MeLoDiC

بایگانی اسفند ۱۳۸۹ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۳ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

۲۵
اسفند
۸۹


خسته شدم ! همسری و یاسی خوابن ... منم رو تخت یاس دراز میکشم و کمی به گذشته فکر میکنم .

خاطراتی میاد تو ذهنم که احساسمو قلقلک میدن . هم برای خنده و هم برای گریه ...

.

.

.

شروع سال ۱۳۸۹

قراره با بابام اینا بریم عید دیدنی !!!

+ دایی بابام که فوت کرده حالا خونواده شون نوعید دارن . وقتی وارد خونشون میشیم کاملا جای دایی عزت خالیه ! کمی میشینیم و فاتحه ای براش می فرستیم و برا خونوادش آرزوی سلامتی میکنیم و از خونه شون خارج میشیم . بارون می باره و تموم کوچه شون پر از گل ِ ...

خاله پروانه (دختر خاله ی مامانم) خیلی جوون بود که چند روز مونده بود به عید فوت شد . دخترش تازه زایمان کرده و اون حتی نتونست نوه شو ببینه . میریم خونه ی داداش بزرگش . پدرش که یه پیر مرده زجر کشیده هست با ورود هر مهمون جدیدی اشک تو چشماش جمع میشه و بی مهابا گریه میکنه . با ورود مامان گریه ش اوج میگیره ! شاید برای اینکه مامانم براش حکم دخترشو داشت که دیگه نداره ...

به تک تک اقواممون سر میزنیم و تصمیم داریم همون روز اولی جاهای اصلی رو بریم و همین کارو هم میکنیم .

.

روزهای عید تند و تند می گذرن . چهلمه خاله پروانه ۱۵هُم میشه که خونوادش برای اینکه برای بقیه سخت نباشه تصمیم میگیرن که مراسم چهلم رو بندازن برای ۱۱ فروردین . مراسم به شکل درداوری برگزار میشه ! بچه هاش هر کدوم یه گوشه کز کردن و اشک میریزن . پشت همسرش خم شده و روش نمیشه تو چشم بقیه نگاه کنه ! شاید حس میکنه اون طور که باید برای زنده نگه داشتن همسرش تلاش نکرده ... ولی نه ! خیلی بیشتر از توانش براش زحمت کشید . مثل یه گربه ی ماده که بچه شو به دندون میگیره و اینور و اونور میکشونه تا براش یه مامن فراهم کنه همسرشو به هر امید کوچیکی میبرد تهران و آخرش هیچ ... خدا بهشون صبر بده !!!

+ سیزده بدر شادی داشتیم . برعکس همه ی سالها بود . به جمع فامیل یه دوماد ( دوماد پسر خالم ) و یه عروس (عروس داییم) اضافه شده بود . مانی هم با حضورش به این عید زیبایی خاصی داده بود . دایجون هم با خونواده ش اومده بود . ولی حالش زیاد خوب نبود . هر سرفه ای که میکرد وحشت به جونم مینداخت که ریه هاش در چه وضع بدی هستن!!!

کی فکرشو میکرد ؟ کی باورش میشد آخرین عیدیه که کنارمونه ؟ کی میتونست باور کنه ؟ هیچ کس !!!

نوه ش جلوش می رقصید و با لبخند بهش نگاه میکرد و سعی میکرد براش دست بزنه ولی سرفه امونش نمیداد ...

گذشت ! اون روز با تموم شادیهاش گذشت ! شد ۱۵ فروردین ! یعنی دو روز بعد ...

همه چی تموم شد !

یادمه مامان "هیچکس" برای اینکه آرومم کنه بهم میگفت "ببین داییت راحت شد و به آرامش رسید " ولی از کجا معلوم ؟ کی میدونه آرامش از دیدگاه داییم چی بود ؟ کی میدونه کسی که یه پسره تازه عقد کرده داره و دو تا بچه هاشم مجردن با زنی که باید یک تنه از پس مشکلات زندگی بر بیاد اینجوری به آرامش میرسه ؟!

به هر حال حرفهایی بود برای تسکین ذهن و روح آشفتمون ... کابوسی بود که هنوز از یاداوریش دلم هری میریزه ! هنوز وقتی میخوام بگم چند تا دایی دارم ناخوداگاه میگم ۶ تا !!! ولی تا یادم میاد میگم یکیشون رفت ... هنوز نمیتونم از تعداد داییام کمش کنم . خدا به خونوادش صبر بده !!!

+ روز چهلمه داییم مجتبی رو دیدم . پسر دختر خاله ی مامان . همسنه خودمه ! تو ماشینشون نشسته بود . تا منو دید دست راستشو بلند کرد و با همون لحن خاص خودش گفت دخترخاله سلام !!! باهاش احوالپرسی کردم .... شد آخرین دیدارمون

دو روز بعد اونم رفت ...

وقتی از روی برانکارد داشتن می ذاشتنش توی آمبولانس تا انتقالش بدن سردخونه تنها کسی که از فامیل اونجا بود من بودم . با اینکه کاملا سرو تهشو با ملافه بسته بودن ولی تا قد بلندشو روی تخت دیدم فهمیدم مجتباست ... باز هم عزا ! باز هم گریه و زاری ! برای جوونی که ۳۰ سال بیشتر نداشت و ۵ سال از عمرشو گوشه نشین خونه بود ... خدا به خونوادش صبر بده !!!

+ میرسم به چند ماه قبل ! ۱۱ دی ! روزی که خبر دادن اکبر خودکشی کرد ... پسر دایی محمد ! یه جوون ۲۷ ساله ...

 سریع رفتم بیمارستان . او اتاق عمل انتقالش دادن مراقبت های ویژه ! از تو محوطه خودمو رسوندم به پنجره ی کناره تختش ! انگار که از مادر متولد نشده باشه ... غروب خونشون که بودیم مامانش قسمم داد که بگم حالش چطوره ! خدایا نخواه کسی حامل خبر ناامیدی باشه ! زبونم به حقیقت باز نمیشد فقط گریه میکردم ... میدونستم موندنی نیست !!!

فردا شد . تو اورژانس بودم که محمد اسمس داد "اکبر فوت شد " باز همون اشکها و همون غصه ها ... خدا به خونوادش صبر بده !!!

تموم شد ؟ فکرم کمی بهم ریخته هست و نمیتونم تمرکز کنم .

+ خدایا وجدانا سال خوبی داشتیم ؟ نکنه تو این سال حواست به ما نبود !!! کفر میگم ؟ باشه تو ببخش ! ولی امسال کمی برامون پارتی بازی کن ...

شادی هم داشتیم ؟؟؟

ازدواج برادرم .......

+ واقعا دیگه هیچی به ذهنم نمیرسه !!!

+ امسال هم نوعید داریم ! داییم ، مجتبی ، اکبر ... هر سه شون جوون بودن . خدا رحمتشون کنه !

+ علی دهاتی تو وبش یه دعای قشنگی کرده بود ... با این مضمون !!!

خدایا ازت میخوام سال ۱۳۹۰ سالی باشه که هیچکس عزیزی رو از دست نده ...

+ ظاهرا دوستمون علی دهاتی وبش رو حذف کرد ... 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۵ اسفند ۸۹ ، ۱۵:۱۳
  • ** آوا **
۲۵
اسفند
۸۹


امروز صبح که از خواب بیدار شدم کمی اومدم نت !!! با اینکه یه دنیا کار خراب شده بود رو سرم ولی کمی تو نت گشتمو وبلاگهای دوستان رو خوندم . بعدش دیگه رفتم که کارهای باقیمونده رو تموم کنم . اولش فکری به حال ناهار کردم و بعد آخرین کارهای تمیزی اشپزخونه و هال رو انجام دادم و الان فقط مونده تنها اتاق خوابمون و سرویس بهداشتی ... صبح زود بابا و مامان زن داداشمون رو بردن رودسر و تحویل خونواده ش دادن تا برای جمعه عیدیشو براش ببرن و بیارنش  

ظهری ناهار خورده نخورده رفتم دوش گرفتمو بعدش شال و کلاه کردیم سمت زادگاه مادری تا هم مواد حلوا قاچی رو برسونیم دست خاله جون تا برای مامان حلوا درست کنه و هم سی دی نرم افزار کامپیوتر رو به یسنا بدم . داداش یسنا هم به علت تصادفی که جمعه ای براشون پیش اومده بود کوفتگی شدید داشت و خوابیده بود و میگفت راحت نمی تونه نفس بکشه  بهش گفتم اگه واقعا مشکل داره حتما بره دکتر تا یه عکسی چیزی از قفسه سینه ش بگیرن ... به هر حال حال و روز خوبی نداشت ! انشالله که زودی خوب شه  ... 

