MeLoDiC

بایگانی آبان ۱۳۹۲ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۶ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۰
آبان
۹۲


* امروز از همکارای بخش خداحافظی کردم . تو یه سری از نگاه ها میتونستم حس دوست داشتنُ ببینم و لمس کنم . وقتی سرپرستارمون گفت آسمون خدا داره پشت سرت آب میپاچه تا باز برگردی :) وقتی کمکی بخشمون که بهم میگه آوا من میمیک صورتم تخس ِ ولی قلبا تو رو دوست دارم ... وقتی دستمُ میگیره و میگه نرو تا برگردم و چند ثانیه بعد می بینم دستاشُ در حالیکه بهم وصل کرده و ازشون قطرات آب چیکه میکنه و میاد میگه آوا برو جلوتر و آبُ همونجا جلوی درب شیشه ای بخش میریزه پشت سرم و باز میاد بغلم میکنه و میگه دعاااااا میکنم که باز برگردی ... 

وقتی دم درب شیشه ای ایستادم و می بینم همکارام از فاصله های مختلف دور و نزدیک تو کریدور بخش موندن و با لبخند منو بدرقه میکنن ..... 

وارد محوطه ی بیمارستان میشم . فلاحت دم درب انبار ایستاده و مشغول تحویل لوازم نوشتاری سه ماهه ی بخش ِ ! با صدای بلند صداش میزنمُ برمیگرده و نگاهم میکنه و از همون فاصله ی دور منو به اسم فامیل صدا میزنه و میگه " خانم ِ ... واقعا حالم گرفته هست از اینکه داری میری " و از همونجا براش دست تکون میدم و خداحافظی میکنم ... 

** کمی قبل تر از خروجم از بخش مُهر خودمُ گرفتم و با پنبه و الکل در حال ضدعفونی کردنش هستم . وقتی میخوام مهرُ بذارم داخل کیفم سرپرستار بهم میگه مهرُ بذار اینجا پیشم بمونه بلکه به بهونه ی مهر هم شده بیای و به ما سر بزنی ... میخندمُ در جوابش میگم دستتون درد نکنه دیگه ! یعنی من انقدر بی معرفتم که یه مهر بخواد واسطه ی سر زدن به دوستانم بشه ؟! مهرُ میدم بهش و باز ادامه میدم اگه معرفت داشته باشم چه مهر باشه و چه نباشه میام و اگه غیر از این باشه هزینه ی یه مهر جدیدُ باز متقبل میشم :) میخنده و در حالیکه مهرُ از دستم میگیره میگه " اینُ بده فعلا دستم باشه " ... بی مهر راهی میشم تا از بخش بیام بیرون ... 

*** کمی بعد از خروجم از بخش ... وارد رختکن میشم . مثل خیلی از روزها و شبهای دیگه به باقی همکارای بخش های مختلف سلام و خسته نباشید میگم . خیلی هاشون نمیدونن دیگه به اینجا برنمیگردم . در حالیکه کمدُ تخلیه میکنم به اطراف خوب نگاه میندازم ... این بیمارستان مکانی بوده که من زمان زیادیُ اینجا بودم و شبهای زیادیُ زیر سقفش به صبح رسوندم . رخت آویزهامُ داخل ساک میذارم و برای آخرین بار به جای جای کمد نگاه میندازم ... چیزی باقی نمونده جز یه آینه ای که به درب کمد وصل بوده ! و مقداری روزنامه که به در و دیوار کمد چسبونده شده تا لباسها در تماس با دیواره ی کمد قرار نگیرن ... قفل دربُ میندازم و فشار میدم ... 

**** برای آخرین بار تایمکسُ لمس میکنم و زمان پایان طرحم دقیقا در ساعت 08:37 روز پنجشنبه 30 آبان ماه ثبت میشه .... 

ادامه ی حرفام بدون هیچ گونه رمزی ... 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۲ ، ۲۰:۲۰
  • ** آوا **
۲۹
آبان
۹۲


دوستان عزیز نظراتی که از دیشب برام ثبت شده  هنوز به طور کامل تائید نکردم ، اگه نظرتون بین نظرات تائید شده نیست نگران نباشید . اولین فرصت تائیدشون میکنم .... میدونین بودن شماها برای من خیلی خیلی غنیمتِ ! واقعا از حضورتون ممنونم . هدف از این غنیمت بودن حس سود جویی نیست . بلکه هدفحس آرامشی هست که از شماها بهم منتقل میشه . دوستتون دارمممممم 

*  امشب آخرین شب کاری و آخرین شیفت کاریم ِ . امشب که به صبح برسه دیگه یه پرستار شاغل محسوب نمیشم :) بقول کیا کارت پایان خدمتمُ میدن دستم و تو را بخیر و مارا به سلامت . 

