MeLoDiC

بایگانی مرداد ۱۳۹۲ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۱
مرداد
۹۲


* یادتونه گفته بودم که یه تابلو خریدم که قبلا تصویرشُ گذاشته بودم ؟ 

گفته بودم اول از یه تابلو دیگه خوشم اومد که دختری در حال نواختن ویلون توی دریا بوده ! ولی وقتی رفتم بخرم از اون نداشتن . دیروز موفق شدم همون تابلویی که مد نظرم بودُ پیدا کنم  :) این عکس همون تابلوئه دومی هست . و درست لحظه ای که خریدم یاسی تصمیم گرفت از روی تصویر کشف کنه که خانوم در حال نواختن کدوم نُت ِ ! بچه گفت ولی من الان یادم نیست کدوم نُت :دی 

و اینکه چشم این دختر اگه بسته هست بی شک دلیلی داره که مد نظر نقاش این تصویر بوده و من واقعا این دلیلُ دوست دارم :) 

مبارکم باشه ! البته با یاس سر مکان نصب به تفاهم نرسیدیم و قرار شد که تو اتاق یاسی نصب شه :)

+ بعدا نوشت : بدلیل کمبود جا برای نصب در اتاق یاس ، تابلوی مورد نظر هم در هال نصب شد ! و من از این کمبود جا بسیار بسیار خرسندم :دی ! حالا هر وقت دلم هیجان میخواد به این تابلوی جدید نگاه میکنم ... وقتی دلم سکوت میخواد برمیگردم سمت اولی که رو به روش نصب شده ! دخترک با زیرکی هر چه تمام تر ویلونُ به زمین می کوبه و زمان از حرکت می ایسته ... ! برای "او " برای " من " .... 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۰۷
  • ** آوا **
۲۸
مرداد
۹۲


* سال 1374 بود که به کلاس خیاطی میرفتم . اون زمان دوستی داشتم به اسم زری ! باهم صمیمی بودیم و اون تنها دوستی بود که برای مراسم عقدمون همدیگه رو دعوت کردیم و میتونم بگم تنها دوستی بود که تو اون دوران داشتم ... یه روز بهم گفت بچه ها ( دوستان آموزشگاه) چند نفریشون میخوان برن جایی فال بگیرن . تو هم بیا بریم . ولی من قبول نکردم ! دوست نداشتم خلاف میل پدرم برم ... اون زمان یادمه هزینه ی فال حضوری 400 تومن و غیر حضوری 200 تومن بود . نرفتم ولی زری یکی از عکسهای منو که داخل کیفم بود برداشت و رفت ! و البته دویست تومان هم ازم گرفت ... رفت و فرداش با چند برگ نوشته شده از آینده ی دور و نزدیکم برگشت ...

 

تک تک جملاتش به یادمه . همه ش  . اینکه از کی دوری کنم . به کی نزدیک تر بشم . اینکه چه کسایی می تونن روی سرنوشتم تاثیر بذارن . اینکه خیلی زود ازدواج میکنم . و اینکه صمیمی ترین دوستم در شُرُف ازدواج ِ ! و و و و ... تنها یک مورد بود که خیلی خیلی منو بفکر فرو برده بود و الباقی به نظرم خیلی ساده میومد . 

اولین چیزی که از اون پیشگویی ( بگم بهتره ) رخ داد ازدواج زری بود . زودتر از زود رخ داد و درست در زمانی که پدرش هیچ تمایلی به سر گرفتن این ازدواج نداشت ... تمام پیشگویی ها یکی یکی رخ داد . حتی ازدواج خواهرم ! افرادی که اول اسمشون بهم گوشزد شده بود یکی یکی ظهور کردن ... و تنها و تنها همون یک مورد که عجیب برام مبهم بود مونده بود ... 

ولی حالا ! بعده این همه سال ( چیزی نزدیک به 18 سال از اون روز میگذره )  من تمام اون پیشگویی هارو شاهد شدم ... و لبخندم عمیق تر میشه ... 

