش کالملا بهبودی حاصل شد ...

امتحانها هم به خوبی برگزار شد و هر چند مامان دیگه نذاشت کتابامو باز کنم ولی باز هم شاگرد اول شدم و با بهترین معدل فارغ التحصیل شدم ... اون سال کنکور روحیه ی زیاد خوبی نداشتم ... و از طرفی مریضیم کلی روحیمو خراب کرده بود و با این حال مرحله ی اول مجاز به انتخاب رشته شدم ولی چون همشو بالا بالا زده بودم مجاز نشدم 

سال تحصیلی ۸۵-۸۶ بود که قلم چی ثبت نام کردم تا کمی برای قبولی خودم برنامه ریزی کنم و الحق اوایل خیلی خوب پیش می رفتم و هر بار که ازمون می دادم ترازم کلی بالا بود و از طرف پشتیبانم تشویق می شدم ولی  اواخر دی ماه بود که حال مامان بزرگم بد شد و مامان اکثر روزهاشو اونجا می گذروند و من هم می رفتم خونشون تا به کارای بابا و داداشم برسم و هر بار که اونجا می رفتم کل برنامه ریزیام بهم میریخت و نمی رسیدم که بخونم و کم کم غیبتهام برای آزمونها شروع شد و بعد از بیست و پنج روز مامان بزرگم فوت کرد و یه شوک بزرگ برام بود ... بعده هفتم مامان بزرگم مامان پدریم (که ما ننه جون صداش میکردیم) اومد خونمون و قرار شد با مامان اینا زندگی کنه


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۸۹ ، ۱۱:۱۲
  • ** آوا **
۲۶
آبان
۸۹


عاشقان عیدتان مبارک باد ... 

همسری ما تماس گرفته میگه یاس کو ؟

میگم داره تلویزیون تماشا می کنه ...

میگه بهش بگو منو با مدیر اومدیم یه دریاچه ای که بهش میگن دریاچه ی قو و تو قایق پدالی نشستیم ...

میگم خب خوش بگذره !!!

میگه خیلی جای خوبیه به مدیر می گم با بچه ها هم بیایم خوبه ها ...

میگم آهان خب خوش بگذره ...همینکه به تو خوش می گذره کافیه

بی معرفت روز عید تنهامون گذاشته رفته با دوستاش تفریح میکنه 

دیشب با یاس رفتیم خونه ی آبجی بزرگه و خوش گذشت ...

بعد از شام هم دومادمون قدم زد و مارو تا دم خونه مشایعت کرد و رفت 

صبح از خواب که بیدار شدیم یاسُ حموم بردم و بعد صبحونه خوردیمُ بعد هم فریزر و یخچالُ خاموش کردم

تا تمیزشون کنم

فکر کنم تا غروب درگیره تمیز کردن این دو ابزار باشم 

و دیگه اینکه ... همین !!!

 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۸۹ ، ۱۰:۴۹
  • ** آوا **
۲۵
آبان
۸۹


امروز مراسم سوم یکی از اقوام همکار آقامونه و با یاس از همون مدرسه رفتن برای مراسم ...

حباب و یسنا هم تا امروز صبح پیشمون بودن و امروز صبح رفت که گوشیو بده برای تعمیر و از اونورم رفتن خونه ...

عجب ماجرایی داشت این گوشیه یسنا  یعنی دیشب که با عصبانیت خواست بره دنباله گوشی گفتم دیگه اینو امشب باید از بازداشتگاه با ضمانت بیاریم بیرون ... خداییش همش فکر میکردم وقتی با همسری رفتن گوشیو از پسره تحویل بگیره صد در صد یه زد و خورد اساسی داره باهاش ولی ظاهرا حدسم اشتباه بود و بی سرو صدا فیصله پیدا کرد ....

بگذریم !!! دیشب ماجرامون زیاد بود و اینجا قابل بیان نیست! فقط انقدر می تونم بنویسم که گاهی اوقات هیچ دلیلی نمی تونه قانع کننده باشه ... واقعا هیچ دلیلی گاهی نمی تونه عصبانیت ادم رو کم کنه و دیشب از همون شبایی بود که هیچ علتی نمی تونست ناراحتیه یسنا رو برطرف کنه 

خوردیم به چند روز تعطیلیو بچه های ما همشون رفتن خونه هاشون تا جون تازه بگیرن واسه یه رزم دیگه  بهداشت با تموم سختیهاش تموم شد و از هفته ی دیگه یه تجربه ی تکراریو باز هم تکرارش میکنیم  البته با یه شخص جدید تجربه ش میکنیم ...حالا خوبه اینبار یه تنوعی ایجاد شد و کمی حس تنوعمون تحریک میشه اینبار ... این بخشش رو فقط و فقط بچه های پرستاری ورودی 86 میتونن بفهمن که چی گفتم  

همسری اسمس داده که وسایلمو جمع و جور کن تا اومدم معطل نشم ... قراره یه دو روزیُ با همکاراش برن ییلاق و خوش بگذرونن ... منم با یاس باید بمونم تو خونه و زمون بگذره تا برگرده ! این تهه نامردیه!