بقول آقای ش - د  از اینجا که رفتی هر بیمارستانی تو رو روی هوا میزنن . دو سال تو این بخش کار کردی و به اندازه ی 5 سال تجربه ی کاری کسب کردی . تموم سختی هارو تحمل کردی و الان دیگه آبدیده شدی . جالب اینجاست که آقای ش - د تا آخرین شیفتی که باهاش داشتم هیچ وقت باهام اینطور حرف نزده بود . ولی درست در آخرین شب کاری که با هم کشیک بودیم برای من کلی حرف زد . از اینکه چقدر کارم خوب بوده و حیفه که برم و شدیدا باهام مهربون شده بود و - به عنوان مسئول شیفت - هر چیزی که بهش میگفتم انجام میداد . :) 

حس خوبی دارم . با اینکه این مدت خیلی حالم گرفته بود از اینکه بیکار میشم ولی حالا - امروز - روزی که اخرین شب کاریُ باید ثبت کنم حس خوبی دارم که با رضایت کامل از کار خودم ، با انجام وظایف محوله ای که به خوبی این دو سال از پسشون بر اومدم ، از همکارام خداحافظی میکنم و ازشون جدا میشم . 

خوشحالم از اینکه دست کم دو سال از عمرمُ به خدمت به مردم گذروندم ...

خوشحالم که در این راه قبل از هر چیزی رضای خدا رو طلب کردم ... 

واقعا خوشحالم و احساس یک پرنده ی سبک بالُ دارم

هیچ کس نمیدونه ثانیه های بعده این چه اتفاقی ممکنه رخ بده . من هم از باقی جدا نیستم . حالا ممکنه به قول خواننده ی خاموش وبم که یه بار دهن باز کرد و چیزیُ گفت که الان دارم ازش نقل قول میکنم " بشینم تو خونه و سماق بمکم " یا شاید خدا کمکم کنه و باز موقعیتی برای ادامه ی کار برام فراهم شه ... توکلم به خداست . اگه نشد صد در صد بی حکمت نبوده و اگر شد شکرالله ... 


 **  دیروز به اتفاق یاس رفتیم کانون قلم چی برای برنامه ریزی درسی ... ساعت 17:30 از پشتیبانش خداحافظی کردیم و از کانون خارج شدیم . بارون به شدت می بارید ... همیشه زمانی که ماشینُ استارت میزنم " بسم ا..." میگم ! دیروز هم مثل همه وقت ... 

نمیدونم دعای کدوم شخص و یا اشخاصی  پشت و پناه من و یاس بود که حالا هر دو سلامتیم ... 

بعد گذشت ثانیه هایی - که نفهمیدم چقدر بود - از حادثه ای که اگه به فاجعه تبدیل میشد واویلا بود به یاس میگم " یاسیِ من تو خوبی ؟ " در جوابم فقط سکوت میکنه . نگاش میکنم ... می بینم رنگ لباش سفید شده . دست میذارم روی پای چپش و باز تکرار میکنم "مامانی خوبی ؟" در جوابم میگه " مامان من لال شدم " :( 

فقط میتونم بگم خدا کمکمون کرد که بخیر گذشت . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۲ ، ۱۸:۰۲
  • ** آوا **
۲۷
آبان
۹۲



* تو فیس book پیجی هست به اسم شکم parastan . هر بار که تصاویرشُ می بینیم کلا آب از لب و لوچه مون آویزون میشه و به نظرم این اوج ناجوانمردیه :( حالا هر بار که من یواشکی میرم نمیدونم یهویی این دختر ما از کجا نازل میشه ! یه وقت می بینم میگه وااااااااااااااااااای مامان میخوام . وای این یکیُ میخوام ... نه اونُ ... نه اینُ ... خلاصه که مکافاتی داریم با این پیج خاله سارا و صابر :دی باید ببینین تا درک کنین . و اما بازدید ناگهانی امروزمون سبب شد یاس خانوم سفارش شام بدن برای امشب ... 