از اونجا که غروب شلوغ میشد و خطرناک بود تو خیابونا باشیم خیلی سریع بای دادیمو رفتیم بازار تا من برای حاشیه پرده اتاق خواب ریشه بخرم . همسری هم یاس رو برد دکتر ! یاسی از دیروز آلرژیش عود کرده و یه بند داره سرفه میکنه . بعد از خرید خرد و ریزا ، کمی هم مغزگردو خریدم و به خاله جون هم سپردم برام سبزی محلی بچینه تا مواد مرغ ترش رو آماده کنم برای مهمونی های عید  

حدودای 3:30 دیگه خونه ی مامان اینا بودیم . مامان دو تا ریسه گل خریده بود برای بالای اپن که همسری براش نصب کرد ولی کوتاه بود و مامانم که تند و تیزه سریع رفت بازار و یکی دیگه خرید و همسری اونو تکمیل کرد  خوشم میاد مامانم برای خرید برعکسه منه ! من اصلا حال و حوصله ی خرید کردنو ندارم . در عوض مامان و دو تا آبجیام خوره ی بازارگردی و خرید دارن 

منم نشستم پرده ی اتاقمون رو دوختم و بعد از اون هم پرده های آبجیمو برش دادم ولی دیگه دستم یاری نمیکرد که براش بدوزم برای همین مامان گفت بذارم بمونه تا فردا خودش بدوزه ! میدونم براش سخته ولی واقعا دیگه تحمل نداشتم بشینم پشت چرخ خیاطی 

مامان اینا هم یه یخچال خریدن و به کمک دو تا دومادهای گل و گلاب آوردنش گذاشتن تو اشپزخونه . خوشگله ! خیلی خوشم اومد از ظاهرش ... امیدوارم کاراییشم خوب باشه . غروبی کمی با زن داداشم اسمس بازی کردم و کلی قربون صدقه ی هم رفتیم . خیلی به دل می شینه ! ایکاش برای همیشه انقدر با هم خوب باشیم . قبل از شام هم باباجون باهاش تماس گرفت و شب چارشنبه سوری رو بهش تبریک گفت ... میدونم دلش برای عروسش تنگ شده !!!  

برای شام هم به اتفاق آبجی بزرگه خونه ی مامان موندیم ! برای مراسم چهارشنبه سوری که خودمون کار خاصی نکردیم ولی از سرو صدایی که همسایه ها ایجاد کرده بودن کلی مستفیض شدیم  .

حالا این بین باباجون اومده گوشیه تلفن رو گرفته سمت مامان که چی " خانوم تماس بگیر با آقای فلانی "همسایمون" و بهش بگو بیاد به بچه هاش بگه برن جلو حیاط خونشون فشفشه و ترقه بزنن " مامانمم هی حرص میخوره که این چه کاریه ! ارزش نداره و دلخور میشن ... خلاصه آبجی بزرگه گفت یه شبه ! کمی شیطنت میکنن میرن تو خونه ... و از این چیزا ! خلاصه باباجون هم بی خیال شدن 

وای خوبه بابام تو تهران و شهرهای امثال تهران نیست ! یادمه باردار بودم و همچین شبی نارنجکو می کوبندن به کانال کولرمووووون و هیچ کس هم نبود بره بهشون بگه این چه حماقتیه ! تموم روز اصلی و یه هفته قبل تر از اون و سه روز بعدش صدای بامب و بومب بود که دلمو هری میریخت . واسه اینکه مثلا کمتر بترسم یه بالش میذاشتم رو سرم و کناره گوشم فشار میدادم ولی هیچ اثری نداشت ... واقعا یه سری از افراد ملاحظه ی هیچ چیزی رو نمیکنن  میدونم امشبم خیلی ها اذیت شدن . امیدوارم واسه کسی مشکلی پیش نیومده باشه ! هر چند بعید میدونم 

 + بابام همیشه میگه : " بیچاره پدرها . خونه مال پدرهاست ولی بچه ها میگن امروز رفتیم خونه ی مامانم ! یا مثلا سر سفره پدره میشینن میگن شام خونه ی مامان بودیم ، پس پدرا چه کاره هستن ؟ " خداییش ! پدرها کجان ؟  

+ کی منکر اینه که مدیریت خونه با خانومه خونه هست ؟ اونکه مامانی منه اگه یه نصفه روز نباشه بابام نمیدونه آب خوردن رو باید از کجا تهیه کنه 

اتاقمون الان پرده نداره ! خنده داره ها ولی واقعیت اینه که می ترسم به پنجره نگاه کنم 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۵ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۱۴
  • ** آوا **
۲۳
اسفند
۸۹


دیروز غروب زن داداشم اومد خونمون تا یاسی رو زودتر ببره خونه ی ابجی بزرگه ! یهویی با یه خونه ی کاملا زیرو رو شده مواجه شد :دی ! تعارفش کردم اومد تو و کمی موند تا کمی به کارهام برسم و از اونجا که کاملا گرد و خاکی شده بودم تندی رفتم دوش گرفتم ...

قبل از اینکه راهیه خونه ی آبجیم بشم یخچالُ از برق کشیدم تا برفکهاش آب شه و وقتی برگشتم تمیزش کنم :( یه شانسی که آوردم این بود که فریزر تمیز بود :)

برای خواهرزادم که عاشق کیکه هم کیک درست کرده بودم و اونو هم برش زدم و داخل ظرف چیدم و با خودمون بردیم خونه ی ابجی بزرگه ! ابجی هم زودتر از پایان کارش اومده بود خونه و با مامانی مشغول اشپزی بود که ما وارد شدیم :)

همسری و باباجون کمی دیرتر اومدن . باباجون هم اسما رو با خودش اورده بود و کلی از اومدنش خوشحال شدیم و البته مامان به باباجون گیر داده بود چرا خواهر حباب رو نیاورد :دی خدایی جاشون خالی بود ... زن داداشم خداییش خیلی زودجوشه و آدمو معذب نمیکنه ! از این اخلاقش خوشم میاد . این اخلاقش دقیقا چیزی هست که لازم بود داشته باشه ! چون افراد فامیل ما خیلی به هم وابسته هستن و اگه خدای نکرده کمی بد عنق بود جو رو سنگین میکرد که خدارو شکر اینجوری نیست :) بترکه چشم حسووووود :)))

خلاصه تا نزدیکای ۱۲ شب اونجا بودیم و اونجا هم نقش کوزت بودن رو کاملا تونستم به اجرا در بیارم :) البته به اتفاق اسماجون :دی !!! و اخره شب بای دادیم و هر کی به سوی مقصد خویش :دی

خودمم انقدر خسته بودم که حد نداشت ! تا اومدم خونه تنها کاری که کردم این بود که ماست و پنیر و تخم مرغهارو گذاشتم تو یخچال و روشنش کردم تا امروز صبح برم داخلش رو تمیز کنم . بسکه خسته بودم اصلا حس بیدار موندن و تمیز کردن اونو نداشتم ... دست درده لعنتی هم به جونم افتاده و دیشب مجبور شدم آتل ببندم و بعد هم سرمو گذاشتم رو بالش و خوابیدم :دی

+ قابل توجه مامان نگار : آخرین کلمه ی جمله ی بالا وصف حال تو هستا :)))

+ همیشه از قدم زدن زیر بارون لذت میبرم البته به شرطی که سردم نشه !!! دیروز صبح به این حسم شدیدا بها دادم و بدون چتر رفتم زیره بارون ... خیلی خوب بود ! تنها چیزی که آزارم میداد سنگفرشهای لق شهر بود که وقتی روشون پا میذاشتم ناغافل کلی گنداب بهم می پاچوند :( ! ولی در مجموع یه پیاده روزی ۲ ساعته زیر بارون خالی از لطف نبود .


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۳ اسفند ۸۹ ، ۱۰:۱۴
  • ** آوا **
۲۲
اسفند
۸۹


خلاصه امروز رفتم کافی نت و ثبت نام ارشد انجام شد :دی

اوووووف ! انقدر شلوغ بود که نگو ... ملت ریخته بودن برای ثبت شماره حساب یارانه ها !

یه ثبت نام ساده نزدیک یک ساعت طول کشید ، دیگه کلافه شده بودم :(

حالا زن داداش ما هم اسمس میداد و منم بعد از خوندن اونها یه لبخند موزونی بر لب داشتم  :) که دیدم صاحب کافی نته برگشت گفت خانوم اینجا مکان دولتیه و استفاده از موبایل ممنوعه !!! دولتیش منو کشت :))))

منو میگییییی !!! گفتم یعنی چی مکان دولتیه ؟ حالا فهمیدم منظوره یارو چی بوده ها :دی

آخه زنگ اسمس گوشیم صدای افتادن سکه هست ! به گمونم یارو فکر کرده بود سکه های خودشه که میریزه و وقتی دید ضایع شده از رو لج به من گیر داده بود :دی

آقاهه میگه : * خانوم شماره ثابت ؟!

میگم : + ۴۲۲... همینجور زل زدم نگاش میکنم ...

* خب بقیه ش ؟!

بازم نگاش میکنم !

+ ببخشین یادم رفت یه لحظه !

* اشکال نداره ! باز شما خوبین من یه بار اسممو فراموش کرده بودم :دی

بالاخره یادم میاد و براش تکمیل میکنم . همین مکافات رو برای شماره ی همراهمم دارم :دی

آخه چیکار کنم !! من که به خودم زنگ نمیزنم تا شمارم یادم باشه که :دی

بدتر از همه اینکه هر چی فکر کردم یادم نیومد و مجبوری با خطم به تلفنشون زنگ زدم و شمارم افتاد :دی

نه اینکه انقدر گیج باشما ! از بس که شلوغ بود کلا تمرکز نداشتم :)

یه زمانی موبایل نبود از مغزمون برای حفظ کردن شماره ها استفاده میکردیم ولی الان کلی شماره تو گوشیمون سیوه و مغزمون دقیقا رفته تو فاز آکبندی ...