پریشب تو سالن فوتبال افتاد و زانوش داغونه ! من موندم با اون دردیکه داره حالا چه واجبه که بره ییلاق !!! اونم تو این هوای سرد  دیروز هم با اکسین تماس گرفتم تا ببینم شرایط چطوره و شدیدا جوش اورده بودم که برم ولی از اونجاییکه لنت ماشین بازی درآورده نمی شد راه دور رفت و این شد که قضیه تا شنبه فیصله پیدا کرد و منم از دیشب دارم واسه ارشد می خونم  یعنی هنوز خوندنم انسجام نداره هااااااااااااا

هنوز نمیدونم از کجا و از چی شروع کنم ولی واسه اینکه جوگیر شدم و احساسم یخ نزنه از ارتوپد شروع کردم 

هنوز ناهار نخوردم و برم یه چیزی بخورم تا مغزم بکشه که چی به چیه !!!

فعلا همین دیگه ، آهان نمره ی بهداشت که سه واحدی هم بود شد ۲۵/۱۹ 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۵ آبان ۸۹ ، ۱۴:۳۷
  • ** آوا **
۲۳
آبان
۸۹


امروز صبح که چشمامو باز کردم نمیدونم چی شد که از همسرم شماره ی مهدی رو خواستم ... اولش گفت چیکار داری باهاش ؟ گفتم تو چیکار داری شماره ش چنده !!! ولی از بس که کبریت بی خطرم با خیال راحت شماره رو بهم داد و بازم پرسید : میخوای بهش تبریک بگی ؟

گفتم میخوام اسمس بدم بهش !!! متن تبریکُ نوشتم ! نمی دونستم که شماره مو داره یا نه ولی خودمو معرفی هم نکردم ... بعد هم سند کردم ولی هر چی موندم اسمس سند نشد که نشد  نمیدونم علتش چی بود ... شاید قسمت نیست رابطمون مثل اول بشه 

امروز هم حباب و یسنا تماس گرفتن که واسه شام میان خونمون و می شه گفت یه جورایی منتظرم تا بیان  کلا وقتی با همیم نشونه ی زنگ خطره ...

باورممممممممممم نمیشه که فردا کارورزی بهدشتمون تموم میشه و رهااااااااااا می شویم 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۳ آبان ۸۹ ، ۱۴:۳۰
  • ** آوا **
۲۳
آبان
۸۹


قبل از اینکه بخوایم بچه دار شیم مادرشوهرم یه بار سکته مغزی می زنه و دکتر هم بهش گفته بود آب و هوای تهران براش مناسب نیست و برای همین پدرشوهرم خیلی زود خودشو بازنشست کرد و برای زندگی رفتن شمال ...

دوران بارداری همش استراحت مطلق بودم و فقط دعا دعا میکردیم که بچه سالم باشه و خلاصه اواخر بارداری بود که تصمیممون برای رفتن به شمال قطعی شد و پدرشوهرم خونه ی تهران رو فروخت و نصف پول رو به همسرم و نصف دیگه رو به برادرشوهرم داد . بدون اینکه خودمون باشیم تو شمال یه واحد اپارتمان رو برامون پسندیدن و همسرم برای امضا قرار داد اومد شمال و خیلی بی درده سر خونه مونو هم خریدیم ...

واسه اومدن به شمال دو دل بودیم ولی خب هم نگرانی همسرم برای مادرش که به شمال نقل مکان کرده بودن و هم موقعیت خودم ... همش باعث شد که فکر کنیم بهترین تصمیم همینه که ما هم بریم شمال ولی شاید اگه عاقلانه تر تصمیم می گرفتیم این اشتباه رو انجام نمی دادیم ....

روز ۷ شهریور ۱۳۸۱ که مصادف با تولد حضرت زهرا (س) بود تو بیمارستان بوعلی تهران (میدان امام حسین (َع)) یاس بدنیا اومد و شد تموم زندگیه ما ...

متاسفانه روز دوم تولدش زردی پاتولوژی گرفت و مجبور شدیم تو بیمارستان طالقانی تهران بمدت سه روز بستریش کنیم و اصلا نمی خوام در مورد اون سه روز چیزی بنویسم ... بسکه خاطره ی بدی برام شده .

بعد از ترخیصش دو روز تهران بودیم و روز هفتم تولدش برای آزمایش فاویسم اقدام کردیم و خدارو شکر مشکلی نداشت ( اونموقع طرح غربالگری نوزاد ۳تا ۵ روز مُد نبود ) ... وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه هوا کاملا تاریک بود و از اینکه آخرین شبی هست که تهران هستیم بغض کرده بودم و از تصمیممون پشیمون بودم ولی دیگه بیانش جایز نبود و شاید اونموقع اگه مخالفت می کردم می شد کاریش کرد ( اخه اولش انتقالی موقت گرفته بودیم و فقط برای یه سال موافقت شده بود )

به هر حال فردای اونروز یعنی ۱۵ شهریور ماه به اتفاق ماما ن و داداشم و دایی و زندایی و دخترشون و اون یه خواهر شوهرم راهیه شمال شدیم و مستقیم رفتم خونه ی پدرشوهرم... آخه خونمون هنوز تکمیل نشده بود و تا تحویل واحدمون چهار ماهی مونده بود و این چهار ماه که بعد با بدقولی های فروشنده به شش ماه کشیده شد یا خونه ی پدرم بودیم یا خونه ی پدر شوهرم ...