سفارش یاس برای شام امشب ... کلیک کنید  بقول رها کصافط با ادم حرف میزنه :دی 

جای همگی خالی عجیب خوشمزه شده بود :) 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۷ آبان ۹۲ ، ۲۱:۲۳
  • ** آوا **
۲۷
آبان
۹۲


* اینجا مکانی هست که امروز بنده یک ساعت و نیم منتظر موندم تا یاس از کلاس بیاد بیرون . بله ! کانون زبان ... 

اکثرا آقا محمد مسئول ایاب و ذهاب یاس بوده و اکثرا این زمانُ همونجا می گذروند . ولی خب به نظرم برای یه مرد کار آسون تری باشه که این زمانُ تو خیابون منتظر بمونه تا برای یه زن ... بماند که انقدر حوصله م سر رفته بود که دلم میخواست یه همزبون پیدا میکردم ولی زمانش بقدری بیموقع بود که جز به دو نفر از دوستان نتونستم اسمس بدم که خب اونم بی نتیجه بود :) 

و اینچنین شد که بنده استارت شروع کتاب سیذارتا ( هرمان هسه ) ُ اونجا زدم :دی 

کمی بعد به دیدن آسمون آبی مشغول شدم و در نهایت چشمام به قدری سنگین شد که دلم خواست کمی چشمامُ ببندم بلکه بخوابم :) درب ماشینُ از داخل قفل کردم . سی دی غریبانه کویتی پورُ روشن کردم و ولوم دستگاه ُ انقدر کم کردم تا تنها از نوحه چیز اندکی به گوشم برسه .... صندلیُ تا جایی که میشد خوابوندم ... به محض اینکه به عقب مایل شدم با این صحنه مواجه شده ... 

حالا من ! در افکار گوناگون بسر می برم .... یعنی وسط این همه آبی بیکران و بی نقص هم هجوم انسانها باید خودنمایی کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟ یهویی دلم گرفت . یه فلش بک زدم به شرایط موجود و باز به مطالعه ی کتاب سیذارتا مشغول شدم در حالیکه کویتی پور نرم نرمک میخونه ...

مانده تنها حسین ، سوی او بی امان ... 

سنگ میبارد ، نیزه می آید .... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۷ آبان ۹۲ ، ۲۰:۱۲
  • ** آوا **
۲۲
آبان
۹۲


دوستان در رابطه با این پست خبرهای خوش در راهست ...

* تمام روشهای تشخیصی گواه این بیماری مرموزن ! تمام شواهد دال بر این اتفاق تلخ هستن و تنها مونده آخرین روش . بیوپسی .... تمام بچه های بخش دست به دعان . دل اینُ ندارم که حتی تصور کنم چه چیزی ممکنه در آینده نصیب همکارم و خونواده ش بشه . دل اینُ ندارم که "نیکو" عزیزمُ تصور کنم که غصه ی مادرشُ میخوره . اونم مادری که دخترک حتی طاقت دوری یه شب کاری اجباری شغلی اونُ نداره ... بچه ها ! همه چی دست خداست . میدونم دعا میتونه تقدیرُ عوض کنه . ازتون میخوام برای همکارم ! برای مادر نیکو ! برای یه زن جوون ! برای پرستاری که تو سالهای شغلیش دست خیلی از بیمارها رو گرفت ! به بهبودی حال خیلی از بیمارها کمک کرد ! با لبخندش شادیُ مهمون دل خیلی ها کرده ! برای یه انسان ! یه همنوع ... یه عزیزی که خیلی ها بهش دلبستگی دارن دعا کنین . دعا کنین که خدا براش بهترینُ رقم بزنه تو این آزمون سخت .... 

از دیروز که فهمیدیم تمام بچه های بخش ، پزشکها ... همه و همه تو شوکیم . شوک ناباوری این اتفاق ... ایکاش از این شوک در بیایم و روزی برسه که به تصورات خودمون بخندیم ... ایکاش روزی برسه که باز شادیُ تو چشماش ببینیم .... 

خواهشا برای سلامت همکار جوونم دعا کنین . 

یا حضرت زینب ............. یا سید الشهدا................... یا قمــــــــــــــــــــــر بنی هاشم .............

+ ادامه ی حرفهام با رمز  ... 

