دورتر از دور ...
* سال 1374 بود که به کلاس خیاطی میرفتم . اون زمان دوستی داشتم به اسم زری ! باهم صمیمی بودیم و اون تنها دوستی بود که برای مراسم عقدمون همدیگه رو دعوت کردیم و میتونم بگم تنها دوستی بود که تو اون دوران داشتم ... یه روز بهم گفت بچه ها ( دوستان آموزشگاه) چند نفریشون میخوان برن جایی فال بگیرن . تو هم بیا بریم . ولی من قبول نکردم ! دوست نداشتم خلاف میل پدرم برم ... اون زمان یادمه هزینه ی فال حضوری 400 تومن و غیر حضوری 200 تومن بود . نرفتم ولی زری یکی از عکسهای منو که داخل کیفم بود برداشت و رفت ! و البته دویست تومان هم ازم گرفت ... رفت و فرداش با چند برگ نوشته شده از آینده ی دور و نزدیکم برگشت ...
تک تک جملاتش به یادمه . همه ش . اینکه از کی دوری کنم . به کی نزدیک تر بشم . اینکه چه کسایی می تونن روی سرنوشتم تاثیر بذارن . اینکه خیلی زود ازدواج میکنم . و اینکه صمیمی ترین دوستم در شُرُف ازدواج ِ ! و و و و ... تنها یک مورد بود که خیلی خیلی منو بفکر فرو برده بود و الباقی به نظرم خیلی ساده میومد .
اولین چیزی که از اون پیشگویی ( بگم بهتره ) رخ داد ازدواج زری بود . زودتر از زود رخ داد و درست در زمانی که پدرش هیچ تمایلی به سر گرفتن این ازدواج نداشت ... تمام پیشگویی ها یکی یکی رخ داد . حتی ازدواج خواهرم ! افرادی که اول اسمشون بهم گوشزد شده بود یکی یکی ظهور کردن ... و تنها و تنها همون یک مورد که عجیب برام مبهم بود مونده بود ...
ولی حالا ! بعده این همه سال ( چیزی نزدیک به 18 سال از اون روز میگذره ) من تمام اون پیشگویی هارو شاهد شدم ... و لبخندم عمیق تر میشه ...
شاید روزی بگم ... ولی حالا نه !
- دوشنبه ۹۲/۰۵/۲۸