۱۲ روز بعد از اینکه ما اومدیم شمال همسرم وسایل رو اورد و کارای خودشم تموم شد و روز اول مهر تو یه مدرسه ی ابتدایی تو سلمانشهر مشغول بکار شد و یه سال این مسیر رو به سختی رفت و امد میکرد ...

ولی هر چی بود گذشت  تو اسفند ماه بود که خونمون رو تحویل گرفتیم و اسباب کشی کردیم ولی پدرشوهرم همش میگفت بعده عید برید خونتون و تا اونموقع همینجا باشید و درست روز ۱۴ فروردین ۱۳۸۲ اومدیم خونمون و یه زندگی کاملا مستقل رو به همراه دختره نازم شروع کردیم و ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۳ آبان ۸۹ ، ۱۴:۱۹
  • ** آوا **
۲۲
آبان
۸۹

داداش زنداییم که اسمش محمد بود (همسرم) واسه صبح شبی که قرار بود رسما با اقوام بیان خواستگاری به همراه مامان و باباش میان خونمون و تکلیف مهریه و سایر چیزا بین دو تا خونواده مطرح میشه و دیگه حرفی باقی نمی مونه !!!

مهریه ابجیم ۱۲۴ سکه بود و مهریه خواهر محمد که زندایی من میشه ۱۳۴ سکه ... پدرش اصرار داشت که بین دختر و عروس فرق نمی ذاره و باید مهریه شون یکی باشه ولی بابام هم اصرار داشت این دخترم مثل اون یکی باید مهریه اش ۱۲۴ سکه تمام بهار ازادی باشه و شاید پدر من تنها پدری بود که مهریه دخترشو کمتر از مقدار پیشنهادی خونواده ی دوماد میده  ... به هر حال قرار ۱۲۴ تا میشه ولی نمیدونم چی میشه که روز عقد ۱۲۰ تا ثبت میشه  ... مطمئنا عاقدمون اشتباه کرد ... بی خیال !!! همین ۱۲۰ تایی هم که ثبت شده برام مهم نیست ! ولی عمرا نمی بخشمش 

شب کلی مهمون داشتیم و از اونجا که ماه مبارک رمضان بود مامان و بابام تصمیم می گیرن افطار و شام بدن ...آخه هر دوتا خونواده با ازدواج داییم با دخترشون دیگه خونه یکی شده بودن و تموم فامیلاشون هم با ما اشنا بودن و این شد که مراسم بله برون ما با خیل عظیمی از اقوام برگزار شد و همه چی خیلی خوب پیش می رفت ...

اینم بگم که پدر و مادر محمد هم شمالی بودن و بعده ازدواج واسه زندگی میره تهران و همونجا می مونن و صاحب چهار تا بچه می شن ...

دو پسر و دو دختر ! که همسرم بچه ی بزرگ خونواده هست ...

دوران عقدمون ۱ سال و ۷ ماه طول کشید ...

تو دوران عقدمون چند باری بهم پیشنهاد داد که درسمو ادامه بدم و من همش می گفتم دیگه دوست ندارم که بخونم ... واقعا هم علاقه نداشتم . چند باری هم بهم بر خورد که چرا اینو گفته ! و اینکه لابد با تحصیلاتم مشکل داره که حالا واسش مهم شده ... ولی خودش همیشه میگفت که براش مهم نیست و واسه خودم می گه ...

۲۰ شهریور ۱۳۷۷ جشن عروسیمون بود و اونا هم اومدن شمال و خونه ی یکی از اقوامشون ساکن شدن و مراسم عروسی رو برگزار کردن و دو روز بعده عروسیمون از خونوادم خداحافظی کردمو راهیه خونه ی بخت شدم 

پدرشوهرم یه سالی قبل از ازدواج ما یه خونه ی قدیمی دو طبقه خریده بود که طبقه ی بالاش فقط دو تا اتاق داشت و طبقه ی پایین هم یدونه اتاق و آشپزخونه و سرویس بهداشتی... اما تو دوران عقدمون دستی به خونه می کشه و با کمی تغییر اونو طوری می سازن که بشه راحت پسرشو هم کناره خودشون نگه دارن ...

یه سختی هایی داشت ولی باز هم خوب بود. از اینکه جای خودشون رو تنگ کردن تا بچه شون راحت تر بتونه زندگی کنه و ...

سال اول که تهران بودم باز محمد پیشنهاد داد که برم درسمو ادامه بدم و من باز زیر بار نرفتم و سرمو به چیزای دیگه گرم کردم ... مطالعه و کلاس کامپوتر...