شاید روزی بگم ... ولی حالا نه ! 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۸
  • ** آوا **
۲۸
مرداد
۹۲



* چند روز قبل عصر کار بودم که انتهای شیفت یه خانومی تو بخشمون بستری شد که از سادات بود . بدو ورود رفتم بالا سرش . چهره ای رنگ پریده که نشون میداد هموگلوبین خیلی خیلی پایینی داره ( کم خونی شدید )! خودم اسمشُ روی بُرد بخش نوشتم . ولی نه اسمش آشنا بود و نه فامیلش ! و نه چهره ش ... ! درخواست دو واحد خونُ پر کردم و فرستادم آزمایشگاه و ساعت 19:20 خون بیمارُ تحویل گرفتیم و وصل کردم و ساعت 20:00 از بخش خارج شدم . فرداش شب کار بودم ( شیفت شنبه شبمُ میگم ) ! ظهرش رفتم بخش ! کنفرانس داشتیم که همونجا یکی از آشنایانُ دیدم . باهاش احوالپرسی کردم ولی حس کردم بنده خدا منو نشناخته . منم دیگه موقعیت نبود برم باهاش حرف بزنم . بعده کنفرانس برگشتم خونه و غروب برای یه شب کاری دیگه برگشتم بیمارستان . موقع تحویل شیفت دیدم بیمار تخت 22 آشنامونه ! وقتی اسمشُ روی برد بالای تخت خوندم از تعجب دهنم وا موند . همون بیماری که دیروز بستری شده بود . همونیکه نشناخته بودمش ... همونیکه وقتی دیدم آشنایی هست که هر وقت می بینمش باید باهاش روبوسی کنم و حالا که توی بخش دیده بودمش نشناختم . مردم از خجالت اینکه این بنده خدا که از قضا خانم بسیار بسیار آروم و با شخصیتی هم هست در مورد رفتار روز قبلم چه فکری کرده باشه . 

کمی بعد رفتم سراغش . ماجرا رو براش گفتم . گفت من دیروز شناختمت و تعجب کردم که تو چرا به روی خودت نیاوردی . بعد که به دخترم گله کردم که فلانی منو دید و خودشُ به اون راه زد بهم گفت نه مامان تو انقدر رنگت پریده بود که شک ندارم اون نشناخت . چون بیرون با من حال و احوال کرد در حالیکه من یادم نمیومد اونو کجا دیدم . بعد مگه میشه تو رو شناخته باشه و به روی خودش نیاورده باشه ؟ خلاصه که پاک آبروم رفت ! بهش گفتم من مقصر نیستم . همینکه رنگ به چهره تون نبود و واقعا نشناختم . بعد اینکه من شمارو به اسم سید نرجس می شناختم ولی اسم شناسنامه ایتون نرگس بوده و فامیلتونُ هم نمی دونستم چیه . خلاصه از دلش در آوردم و مطمئنم که باورش شد نشناخته بودمش :) 

اخره شب رفتم بالینش تا سرمشُ براش وصل کنم که دیدم رگش خراب شده . برگشتم وسیله ی رگ گیریُ برداشتم و رفتم بالای سرش . مشغول بودم که حس کردم نگاه همتختیش روم سنگینی میکنه .سرمُ بلند کردم دیدم همتختیش که بیمار همیشگیمونه یه جوری خاص نگاهم میکنه . با یه لبخند ! خیلی آروم ... 

وقتی کارم تموم شد رو به من گفت " اولین بار که دیدمت با تو دعوام شد " ! با تعجب گفتم " با من ؟ " خندیدُ گفت " آره با تو " ! حس کردم صورتم از شرم گُر گرفته . گفتم " یه دعوای حسابی در حدِ بزن بزن ؟ " ادامه داد " آره در حد بزن بزن " ... گفتم " ببین تو چیکار کرده بودی که من با تو بحثم شد " و باز ادامه داد " آره من عصبانیت کرده بودم و بعد هر چی میگفتم بیا دارومُ برام وصل کن نمیومدی " خندیدم و گفتم " محالِ من داروتُ سر وقت وصل نکرده باشم . ببین حالا چی بوده که من یادم نیست ولی تو یادته " باز خندید گفت " آخه رگم خراب بود اومدی ازم رگ بگیری من گفتم نمیخوام این رگ بگیره " تو هم بهت برخوردُ رفتی و نیومدی . بعد هر چی گفتم بیا باز نیومدی گفتی من نمیام ازت رگ بگیرم ! گفتم " باور کن هر چی میگی من یادم نمیاد ولی آخرش چی شد ؟" گفت آخرش یکی دیگه از همکارات اومد موفق نشد باز تو اومدی و رگ گرفتی ولی من انقدر حرصم در اومده بود که ازت دیگه تشکر نکردم ... نگاش کردم گفتم واقعا یادم نمیاد . گفت منم که الان یادمه از شرمندگی که نسبت بهت دارمِ ! بعد از اون هر بار که اومدم و بستری شدم همش دلم میخواست یه جوری از دلت در بیارم ولی روم نشد . الانم نمیدونم چرا برات گفتم . حالا این بین همین آشنامون که من اول نشناخته بودم به اون خانوم میگه " نه این خانم انقدر خونسرد و آرومِ که محالِ به راحتی عصبانی شه . اخرشم گفته من از اول میدونستم این مقصر نبوده " خلاصه که کلی نصف شبی با هم حرف زدیم ... 


