* شـیفت قبلی بیماری داشتم بس حرف گوش نکن . از اون مریض ها که بهش میگی نباید از تخت خارج شی باز کار خودشُ می کنه . از همونها که بهش میگی فلان چیزُ نباید بخوری برات مضره ولی باز می بینی تو چشمات زل میزنه و میپرسه میشه یه ذره بخورم ؟ بدتر از اون همراهی که از مادرش حرف گوش نکن تره . اینا رو اعصابن . بعد میگن پرستار چرا باید بداخلاق باشه ؟؟؟ آدمُ بد اخلاق می کنین دیگه :((((
خلاصه که ایشون ام آر آی داشتن و شدیدا عدم همکاری جهت ثبات در دستگاه . واسه همین با دکتر تماس گرفتیم و گفتن یا بیهوشی بگیره ام آر آی انجام شه و اگه رضایت به این کار نداشتن میدازولام تزریق شه تا موقت آروم بگیره . و این چنین شد که بنده میدازولام به دست بالا سر بیمار حاضر شدم و با بیان این موضوع که دکتر فرمودند بیهوشی بگیره چشمهای همراه گرد شد که نههههههههه واسه چی . منم که از قبل می دونستم اینها تن به این عمل نمیدن
گفتم پس لازمه میدازولام تزریق شه تا موقت خواب برن و ام آر آی انجام شه . خلاصه تمام ِ این توضیحات از جانب بنده انجام شد و حاج خانم و همراهشون رضایت دادن که تزریق کنم . به محض تزریق بیمار گفت " دسشویی دارم " ! گفتم باشه میگم برات لگن بزارن . ولی چه خوده بیمار و چه همراه اصرااااااااار که نه و نه ! ایشون باید بره روی توالت فرنگی بشینه . اینبار با چهره ی خشمگین تر گفتم خانم ایشون آرام بخش گرفتن هر آن ممکنه خواب آلود شن و به خودشون آسیب بزنن . میگم لگن بیارن . لحظه ی خروج از اتاق شنیدم که به بغل دستیش میگفت وا هنوز نیم دقیقه نیست آمپولُ تزریق کرده . دیگه من تا به کمک بهیار بگم و ایشون لگنُ برداره بره بالین بیمار دیدیم زنگ اتاقشون به صدا در اومد و فریاد " ای واااااای مامانم داره از حال میره و ... " هیچی دیگه بیمارُ خواب آلوده از توالت برگردوندن به تخت . واقعا مونده بودم به دخترش چی بگم ! کسی که حرف تو کله ش فرو نمی رفت . دقیقا همون هرگز نرود فرو میخ آهنین بر سنگ بود ...
خلاصه زمان انتقال بیمار برای ام آر آی فرا رسید اونم چه فرا رسیدنی . بیمار خواب آلودُ روی برانکارد انتقال دادیم و به منظور تسهیل از رول استفاده کردیم که نه اون بنده ی خدا آسیب ببینه و نه پرسنل ! و از اونجا که وضعیت بیمار هم خاص بود قرار شد منم همراهشون برم تا به اصطلاح با حضور پرستار پروسیجر فوق الذکر انجام شه . خلاصه راهی شدیم و همراه به شکل هملت واری دستهاشُ توی هوا تکون تکون میداد و میگفت " من به چشم خویشتن دیدم که یاااااااااارم می رود " . من و بیماربر مُردیم که خنده مون رو کنترل کنیم . یه جایی هم که برانکارد به منظور هدایت به مسیر چپ و راست میشد میگفت وای وای مادرم . تو رو خدا فکر کنین مادر خودتونُ دارین می برین . یعنی روی مُخ بود به غایت . آخرشم لحظه ی ورود به آسانسور یه تکون به برانکارد داد و در نهایت چرخش از روی شست پام رد شد که عجیب دردناک بود . حالا من از درد به خودم می پیچم و هی می خوام چیزی نگم ایشون ول کن نیست میگه وای مامانم از آسانسور می ترسه . بیماربر گفت خانم میشه بس کنی ؟ پای نرسشُ زدی داغون کردی مامانت خوابیده اصلا متوجه نیست کجاست اونوقت شما میگی وای مادرم از آسانسور می ترسه ؟