یقین دارم اکثرا همین مشکلُ دارن :)

به هر شکل بود تموم شد و برگه های پرینت رو تحویلم داد

بعد هم رفتم نساجی مازندران و واسه اتاق خوابمون پرده خریدم :) حالا قراره برم خونه ی مامان اینا و بدوزمش ...

امشب منزل آبجی بزرگه دعوتیم ! به روایتی در کل آبجیمون چون برای تعطیلات عید میرن جنوب داره پیشاپیش زن داداشمون رو دعوت میکنه تا غیبتش زیاد احساس نشه :دی

ولی من برام جای سئواله ! این خواهرمونه که داره دعوتی میده بعد چرا من و مامانی قراره بریم براش شام تهیه کنیم ؟! :دی

کلا ۸۰ درصد دعوتی های آبجیم همینجوریه ! نیست که خودش شاغله واسه همین یک پای ثابت تموم دعوتی هاش من و مامان هستیم :دی !!! البته دقیقا در نقش کوزت ایفای نقش میکنیم :) ! اخه مجبوری دعوتی بدی ؟

با کلی تاخیر تصمیم دارم از بعد از ظهر خونه تکونی رو شروع کنم . نه اینکه تنبل باشماااا ! نه ...

سرو تهه خونمون رو بزنی میشه ۶۰ متره ! کمی بجنبم سه روز می تکونمش :دی

فقط همچین نیاز داره یکی استارتمُ بزنه و راه بیفتم :)

دیشب برای شب نشین رفته بودیم خونه ی حباب اینا و تا حدودای ۱۱:۱۵ اونجا بودیم . عکسهای عقدُ دیدیم و بعدش هم کمی حرف زدیم و چای و میوه و شب بخیر ... :دی

 

 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۲ اسفند ۸۹ ، ۱۱:۴۷
  • ** آوا **
۲۱
اسفند
۸۹


دیشب قرار بود برای شب نشینی بریم خونه ی خاله جونم ولی به دلایلی این رفتن کنسل شد . قرار شد من با اونها تماس بگیرم و بگم که نمیایم تا اونا هم نگران نشن ... وقتی تماس گرفتم پسر خالم جواب داد و بهم گفت واست عجیب نیست من الان خونه هستم ؟

راستم میگفت بنده خدا ! آخه غروبش به همراه داییم و پسر داییم رفته بودن سمت تهران . گفتم ع راستی چرا تو خونه ای ؟ باید الان تهران باشی ! چرا ؟

گفت نمیگم تا بمونی تو خماری ... منم زیاد اعصاب نداشتم واسه همین پرس و جو نکردم که چی شده و با خودم گفتم لابد باز خوردن به ترافیک و برگشتن تا صبح زود راه بیفتن ....

تا چند دقیقه قبل که مامانی تماس گرفت و گفت اینا دیروز تو جاده نزدیکای "دزده بن" تصادف کردن و مقصر هم ماشین رو به رویی بوده که همشهری خودمون هم هست و می شناسیمش :(((

حالا شکر خدا خودشون هیچیشون نشده ولی ماشین داییم ۲ میلیونی خسارت دیده :(

باز هم جای شکرش باقیه که صدمه ی جسمی نداشتن ...

الانم با دایجون تماس گرفتم و باهاش حرف زدم . خودش که میخندید .

ماشینو داده واسه تعمیر و قرار بود بره برای بیمه و عصر با ماشینای خطی بره تهران .

ظاهرا ۱۵ - ۲۰ روزی ماشین باید بخوابه و این دمه عید یعنی گرفتاری :(

خدایا داییم واسه مراسم داداشم اومده بود . مرسی که هواشونو داشتی


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۱ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۰۰
  • ** آوا **
۲۰
اسفند
۸۹


+ چهارشنبه صبح به اتفاق آبجی کوچیکه میریم برای عروس خانوم خرید کنیم

+ بعد از ظهر مراسم پیرایش عروس خانوم توسط ابجی کوچیکه انجام شد و منم شاهده این همه زجر و شکنجه ی عروس خانوم بودم :))) خنده های شیطانی خواهر شوهر وسطیه :دی

+ چهارشنبه بعد از ظهر عروس خانوم و مادرشون و برادرشون به اتفاق باباجون و یاس برگشتن رودسر و مامان رفته بازار تا یه خرید جزئی داشته باشه و همسری به اتفاق دوماد کوچیکه و داداشم رفتن تا برای آقا دوماد پیراهن و کراوات و گیره کراوات بخرن و منم نشستم دارم سنگهای پیراهن عروس خانوم رو محکم دوزی میکنم

+ چهارشنبه غروب مامان هنوز نیومده و خاله جون اومده خونمون با کلی سبزی خوردن که با ابجی کوچیکه نشستن و دارن پاک میکنن و من هنوز دارم سنگ لباسهارو میدوزم . همین بین مامان از راه میرسه و اونم کلی خرید داشته :دی

+ همسری و دوماد کوچیکه برگشتن خونه و مامان تازه یادش اومده که برای خونواده ی عروس کادویی نخریده و همین باعث میشه یه بار دیگه به اتفاق همسری برن مرکز شهر تا خرید کنن و اطراف ۸ شب به همراه ابجی بزرگه و پسرش برمیگردن خونه

+ شام میخوریم و اشپزخونه رو مرتب میکنم و بعد از شام خرید عروس خانوم رو نشون بقیه میدیم و من و آبجی بزرگه میریم تو اتاق خواب تا وسایل رو کادو پیچ کنیم و این امر از ۹:۳۰ شروع میشه و دقیقا تا ۱۱:۳۰ ادامه پیدا میکنه

آخره شب به اتفاق یاس و همسری راهیه خونه میشیم .

+ پنجشنبه صبح تنهایی میرم مرکز شهر تا خریدی داشته باشم و برای ساعت ۱۱برمیگردم خونه . ۵ دقیقه بعد از ورود من عروس خانوم و آبجی کوچیکه و مهمون عروس خانوم به اتفاق جیگیلیه من وارد خونمون میشن و من هنوز غذا درست نکردم .

+ هم برق قطع شده و هم آب ( طبق معمول تموم روزهایی که قراره ما سر ساعت مشخصی بریم مراسم عروسی و نامزدی :( به محض اومدن برق عروس خانومو میندازیم تو حموم و بعد تا یاس میاد خونه ناهار میخوریم و بعد از ناهار من و یاس میریم دوش میگیرم

+ ساعت ۳:۴۵ راهیه محضر میشیم و آخرین نفراتی هستیم که از طرف فامیلهای خودمون وارد میشیم . محضر در حد ترکیدن شلوغه :))

+ مراسم عقد به خوبی برگزار میشه و همه راهیه خونه ی مامان اینا میشیم . امشب قراره مامان یه مهمونی بده و مهمونها برای شام بمونن . خوش میگذره

+ بعد از شام مراسم شکوندن قند و بریدن کیک رو داریم و پشت بندش صد البته خوردن کیک :دی

+ آخره شب تموم مهمونها رفتن و تمام اعضای خونواده ی ما هستن + عضو جدید خونوادمون :دی

+ تا ۱:۳۰ نیمه شب ظرفهارو شستیم و نشستیم کمی گفتیمو خندیدم و ساعت ۲:۳۰ بدون یاس برگشتیم خونه

دیشب نصفه شبی در خواب کناره ی زبونم رو آنچنان گازی گرفتم که یه تیکه ش کاملا کنده شد و با درد شدیدی از خواب بیدار شدم و تا چند دقیقه هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده :دی 

+ امروز صبح از خواب ناز بیدار شدم و کمی خونه رو که بابت دیروز مورد تهاجم جیگیلیه خاله قرار گرفته بود رو مرتب کردم و برای ناهار رفتیم خونه ی مامان .

+ امروز کلی وقایع این چند روز رو با جزئیات نوشته بودم که بلاگفا منو مورد لطف بی شائبه ی خودش قرار داد و همه رو یه جا پرووووووند :(

+ امشب اصلا اعصاب درست و حسابی ندارم ...


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۰ اسفند ۸۹ ، ۲۲:۵۱
  • ** آوا **
۲۰
اسفند
۸۹


بماند که بلاگفا دو ساعت قبل آن چنان تی پایی به من زد که هنوز دارم با سر میرممممم ! برین کنار نیام تو دلتون :دی

سال ۱۳۸۷ بود که این سیستم لنکته رو خریدم و باهاش به دنیای پر از هیاهوی نت راه پیدا کردم ...

یادمه اون اوایل فقط تو دنیای سرچ گوگل گشت میزدم و با وبلاگ نویسی و سایت نویسی هیچ آشنایی نداشتم . اون زمانها بود که با یه وبلاگی آشنا شدم که بلاگفا بود و یادم نیست ادرسش چی بود .

یه دختری بود که از ایران رفته بود خارجه و اسم همسرش هم حسین بود . نوشته هاشو از ابتدا تا جایی که فارسی می نوشت خونده بودم ولی بعدش برای اینکه زبانش قوی شه دیگه تصمیم گرفت که انگلیسی بنویسه و منم از همون موقع بود که ازش دور تر و دور تر شدم . خیلی دوست دارم که بدونم عاقبتشون چی شد ! البته اون خانوم به لطف غربی گرایی خیلی متمدانه از همسرشون جدا شده بودن و به سمت گرایشات قلبی و روحی و جسمی خودشون مشرف شده بودن ...