** دیروز روشنک اومده بود بخشمون ، کلی همدیگه رو بغل کردیم و هر از گاهی بوسه بود که روی گونه های همدیگه میکاشتیم . میگفت اونجاییکه کار میکنم از خداشونه یه نیرو مثل تو رو داشته باشن . رو هوا می قاپنت ... خدایا ! کمی عجله کن لطفا ... نمیخوام تو آسمون تهران منو بقاپن . ترجیحا همینجا روی زمین پاریس کوچولو جذب کار شم ... 


*** این وقت شب پنبه تو هر گوشم گذاشتم و هدفون به گوشم ... دنبال یک ترانه ی دلخواه می گردم ... 

ناخوداگاه میرم باز سراغ " اعتراف " آینه .... 

منو تنها نذار عشقم ، که من تنهات نمی ذارم ... 


**** و حالا من هم اعتراف میکنم که دوست با معرفتی برای شما نبودم !!!!!!


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۲۲
  • ** آوا **
۲۷
مرداد
۹۲



* از ماه مبارک رمضان سال قبل که با برنامه ی خداحافظ بچه شروع شد! تا ماه مبارک امسال که با برنامه ی ماه عسل و گم شدن محمدطاها تموم شد زمان زیادی نگذشته . ولی مسلما مادر که باشی میتونی درک کنی چقدر سخته که 51 روز از حال و روز بچه ی شیرخواره ت بی خبر باشی و ندونی حتی هدف از دزدیده شدنش چی باشه . خیلی خیلی سخته . ولی تمام این سختی ها وقتی به روشنی صبح میرسه که بعده 51 روز فرزند دلبندتُ به آغوش جان بکشی و خیلی آروم به چهره ش نگاه کنی ... 

محمد طاهای عزیزمون دیروز غروب به آغوش گرم خونواده ش برگشت ... 

جا داره از اینجا بعنوان یک تریبون شخصی و کاملا آزاد از مردی که به گفته ی پدر محمدطاها تماس گرفت و گفت " از روزی که برنامه ی ماه عسلُ دیدم روی مخ اون زن و مردی که بچه رو خریداری کرده بودن کار کردم تا بچه رو به آغوش خونواده ش برگردونن " هم تشکر ویژه داشته باشم :) متشکرم ! 



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۷ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۷
  • ** آوا **
۲۵
مرداد
۹۲




* بیست و سوم مرداد ماه چهار سالگی مانی تموم شد و وارد پنجمین سال زندگیش شد . دیشب مهمون رها و مانی بودیم ! عصر به اتفاق مامان و بابا راهی شدیم و کمی غروب تر آبجی بزرگه هم به اتفاق میلاد و باباش اومدن . داداشم طبق معمول در این جمع حضور نداشت . شب خوبی بود . جشن تولد نبود بلکه یه دور هم بودن کاملا خونوادگی ! همه چی عالی بود . کیک هم با طرح Scooby doo که به لطف مانی قسمت پوزه ش سهم من شد :دی 

هدیه ی یاس به مانی اون اتوبوس قرمزی که تو حاشیه چپ مشخصه ! 

بعد از شام همگی با هم حرکت کردیم . فاصله ی خونه ی رها از شهر ما حدودا هفتاد کیلومتره ! 00:35 همگی با هم به سمت شهرمون حرکت کردیم ( سه تا ماشین ) . کل مسیر فقط از هم سبقت میگرفتیم . خیلی خوب بود . کلی خندیدم . ولی از بس ولوم پخش بالا بود سرسام گرفته بودم . 