تا شهریور ۱۳۷۸ انقدر مورد تشویق همسرم قرار گرفتم که تصمیم گرفتم درسمو ادامه بدم ... تو مدرسه ی بزرگسالان ثبت نام کردم . مدرسه ی بزرگی بود و الحق همه چیش خوب بود . فقط ترم یک هزینه واحدهامو دادم که اون موقع ۳۰هزار تومن شده بود و از ترمای بعد تخفیف معدل بهم تعلق گرفت و یک ترم هم ۸هزار تومان دادم و از ترم بعد ۱۰۰درصد تخفیف داشتم و هربار که میرفتم به مدیر بگم تا بهم نامه تخفیف بده کلی تشویقم میکرد که نو بهترین دانش آموز این مدرسه ای و از این حرفا ...

ترم دوم سال سوم بودم که فهمیدم باردار شدم . درست همون روزی که جواب آزمایشُ گرفتم وقتی داشتم می رفتم مدرسه ، سمت خانومها توی اتوبوس خطمون پر بود و منم که می خواستم یه ایستگاه بعد پیاده شم رفتم اونوره دستک ، سمت اقایون موندم (قسمت اقایون خلوت بود ) بی هوا برا خودم به میله تکیه داده بودم که یهو یه کامیون راه اتوبوس رو میبره و با ترمز شدیدی که راننده می گیره پهلوی من هم محکم کوبیده میشه به همون دستک و درد شدیدی میفته به جونم ...

همون شب حالم بد می شه و از اون بعد باید به توصیه پزشکم ۱۵ رو استراحت مطلق داشتم تا بهبودی حاصل شه ... هر کاری کردیم تا مدرسه رو قانع کنیم ، گفتن امکانش نیست و فقط تا ۶ روزش با تائید پزشک معتمد قابل قبوله و همین که همین !

و باز برای بار دوم درس رو بوسیدم و با کلی غصه تو دختخواب موندم تا بلکه خدا بهم یه بچه ی سالم بده !

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۲ آبان ۸۹ ، ۲۱:۳۰
  • ** آوا **
۲۱
آبان
۸۹


دیشب ساعت نزدیکای ۱۲ بود که همسری تنها اومد خونه و منم داشتم چرت میزدم سره کتابام ...

میگم پس کو یاس ؟؟؟؟  گفت وقتی از سالن برگشتن اون بچه خونه ی سوگند اینا ( اون یه داییم ) خواب بوده و اونا گفتن تو که میخوای فردا باز بیای ، بذار همینجا بخوابه !!! همسری ما هم اصولا حرف گوش کن دست تاب داده و اومده خونه !!! صبح هم تا چشم باز کرد باز آماده شد که بره ... البته بازم به من گفت که تو هم بیا ولی حسش نبود و استرس امتحان کذایی نمی ذاره از دور هم بودن و تو جمع بودن لذت ببرم ... منم از صبح بلند شدم و فقط دارم خونه رو جمع و جور میکنم .

یخچال و فریزر نیاز به تمیز کردن دارن ولی اصلا وقتشو ندارم . حالا گذاشتم دو سه روز دیگه انجامش بدم . باید یه پرده هم واسه اتاق خواب بدوزم که اونم می ره واسه زمانیکه آف می خوریم و اون وقته که باز کارا می ریزه رو سرم . همیمممممم !

الان هم دیگه باید برم بشینم درس بخونم تا فردا امتحان بدم .فردا باید تموم تکالیفو به استاد تحویل بدیم و نمی دونم روشنک و کیمیا تونستن فرایند مدرسه و باز دید از منزل رو اماده کنن یا نه !!! از اینکه نشد بهشون کمک کنم واقعا حی بدی دارم . به خودشونم گفتم که حق ندارین پشت سرم بگین و اگه حرفی هست به خودم بیگن ولی اونا میگن کاری نداره و خودمون انجام میدیم 

یه عالمه جزوه وسط اتاق پهن کردم و نمیدونم از کدوم یکی شروع کنم به خوندن ، شاید بهتر باشه که اول اون چیزایی که نت برداری کردمُ بخونم که گفته های خود استاد هم هست 

خب بسه دیگه... باید برم بشینم سره درسم !

آهان چند لحظه قبل دیدم پسر همسایه مون (اپارتمان کناریمون) هی داد میزنه بنر بیا اینجا ! بنر بیا اینجا ...

منم که اصولا خیلی به جک و جونور علاقه دارم و گفتم حتما یا گربه هست یا خرگوش و رفتم تا زا رو بالکنمون ببینم این بنر چه شکلیه ...

وای خدای من ! نه گربه بود و نه خرگوش!!! یه سنجاب ناز بود و یه دم خوشگل داشت این هواااااااااااا

داشت تو حیاط می دوید و ورجه ورجه میکرد ...

حیف که حیاط نداریم وگرنه حتما واسه خودم یدونه حیوون خونگی نگه می داشتم ...