تو لینکهاش یه سایتی بود به اسم " گیلاس خانومی هستم "

نوشته های یک بانوی ایرانی !!! اون اوایل میخوندمش ولی بعدها که سیستمم مشکل پیدا کرد و مجبور شدم ویندوز عوض کنم آدرس گیلاس خانومی رو گم کردم و دیگه حتی (به قول حباب) گوگل دهن لق هم نتونست برای پیدا کردن گیلاس بهم کمک کنه :دی

نشون به این نشون که اون زمان قالب وبلاگش عکس کفش بود . یه کفش پاشنه بلند :)

تا امروز که ...

راست میگن ! دنیای نت دقیقا مثل تارهای عنکبوت می مونه ! به هر شکل ممکن نهایت همه ی ادرسها بهم ختم میشه .

بعد از حدود ۲ سال تونستم گیلاس خانومی رو پیدا کنم :دی

نمیدونم چرا این پست رو گذاشتم ! ولی وقتی تونستم ادرسش رو داشته باشم یه حسی بم گفت بیام و این مطلب رو بذارم .

چند وقت قبل یادداشتی عزیز لینک دانلود تیراژ برنامه ی کودک رو برام گذاشته بود و منم اونو دانلود کردم و تقریبا هر روز می بینمش ! حس خوبی بهم دست میده ! انگاری کودک درونم همچین به جست و خیز افتاده . از یادداشتی عزیز بابت این محبتشون ممنونم :)

اینم لینک دانلود همون تیراژ

http://parsaspace.com/files/5330068884/?c=690

+ امروز هم من و هم سیستم موفق شدیم اکسپلوررُ آپ دیت کنیم :دی

 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۰ اسفند ۸۹ ، ۱۸:۱۵
  • ** آوا **
۱۹
اسفند
۸۹

زیاد وقت ندارم تا بمونم و بنویسم 

فقط اومدم اینو ثبت کنم تا یه وقت از یادم نره

امروز مراسم عقد یه دونه داداشمه 

امیدوارم که خوشبخت بشن 

ممنون از کامنتهای پر از مهرتون ، اولین فرصت میام وبلاگتون و از شرمندگیتون در میام колобок

 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۹ اسفند ۸۹ ، ۰۹:۰۲
  • ** آوا **
۱۷
اسفند
۸۹


این روزها سرمان بسی شلوغ پلوغ است  

تا چند وقت قبل میگفتم وقتی کارورزیمون تموم شد می مونم حسابی خونه تکونی میکنم ولی نمیدونستم پایان کارورزیمون مصادف بشه با عقد داداشم و این برنامه ریزی های بلند مدتم بهم بریزه !!! عملا خونه تکونی رفت واسه هفته ی آینده !  

این چند روزی یه بیماری داشتیم که معروف بود به رضا قلی  یعنی کشته بود مارو ... یورین بگش دقیقا مثل کیف سامسونت تو دستش بود و هی بالا و پایین میرفت و می چلوندش ... این چند روزی فکر کنم دچار رفلکس مثانه به کلیه شده بود بس که اونو چلونده بود  هر چی هم میخواستیم بهش بفهمونیم بمونه تو تختش آروم و قرار نداشت که ... یکی از بچه ها بهش میگفت رضاقلی کمتر سیگار بکش !!! چرا نمی مونی تو تخت و استراحت کنی ؟  میگفت تو هر چی بگی من گوش میدم . بعدش که بهش میگفت سیگار برات خوب نیست در جوابش میگفت " ببین خدا و پیغمبر بیان کنارم بشینن بگن رضا قلی سیگار نکش من باید اینو بکشم  "

همشم میومد و اون یورین بگش رو یه بار روی پیش خوان استیشن پرستاری میذاشت و یا میذاشت روی میز نمونه های آزمایشگاهی ! یه بارم برداشت گذاشت روی یه بسته دستکش یکبار مصرف  خوبه دیدیم وگرنه مطمئنا ازش استفاده میکردیم  ...

دیشب حدودای ۸:۲۰ رسیدم خونه و دیدم ای داده بیداد هنوز آب نداریم . آخه ظهری که داشتم میرفتم بیمارستان هم آب قطع بود واسه همین به همسری گفته بودم که مستقیم بره خونه ی مامان تا یاس رو بذاره اونجا و بعد بره کلاس  که اونم همین کار رو کرد !

البته وقتی به مامان گفتم بهم گفت برای ناهار قرار بود تنها باشه و برای همین غذا هم درست نکرده که پیشنهاد دادم همسری بیاد از خونه خورشتی که درست کرده بودم (دیروزش) رو با خودش ببره اونجا و اینطوری مامانی کمتر اذیت میشد 

آخه دیروز از صبح داشته اتاق خوابهارو تمیز میکرده و کاملا خسته بود . همسری هم ظهر میاد خونه و غذارو برمیداره و به اتفاق یاس میرن اونجا ...

برای شب هنوز آب وصل نشده بود و دیدم بهترین راه اینه یه کنسرو لوبیا که همسری برای خودش خریده رو بندازم تو دیگ تا بجوشه و برای خودمم تخم مرغ نیمرو کنم  ! به هر شکلی بود آب تهیه کردم و ریختم تو قابلمه و زیرش رو روشن کردم و با مامان تماس گرفتم تا بگم بعد از شام میایم دنبال یاس . که مامان هم تا فهمید تازه اومدم خونه و آب هم نداریم اصرار کرد که حتما بریم اونجا ! خلاصه رفتیمُ جاتون خالی برای شام باقالی پخته بود و سیب زمینی سرخ کرده و کمی هم لوبیا ! که این آخریشو من اصلا دوست ندارم 

مشغول خوردن شام بودیم که آبجی بزرگه و همسرش و پسرش اومدن و کلی گفتیم و خندیدیم . آخره شبی هم نشستیم برنامه ی بفرما شام رو دیدیم  آخرش هم فهمیدیم که امشب قراره سمیه و نیلوفر دعوا کنن !  دوست داشتم برنامه ی امشب رو حتما ببینم ولی ظاهرا ممکن نیست .

امروز قرار بود برم فیش بانکی بگیرم واسه ثبت نام ارشد که تنبلی کردم و نرفتم . فردا هم که نمیشه برم و پنجشنبه هم که باز نمیشه و عملا رفته تا شنبه 

بعد از ظهر شبکه ی سه یه برنامه ی مستند از گروه کوهنوردی ایران نشون داد که تو بهمن ۱۳۸۸ توی بهمن گیر افتاده بودن و چند تاییشون جونشون رو از دست دادن . خیلی حالم گرفته شد وقتی اون برنامه رو دیدم . یاسی هم کنارم بود و تو چشام نگاه میکرد و میگفت مامانی گریه نکن !  ولی واقعا صحنه هاش ناراحت کننده بود . مخصوصا وقتی خواهر یکی از اون کوهنوردها گفت دوربین به کلاه داداشم وصل بود و من وقتی فیلمشو دیدم انگاری شدم چشمای داداشم و لحظه لحظه شو از دید اون دیدم . وای بیچاره ها چی کشیدن ! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ اسفند ۸۹ ، ۱۵:۴۱
  • ** آوا **
۱۷
اسفند
۸۹
+ میگذرد از سراچه ی خیالم 

یادها و خاطراتی که غبار اندودند 

با دست روحم می تکانمشان

شاید باز روشن سازند تاریکی خیالم را

*آوا

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۳۸
  • ** آوا **
۱۶
اسفند
۸۹


بودنت زیبایی هستی را برایم به ارمغان می آورد

                                                          پس بمان تا جهانم با تو زیبا گردد  

.

.

.

قدم میزنم در کوچه باغ یاد تو

و هر از گاهی با تردید به عقب می نگرم

نیستی !!!

راه درست است ...  

*آوا

+ شاید جملاتم ساده باشن ولی حرفه دلمه ! عادت هم ندارم از جایی کپی کنم ... 

 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۱:۲۸
  • ** آوا **
۱۵
اسفند
۸۹


روز جمعه ای دیدیم ای داد دلمون داره می ترکه تو خونه ! این شد که با خونه ی حباب اینا تماس گرفتیم که ما میایم اونجا ! بعدش از همسری قول گرفتم که خواهشا سرعت نرو ! سبقت مجاز هم حتی نگیر ! الکی بوق نزن ! چراغ هم نده که برات راه باز کنن ! اینجوری احتمالا بتونیم بی پلاک برسیم خونه ی دایجون  ... خلاصه راه افتادیم و خداییش رعایت کرد . تا رسیدیم خونه ی حباب اینا هنوز لباسمو عوض نکرده گفتم برم خونه ی دایی بزرگمو ببینم ! خیلی خوشگل شده ! گاز و فریزر و میز تلویزیون جدید هم خریده بودن و خدارو شکر ماشین لباسشویینم راه انداخته بودن . خونشون بامزه شده  بابای حباب هم نرده های روی ایوونشونو خیی با سلیقه رنگ زده بود و داشت وسایل نقاشی رو مرتب میکرد .

