آشنایی با همسرم و کمی از بیوگرافیم
کمی از خونوادم بگم ...
مامان و بابام اصالتا شمالی هستن . ولی بابام زمانی که مجرد بود واسه کار میره تهران و وقتی از بابت کار مطمئن میشه از مامانم خواستگاری میکنه و نامزد میشن .
یه مدت بعد هم جشن عروسی نگه میدارن و مامان هم میره تهران تا زندگی جدیدی رو تجربه کنن !
بابام خیلی زحمت کشه و مامانم از همون ابتدا پا به پای بابام سختیهای زندگیو پشت سر گذاشت
وقتی مامانم باردار بود پدر بزرگ پدریم فوت میکنه و مادربزرگم با عمه م که مجرد بود تو خونه تنها میشن و این میشه که اصرار میکنن تا بابا و مامان بیان شمال ...
وقتی ابجیم به دنیا میاد باز هم یه مدتی اونا تهران می مونن و ظاهرا وقتی مامان منو باردار بود دیگه کوچ میکنن و برمیگردن به شمال ...
بعد از من هم خدا بهشون یه پسر میده و بعد از اونهم یه دختر دیگه ...
بین تموم بچه ها میانگین سه سال فاصله هست و الان هر سه تا دختر ازدواج کردن و هر کدوم صاحب یه بچه ان و داداشم هنوز مجرده
.
.
.
وقتی آبجی بزرگم نامزد میکنه و عقد میشه چند وقت بعد داداش زن داییم به خونوادش میگه که به من علاقه داره و داییم که دوماد اون خونواده بود اینو به بابا و مامانم میگن و اونا بین خودشون به این نتیجه میرسن که پسره خوبیه و بعد با من مطرح میکنن ...
وقتی مامان خبرشو به من داد من دقیقا این شکلی بودم
اصلا باور نمیکردم که اون به من فکر کنه و تو سرش فکر ازدواج با من بوده باشه ...
فاصله ی سنیمون حدود هشت سال هست و اون زمان من با مدرک سیکل ترک تحصیل کرده بودم و اون دانشجوی سال سوم رشته ی مدیریت بود ...
اختلاف سنمون از نظر من مشکلی نبود ولی سطح تحصیلاتمون کمی آزارم میداد و دلهره داشتم که یه وقت مشکلی ایجاد شه ...
به هر حال جواب مثبت داده شد و خیلی زود تاریخ مراسم خواستگاری گذاشته شد ...
همیشه یادمه تو فکرم این آزارم میداد که روز خواستگاری بخوام چایی بیارم و تو جمع تعارف کنم
قربون خدا برم که انقدر هوامو داشت خواستگاری رسمی موقعی انجام شد که چند روز از شروع ماه رمضون گذشته بود و من اصلا چایی تعارف نکردم
- پنجشنبه ۸۹/۰۸/۲۰