ساعت 01:45 رسیدیم مرکز شهر که دلتون نخواد رفتیم شیرموز - فالوده و ... از این چیزا خوردیم . حسابی هم شلوغ بود . انگار نه انگار دو ساعت بعد از نیمه شب باشه !!! 

** شهریور ماه تولد یاس ِ و همگی اصرار دارن که تولدشُ بریم یه جای خاص بگیریم . منظورم از این جای خاص هتل یا رستوران و تالار نیست . هدف جایی زیر آسمون خداست . جایی که من یکی دیوونشم و اگه شماها با روحیات من آشنا باشین میتونین به راحتی حدس بزنین منظورم کجاست ... اگه شدنی شد عکسهای لحظات مربوطه رو باهاتون شریک میشم :) همه راضی هستن ولی محمد در حال حاضر رای مخالف داده ولی میدونم اونم در نهایت دلش نمیاد دل بقیه رو بشکونه .   

*** امروز برگشتنی جایی برای خرید موندیم که یه ام وی ام اومد جلوی ماشینمون پارک کرد . من تا حالا به استایل این ماشین توجه نکرده بودم . همیشه در راه میدیدمش و برای اولین بار بود که پارک شده دیدم و خودمون هم چند دقیقه موندگار بودیم . البته از قدیم میگن گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف بو میده . یه همچین چیزی ... حالا نه اینکه خودمون پراید دارم ! واسه همین الان گیر دادم به این ام وی ام :دی ! البته قصد جسارت به افرادی که همچین اتومبیلی دارنُ ندارم ولی نظر شخصی خودمه در مورد طرح ظاهری ماشین . به قول محمد بالغ بر سی و چند میلیون بلکه بیشتر قیمتشه ولی خب دیگه نظرمه چه میشه کرد .... 

خدایی وقتی از پشت بهش نگاه میکنی انگاری دو مدل مجزا ماشینُ روی هم سوار کردن و فشرده ش کردن . مثل این می مونه که یه اتاقک خالی دیگه روی اتاقک خود ماشین سوار کردن ... یاده اتوبوسهای دو طبقه ی تهران افتادم :دی اگه دروغ میگم بگو دروغه ! مخصوصا که پلاک هم نداشت .... خب خیلی غیرطبیعی به نظرم اومد ... 

بدتر از همه اینکه یهویی یاد بوق تماس گوشی ِ واموندم افتادم که ایرانسل کوفتی واسه خاطر ام وی ام بی حیثیتمون کرد . لعنتی نبود حداقل مدل دیگه ای رو تبلیغ کنه :دی 

البته این بخش اخر نوشته هام صرفا جهت مزاح بوده ... :)


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۲۷
  • ** آوا **
۲۵
مرداد
۹۲



به قولی گیلاسی رفتم فیص بوق تا دی اکتیو شم ولی خب دلم نیومد ... هنوزم نمیدونم چرا نشد ! شاید برای خاطر افراد خاصی که اونجا باهاشون همراهم و گاه و بیگاه که بشه بهشون سر میزنم ... یه جور راه ارتباطی فراتر از وبلاگ و این حرفها ... به هر حال خواستم بگم که نشد . 

ولی اسممُ تغییر دادم به shoo ka و عکسم هم ... از خودم به یه گل تغییر شکل داد . 

+ دوستان همراهی که یهویی دیدین یکی از دوستانتون نیست و نابود شد و شوکا بدون اد روی کاری اومد بدونین اون منم :دی 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۱۳
  • ** آوا **
۲۵
مرداد
۹۲


ساعت بعده نیمه شب ِ و با سرعت بالای تو جاده جلو و جلوتر میریم ! 

 امین حبیبی با ولوم بالا ترانه " کوچه " رو فریاد میزنه ... 


توی اون کوچه ی تاریک ، که دستامُ گرفتی ، داشتم از شدت خوشحالی می مُردم 

توی اون کوچه ی بن بست ، تو آروم توی گوشم وقتی گفتی منو میخوای ، کم آوردم 

توی اون کوچه ی خلوت که تنها شده بودیم ، غصه ی هیچیُ با تو نمی خوردم 

توی اون کوچه ی باریک که نزدیک تو بودم دل و جونم رو به دست تو سپردم 

منُ مدیون خودت کردی که عشق من شدی . . . 