جالب اینجاست ! صدای من با آبجی کوچیکم خیلی به هم شبیه . صبح که به زنداییم گفتم ما میایم اونجا پرسید تنها میای ؟ گفتم نه ! محمدم هست ... نگو اون بنده خدا فکر کرده من در کل ابجی کوچیکه هستم و بهش گفتم آوا اینا هم میان . کلی غذا درست کرده بود  وای چقدر خجالت کشیدم من ! مامانم همیشه میگه وقتی تماس میگیری بگو اوا هستی تا تو رو با اون یکی اشتباه نگیرم  . حالا من که سر به سرش نمیذارم ولی آبجی کوچیکه وقتی میاد خونمون با مامان تماس میگیره و خیلی سر به سرش میذاره . اونم با بهت هی میگه کدومتونین  

بعد از ناهار من و حباب موندیم خونه و بقیه رفتن خونه ی اون داییم تا چارچوبهای اتاق هارو رنگ بزنن و کمی هم روز نشینی کنن . غروبش هم دوماد بزرگمون اومد اونجا و مخ همسری رو زد که چرخهای ماشین رو عوض کنه و خارجی بگیره ! 

شبش هم برای شام رفتیم خونه ی یسنا اینا و حباب هم با خودمون بردیم تا بعد بیاد خونمون . بعد از شام اومدیم خونه و تا اطرفا چهار بیدار بودم  . شنبه عصرکار بودم و حدودای ۱۱:۴۵ راهی شدم تا به موقع برسم ، حباب هم رفت دنبال کارهای شخصی خودش و قرار شد دوباره برگرده خونمون ! هیچی دیگه ! دیروز تو بخش اصلا حالم خوب نبود و کلی بدن درد داشتم و بی حس بودم . همشم گلوم درد میکرد و یهویی خشک میشد و باید حتما آب میخوردم تا حس خفگیم برطرف شه و بتونم نفس بکشم  ... تا حدودای ۷ تو بخش بودیم !

دیروز دو تا آنفلوانزای نوع (ای) داشتیم که ایزوله بودن و یه دونه هم اچ آی وی مثبت ... دیگه حسابی هوا خودمون رو داشتیم . ایکاش بخیر بگذره  .

دیروز یه صنایع دستی چوبی خوشگل هم کادو گرفتم  تا باشه جبران کنم ! بعدش هم ماسک زدم تا دیگرون رو مبتلا نکنم و راهیه خونه شدم . بین راه همسری تماس گرفت که برای یاس قرص بگیر بدجور سرماخورده ! دیگه رفتم دارو خونه و قرص گرفتم و بعدش با دربست اومدم خونه  

تا اومدم همسری گفت اوا گشنمه ! غذا چی داریم ؟ دلم میخواست گریه کنم ! گفتم عزیز من همین الان اومدما  گفت خب منم تازه اومدم ! آخه اون بنده خدا هم عصر کلاس داشت ولی خداییش تازه نیومده بود . میدونم حدودای ۶ دیگه خونه بود ولی من ۸ رسیده بودم 

خلاصه باز لطفش شامل حالمون شد و شام درست کرد  دست پختش معرکه هست ! همیشه یاس می مونه چطور از غذای باباش تعریف کنه که به من برنخوره  !!! منم سو استفاده گر ! تا میگه غذا خوب شد میگم خب از این به بعد میگم بابات غذا درست کنه ! اونم میگه نههههههههههه !  

بعد از شام فرم اشتغال به تحصیل رو کامل کردم و قراره امروز تحویل اموزش بدم تا برای تائید ارسال شه بابل ! مثلا قراره ارشد شرکت کنم من  . خلاصه شب خوابیدم ! صبح همسری و یاس رفتن مدرسه و بعد از اونا حباب هم رفت کاراش رو راست و ریست کنه و من هم خوابیدم  . تا ساعت ۹:۱۵ که باز حباب برگشت خونه و بیدار شدم و صبحونه خوردیم . حدودای ۱۰ هم داییم به اتفاق خانومش اومدن و حباب رو بردن . هر چی گفتم باز بیا ولی گفت فعلا دیگه نمیشه !!! 

و اما داداشم !!!

دیروز عروس خانوم به اتفاق مادرشون اومدن خونه ی مامان اینا و داداشم و آبجی کوچیکه به اتفاق عضو جدید خونواده رفتن برای آزمایش خون و کلاس تنظیم خانواده !  برای ناهار هم برگشتن خونه ی مامان . غروب با مامان تماس گرفتم میگم چیکار کردین ؟  میگه همه چی عالی بود ! غروب هم با بابات رفتیم رودسر و رسوندیمشون خونه !

حالا قراره برای چهارشنبه بریم خرید  وقتی مامان فهمید من تا اون موقع دیگه نمیرم بیمارستان کلی خوشحال شد و میگه پس برای خرید میتونی بیای ؟ گفتم انشالله !  برای چهارشنبه هم قراره شبش بیاد خونمون و پنجشنبه هم قراره عقد کنن به امید خدا ! روز عقد و تولدش هم یه روزه 

از شوخی گذشته ! خوشحالم که یه دونه داداشم سرو سامون میگیره و به نظر که خونواده ی خیلی خوبین میان ! امیدوارم خوشبخت شن  پریشب داداش یسنا میگفت بیچاره "س" که اومده تو خونواده ی شما که حالا سه تا خواهر شوهر داره  ...

وای ! خدایا ! کاری کن ما از این امتحان سربلند بیرون بیایم  

یادمه یاس که به دنیا اومده بود خواهر شوهرام خیلی خوشحال بودن که عمه شدن ولی برادر شوهرم بهشون میگفت برای چی خوشحالین ؟ از این به بعد مردم میخوان به این بچه فحش بدن هی میگن "عمته"  حالا شده کاره ما !!! 

الان هم همسری تماس گرفت که قراره غروب برن ییلاق و آخره شب برمیگردن ! با اینکه ناهار آماده کردم ولی مامان گفت یاس رو بیارین خونه ی ما بذارین تا بچه تو خونه تنها نمونه  قرار شده ظهری همسری بیاد خونه و وسایل یاس رو برداره و اونو ببره خونه ی مامان .

آخ جون ! برای فردا که صبح کارم غذا مونده برام 

الانم آبجی کوچیکه تماس گرفته و مامان برای اینکه دلمو بسوزونه هی جیگیلیه منو ماچ ماچش میکنه  . هیممممممممم !!! دلم براش تنگ شده 

صدای منم دقیقا شده مثل خروس  مامان میگه باز هم سرماخوردی ؟ میگم خب انقدر که خونتون سرده ! میگه سرد هم نباشه تو همیشه مریضی  ... راست میگه بنده خدا ... بر عکس ظاهر گول زنکم شدیدا در برابر مریضی ضعیفم 

+ فریاد میزنم تُرا

                    در هوایی که چله نشین 

                                                      بهار است

وقتی گرمای آغوشت 

                         مرا تا عمق حضور فرا میخواند

نه یکبار

         که هزار باره عاشق میشوم

                                             در هوایی که بارانیست ... !!!  

*آوا

مکتوب شده در یکشنبه ۱۵ اسفند۱۳۸۹
  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۵ اسفند ۸۹ ، ۱۱:۲۵
  • ** آوا **
۱۴
اسفند
۸۹


* عطر کوچه ی اقاقیها را بخاطر بسپار

سالهاست که این برزن از آدمها نشانی ندارد !

لبریز از حس تبلور میشوم

وقتی جرعه جرعه خاطراتمان را سر میکشم

و در قلبم فرو میدهم ...

*آوا

همیشه برای من بمان ...


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۴ اسفند ۸۹ ، ۱۱:۱۷
  • ** آوا **
۱۳
اسفند
۸۹


سلام

امروز دیگه زدیم بیرون و با ماشین بی پلاکمون راه افتادیم سمت محل مادری 

الان هم خونه ی حباب اینا هستیم و برای شب هم میریم خونه ی یسناجونی

خُ چیه ؟ خسته شده بودیم !!!

راستی کسی نمی دونه چجوریه که یکی دیگه "بله " گفته اونوقت من خواهرشوهر شدم ؟ 

فردا قراره برن آزمایش خون و انشالله به سلامتی تا آخره هفته هم عقد میکنن ... 

یاسی هم کلی ذوق داره و خوشحاله که زندایی دار شده 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۳ اسفند ۸۹ ، ۱۵:۴۰
  • ** آوا **
۱۱
اسفند
۸۹


 یادمه ۴یا ۵ ساله بودم که برنامه کودک " باز مدرسم دیر شد ! اکبر عبدی " رو نشون میدادن ! همیشه برای من این سئوال بود که این بچه کی میشه که به موقع برسه به مدرسه ! 

اونموقع ها تیراژ برنامه کودک یه بچه کوچولو بود که دستاش رو پشت کمرش قلاب کرده بود و در حالیکه فکر میکرد به چپ و راست صفحه تلویزون طی طریق میکرد ! آهنگش هم این بود . بق بق بق بق بق ....!!! بعد یهویی یه کبوتر میومد و اگه اشتباه نکنم از گوشه ی چپ و پایین صفحه تلویزیون لبه ی پرده رو به منقار میگرفت و پرده رو باز میکرد که روش نوشته بود " برنامه ی کودک " ! وای که واسه دیدن همون برنامه ها چقدرررررر ذوق داشتیم . یادش بخیر ! مسافر کوچولو ... (رفتیم تو فاز قدیما ! یکی بیاد مارو از این فاز در بیاره )

حالا که چی ؟؟؟

امروز صبح ساعت ۶:۵۰ دقیقه با صدای همسری از خواب بیدار شدم . آوا ساعت میدونی چنده ؟؟؟ 

یهویی از خواب پریدم . انگار نه انگار تا اون ساعت خواب بودم ... وای دیررررررررررم شد . تندی رفتم آماده شم و هنوز لباس نپوشیده زنگ زدم آژانس و خدا خدا میکردم اول صبحی ماشین داشته باشن که خدارو شکر داشتن . طی این چهار سال که این مسیر رو میرم و میام اولین بار بود که مجبور شدم با آژانس برم !