از تمامی عزیزانی که دست به دعا شدن ممنون . از دوستانی که خصوصی همراهی کردن هم ممنونم . الهی که به حرمت صاحبان این شبها حاجت روا بشیم ....  


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ آبان ۹۲ ، ۱۵:۲۰
  • ** آوا **
۲۱
آبان
۹۲


 

* دیروز عصر تو بخش با یکی از همکارام سر یه پوکه مورفین که از دستم افتادُ شکست بحثمون شد ! با اینکه بهش گفتم شکسته شدن اون پوکه ی لعنتیُ صورتجلسه کردم . با اینکه گفتم به سوپروایزر هم اطلاع دادم ! با اینکه توضیح دادم که مسئولیتش با منه ولی اخر نفهمیدم که کدوم حرف من به خانم برخورد که بدترین حرفیُ که هیچ وقت فکر نمیکردم از یه همکار بشنومُ ازش شنیدم و بعد از شنیدنش دقیقا مثل شیشه شکستم .... 

از طرفی چون به محمد گفته بودم شب نمیرم مسجد با یاس به اتفاق مامانی خیلی جلوتر از زمان پایان کارم رفته بودن مسجد محل ... منم یادم رفت سرویس بگیرم . آژانس هم در کار نبود . تصمیم گرفتم مسیر بیمارستان تا خونه رو پیاده گز کنم ... دقیقا مثل رباط راه افتادم . بی هیچ نگاهی به اطراف ... فقط میخواستم زودتر برسم به خونه م ... بین راه تبلیغ فروش سی دی فیلمهارو دیدم ... اون بین پل چوبی هم بود ... یه دونه خریدم ... 

اومدم خونه و تو خلوت خودم نشستم به تماشای فیلم ...

 

وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد 

انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد

تا وقتیکه در وا میشه لحظه ی دیدن میرسه 

هر چی که جاده ست رو زمین ، به سینه ی من می رسه ...


بعدا نوشت آوا : گاهی یه تماس غیر منتظره از جانب یه دوست میتونه حالتُ خیلی خیلی خوب کنه . شاید هیچوقت روشنک متوجه نشه که تماس 53 دقیقه ای امروزش چقدر آرومم کرد .... 

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۱ آبان ۹۲ ، ۰۹:۴۶
  • ** آوا **
۲۰
آبان
۹۲


* دیروز یاسی بعد از کلاس ویلون پکر برگشت خونه . بعد هم باباش گفت که ظاهرا استادش دیگه به اون آموزشگاه نمیاد و از این به بعد استاد دیگه ای با یاسی تمرین میکنه . از طرفی هم به یاس گفته سازتُ باید عوض کنی و چهار چهارم بخری . البته موضوع اول ناراحتش کرده بود . غروبی آقا محمد با شیدا تماس گرفت تا برای تعویض ویلون صحبت کنه که اونم گفت چون ایام محرم مغازه شُ از انواع ساز خالی کرده و طبل و سنج و این چیزا میفروشه فعلا مقدور نیست تا هفته بعد ! این از این ...

کمی غروب تر استادش با گوشی محمد تماس گرفت و گفت که از این به بعد دیگه اون اموزشگاه نمیرم . و فلان روز و فلان زمان میتونم یاسیُ جای دیگه اموزش بدم که متاسفانه این دو روزی که ایشون گفتن ما برای ایاب و ذهاب یاس مشکل داریم و یه روزشُ هم یاس تو اون ساعت کلاس زبان داره . خلاصه که نمیدونم چی بشه . از طرفی این دخترک هی میگه مامان من فقط میخوام با اقای ... کار کنم . اون مهربونه و من فقط اونو دوست دارم . گفتم خب آقای ... هم گاهی سرت داد میزد . میگه ولی مهربونه :) بعد هم ادامه میده بعضی وقتها که عصبانیش میکنم با آرشه میزنه کف دستم :) امان از دست این دخترک . اون بنده خدارو هم عصبانی میکنه با کارهاش ... 

هیچی دیگه ! در حال حاضر مشخص نیست ادامه ی تمرین یاس به کجا ختم بشه . مخصوصا که میگه اگه آقای ... نباشه من دیگه کلاس هم نمیرم . البته علت تردید ما صرفا این نیست که یاس نمیخواد با استاد جدید کار کنه . من نگران اینم که تو جلسات این استاد یه وقتی تمام کارهای بچه رو که با استاد قبلی داشته زیر سئوال ببره . اونوقت یاس این بین ضربه میخوره . به محمد گفتم با آقای... صحبت کن شاید بتونه کلاس یاسُ با هنرجوی دیگه ای تعویض کنه و باز با یاس تمرین داشته باشه . تا ببینیم خدا چی میخواد . 