شدی همدمَم عزیزه مهربون من شدی . . .  

منُ مدیون خودت کردی که موندی پیش من . . .

همهچیز من شدی تو قلبُ جون ِ من شدی . . .


و من تو فکر فرو میرم که راز این کوچه های تاریک چی میتونه باشه ... 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۰۴:۳۶
  • ** آوا **
۲۱
مرداد
۹۲


از اونجا که باز عکسها به دو دسته تقسیم میشه باید عرض کنم که " خلوت آوا " با همون رمز همیشگی ... 

عکسها گلچین شده و هیچ هماهنگی زمان و مکانی با هم ندارن و تنها بر اساس عمومی و خصوصی بودنشون دسته بندی شدن .

اینم عکسهای عمومی ... جاهایی که توضیح داشت بیان کردم ... برای دیدن تصاویر مربوطه روی کلمات های لایت کلیک کنید . 

هفتم مردادماه 1392 : 

شروع سفر بارانی :) 

و هر چقدر ارتفاعمون بیشتر میشد به دل مه نفوذ میکردیم ... 

آبشاری که بی نهایت دوسش داشتم :) یه جور حس آرامش بهم میداد با تزئینات خاصش ... و این از نمای دیگه ! 

این آبشار واقع در آخرین قسمت ماشین روی روستای جواهرده بود . جایی که بالاتر از اون دیگه هیچ وسیله ی نقلیه ای نباید بره . البته ابشار ارتفاع زیادی نداشت ولی خب جذابیت خاصی داشت . 

اسبی که در پیاده روی به سمت دریاچه ی قو ( واقع در ارتفاعات ) دیدیم . بعده اینکه این عکسِ ُ گرفتم اومد سمتم و زل زد تو دوربین که من دیگه فرارُ بر قرار ترجیح دادم :دی 

پیاده روی اعضای خانواده در یک غروب مه آلود :دی

از چپ : مامانم و کناریش یاس . دو نفر جلویی ابجی بزرگه و گل پسرش میلاد . آقا محمد و آقا سعید هم درون مه محو شدن . جو فانتزی و مه و افق گرفته بودشون :دی بنده هم عکاس تمامی تصاویر فوق ! 



  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۳۲
  • ** آوا **
۱۵
مرداد
۹۲


* امروز تولد خواهر کوچیکه ی محمد ِ ! منم این بار از سر بدجنسی به محمد یادآوری نکردم . آخه نُهُم همین ماه تولد برادرش بود و بهش گفتم تماس بگیر و تبریک بگو ... سریع تماس گرفت و از جانب خودش تبریک گفت و اصلا به روی مبارک نیاورد که من بهش گفتم ... حتی نگفت مثلا " مهدی آوا هم بهت تبریک میگه " . 

چند دقیقه قبل یه پیام تبریک واسه ابجی کوچیکه ش فرستادم ! تائید ارسال هم اومده . گفتم شاید جوابی چیزی از جانبش ارسال شه . بعد می بینم پیامکی ( پارسی را پاس بداریم ) دریافت کردم از جانب ایرانسل 

با این مضمون ... 

+ طرح 1 روزه مکالمه رایگان ایرانسلی ( 1-7) صبح تنها با 500 تومان !  1#6*3*555*

خب اخه نمیگن این کارا بداموزی داره ! خب کی از ساعت یک نیمه شب تا هفت صبح آخه حرف میزنه ؟ این چه به کار من میاد اونوقت ؟ واسه همین من این کدُ گذاشتم واسه اون دسته از عزیزانی که به کارشون میاد :دی 

اصلا هم حرفم ایهام نداشته . دقیقا آگاهانه نوشتم :) و واضح و روشن . اوهوم ... 

+ بعد مجدد باز 1 پیامک دیگه از ایرانسل . از لج این یکیُ نخونده حذف کردم . 

+ هنوز از حذف دومی نگذشته بود که اسمس ( اصلا لجم گرفته میخوام پارسی را پاس ندارم . به کی چه ؟) سوم رسید . 