دیگه پول خرج کردمو امروز با آژانس رفتم تا بیمارستان !!! به هر شکلی بود خودمو سر وقت رسوندم تو بخش و خدارو شکر دیر هم نشد . ولی میخواستم صبح حدودای ۵ بیدار شم که برم کتابخونه و مطلب کنفرانس رو یه بار دیگه مرور کنم که نشد .

ساعت ۱۱:۳۰ هم رفتیم سالن کنفرانس و مطلب به خوبی ارائه داده شد و شکر خدا بد هم نبود . ولی از اونجا که ساعت رست نرفتم صبحونه بخورم شدیدا قند خونم افت کرده بود و همش لرز داشتم . هوا هم که حسابی سرررررررد ! زمستان دیر یاده ما کرد ولی این یه ماه آخر دیگه حسابی ترکونده با این همه سرما و بارندگی ... خدایا شکرت !!!

+ درب ورودی حیاط رو هم آوردن و چارچوبش رو وصل کردن ! یعنی میشه امسال کفشهامون تو ایام عید مورد سو استفاده ی سارقین محترم قرار نگیره ؟؟؟  ایکاش این همه هزینه که صرف شد حداقل برای عید جواب بده 

+ امشب برای شام منزل مادرشوهر آینده (مامانی خودم ) دعوتیم و هنوز هم مشخص نیست کیا قراره برن ! ولی احتمال اینکه من مظلوم این رقابت باشم خیلی زیاده و به قول دوماد کوچیکمون که به پر خواب معروفه احتمالا من و آبجی کوچیکه باید بمونیم خونه و تخمه بشکونیم تا بقیه برن و برگردن 

درد معده داره یواش یواش سر به سرم میذاره ! خدایا رحم کن !

+ فردا پست تست بخش آنکولوژی دارم ! خدایااااااااا دیگه روم نمیشه بگم ، خودت رحم کن !

 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۱ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۲۰
  • ** آوا **
۱۰
اسفند
۸۹


+ امروز باز بخش خون (آنکولوژی) بودیم ! همون اول کاری به بُرد نگاه کردم تا ببینم بیمار قبلی من هنوز بستریه یا مرخص شده ؟ که دیدم هنوز تو بخش بستری هستش . قبل از اینکه بیمارهارو تقسیم کنم رفتمو بهش سر زدم . وای خدا ! باورم نمیشد ... نشسته بود رو تختش و با اینکه ماسک زده بود شادی تو چشمهاش موج میزد . تا منو دید بلند سلام کرد ! از اون سلامها که با کلی ذوق هست ... کلی بابت کارایی (وظایفی) که دفعه ی قبل براش انجام داده بودم از من تشکر کرد و منم کلی قرمز شدم ... شکره خدا عفونتش خیلی خیلی بهتر شده بود و قرار بود دوز آخر امی پنم و ونکومایسینُ بگیره و تا ظهر مرخص شه !

کلی بهش "آموزش مراقبت از خود" رو دادم تا بهتر بتونه شرایط بعد از کموتراپی رو تحمل کنه و اونم با دقت گوش میداد . امروز تو بخش یه مورد شدیدا حالمون رو گرفت . تو یه اتاق دو تخته دو تا بیمار بستری بودن که مادر و دختر بودن و مادر مبتلا به کنسر تخمدان و دختر کنسر برست ... دختره فقط ۲۹ سالش بود و یه دختر ۶ ساله داشت ... خداجون حکمت کارات گاهی عجیب دور از فهم ودرک ماست 

+ برگشتنی جلوی بانک ملی از ماشین پیاده شدم تا برم کارت سیبامو تحویل بگیرم ، که با اون خستگی با دربهای بسته ی بانک موجه شدم . حالا ساعت چنده ؟ ۱:۲۰ دقیقه ظهر ...

هی میزنم به شیشه ... تق تق تق !!! سربازه اشاره میکنه به ساعتش " یعنی وقت کاری تمومه " منم هی اشاره میدم به مچ دستم که ساعتی نداره " یعنی هنوز ساعت ۱:۳۰ نشده چی که تعطیله " ...

خلاصه یه خانومه گفت من میرم از درب پشتی برم تو . اون رفت و منم دقیقا مثل دُم دنبالش راه افتادم . اولش آقاهه اون خانومه رو راه نمیداد ولی بعد یک عدد انسان شریف گفت فقط اون خانومُ راه بدید بیاد تو ... من داد زدم " پس من چی ؟ ساعت هنوز ۱:۳۰ نشد کهههههههه " دوباره اشاره داد اون خانومُ هم راه بدین  خلاصه برای گرفتن یک عدد کارت سیبا کلی از این باجه به اون باجه فرستادنمون . آخرش یه عالمه کارت ریختن روی میز میگن بگرد از توشون پیدا کن . یه آقایی بهم کمک کرد و در نهایت ناامیدی تونستم پیدا کنم . خانومه کارت رو بدون هیچی داده دستم میگه برو فردا بیا فعالش کن ! میگم "پس جلدش کو ؟" میگه نداریم . گفتم یعنی چی نداریم ؟ من اینو کجا بذارم که خراب نشه ؟ بعدش دیده که خیلی سمج بازی در آوردم میگه برو باجه ی ۲ بگو اقای فلان بهت یه جلد بده ... خلاصه رفتمو جلد گرفتم و دادم یارو بهش رمز داد . ولی بعد که تو دستگاه کارت خوان امتحان کردم میگه شماره حساب شما برای دستگاه تعریف نشده !!! حالا باید فردا باز امتحانش کنم . اولین حقوق دانشجوییمون که چیزی در حدود ۲۰۰۰۰ تومان هست به حساب ریخته شده . یعنی کشتن خودشون رو . ۲۰هزار تومان بابت یک ترم کار در بیمارستان . ببینم ! احیانا هوس که نکردین بگین ما شیرینی میخوایم که ! هوم ؟ روتون زیاده اگه بگینا 

+ امشب قراره بریم خونه ی مامان اینا تا برای فرداشب برنامه ریزی کنیم . یعنی من موندم اون برنامه ای که قراره ما بریزیم در نهایت چه شود !!!  میدونم آخرش خرابکاری میکنیم  ... آبجی کوچیکه به دلیل داشتن یه جیگیلیه ۵/۱ ساله احتمالا نتونه تو مراسم فرداشب شرکت کنه و الان هم شدیدا حالش گرفته بود . به من میگه اوا یعنی من روز عقد تازه باید برم بگم عروس کدومه ؟ اینکه نمیشه !!!

حالا منم حالم گرفته شده ! آخه اون بار هم من و ابجی بزرگه رفته بودیم و این بنده خدا نبود . بدتر از همه اینکه همون روز هم تولدش بود و کلی بهمون غر زد که چرا نبردیمش  ... الان حس میکنم دور از انصافه باز ما بریم و اون نباشه . برای همینم تو این فکرم که منم نرم و اینجوری حداقل اون کمی به ارامش تلقینی برسه  !!!

+ امروز کارگر اومده و داره دو ردیف دیگه دورچین دیوار حیاطمون رو بالا میبره ! وقتی رسیدم خونمون و وارد پارکینگ آپارتمان شدم خیلی حس خوبی بهم دست داد . احساس امنیت بیشتری کردم . اخه دیوار آپارتمانمون از این کوتاها بود که هر کی از تو کوچه رد میشد میتونست خیلی راحت تو حیاطمون سرک بکشه ! الان ولی دیگه نمیتونه و این یعنی امنیت بیشتر  . حالا دروازه هامونو هم اگه درست کنن محشر میشه !

باید کم کم آماده شم تا با آبجی کوچیکه برم بازار . قصد خرید نداریم . فقط بازارگردیمون در حده تعویض اجناس خریده شده هست . اونم از جانب مامانی و آبجی خانوم ...

همین دیگه ! ضمنا برای فردا کنفرانس کنسر برست دارم و هیچی هم نخوندم . چه شود ؟! 

+ آغوش بگشا

              و زیبایی های وجودت را

                                ارزانی دار بر کسانی که 

                                                         زائر حریم نابت هستند ... * آوا


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۰ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۵۵
  • ** آوا **
۰۹
اسفند
۸۹


حدودای ظهر به همراه حباب راهی بازار شدیم تا من برم سمت بیمارستان و حباب هم بعد از خرید سئوالات کنکور ارشد بره خونشون ... بین راه رفتیم پاساژ پردیس تا عطر ۲۱۲ بخرم و کلی لجم گرفت بابت اینکه یارو با اون مغازه ی باکلاسش جعبه کادو نداشت  ، خلاصه عطر مورد علاقم رو خریدم و از هم جدا شدیم و هر کدوم به راه خودمون رفتیم .