** روزیکه رفتیم شیدا تا ویلون یاس رو بخریم وحید بهمون گفته بود سه چهارم تا سه چهار سال براش مناسبه . ولی الان می بینم به دو سال نکشیده سه چهارم دیگه جواب نمیده و براش کوچیک شده :))) البته این دخترک ماست که هر روز بزرگ و بزرگتر میشه و الان که گاهی بغلش میکنم حس میکنم هم اندازه ی خودم شده :هاها ! ولی خداییش این لوس خانوم کی میخواد بزرگ شه ؟؟؟؟؟؟؟؟ از لحاظ رفتاری میگم ... P:

*** چند روز قبل یه نسخه ی پشتیبان از کل مطالب وبلاگم گرفتم :) از این به بعد هر از گاهی این کارُ میکنم . به شما هم توصیه میکنم حتما این کارُ انجام بدین ...


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ آبان ۹۲ ، ۰۹:۳۸
  • ** آوا **
۱۸
آبان
۹۲


* وقتی بدون مطالعه ی دفترچه راهنما مشغول به ثبت نام ارشد شی همینه دیگه . 

دیشب بنده برای ثبت نام ارشد قبل از هر کاری رفتم تو سایت برای خرید کارت اعتباری ( یا همون سریال کارت ) ! از شانس بدم اولین بار ارسال موفقیت آمیز نبود و بار دوم هم امتحان کردم که دیدم بله باز هم ارسال موفقیت امیز نبوده . حسابمُ که چک کردم دیدم دو تا 17800 تومان از حسابم کسر شده بدون اینکه سریال کارتی بهم ارائه بشه. بی خیال ثبت نام شدم . 

همین چند دقیقه قبل دیدم دو تا اسمس برام اومد که حاوی دو تا سریال کارت متفاوت ... این یعنی یه دونه به ضررم تموم شد . 

یکیُ انتخاب کردم و مراحل ثبت نامُ تا حدودی رفتم تا رسیدم به انتخاب رشته ی تحصیلی که دیدم ای داد اصلا انتخاب زیر شاخه ی پزشکی نداره . بعد هم که سرچ کردم تازه فهمیدم وزارت بهداشت ثبت نامش میفته برای بهمن ماه :((( و این یعنی بنده دو تا 17800 تومان معادل 35600 تومان ضرر کردم :(((((( 

** بچه ها کسی احیانا قصد شرکت در آزمون کارشناسی ارشد سراسری نداره ؟.... این سریال کارتها رو دستم باد کرده :(( اگه قصد خرید دارین می فروشم :( 

نمیدونم برای زمان ثبت نام خودم به کار میاد یا نه . ولی خداییش اگه کسی قصد خرید سریال کارت داره از من بخره خب :((((((

.

.

بعدا نوشت آوا : بچه ها از تک تک شما که در تلاش بودین تا سریال کارتها رو دستم نمونه سپاسگزارم . سریال کارتُ یکی از شماها ازم گرفت . شیوای عزیزم :* انشالله دوستانی که برای ارشد میخونن هم موفق باشن . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ آبان ۹۲ ، ۱۱:۲۱
  • ** آوا **
۱۵
آبان
۹۲


* آبجی بزرگه ی ما تو دفتر هواپیمایی کار میکنه ! چند روز قبل وقتی موجودی صندوقُ میفرسته برای بانک متوجه میشن که یه تراول 50 تومنی تقلبی داخل پولهای دریافتی بوده که این بنده خدا هم از اینکه دیگه مدیر دفتر بهش غُر نزنه خودش یه 50 یی جایگزین میکنه و به همکارش میگه تو دیگه به اونا چیزی نگو ... و یه تراول تقلبی میشه موجودی ثابت کیف پولش . امشب خونه ی مامان که بودیم بهمون گفت . من که خیلی ناراحت شدم . حالا امشب هی این تراول با یه دونه تراول اصل مشابه ، دست به دست میچرخید و ما دنبال کشف اختلافات بودیم تا حداقل برای سری بعد ما هم کمی دستمون بیاد که فرقشون در چیه . خب استعدادها هم شکوفا شد . کلی تفاوت درشون کشف کردیم . البته یه سری تفاوت های مقایسه ای بودن که باید حتما همزمان در هر دو دنبالش میگشتیم ولی بعضیاش تابلوتر بود که اونارو تو ذهنم سپردم که دفعه ی بعد حداقل اگه یکی تراول داد دستم کمی دقت کنم و براندازش کنم ... 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ آبان ۹۲ ، ۲۳:۵۷
  • ** آوا **
۱۳
آبان
۹۲