البته به جز گاو و گوسفند و مرغ و جوجه و غاز و اردک 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۱ آبان ۸۹ ، ۱۰:۲۹
  • ** آوا **
۲۰
آبان
۸۹


یاس و باباش رفتن خونه ی داییم اینا

آبجی بزرگه هم امشب قراره بره برای خواستگاری برادرشوهر کوچیکش

ظاهرا بوی عروسی میاد 

دیشب با اینکه حالم خوب نبود ولی باز دور هم بودن خونواده خوب بود و خوش گذشت ...

ولی آبجی کوچیکم مجبور شد بعده شام زودی آماده بشه و برن خونه

دیشب وقتی جیگیلیه خاله داشت می رفت بوسش نکردم و الان شدیدا دلم براش تنگ شده

اینبار زیاد باهاش ور نرفتم 

پسر داییم تماس گرفته که چرا امشب نیومدین ؟

محمد میگه منو یاس میایم ولی دختر عمه ت نمیاد

اونم هی میگه آبجی بیا دیگهههههههههههه !!!

آخرشم میگه اصلا نمیخواد بیای ... قدم یاس و آقا محمد رو سرمون تو لازم نیست بیای 

فکر کنم از اینکه این هفته نبودم اذیتم کنه کمی دلش تنگ شده 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ آبان ۸۹ ، ۱۹:۲۴
  • ** آوا **
۲۰
آبان
۸۹

کمی از خونوادم بگم ...

مامان و بابام اصالتا شمالی هستن . ولی بابام زمانی که مجرد بود واسه کار میره تهران و وقتی از بابت کار مطمئن میشه از مامانم خواستگاری میکنه و نامزد میشن .

یه مدت بعد هم جشن عروسی نگه میدارن و مامان هم میره تهران تا زندگی جدیدی رو تجربه کنن !

بابام خیلی زحمت کشه و مامانم از همون ابتدا پا به پای بابام سختیهای زندگیو پشت سر گذاشت

وقتی مامانم باردار بود پدر بزرگ پدریم فوت میکنه و مادربزرگم با عمه م که مجرد بود تو خونه تنها میشن و این میشه که اصرار میکنن تا بابا و مامان بیان شمال ...

وقتی ابجیم به دنیا میاد باز هم یه مدتی اونا تهران می مونن و ظاهرا وقتی مامان منو باردار بود دیگه کوچ میکنن و برمیگردن به شمال ...

بعد از من هم خدا بهشون یه پسر میده و بعد از اونهم یه دختر دیگه ...

بین تموم بچه ها میانگین سه سال فاصله هست و الان هر سه تا دختر ازدواج کردن و هر کدوم صاحب یه بچه ان و داداشم هنوز مجرده

.

.

.

وقتی آبجی بزرگم نامزد میکنه و عقد میشه چند وقت بعد داداش زن داییم به خونوادش میگه که به من علاقه داره و داییم که دوماد اون خونواده بود اینو به بابا و مامانم میگن و اونا بین خودشون به این نتیجه میرسن که پسره خوبیه و بعد با من مطرح میکنن ...

وقتی مامان خبرشو به من داد من دقیقا این شکلی بودم 

اصلا باور نمیکردم که اون به من فکر کنه و تو سرش فکر ازدواج با من بوده باشه ...

فاصله ی سنیمون حدود هشت سال هست و اون زمان من با مدرک سیکل ترک تحصیل کرده بودم و اون دانشجوی سال سوم رشته ی مدیریت بود ...

اختلاف سنمون از نظر من مشکلی نبود ولی سطح تحصیلاتمون کمی آزارم میداد و دلهره داشتم که یه وقت مشکلی ایجاد شه ...

به هر حال جواب مثبت داده شد و خیلی زود تاریخ مراسم خواستگاری گذاشته شد ...

همیشه یادمه تو فکرم این آزارم میداد که روز خواستگاری بخوام چایی بیارم و تو جمع تعارف کنم

قربون خدا برم که انقدر هوامو داشت  خواستگاری رسمی موقعی انجام شد که چند روز از شروع ماه رمضون گذشته بود و من اصلا چایی تعارف نکردم 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ آبان ۸۹ ، ۱۴:۲۷
  • ** آوا **
۱۹
آبان
۸۹


نمی دونم چی شد که دلم خواست برگردم به عقب

 

به سال تحصیلی ۷۴-۷۵

قشنگ یادمه اون سال اولین سال پایه گذاری نظام ترمی واحدی بود که اون زمان به نظام جدید معروف بود

وقتی برای ثبت نام اول دبیرستان به مدرسه ی مورد نظر رفتم مدیر گفت نظام جدید سهمیه ایه

و دیگه ظرفتی نداره ، نمیدونم چرا دوست داشتم حتما برم نظام جدید !!!

البته علت اصلیش این بود که چیز تازه ای بود و حس کنجکاوی داشتم نسبت بهش

خلاصه همین بهونه ای شد تا منو تو مدرسه ی دیگه ای ثبت نام کنن وکه هنوز به روش قدیم بود ...

اونجا سال تحصیلی خیلی مزخرفیو گذروندم ...