نزدیکای بیمارستان مذکور یه مطبوعاتی بود و رفتم یه نوع کاغذ کادوی خوشگل خریدم به همراه چسب نواری و بعد رفتم تو کتابخونه و نشستم با سلیقه ی دره پیتی خودم اونو یه جوری کادوپیچش کردم . ولی شدیدا ظاهرش بی کلاس شده بود ...کلی بچه ها مسخرم کردن  !!! البته به قول عزیزی ظاهر مهم نیست و نفس عمله که مهمه 

ساعت ۱:۲۰ وارد بخش شدیم ! کلا امروز همش پیچوندیم  ... نشون به این نشون که قرار بود نیم ساعت برای صرف چای بریم سلف و ما دقیقا یه ساعت چای نوشیدیم . اونم چه چایی  !!! قند نداشتیم و به چه در به دری یکی از بچه ها برامون قند تهیه کرد . اونم چه قندی !!! به قول یکی دیگه از دوستام " بخورین نوش جونتون ، حقتونه ... "

بعد از کلی خنده و شیطنت توی سلف راهیه بخش شدیم و باز هم کنفرانس COPD رو پیچوندیم ... حدودای ۶:۴۰ دقیقه من از مربیمون اجازه گرفتم تا زودتر راهیه خونمون شم ! نیست که راه من از بقیه دورتره اونم قبول کرد  !

اینجاش جالبه حالا !!! 

راننده ی بنده خدا رفت بنزین زد و وقتی راه افتاد یهویی ماشین به تته پته افتاد  حالا من میگم پیاده میشم با یه ماشین دیگه میرم ! اونم گفت : نه بمونین می رسونمتون ... قرار شد منو برسونه تا دمه خونمون و من به این شرط موندم و پیاده نشدم  آخه ساعت ۷:۱۵ بود و جاشم پرت ! منم ترسووووووووو !!!

خلاصه یه تعمیرکار اومدم و ماشین رو راه انداخت و با حدود ۲۰ دقیقه معطلی راه افتادیم . بارون هم به شدت میبارید ! این بین هم همسری تماس گرفت و بهم گفت با ماشین دربست بیا خونه ! گفتم چشم با همین ماشین میام ...  خلاصه حدودای ۸ بود که موفق شدم برسم خونه ! دیگه تندی شام درست کردم و خوردیم و از خستگی همون کناره سفره دراز کشیدم و سریال "ارمغان تاریکی " رو دیدم !

با مامان هم تماس گرفتم و از برنامه ی چهارشنبه برام گفت ! انشالله برای مجرداش  ... خلاصه اینکه کلی آرزو داره برای تک پسرش و ذوق داره . نیست که من اصلا ذوق نکردم 

فردا هم باید ساعت ۶ راه بیفتم تا برای ۷:۲۰ توی بخش باشم و از الان غصه م شده . بدتر از همه اینکه پنجشنبه امتحان بخش خون " آنکولوژی" داریم و شبش ما قراره بریم رودسر ! حالا کی باید درس بخونه ؟  بی خیال شدم این آخریا 

+ ثبت نام برای ارشد شروع شده و من سایت سنجش رو باز کردم ولی هر چی نگاه کردم چیزی ندیدم . فکر کنم از خستگیه که نمیتونم خوب درک کنم این سنجش چی میگه ! اگه کسی میدونه برای ثبت نام ارشد زیر شاخه های پزشکی باید وارد چه لینکی شد آدرسش رو برام بذاره . حال گشتن رو ندارم 

+ امروز همسری رفت که شارژ ADSL رو پرداخت کنه ! خدارو شکر ۳۰۰۰ تومن کسر کرده و از این به بعد باید ۱۲ تومنی بدم 

+ خیلی حس خوبیه که یه پیرزن که منو نمیشناسه کلی برام دعا میکنه ! این بخش از شغلمُ دیوونه وار دوست دارم 

.

.

برای تو که دیوانه وار دوستت دارم 

+ گاهی زبان قادر به گفتن احساس نیست ؛ تو نگفته بخوان حرف دلم را ...  *آوا


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۹ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۰۶
  • ** آوا **
۰۸
اسفند
۸۹


دیروز تو بخش کل گروه سر درد گرفته بودیم که واقعا نمیدونم علتش چی بوده !!! انگاری تو هر کدوم از چشمای من یه قلب داره تالاپ و تولوپ میکوبه  خیلی حالم بد بود و به هر شکلی که بود تا ساعت ۶:۴۵ دقیقه شرایط رو تحمل کردم  بعدش هم قرار بود که فقط یه روز تو اون بیمارستان باشیم و از فردا تو بیمارستان شهر خودمون برم . برای همین موقع رفتن فقط ساک لباسهامو برده بودم ، اونجا بود که فهمیدم قراره روزهای باقیمونده رو تو همون بیمارستان بمونیم حالا من باید لباسهامو میذاشتم تو کمد رختکن و یه مسافت ۲۵ کیلومتری رو بدون کیف برمیگرشتم شهرمون ... دیگه به کیمیا رو انداختم و کیفش رو قرض کردم تا پرستیژیمون نریزه بهم  ... برگشتنی هم با حباب تماس گرفتم و هماهنگ کردیم که مرکز شهر همدیگرو ببینیم و قدم بزنیم بیایم خونه ...

حدودای ۸ بود که رسیدیم خونه ! همسری و یاس مشغول تهیه شام بودن . کلا کیف میکنم وقتی میام خونه و میبینم غذا مهیاست ... برای شام هم ساندویج کالباس و قارچ که با ساندویچ ساز تهیه شده بود داشتیم 

تا رسیدیم دیدم آبجی کوچیکه تماس گرفت که بیاین خونمون ... یعنی چیزی در حدود ۸۰ کیلومتر فاصله ، میگم آخه ماشینمون هنوز بی پلاکه ... بعدش فهمیدم که اون با جیگیلی من اومده خونه ی مامان اینا و بهم گفت " پس شما اگه نمیاین شب نشین ما میایم ..."

تندی شام خوردیم و جمع و جور کردیم و میوه شستمو چای هم دم کردم تا مامان اینا بیاین ... وای ! وقتی اومدن مانی جونم خواب بود ! کلی بوس مالیش کردم ، بیدار شد و می خندید بعد هم هی میرفت از تو آشپزخونه یه چیزی میگرفت و میاورد Baby Girl خلاصه مامانیش کلی غر زد که آوا دعواش کن ... منم فقط نگاش میکردم و میخندیدم اون بیچاره هم هی حرص میخورد  

تا حدودای ۱۱ خونمون بودن و بعدش بای دادن و رفتن ! شب هم تا حدودای ۴:۱۵ صبح بیدار بودم و بعد من و حباب تا نزدیکای ۱۰ خوابیدیم ...

بعدش هم کمی غذارو آماده کردم و بقیه کارهاشو به حباب سپردم و خودم راهیه بیمارستان شدم . امروز تو بیمارستان میشه گفت همه چی خوب بود . کارها زیاد بود ولی خدارو شکر سر درد نداشتیم  کنفرانس هم به شکل باشکوهی برگزار شد و ازمون کلی تجلیل به عمل اومد .

ساعت ۶:۴۰ از بخش اومدیم بیرون و راهیه خونه شدم . حباب بازار بود که باهاش تماس گرفتم خودش بره خونه مون و منتظر من نمونه . منم  با دربست رفتم خونه  . وقتی رسیدم خونه ، حباب هم چند دقیقه ای میشد که رسیده بود .

+ امروز یه شاخه گل خوشگل هم کادو گرفتم 

+ رسما داریم خواهر شوهر میشیم ... سووووووووووووت 

+ احتمالا سه شب دیگه میریم برای خواستگاری و من اصلا آمادگیشو ندارم 

+ یاس امشب میگفت: "ایکاش عروس بگه با اجازه ی بزرگترها بله ، تا منم زندایی داشته باشم "  داشته باشین که منظورش این بود که عروس بگه بله 

+ چجوری گربه رو دم حجله می کشن ؟  من بلد نیستم خُـــ

+ مخلص زن داداشمونم هستیم ... (وای شاید یه روزی اینجارو بخونه ) سلام عسیسممممممم 

+ حالا یکی بگه من شب خواستگاری چی بپوووووووشم 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۸ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۴۲
  • ** آوا **
۰۷
اسفند
۸۹


امروز عصرکارم ... 

بدتر از همه اینکه اصلا حوصله ندارم !

دیشب حال همسری خیلی بد بود و میگرنش عود کرده بود و از غروب همینجور بی حال افتاده بود و ناله میکرد . هر چی قرص هم خورد هیچ تاثیری نداشت ! بسکه این مردها (بلانسبت) یه دنده هستن !!! هر چی التماسش میکنم یه بار بیا و برو دکتر (!) قبول نمیکنه که نمیکنه ! بعد منم لج میکنم میگم ایندفعه که مریض شدی اصلا توجهی نمیکنم ... ولی مگه میشه ؟   کلی گشنش بود ! شام درست کردم ولی نتونست حتی یه لقمه هم بخوره . میگم :  غذا بد شده ؟ میگه : نه به خدا ! چشام داره برای غذا در میاد ولی نمیتونم بخورم ... آخرشم گلاب به روتون رفت تو فاز تخلیه سربالایی  بعدش که کمی آروم تر شد گرفت خوابید .

