مکان : مترو خط تجریش
زمان : عصر چند روز قبل
جمعیت به شکل عجیبی زیاده ! به یکی از ایستگاه های چند مسیره میرسیم که ازدحام به شکل وحشتناکی به داخل هجوم میارن . من دقیقا جفت در رو به رویی گیر افتادم . در حالیکه کیفم رو بین دو تا پاهام نگه داشتم تمام تلاشم رو میکنم که دستم رو به چیزی گیر بدم تا تعادلم رو حفظ کنم . ایستگاه بعد سه چهار نفری پیاده میشن و باز افراد بیشتری داخل میشن . کمی خودم رو به کنار میکشم و به شیشه ی جانبی تکیه میدم . شش خانوم جلوی من ایستادن و با هم حرف از دمنوش میزنن ! قراره همگی خونه ی یکی از اونها برن به صرف دمنوش . ملت عجب خوشی ان . دو ایستگاه بعد هم به همین ترتیب تعداد کمتری خارج میشن و چند برابر وارد ... دقیقا حس میکنم بین جمعیتی از بانوان گیر افتادم . نفسم تنگ و تنگ تر میشه . مترو با سرعت در حال حرکته و من لحظه به لحظه رنگم پریده تر میشه . خم میشم تا بلکه کیفم رو به بالا بکشم تا اسپری م رو بردارم ولی امکان دسترسی به کیف هیچ جوره نیست . از پشت به شیشه چسبیدم و از جلو هم چند نفر به سینه م فشار میارن . قفسه سینه م هیچ راهی برای دم و بازدم نداره . یه لحظه سرم گیج میره و با فریاد میگم " وای خدا خفه شدم " از صدای فریادم اون چند تا خانمی کنه بهم چسبیدن کمی خودشون رو عقب میکشن و دو سه تایی نفس عمیق میکشم . یکی از خانمها متوجه ی تلاش من برای برداشتن کیفم میشه . دستش رو از بین پای چند نفر رد میکنه و کیفم رو میگیره و میکشه بالا . هنوز جا برای نفس کشیدن نیست . با سختی اسپری رو پیدا میکنم و دور و بری ها با دیدم اسپری تازه متوجه حاد شدن وضعم میشن . به هر شکلی که هست دورم رو خلوت میکنن و چند پاف روونه ی ریه م میکنم . سرم رو به در تکیه میدم و در حالیکه اشک میریزم چند نفس عمیق به ریه هام می فرستم . اون خانمی که دوستاش رو به صرف دمنوش دعوت کرده بود از داخل کیفش یک بطری نصفه و نیمه آب در میاره و کمی از آب رو به صورتم می پاشه و مقداری هم به خوردم میده . ما بین تمام این بدبختی ها چشمم میخوره به رد رژ لبی که دور بطری آبه . ولی وقت ایش و این حرفا نیست . چند قلپ میخورم و کمی بهتر میشم . ایستگاه بعدی با اینکه مقصدم نبوده بهر شکلی که هست از اون خیل جمعیت خودم رو می کشم بیرون و روی صندلی کنار سکو میشینم . یکی از دستفروشهای مترو با بار و بندیلش رو به روم قرار میگیره و ازم میخواد تا اگه کمکی ازش بر میاد برام انجام بده . تشکر میکنم و با چشمام تائید میکنم که خوبم . ده دقیقه استراحت میکنم و بعد از عبور چند مترو ، با متروی سومی خودم رو به مقصد میرسونم .
دو سه شب قبل تو اخبار گفتن در بازی فوتبال یکی از کشورهای خارجی چند نفر در دقیقه ی هفت بازی از فشار ازدحام به دلیل خفگی پشت درهای استادیوم ، فوت شدن . چقدر من درکشون کردم . واقعا خیلی بد بود .
* دیشب فهمیدم که یکی از بهترین فوق تخصصهای بیماریهای کلیوی بیمارستانمون به دلیل عود کردن بیماری کنسر ریه ارست کرده و سی پی آر شده . وقتی بالا سرش رفتم علیرغم اینکه اینتوبه بود و تنفسش وابسته به ونتیلاتور به چشم خودم دیدم که از چشمهاش اشک میریخت . تا وقتی میومدیم هنوز در همون وضع بود و چند ساعته خبر ندارم که بعد از اومدن ما چی پیش اومد. امیدوارم که خدا کمکش کنه .
** قـراره یه تصمیم مهم بگیرم . تصمیمی که می تونه یه سکوی پرش باشه برام . حالا تا حتمی شدنش نمی تونم بگم جریان از چه قراره . ولی همین حالا ، با همین شرایط هم خیلی خوشحالم که من جز بهترین ها بودم .
*** بـاباحاجی حالشون خوبه . ممنون از دوستانی که برای سلامتشون دعا کردن .
+ یکی از دانشجوهای سابقم تماس گرفت و اولش با ابراز دلتنگی و تبریک روز ولنتاین شروع کرد و کم کم درد دلش وا شد و دقیقا 53 دقیقه صحبت کردیم و آخرین جمله ش این بود که صحبت کردنش با من باعث آرامشش شده :)
بعدا نوشت : دکتر عزیزمون صبح بیست و هفتم بهمن ماه فوت شد . خدا رحمتش کنه .