مدیر مدرسه ای که اول ثبت نام کرده بودم بهمون گفته بود امسالو اونجا بخونه برای سال بعد بیارینش همین مدرسه

منم نمیدونم چرا خل شدم و اصلا اون سال درس نخوندم

البته بماند که وجود مدیر مزخرف خودش یه عامل دیگه ای بود برای اینکه کلا از درس خوندن زده بشم ...

تو سن حساس بودیم و شیطنت های خاص خودمونُ داشتیم ...

یادمه ساعت ورزش که می شد بهترین بازیکن بدمینتون بودم و همه دوست داشتن حریفشون من باشم تا وقاعا بازی کنن ...

یه روز حال جسمی خوبی نداشتم و به یکی از دوستام گفتم بریم پشت آزمایشگاه بشینیم

آزمایشگاه یه ساختمون نیمه ساز بود که تو حیاط مدرسمون بود

رفتیمو تا آخره ساعت ورزش نشستیم ولی وقتی زنگ خورد مدیر ما دو نفرُ تو دفترش خواست

و فهمیدم برامون غیبت رد کردن ...

حالا من و دوستم میخوریم قسم که به خدا ما از مدرسه بیرون نرفتی ولی کی بود که باور کنه

از فردای اونروز بین من و دوستم فاصله افتاد ... اونم واسه پشت سر گویی هایی بود که مدیر پیشمون میکرد

به دوستم می گفت آوا دوستی نیست که ارزش دوستی داشته باشه و درست همین حرفو

هم به من میزد...

این حرفها کم کم گسترده شد تا جاییکه مادرامون دیگه گفتن حق ندارین با هم باشین و ...

دیگه دوست نداشتم درس بخونم و از همه ی اولیا مدرسه متنفر شدم

اون سال کلی تجدید آوردم و اصلا برای امتحان مرداد هم اسم ننوشتم و تو امتحان شهریور هم شرکت نکردم

تموم امیدم این بود که از این مدرسه می رم ودیگه ریخت این مدیر رو نمی بینم

برای تابستون مامان پروندمو گرفت و برد به دبیرستانی که به روش نظام جدید تدریس میکردن

ثبت نام شدم ولی درست چهار روز به اول مهر مونده بود که تماس گرفتن که دخترتون نمی تونه اینجا بخونه و اولویت با اوناییکه از راهنمایی اومدن به دبیرستان

راهی نداشتم جز اینکه باز برگردم به همون دبیرستان خراب شده

و دوستایی که دیگه از من یه سال جلوتر بودن و مدیر بی شعوری که باهام لج مونده بود

گفتم من اونجا نمیرم ...

هیچ کس هم مخالفتی نکرد و اینطوری شد که دو روز بعد رفتم آموزشگاه خیاطی سارا

ثبت نام کردم  !!!

در عرض چند ماه مدرک خیاطی نازک دوزی رو گرفتم و گاهی خیاطی هم می کردم

بعد از مدرک خیاطی باباجون واسم یه چرخ خیاطی تهیه کرد و کلاس گلدوزی اسم نوشتم و دیگه کلا از درس فاصله گرفتم


  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ آبان ۸۹ ، ۲۳:۵۵
  • ** آوا **
۱۹
آبان
۸۹


صبح همسری منو تا مرکز رسوند و وقتی از ماشین پیاده شدم و اون بنده خدا هم راه افتاد بره سمت مدرسه یهویی یادم اومد ای داد بیداد روپوشمُ نبردم  حال و روز خوبی هم نداشتم و رفتم اونور خیابون که دیدم همسری باهام تماس گرفت که چی شده ؟؟؟

ظاهرا وقتی تو سر خودم کوبوندم از تو آینه دید منو کمی جلوتر نگه داشت و باهام تماس گرفت ...

دیگه چون دیرش می شد گفتم تو برو به کارت برس من دربست می گیرم و میرم خونه و میارم و دیگه جهنم الضرر ....

۲۰۰۰ تومن از جیبم رفت و برگشتم خونه و روپوش رو گرفتم ...

حالا راننده می گه آبجی ناراحت نباش ایکاش تموم مشکلات مثل جاگذاشتن روپوش بود  راستم می گفت بنده خدا ...

امروز تو مرکز فقط آموزش دادم و نای انجام هیچ کار عملی رو نداشتم ...

یه کار مفید دیگه ای هم کردم این بود که مطالب پمفلت آزاد رو همونجا نت برداری کردم و به استاد نشون دادم و الان هم باید بشینم تایپشون کنم تا بره واسه طراحی پمفلت 

ابجی کوچیکه تماس گرفته و واسه شام میان اینجا ... البته به همراه مامان اینا !!!

امروزم معلم یاس جلسه داشت و کلا یاس مدرسه نرفت و همون دیشب از شوق مانی خونه ی مامان اینا موند و امروز میاد خونه

تازگیا وقتی ازم دور میشه خودم بیشتر دلتنگش می شم 

نمی دونم واسه شام چی درست کنم .....