اکانت دائمی و اختصاصی نود 32 ...//:https 

خب این یکی کمی قابل تحمل بود :) مشترکم خب ! 

** از همه بدتر این ِ که دیروز ابجی بزرگه باهام تماس گرفته و من تو ماشین در راه بیمارستان بودم . میگه کجایی ؟ میگم دارم میرم بیمارستان ... میگه آهنگ گوشیت تبلیغ ِ ایرانسل ِ چرا ؟ ( آوا با دو چشمی گشاد ) 

با گوشی محمد به گوشیم تماس میگیرم که می بینم بلــــــــــه تبلیغ ام وی ام ... اوووووووف ! بعد یاسی هم تماس گرفته گوش بده و کلی خندیده . کلا با خاک یکسانمون کردن این بی / با / شرف ها ! 

ساعت 04:30 تو بخشم که تازه فرصتی میشه تا به گوشیم سرکی بکشم . میبینم دو تا میس کال دارم (ساعت 18:36)  از طرف محمد . اسمس میدم که تازه دیدم تماس گرفتی . کاری داشتی ؟ میگه : نه ! برای وقتی که تو ماشین بودین با گوشیم تماس گرفتین ببینین ایرانسل چه تبلیغی روی خطتت گذاشته :) هی وای من ! میخوام با سر برم تو دیوار اون لحظه ... 

+ خب خلاصه اسمسی که منتظرش بودم رسید ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۴
  • ** آوا **
۱۴
مرداد
۹۲


شنبه 12 مرداد ماه ساعت 02:45 نیمه شب ! 

* شبکارم و تنها تو استیشن نشستم . همکارامُ روونه کردم برای خواب ! خودم اما ، گزارش نویسیم تموم شده . داروهای ساعت 06:00 بیمارانُ هم آماده کردم . بُرد بخشُ پاک نویس کردم و آنکالیهای روز شنبه رو هم تغییر دادم . یه درد مبهمی توی سینه م حس میکنم . یه جور فشار ممتد ! کمی از درد فرار میکنم و میخوام نادیده ش بگیرم که می بینم دلم گریه میخواد . بخش در سکوت مطلق ِ ! یه آقایی که شوهر خاله ی بیمار تازه مون هست کمی دورتر از من پشت میز نشسته و در حالیکه سرشُ روی میز پرسنل گذاشته خواب رفته ! میام و روی صندلی می شینم . دونه دونه آزمایشهای درخواستیُ از تو کامپبوتر چک میکنم که نکنه چیزی از دستمون در رفته باشه . همه چی درسته ! ولی درد هنوز هست ! دستم روی معده مِ ! 

ساعت 03:40 : 

باز درد ... باز همون فشار ... باز همون بغض ... نفسم به سختی بالا و پایین میره ... ! معده م درد میگیره و دردش میزنه به پشتم ! طاقتم تموم میشه . از جامدادیم چهار تا قرص استامینوفنی که همیشه همراهمه در میارم و میذارم تو باکس دارویی بخش و جایگزینش یه دونه کپسول امپرازول و یه قرص رانیتیدین میخورم . دو تا لقمه نون و پنیری که موقع افطار خوردم هنوز روی معده م سنگینی میکنه ... برمیگردم تو استیشن ! برق های اضافی رو خاموش میکنم و تنها برق کریدور بخش روشنه . این تاریکی یه جور آرامش بهم میده ولی از اون آقایی که کمی دورتر نشسته یه جور حس معذب بودن بهم دست میده ... 

موبایلمُ چک میکنم .... 

ساعت 05:00 

همکارم از خواب بیدار شده و حالا اصرار داره که تو برو بخواب ! از جام بلند میشم که میبینم گنگ و گیجم ! باز می شینم . نمونه گیر آزمایشگاه حالمُ جویا میشه . همونی که همسن خودمه و با هم کشف کردیم که هم سنیم ! همونی که خیلی شبیه عمو کوچیکمه و هر بار که می بینمش یاده عموی خودم می افتم ... در جوابش به یه لبخند اکتفا میکنم ... 

همکارم اجازه نمیده برای دادن دارو از جام بلند شم . خودش تنهایی داروی تموم بخشُ میده و من خیلی آروم دستامُ میذارم روی استیشن و سرمُ میذارم روش ... اشکمُ با پشت دست پاک میکنم و اجازه نمیدم بیشتر از این روون شه ... 