* دقیقا 6 روزه که 5 تا فیلم جدید از داداشم کش رفتم ( در واقع به زور ازش گرفتم :دی ) گذاشتم تو کیف لپ تاپم ! نه گذاشتم اون بنده خدا تماشا کنه و نه جراتشُ دارم خودم نگاه کنم . 

یکی از این فیلمها این ِ! و جالبترش اینه که از شبی که سی دیشُ غصب کردم گذاشتمش تو درایو لپ تاپ و فقط ده دقیقه شُ جرات کردم که نگاه کنم و بعد به محض اینکه دوربین رفت توی جنگل بنده خیلی زیبا دکمه ی STOP ُ کلیک کردم و سی دی همچنان در درایو باقی مونده . نه دلم میاد به داداشم برگردونمش که حداقل اون بنده خدا تماشا کنه و نه جراتشُ دارم که خودم نگاه کنم :(( خب این الان در واقع مرض نباشه شما بگید چیه ؟! 



  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۳ آبان ۹۲ ، ۲۳:۲۶
  • ** آوا **
۱۲
آبان
۹۲



* عاشق اون قسمت از  طنز پژمان شدم که شماره های تو گوشیشُ اشتباها Delete All میکنه و بعد از شدت عصبانیت گوشیُ پرت میکنه به سمت دیوار و گوشی مستقیم میفته تو پارچ پر از آب ... 

همون قسمتی که لبخند به لبم میاره ... :) 



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۲ ، ۱۲:۲۶
  • ** آوا **
۰۶
آبان
۹۲


* دیروز عصری رفتم خونه ی حباب . یسنا هم بود . خواهر حباب هم بود . همسر حباب هم بود . فعل " بود " کاربرد دیگری هم دارد آیا ؟؟؟ :دی 

هنوز جهازشُ کامل به خونه ش نبرده . از بس این اوستا بناها بد قولی کردن :( 

غروبی خیلی ریلکس برگشتم خونه . نم نم بارون بود و هوای دل ما که شدیدا هورمونی شده بود . سرعت ماشین هم نذاشتم از 70 بالاتر بره . گفتم به جهنم . امشب هر کی دلش میخواد میذارم ازم سبقت بگیره . من خیلی ریلکس مسیرُ اومدم و به این نتیجه رسیدم که وقتایی که هورمونی میشم دوست دارم بسیار بسیار آروم رانندگی کنم :) اینم یه نتیجه ی عالی ... 

بمحض ورودم به خونه یاسی یه خبر بهم داد . اونم اینکه یکی از مشتری ها که حدودا دو هفته قبل شایدم بیشتر اومده خونه مونُ دیده ظاهرا پسندیده و از بنگاه تماس گرفتن واسه مذاکره ی قیمت خونه . حالا این قیمتی که اینا دادن کمی همسرُ نگران کرده . بهش گفتم زیاد عجله نکن بازم از همون مشاوره املاکی پرس و جو کن ببین اونچیزی که مد نظرمون هست میتونه برامون پیدا کنه یا نه ! اونا که به زور نمیتونن اینجارو بخرن . راضی نبودی میگیم " اصلا ما خونه رو نمی فروشیم " حالا این بین یاد هوای پاییزی شمال افتادم که اگه پاییزش 90 روزه 80 روزش بارندگیه . و شدیدا غصه م شده که اگه بنا به اسباب کشی باشه "چه شود " !!! از طرفی طرحم دو روز دیگه تموم میشد ولی میخوان تا آخره آبان همچنان براشون کار کنم . اگه قرار به گشتن برای خونه باشه باز هم "چه شود " ؟! 