راهنماییم کنین لطفا 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ آبان ۸۹ ، ۱۳:۱۱
  • ** آوا **
۱۸
آبان
۸۹


تازه ناهار خوردم ... اونم چی ؟! غذایی که یاس جونم برام گذاشت کنار  

داشتم به این فکر میکردم که چی شد که اینجوری شد ؟؟؟

یادمه یکی از جمعه های شهریور ۸۶ بود که شبش با دلهره ی اعلام قبولی های کنکور خوابیدم و اونموقع هنوز پی سی نداشتم و برای فرداش باید یا می رفتم کافی نت یا به اقوام متوسل می شدم تا خبرشو بگیرم ...

شبش سازمان سنجش اعلام کرده بود که نتایج از ۹ صبح جمعه می ره رو سایت و منم خواب بودم و یه جورایی می ترسیدم چشمامو باز کنم و ببینم ساعت ۹ شده و یه وقت خدای نکرده قبول نشده باشم ...

حدودای ۸:۳۰ بود که گوشیه خونه صداش در اومد و من اول به ساعت نگاه کردم و بعد از تو رختخواب بیرون اومدمو رفتم که گوشیو جواب بدم ...

دیدم برادرشوهرمه  اونموقع صبح زنگ زده بود که خبره قبولیمو بهم بده ...

هیچوقت اینو یادم نمیره !!!

من برادرشوهرمو واقعا دوست دارم و می تونم به جرات قسم بخورم که واسم در حده داداشم عزیزه ولی نمیدونم چی شد که بین خونواده این همه فاصله ایجاد شد  یعنی هر چی فکر میکنم میبینم من به شخصه مقصر نبودم و هیچ دلیلی نداشت که برادرشوهرم و خانومش بخوان انقدر خودشون رو ازمون دور کنن ... من همیشه دوست داشتم بیان خونمون و سعی میکردم هر بار میان برخوردی نکنم که از من برنجن ولی با این همه پیش اومد و هنوز هم ادامه داره ...

حالا چی شد که یاده اونروز افتادم  

پریروز محمد (همسرم ) با داداشش تماس گرفت و قبولیشو تو دانشگاه بهش تبریک گفت  خداییش خیلی خوشحال شدم و از تهه دل براش آروزی موفقیت کردم ولی دلم گرفته که خودم بهش تبریک نگفتم 

حالا شاید یه زمانی بیاد اینورا و اینو بخونه ...

 تبریک میگم مهدی جان 

 امروز اولین روز از بازدید مدرسه بود و رفتیم مدرسه ی تیزهوشان دخترونه واسه غربالگری و آموزش ...

برای اولین جلسه خیلی خوب بود و استاد از نحوه ی آموزشم کاملا راضی بود و کلی ذوق مرگ شدم 

همین الان یاس و باباش از کلاس اومدن و امشب میریم خونه ی مامان اینا ، جیگیلیه نازه خاله اومده میریم ببینیمش 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۳۹
  • ** آوا **
۱۸
آبان
۸۹


امشب یاس اومد خونه ، این بار خیلی دلم براش تنگ شده بود  وقتی دیدمش خونه ی داییم اینا بودیم (حباب)،کلی بغلش کردمو ماچ بارونش کردم

همکار همسری یه تحقیق خواسته براش سرچ کنیم و اونیکه گرفتم فایل پی دی افه و یه بار دانلود شد ولی نصفه اومد و الکی این همه وقت صرفش کردم و الان باز مجدد دارم دانلود میکنم  گفتم تا اون دانلود شه بیامو کمی بنویسم ...

قالب وبلاگُ عوض کردم و از اونجاییکه این خانومه حجابش بهتره بیشتر به دلم نشست  

رفتم و پمفلتُ پرینت گرفتم خیلی خوشگل شده . ایکاش استاد گیر نده ، بابت یه پمفلت ۱۶۰۰ تومن پول دادم  اگه ایراد بگیره همونجا جلوش می شینم رو زمینُ گریه میکنم  تصورشم خنده داره 

منُ همسری غروب رفتیم بیرون و بعده انجام کارامون پیشنهاد دادن که شام همون بیرون یه چیزی بخوریمُ بریم محل ، که ناگفته نمونه منم از خدام بود و رفتیم جای همتون سبز پیتزا خوردیم و سالاد فصل و یه پیتزا هم بردیم خونه ی حباب اینا تا اونا هم کمی فیض ببرن 

بعد هم همسر عزیزممممممم رفت دنبال دخترخاله و پسرخاله و اونارو هم آورد اونجا و تا حدودای ۱۱:۳۰ اونجا بودیم و از وقتی برگشتم همش دنبال سرچ بودم و الان کاملا خسته ام و خوابم میاد 

این فایل هم مشکل داره و دیگه دانلود نمیشه 

این همه زحمت هیچی به هیچی !!! همونارو رایت میکنم

امیدوارم به کارش بیاد و نذاره به حساب سهل انگاری ما ...