لحظه ی ورود به اتاق هم هر چی وسیله ی جانبی همراهمون بود کنار گذاشتیم . من حتی کیلیپس خودمُ در آوردم . اونوقت تکنسین ام آر آی مجدد سئوال کرد که چیزی همراهتون نباشه ! اون خانم با لحن بسیار بدی دوباره گفت " با شماستا ! دوباره خودتون رو خوب بگردین . نبینم کار مامانم انجام نشه . من دو شب ِ نخوابیدم شب تا صبح نشستم بالا سر مامانم و تو خواب تماشاش کردم " وای اینُ گفت دقیقا از درون چشمهام شعله ی آتیش بود که به سمت بیرون زبونه می کشید . ترجیح دادم سکوت کنم تا کارُ خرابتر از اینی که هست نکنم . همزمان به مسئول ام ار ای گفت میشه منم برم کنار مامانم بمونم ؟ اونم از سر سادگی گفت اگه چیزی همراه ندارین ... نذاشتم حرفش تموم شه با چشم و ابرو اشاره کردم که بگو نه ! ایشون هم سریع فهمید منظورم چیه گفت نه شما لباس مخصوص ندارین . گفت وای تورو خدا مادرم می ترسه . لباسهای من فقط پولک داره اگه اینا اشکالی داره به من لباس بدین . البته ایشون هر چی عز و جز کردن راه به جایی نبردن و در نهایت گفت شانس آوردین اون خواهر من نبود که اگر بود حسابی خر فهمتون می کرد و من هنوز نفهمیدم منظورش این بود که خودش خره یا به ما میگه ... خلاصه ی کلام بیمار به درون دستگاه هدایت شد و مسئول ام آر آی گله مند بود که چرا همچین اعجوبه ای رو با خودتون اوردین و چرا از همون اول نگفتین که بیرونش کنم . و ایضا اینکه خدا به شما صبر بده که همچین آدم بی تربیتیُ تمام وقت توی بخش تحمل میکنین .
وقتی برگشتیم توی بخش بعد از اینکه منتظر موندم که بیمار صحیح و سلامت به تختش منتقل شه خطاب به همراه گفتم شما تشریف بیار سی دی رو تحویلتون بدم . اینُ گفتم و رفتم سمت استیشن ! پشت سر من کمک بهیارمون اومد که فلانی این همراهه یه بند داره غُر میزنه که این پرستار اصلا می فهمه چی میگه ؟ مادر من بیحال و بیهووووش افتاده اینجا اون میگه بیا سی دی رو تحویل بگیر . من سی دی رو میخوام چیکار کنم . تو خونه مون پره از این سی دی هاست ... مات و مبهوت به کمکون نگاه میکردم واقعا از این همه بیشعوری مستاصل شده بودم . حدودا یه ساعت بعد اومد میگه خانم پرستار سی دی رو بدین برم یه وقت روی دوشتون سنگینی نکنه ، خسته شین . وجدانا وجدانا شماها جای من بودین چیکار میکردین ؟؟؟ من ولی خونسرد سی دیُ از درون فایل در آوردم گذاشتم جلوش یه خودکار هم دادم بهش گفتم اینجارو امضا کن که سی دی رو تحویل گرفتی . امضا کرد و وقتی میرفت دیدم که سی دی رو انداخت تو سطل آشغال . زبان قاصر است از بیان حس و حال اون لحظاتم :( خدایا بهمون صبر مضاعف ارزانی دار ...
** حـالا جالبش این ِ که صبح وقتی رفتم بالا سر ِ بیمار یه لبخند گشاد روی لبم بود و بلند گفتم سلام صبح بخیر . همون فرد بالایی که مته وار روی اعصابم بود گفت خانم پرستار خوشم میاد در همه حال لبخند به لب داری ! گفتم خب در واقع شماها شانس آوردین من همه چیزُ با هم قاطی نمی کنم . فکر کنم نفهمید که چی گفتم چون در ادامه گفت والا فامیلی من " خوشرو" هست اونوقت شما یه خوشروی واقعی هستین !!! خودشم می دونست چه زهره ماریه ! گفتم خب اسم آدم دلیل شخصیت آدمها نیست . اسم صرفا یه اسم ِ و بس . گفت ولی فامیلی شما با شخصیتتون خیلی بهم میاد ... به این فکر میکردم که این الان داره منُ خر میکنه آیا ؟؟؟
بقول همکارم که فُلانی اگه غیر از این بود همون لحظه که برانکارد رو به سمتت هول داد طوری که چرخش از روی شست پات طی طریق کرد همونجا یه چیزی بهش میگفتی . پس بی شک یه جورایی راست میگه . فامیلیت به شخصیتت میاد .
+ نکته ی آموزشی این پست ! دوستان خواهشا مثل قُلی نباشید ... ! چون همه ی پرستارها مثل من نیستن . میزنن شلُ پلتون میکنن . از من گفتن ...