ناقص 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۶ آبان ۹۲ ، ۱۰:۵۱
  • ** آوا **
۰۶
آبان
۹۲


* نمیدونم بلاگفا چه مرگش شده . همین دیشب بود که گفته بودم می ترسم یه روز من هم دقیقا مثل بلانش (رژ لب قرمز ) از خواب بیدار شم و ببینم اینجارو ازم گرفتن ! به اجبار ... همین دیشب بود که تلاش کردم ارشیومُ انتقال بدم به جای دیگه ای که امنیت داشته باشه ... همین دیشب بود ... اگه ذره ذره ذره ای تردید داشتم در مورد این تصمیم ! بلایی که امروز بلاگفا سر من و تمامی بلاگرهای بلاگفا آورد مصمم کردم که این یک تصمیم درسته !  

حتی اگه بشه تک تک نظراتُ هم با خودم می برم که اگه یه زمانی با بن بست رو به رو شدم حتی دلتنگ نظرات شما هم نباشم . در حال حاضر کمی از آرشیوُ انتقال دادم به بلاگ اسکای . ولی از اونجا که تمامی پست هارو در زمان ( تاریخ - ساعت ) دقیق خودشون ثبت میکنم کمی کارم سخت شده و این کار به گمونم وقت زیادی می بره ... منم که ورااااااااج . هر کدوم از ماه هام کلی پست ثبت شده دارم :دی


** ی تشکر ویژه دارم از جناب شیرازی که عمرا متوجه نشد درد من و امثال من چی بوده که این همه اصرار داشتم یه فکری بحال بهبودی بلاگفا کنه ... که کمی پیشرفت کنه ... عمرا متوجه نشد که چقدر بلاگفا رو دوست داشتم...ولی با همه ی این حرفها از اینکه بلاگفا بهم این فرصتُ داد که دوستان خوبی پیدا کنم ازش واقعا سپاس گزارم . 

خدا خیرت بده برادر ... 


بعدا نوشت : سه شنبه 21 آبان ماه 1392 ! ( 00:05) نیمه شب ... 

بعده ثبت این بخش از نوشته میرم تا وبلاگ بلاگ اسکایُ حذف کنم . چیزی که قراره اتفاق بیفته میفته چه بخوام چه نخوام ... 


  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۰۶ آبان ۹۲ ، ۰۰:۴۸
  • ** آوا **
۰۵
آبان
۹۲


خدا را چه دیدی ؟

شاید یک روز 

در کافه ای دنج و خلوت 

این کلمه ها و نوشته ها صوت شدند

برای گوشهای "تو" که روی صندلی ...

رو به روی من نشسته ای 

و برای یک بار هم که شده 

چای تو سرد می شود 

بس که خیره مانده ای 

 به "من "...

+ " کپی شده از جملات زیبا و دلنشین راد "

 اگه شما هم مثل من از خوندن جملات زیبا لذت میبرید پیشنهادم اینجاست ... 


  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۰۵ آبان ۹۲ ، ۰۰:۵۷
  • ** آوا **
۰۴
آبان
۹۲


* ی چیزی روی سینه م سنگینی میکنه ... یه جور بغض ... یه چیزی تو مایه های فریاد ... از اون فریادها که بری تو دل کوه ... هی تو داد بزنی و هی تکرار شه ... اخر تمام فریادها مشتتُ با تموم خشمِت رها کنی سمت آسمون بگی " خدااااااااا منو ببین . من اینجام ... " تو که میخواستی تو آسمونها خدایی کنی پس چرا منو فرستادی اینجا ... روی زمین ... چرا پاهامُ اینجا زمین گیر کردی ... چرا بال پروازمُ چیدی ... چرا ... چرا ...

** هـیس هیچی نگو ... گناه تمام کلماتش پای من ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۱:۲۷
  • ** آوا **
۰۴
آبان
۹۲


* پنجشنبه 2 آبان ماه :

 صبح زود به اتفاق رها و مانی راهی خونه ی دایجون شدیم واسه مراسم سورتان برون :) ! سورتان میدونین چیه ؟ هدایایی که خونواده های نزدیک بعنوان شادباش به عروس و داماد میدن . یه چیزی تو مایه های کمک خرج زندگی ... مثل روغن . برنج . ابلیمو . کله قند . حتی سیب زمینی و پیاز ..... تاااااااااااا دستمال کاغذی حتی :دی 

از خونه ی یکی از داییام همگی به اتفاق حرکت کردن . به همراه کل و جیغ و دست و ... هر چیزی که شادیمونُ باهاش بتونیم نشون بدیم ... 