آخه تحقیق یعنی خودت به خودت زحمت بدی و انجامش بدی  

قابل توجه دانشجویان پرستاری ورودی ۱۳۸۶ ... دروغ میگم ؟

اگه آره تو بگو تحقیق یعنی چی ؟ 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ آبان ۸۹ ، ۰۲:۰۹
  • ** آوا **
۱۷
آبان
۸۹


گاهی نبودن بهتر از بد بودن است

اگه نمی تونی خوب باشی بهتره که نباشی

این جمله ی بالا فقط و فقط یه نکته ی آموزشی داره و بس

دیشب نمیدونم چم شده بود که فقط دلم می خواست گریه کنم و ناگفته نمونه که کمی

هم اشک ریختم و هر چی همسری ازم پرسید چرا ؟!

من فقط می گفتم نمیدونم دلم خیلی گرفته 

گاهی مالیخولیایی می شم و نمیدونم چی پیش زمینه ش می شه 

امروز روز خیلی خلوتی بود و کار خاصی نداشتیم 

برای فردا باید برم کلاس تاریخ و از الان غصه ی اون یه ساعت داره دیوونم می کنه girl_cray2.gif

فردا بازدید از مدرسه داریم و هنوز پمفلتمو اماده نکردم و نکات رو یادداشت برداری نکردم !swoon2.gif

یعنی این چند روز کارورزی بهداشت هم تموم بشه معجزه رخ داده ها yes2.gif


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۷ آبان ۸۹ ، ۱۲:۵۴
  • ** آوا **
۱۶
آبان
۸۹


دیشب به دلایلی یاس رو بردیم خونه ی مامان اینا و امروز مدرسه نرفت

خودمم حوصله ندارم ! sad.gif

امروز با بچه ها در مورد ارشد صحبت کردیم و کیمیا میگه سنجش تکمیلی شرکت کنم 

و ارزش داره ولی من هنوز دو دلم ...

مخصوصا وقتی که به مربی گفتم چطور می تونم در خودم انگیزه ایجاد کنم تا بتونم استارت

شروع رو بزنم و تو جوابم گفت تو دیگه نمی خواد در خودت انگیزه ایجاد کنی و بشین سره

زندگیت و به شوهر و بچه ت برس ... 

اولین کسی بود که به من این طور جواب داد ... 

راستش بهم بر خورد ! 

شاید همین جواب بشه انگیزه برای ادامه دادن درسم ... yes3.gif

از یه خانوم تحصیل کرده انتظار نداشتم اینجور جواب بده 

الان که منتظره یه تماس هستم گوشیم انتن نمیده آخ

یسنا بیچاره تا حالا ۲۵ تومن برای گوشیش هزینه کرد ولی هنوز گوشیش کار نمیکنه

و دیشب همسری آوردش تا بده به دومادمون براش درست کنه ...

آدم لجش میگیره این همه برای گوشی هزینه کنی و هیچ تاثیری هم نداشته باشه منتظر

http://www.rawa.org/images/violence.jpg رو آدرس کلیک کنیدsad.gif

این خیلی درد آوره  sad.gif

خدایا بابت این همسری خوبی که نصیبم کردی از تو ممنوووووووونم 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۶ آبان ۸۹ ، ۱۳:۲۵
  • ** آوا **
۱۵
آبان
۸۹

امروز برای اولین بار ۵ دقیقه به شروع کارورزی خیلی ریلکس ریلکس ریلکس تر لباسمو اتو

کردمو پوشیدم و راهی شدم ...

نرسیده به مرکز کیک هم خریدم و وقتی واردش شدم با کیمیا تماس گرفتم که گفت رسیدن

و تو شهرن و چند دقیقه دیگه میرسن ...

لباسمو عوض کردم و یه روز شلوغ و پرکار رو شروع کردم ...

دیروز همسری اومده ۲۰۰ تومن گذاشته رو میزم میگه بیا برو اسمتو واسه ارشد بنویس...

کمی هم از حساب بردار تا پولت جور شه

هر بار که میگه بیشتر خجالت میکشم ولی نمیدونم چرا در خودم نمی بینم که شروع کنم 

می ترسم ۳۰۰ هزار تومن رو الکی بر باد بدم و هیچی به هیچی !!!

بیشتر دوستام دارن می خونن و من هنوز نتونستم یه تصمیم درست بگیرم و یک ماه و نیم

مفید رو هم از دست دادم و هنوز هم در حال از دست دادن باقی وقت باقیمونده هستم


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۵ آبان ۸۹ ، ۱۶:۱۱
  • ** آوا **
۱۴
آبان
۸۹


داشتم ظرف می شستم و نزدیک ناهار بود و هنوز اون پودر لاغری رو نخورده بودم

اومده میگه اونو خوردی ؟

گفتم نه هنوز نخوردم ، درست میکنی بخورم ؟

مشغول میشه و یه کاسه برام درست میکنه و همینطور که من سرگرم شستن ظرفهام قاشق قاشق میذاره تو دهنم 

اون وسطا خندم میگیره و میگه چرا می خندی ؟

میگم چرا وقتی من میخوام دهنمو باز کنم تو هم باز میکنی ؟

 میخنده و میگه : خب دست خودم نیست و دهنم ناخوداگاه باز میشه 

خیلی دوسش دارممممممم


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۴ آبان ۸۹ ، ۱۹:۲۹
  • ** آوا **