اینبار چشمم میخوره به تصویر بالا که زیر شیشه ی استیشن ِ ! 


" به آرامی خواهی مرد

 اگر کتابی نخوانی ، 

اگر سفر نروی ! " 


یاد اینجا می افتم ! و دقیقا یاده این پُست . 


+ درد مذکور تا ساعتها همراهم بود . طوری که مجبور شدم پاس بگیرمُ خیلی زودتر از همکارام بیام خونه ! 

+ کتابی که میخوام از امروز خوندشُ شروع کنم . 

بلندی های بادگیر ( اثر : امیلی برونته )

بعد از خرید کتاب ( اصلاح میکنم : اهدای کتاب از طرف حباب به من بعنوان  هدیه ی تولدم ) امانت به خواهر بزرگِ دادم و تازه به دستم رسید :)


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۲۸
  • ** آوا **
۱۳
مرداد
۹۲


* موضوع برنامه ی امشب ماه عسل دقیقا خوده خود معجزه بود ! 

یه وقتایی تو زندگی هر کسی اتفاقاتی می افته که تو اون لحظات می مونی باید خدا رو باید شکر کنی یا کمی گلایه ، بابت اتفاق ! مثلا اون زن و مرد و بچه شون که موتور سوار بودن و درخت روشون سقوط کرد ! اینکه بگی چرا این اتفاق افتاد یا اینکه بگی شکر از اینکه بدتر از این رخ نداد ... نگید نه ! گاهی حواسمون نیست و شاید تو همون حواس پرتی هامون از خدا بپرسیم  " چرا "! من خودمُ میگم . کاری به شما ندارم . خودم به شخصه خیلی وقتها از خدا می پرسم " چرا " . اونم وقتی که دچار مشکل میشم . هر زمانی که همه چیز بر وفق مرادِ عمرا نمیگم چرا ... ! ولی همون وقتایی که از سر گلایه میشم یه بازرپرس و هی میگم چرا ! واسه چی ! چرا من ! همون وقتها که خودش آرومم میکنه بعد میگم " خدایا شکرت که بدتر نشد " . که میتونست فاجعه باشه و نذاشتی ... همون وقتاست که اشک تو چشمام جمع میشه و میگم شکر ! شکر ! شکر ... 

اینکه یه بچه ی چند ماهه از یه ساختمون چهار طبقه پرت شه ! اینکه یه مرد از یه ارتفاع 15 متری سقوط کنه و میله گرد از جلوی گردنش داخل شه و از پس سر بزنه بیرون ... اینکه نهایتا از همچین اتفاقاتی شکستی حاصل شه ... دستی بشکنه ! یا سر ! و کمر ! ... باید بگیم اینا تنها و تنها معجزه ی خدا بوده . باید بگیم اون افراد انقدر عزیز بودن که خدا یه بار دیگه اونو به عزیزانش بخشیده ... 

خدایا شکرت ! 

+ بابت اینکه ممکنه بعدها وقتی این تیترُ خوندم یادم بره که از چه معجزاتی حرف زدم با جزئیات نوشتم ( تو بشنو و باور نکن ) !  یه سری از اتفاقات هیچ وقت از یاد نمیرن ! هیچ وقت ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۳ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۱۶
  • ** آوا **
۱۱
مرداد
۹۲


* از سفر مذکور برگشتیم ... سه روز زندگی درون مه واقعا لذت بخش بود ... 

ولی مهمترین درسی که این روزها گرفتم یک چیز بود ! روز حرکتمون از مجلس سوم یکی از آشنایان حرکت کردیم و دیروز هم وقتی برگشتیم مستقیم به مراسم تشییع جنازه ی یکی دیگه از آشنایان وارد شدیم ... و اینکه نقطه ی مشترک همگی نهایتا مرگ ِ ! با اینکه همیشه این جمله رو شنیده بودم ولی خب شروع و پایان این سفرمون دقیقا این جمله رو تو ذهنم آورد ...

و من در مجموع خوبم ! 