مامان خانوم هم برامون یه سوپرایز داشت که واقعا همه مون از این کارش شاد شدیم . کلا این مامانی من پایه ی تمام سوپرایزهاست :دی 

بعد مراسم سورتان برون محمد همونجا موند و ما به اتفاق برگشتیم خونه و تندی ناهار خوردیم و تازه کار رها شروع شد . اول یاس . بعد ابجی بزرگه  . در نهایت اینجانب رفتیم زیر دست رها تا یکی یکی هنرهاشُ رومون نشون بده. الحق دستش درد نکنه . یاسی من عین فرشته ها شده بود. با اون ترکیب موهاش و لباس :))) 

حالا تموم بعد از ظهر بارون شلاقی می بارید و کمی بهمون استرس وارد کرده بود . دیگه تا کارمون تموم شد هی مامان زنگ زد که کجایین و هی محمد تماس گرفت ... دیگه از هر سه تا تماس یکیُ به دلخواه جواب میدادیم :دی نمیذاشتن کارمونُ تموم کنیم . البته نگران رفتنمون بودن . اخه تو همچین بارونی خداییش رانندگی خیلی سخته ... 

ساعت 18:30 بود که دیگه راه افتادیم . کوچه و حیاطمون دقیقا شبیه دریاچه شده بود و برف پاککن جوابگوی اون حجم بارون نبود ولی با سرعت 60-70 نم نم رفتیم و وقتی رسیدیم مورد تشویق اکثر آقایون قرار گرفتم :دی ! مخصوصا یحیی دایجون ... کلی کیف کرد ... خلاصه رسیدیم به مجلس و ادامه ی عروسی مثل باقی عروسی ها . آقایون و خانومها جدا بودن هر چند اخراش دیگه قاطی شده بودن ولی باز خیلی خوب بود و خانومها راحت بودن ... 

بعد از شام دیگه محمد گفت می رسونمتون و خودم برمیگردم فردا میام دنبالتون . باز به اتفاق رها و مانی برگشتیم خونه و بعد از دوش سرپایی خوابیدیم ... 


** جمعه 3 آبان ماه : 

قرار بود صبح زود بیدار شیم ولی با تماس ابجی بزرگه ساعت 09:50 از خواب پریدیم :دی نفهمیدیم چطور آماده شدیم :دی خیلی سریع اماده شدیم و محمد هم اومد خونه و دوش گرفت و لباس عوض کرد و راهی شدیم . 

ساعت نزدیکای 12:00 حبابُ از آرایشگاه اوردن خونه و مراسم خداحافظی ................................. 

همه به هر شکلی بود بغض هاشونُ نگه داشتن که اگه سرباز میکرد دیگه صدای ناله بود که همه جارو پر میکرد ... جای خالی داییم با هیچ چیزی پر نشد ... نبودش مثل نیزه ای بی نهایت تیز قلب آدمُ زخم میزد ... خیلی سخت بود . خیلی خیلی سخت بود . وقتی میدونستم و حباب از قبل از لحظه های تلخ خداحافظی که آرزوش بود باباش کنارش باشه و نبود برام حرف زده بود و چقدر درد داشت این لحظات ................... 

دایجونم دست عروس و دوماد خوشبختمونُ به دست همه داد و اونارو در سایه ی قران روونه ی خونه ی بخت کرد ... 

مسیر خونه ی مسیب دایجونم تا خونه ی دوماد خیلی کمه . یعنی از یه کوچه در میای و وارد کوچه ی روبه رویی میشی میرسی به خونه دوماد . چیزی حدود 300-200 متر شاید ... شایدم کمتر . و این فاصله عروس و دومادُ پیاده روونه کردن و ... و تمام قدمها بدون حضور دایجونم به سختی طی شد ... 

مراسم عروسی به خوبی برگزار شد ... 

مراسم نار زدن دوماد ... ترانه ی مخصوص نار زدن که با صدای اطرافیان بلند خونده میشد ... 

قربونی کردن ... 

خلاصه همه و همه به خوبی برگزار شد و عروس نازمونُ سپردیم به دست داماد و خونواده ش ... الهی که خوشبخت شن ................


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۰:۱۹
  • ** آوا **