این وسط حالا یاسی هم هی بهش گیر داده که بابایی جونه من اگه دخترتو دوست داری بخند ... بخند ... بخند دیگه !!! مگه این بچه حرف حالیش میشه اینجور مواقع ؟! میگم : یاااااااااااااس بابات رو اذیت نکن حالش خوب نیست ... 

اونوقت همسری منو ضایع میکنه و میگه کاریش نداشته باش ... هیچی دیگه ! این وسط تنها کسی که ضایع میشه " منم "

ماشینمون پلاک نداره و تا پلاکش نیاد جایی هم نمیتونیم بریم . هیممم!!! اوناییکه اهل بیرون رفتن هستن الان میدونن ما چه حالی داریم این روزها  . دو روزه کامله که پامو از خونه بیرون نذاشتم . دلمون پوکید تو خونمون ! راستش حس میکنم سر درده همسری هم از همین تو خونه موندنه زیادمونه  .

امشب قراره حباب بیاد خونمون  اونکه بیاد حال و هوامون کمی از این یکنواختی در میادش. یاس که خیلی خوشحال بود از اینکه امشب مهمون داریم . و من هم همینطور 

از الان غصه ی غروب که دیر میرسم خونه رو دارم  !


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۷ اسفند ۸۹ ، ۰۷:۳۴
  • ** آوا **
۰۵
اسفند
۸۹


 

episode اول ..... :(

+ مکان : بخش خون بیمارستان ...

+ زمان ۷:۳۰ صبح

چهره به شدت برام آشناست و البته اسمش هم ... ولی هر چی به مغزم فشار میارم که این کیه چیزی یادم نمیاد !!! نای حرف زدن نداره . به اسم فامیل صداش میزنم ... فقط با گفتن یه "ه " میگه که حرفمو بهش بگم ... تابلوئه که حالش اصلا خوب نیست . نمیخوام با پرسیدن این سئوال به حال ظاهریش بی توجهی کنم . برای همین درجا ازش میپرسم الان کجات درد داره ؟ میگه کف پاهام داره میسوزه و گز گز میکنه ... صداش انگار داره از تهه چاه در میاد ! به زور دارم میشنوم که چی میگه . مامانش میگه دیشب تب کرده و هر کاری کردن تبش پایین نیومده . نگهبان میاد و از همراه میخواد که پایین باشه !

ازش میخوام که بره ! بهم میگه پس حواست به دخترم هست ؟ بهش قول میدم که از کنارش تکون نمی خورم . سریع دستکش یکبار مصرف مشمعی و لاتکس می پوشم و شروع میکنم به پاشویه بیمار . حرارت بدنش ۳۹.۸ درجه ... هر کاری میکنم پایین نمیاد .

ازش خواهش میکنم که کمی مایعات بیشتری بخوره تا دفع داشته باشه ! شاید به این شکل کمی عفونت رو دفع کنه . ولی نای خوردن نداره . با اشاره منو متوجه میکنه که دهانش هم زخمه ...

نگاهش آشناست . دیگه تو نگاه آشناش هیچ اثری از امید نمیشه دید ... صورت ظریفش کاملا زرده . پرونده رو بررسی میکنم ولی چیزی دستگیرم نمیشه . چون با تشخیص برست کنسر بستری شده ولی درمانش عفونی هست . داخل زونکن میگردم و برگه های پاتولوژی رو بررسی میکنم ... برست کانسر و بالطبع اون متاستاز منتشر کبدی ...

نشونه های یرقان کم کم داره رو صورتش و پوست بدنش تظاهر پیدا میکنه ... وقتی میخوام از کنار اتاق دوم عبور کنم یهویی به خاطر میارم . همون بیمار هفته ی قبل ! تخت ۳ ... حالم به شدت بهم میخوره ! در طی این هفته چه بر سرش اومد ؟ اون همه امید که تو چشماش دیده بودم چی شد ؟ اون همه شادابی ؟ اون همه اشتیاق برای صحبت کردن با بچه ها ... میشناسمش !!! مادر همون سه تا بچه ...

خدایا بهش رحم کن  !!! بعد از زمان استراحتمون که به بخش برمیگردم میبینم نشسته و بالش رو بغل کرده و کاملا خم شده روی بالش . تا منو میبینه خیلی اروم بهم میگه پشتمو می مالی ؟ درد دارم ! باز دستکش میپوشم و شروع میکنم به ماساژ پشتش ... اشک تو چشمام حلقه بسته و خیلی خودم رو کنترل میکنم که راه نیفته !!!

اون زیر لب زمزمه میکنه که " خدایا دیگه خسته شدم ، خلاصم کن "

من تو دلم به یاد میارم این ترانه رو " خستگیهامو بگیرین ! غمه چشمامو بگیرین ! دردُ از تنم بگیرین ! بذارین برم از اینجا ... " اشکم راه افتاده ! کمی خودم رو به سمت پشت نحیفش میکشم که شاهده اشک ریختن من نباشه ... 

episode دوم .... :)

+ مکان : سلف دانشکده

+ زمان : حدودا ۱۰:۱۵ صبح امروز

مشغول صحبت کردن با بچه ها هستیم که یهویی یکی از بچه های گروه "ف" چای رو برمیگردونه روی خودش !اونم چه چایی !!! چای داغی که تازه ریخته بود . اونم رو لباسهای سفید رنگ کارورزی ... اولش می ترسیم که نکنه پوستش تاول بزنه ! بعد خودش میخنده و ما هم به دنبالش می خندیم ... موندیم باید چیکار کنیم !!! به هر شکلی هست هدایتش میکنیم سمت رختکن... روپوش و شلوار یکی از دوستاش رو که آف هستُ برمیداره می پوشه !!! صحنه ها و حرکات بقدری خنده داره که نمیشه نخندید ...تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید از بس خندیدم هم شکمم درد گرفته و هم کتفم ... به هر شکلی هست مرتبش میکنیم و بر میگردیم تو بخش !!!

episode سوم .... :(

+ مکان : استان باران خیز مازندران

+ زمان : از ساعت ۱ تا ۱:۲۰ ظهره امروز

بارون به شدت میباره و غافلگیرمون کرده ! زیر بارون منتظر ماشینم ولی انگاری هیچ کدوم از این ماشینها سرشون به سمت شهر ما هدایت نمیشه  ایکاش علی دایی بود تا با یه کف گرگی ماشینهارو هدایتشون میکرد به سمت شهر محل زندگی من ... " ( *با احتباس از طنزی که دیشب دیدم   ) هیکلمون که موش نیست ولی ظاهرمون دقیقا شبیه به موش آب کشیده ی قصه ها میخوره ... همسری فرت و فرت تماس میگیره که آوا جان کجایی ؟ میگم زنگ نزننننن تو گوشیم آب میره  ... بعد از بیست دقیقه انتظار خلاصه سوار ماشین میشم ... تموم صورتم خیسه خیسه !!! سرد هم هست و می لرزم ! به راننده میگم ممکنه دستمال کاغذی بهم بدین ؟ دست میبره و یک برگ دستمال بهم میده . دستمال همینکه تو دستم میاد خیس میخوره ! حالا این من هستم ُ یه برگ دستمال خیس شده از رطوبت دستم و یک عدد عینکی که انگاری باهاش شیرجه زدم تو آب و صورتی که قطرات اب ازش همینجور می چکه ... عجب آدم خسیسی بوده این راننده ...

میرسم به کمر بندی و میخوام پیاده شم ! میبینم همسری هنوز اونجا منتظرم مونده کلی و دلم قربون صدقه ش میرم ... ! 

episode چهارم .... :)

مکان : منزلمــــون

+ زمان : ۱۵:۵۴ عصـــــر

برای خودم مشغول ویرایش مطالب این پست هستم که همسری با یه لبخند ژکوند وارد میشه و سوئیچ رو میگیره جلو روم و میگه " سوئیچ پراید صفر ، مبارکه "  خلاصه بعد از چهار سال و اندی تونستیم پیکان دسته چندم رو به پراید صفر ارتقا بدیم . خدایا شکرت ! به امید ارتقای بالاترمان  ... Yah

خلاصه که پیکانی که باهاش بیش از چهار سال خاطره داشتیمُ دادیمش رفت ... رفیق روزهای تنهاییمون بود  نمیذاشت حوصلمون سر بره تو خونه ... 

.

.

بعد از ثبت موقت مطلب نوشت :

episode پنجم....Heart Smile

+ مکان : کناره پی سی توی اتاق خوابمون

+ زمان : ۷:۴۳ شب

همسری رو نشوندم کنارم و دارم مطالب این پست رو براش میخونم ... میگه خودت نوشتی ؟؟؟

گفتم : خب آره ! میخنده و میگه می بینم تند تند داری تایپ میکنی پس بگو ...

میگم خب حالا تو بگو چی بنویسم ؟

میگه :"من عاشقتم ! In Love تو هر چی دوست داری بنویس ... "

+ غروبی همسری رفته بود که یاس رو بیاره خونه ! ولی طی تماسی میره نمایشگاه تا مشتری پیکانمون رو ببینه و طرف همون موقع می پسنده ! همسری هم میاد مدارک رو میبره و پیکان رو قولنامه میکنن ... و این چنین شد که امشب هم یاس موند خونه ی مامان اینا

+ خدایا کل جهان را آلودگی فراگرفته است ! چند روزی تعطیل نمیکنی ؟؟؟


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۵ اسفند ۸۹ ، ۱۹:۴۵
  • ** آوا **