** انسانها موجودات خودخواهی هستن ! (اشاره به تصویر بالا ... حفظ محیط زیست ... ) این اسب ها وقتی دوربینُ سمتشون میگرفتم همچین دوست داشتن بیان دوربین و صورتمُ یکجا زبون بزنن :دی


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۱ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۴۲
  • ** آوا **
۰۷
مرداد
۹۲


سنگ محک به تنهایی هیچ ارزشی نداره ولی وقتی میخوان به اصل بودن یک تکه طلا پی ببرن به اون سنگ سیاه نیاز دارن .یه سنگی که هر چقدر هم در تماس مستقیم با طلا باشه باز هیچ ارزشی نداره جز محک زدن . 

چند روزی نیستم . حالا که فکر میکنم بهش نیاز دارم . سفرُ میگم ! 

میدونی چیه ؟ خسته شدم از بس اومدم گفتم .... 

این روزها نگفتم . نخواستم که دیگه بگم . ولی خودم که میدونم ! خودم که میفهمم ! بازم دمِ اون مسئولمون گرم که یه وقتایی هر چند کوتاه ولی خب با درخواستهای مرخصیم موافقت میکنه . 

الان که در حال تایپ هستم هنوز نمیدونم ثبت مطلبُ انجام میدم یا نه . هنوزم مطمئن نیستم به اینکه میخوام بی خیال هر چی دوست و رفیق و آشنایی که از اینجا میگذرن بشمُ حرفامُ بزنم یا نه ! 

ولی چیزی که مطمئنم این ِ که ننوشتم تا حس دلسوزی و نگرانی دوستانمُ به غل غل در بیارم و به نقطه ی جوش برسونم تا فوران کنه و سر ریز شه . نه ! نوشتم واسه دل خودم ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۲۲
  • ** آوا **
۰۳
مرداد
۹۲



کلمه ی عبور جهت دانلود رمز همیشگی  

http://s4.picofile.com/file/7861210000/MOV00006.3gp.html

از اول هم بگم که فیلم مربوط به یاس در سنین دو تا سه ساله ! اینو گفتم تا تکلیفتون با خودتون مشخص باشه و اگه حوصله ندارین زحمت دانلودُ به خودتون ندین . با تشکرات فراوان ... 

ضمنا از اونجا که همیشه خاله سوسکه قربون دست و پای بلوری بچه ش میشه من الان یک عدد مامان آوای گرسنه هستم که دلم میخواد یاسیُ دو لُپی بخورم ... حتی هورت بکشم :دی 

+ دوستان جدیدالورود از دادن رمز به شما بسی معذوریم ... 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۳۵
  • ** آوا **
۰۲
مرداد
۹۲


با من قدم بزن . . .

حالا که با منی ، حالا که بغضی ام 

                                    حالا که سهممی !

با من قدم بزن . . .

می لرزه دست و پام ،  بی تو کجا برم

                                            بی تو کجا بیام !

دست منو بگیر کنار من بشین 

من عاشق توئم حال منو ببین 

  از دلهره نگو از خستگی پُرم ... 

بی تو می شینمُ روزهارو می شمرم ... 


لعنت به توئی که کوچه پس کوچه های شهر کوچیکمُ نا امن کردی !

لعنت به توئی که تمام خیابونای منتهی به ساحلُ  تبدیل به جهنم کردی ! 

لعنت به تو ! به توئی که حالا برا خاطر حضور توئه لعنتی تو شهر کوچیکم حتی نمیتونم به این فکر کنم که میشه واسه فرار از دلتنگی و بغض به حاشیه ی رودی پناه ببرم که صدای جریان آبش برام یه دنیا آرامش بهمراه داشت و رقص نورهای سبز  بستر رودخونه ش نوازش روح و روانم بود ... 

لعنت به تو که حالا واسه خاطر حضور تو باید اینجا بشینم و هی صفحه ی وبلاگمُ رفرش کنم و هی این پا و اون پا کنم تا ببینم از چی دلم میخواد بنویسم تا این سکوت کوفتی بشکنه تا این بغضم سنگین نشکنه !!! یارو لعنت به تو !!!


دست منو بگیر تو اوج اضطراب

 بازم منو ببر با بوسه ای به خواب 

با من قدم بزن . . .

تو این پیادرو من عاشقت شدم 

                                          از پیش من نرو ...  



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۳۱
  • ** آوا **