مسافر ...
گاهی که نه ! همیشه توی مترو بچه های کوچیکُ می بینم و اعصابم بهم میریزه . قربون خدا برم . آخه اینا باید تو اون روز و ساعت سر کلاس درس باشن نه اینکه دستفروش مترو باشن ... هر بار با دیدنشون کلافه میشم . یکی دستمال می فروشه . یکی دیگه فال ! یکی چسب زخم می فروشه و اون سردسته شون آدامش فرش ...
یه آقایی هست که بساطش بسته های تنقلات ِ که به نظرم گرون فروش هم باشه . مدتی قبل این آقا رسید کنار صندلی که من نشسته بودم و شروع کرد به تبلیغ کالای بسته بندی خودش . همون بین سه تا بچه ی قد و نیم قد که فال و دستمال جیبی می فروختن اومدن و دخترک از فروشنده قیمت آلبالوها رو پرسید . اونم گفت هزار تومن ... دخترک به دوستش نگاه کرد و گفت پونصد من میدم و پونصد تو بده یه بسته بگیریم بخوریم . دوستش که سنن از اون بزرگتر هم بود گفت " من نمی خورم " دختر با حسرت بسته رو گذاشت تو ساک مرد . به یارو گفتم یه بسته آلبالو بده بهشون . همینکه بچه ها صدامُ شنیدن برگشتن و دختر شروع کرد به خواهش و التماس که " نه خاله ! نمی خورم " گفتم بگیرین با هم بخورین نوش جونتون . خیلی اصرار کرد که منصرفم کنه . ولی خب رو حرفم موندم . مرد یه بسته آلبالو گرفت سمت دختر فال فروش ... ولی همون بین دوستش که میگفت من نمی خورم گفت بهتره بجای این البالوها بادوم یا تخمه بگیریم . اینُ بخوریم ممکنه مریض شیم :))) خلاصه یه بسته تخمه کدوم گرفتن و دختر فال فروش چرخید سمتم و یه فال گرفت جلو روم . گفتم نمیخوام . برو فالتُ بفروش . گفت " نه خاله ! این فال برای شما . ممنون " گرفتم و همونطور که به پاکت نارنجی نگاه میکردم اشکم سُر خورد روی صورتم و به دور شدن بچه های معصومی که آینده ی نامعلوم در انتظارشونِ نگاه کردم که در حال دور شدنِ از من بودن ... پاکت رو باز کردم و با این متن رو به رو شدم ...
تا ایستگاه تهران اشکم یه بند اومد و اصلا برام مهم نبود زن و مردی که رو به روم نشستن و نگاهشون روم سنگینی میکرد به چی فکر میکنن ....
این فالُ خیلی دوست داشتم .
" ای صاحب فال؛ تلاش و سعی باعث شده تا آنکس که تو را خالصانه دوست دارد ، تو را به دست آورد . البته قضا و قدر نیز تا حد زیادی همراه او بوده اند . او صد خون دل خورده تا توانسته است توجه تو را جلب کند و دشمن هم هر چقدر سعی کند نخواهد توانست نظر او را نسبت به تو تغییر دهد . تو نیز حساسیت بیش از حد را کنار بگذار و با هر حرکت و حرفی ، زود از جا کنده نشو و خشم خود را فرو بر . او جز تو را نمی خواهد پس تو نیز کمی رفتارت را تعدیل کن "
در صورت تمایل روز لینک کلیک بالا کنید تا ببینین .
- دوشنبه ۹۴/۰۳/۲۵
نوشته بود : در حال خواندن کتاب بیشعوری هستم به پشنهاد یکی از دوستان!
نکنه شما پیشنهاد داده بودین؟!
+
نَ ، مثل اینکه من اشتباه میکردم
همه پستهاتون ادامه هاشون جذابه!
(: