* عشق یعنی ؛ مادری با قدمهای آهسته وارد فروشگاهی میشه و بی هدف می چرخه بلکه چیزی به دلش بشینه تا برای دخترکش بخره ! و این تنها قصد ِ از پیش تعیین نشده ی اون مادره ! کمی بعد رو به روی قفسه ی عروسکها قرار میگیره . روی پاهاش می شینه و با یه لبخند و گردنی کج بهشون نگاه میکنه . یکیشونُ برمیداره و به موهای نرم و فرفریش دستی میکشه . دوباره میذاره سر جاش . بلند میشه و باز بقیه رو برانداز میکنه . دوباره برمیگرده و جلوی قفسه ی همون خوشگلا باز روی پاهاش میشینه . اینبار لبخندش عمیق تر میشه و یکیُ برمیداره و راه میفته به سمت آقای صندوق دار ! عروسکُ بدون کادو میذاره روی صندلی کنار راننده و برمیگرده خونه . اونُ جایی قرار میده تا وقتی دخترک وارد اتاق شد قبل از هر چیزی نگاهش به اون بیفته . میدونه که ذوق میکنه ...
غروب وقتی به اتفاق دخترک و بابایی برمیگردن خونه یه لامپ شب تاب هم براش میخرن . وارد خونه که میشه به دخترک میگن قبل از اینکه لامپ اتاقُ روشن کنی چراغ شب تابُ روشن کن ببین نورش خوبه؟! دخترک وارد اتاق میشه و چراغ شب تابُ هنوز به پریز نزده ناخودآگاه لامپ اتاق روشن میکنه . یه " واااااای" میگه و با لبخندی پر از سئوال به سمت درب برمیگرده . بابایی و مامانی همزمان دست میزنن و میگن "یاسی جون تولدت مبارک " ! یاس هم از ذوق نمیدونه باید چیکار کنه . عشق یعنی همین که با دیدن لبخند دخترت ذوق مرگ بشی ! به همین راحتی ...
** عشق یعنی ؛ وقتی با سردرد مبهمی که تو سرت حس میکنی دراز کشیدی و تو خیال و تنهایی خودت هزاران فکرُ حلاجی میکنی ... صدای درب میاد . کمی مکث میکنی تا شاید خودشون کلیدُ بندازن تو در ولی باز صدای زنگ میاد . اینبار تلو تلو خوران بلند میشی و میری سمت درب . درب که باز میشه دخترکُ می بینی که یه جعبه ی راه راه سفید و سورمه ایُ گرفته سمتت و با ذوقی غیر قابل توصیف میگه " مامانی روزت مبارک " :) ماچ و بوسه هست که نثار هم میکنید و کمی بعد انگشتر تو دستتُ نگاه میکنه میگه " مامان سلیقه ی منه دوسش داری ؟ " و تو دلت ضعف میره از اینکه دخترت انقدر بزرگ شده که به سلیقه ی خودش میخواد دل مامانشُ شاد کنه و این حس ، خوده خوده عشقه !
+ خدایا لذت داشتن و چشیدن این حس ِ مملو از عشقُ به تمامی زنان سرزمینم ارزانی دار ... الهی آمین ... !
- ۰ نظر
- يكشنبه ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۳۸