+ سه شنبه ۸ فروردین :
تنهام ! شب کارم و باقی همه در محل مادری هستن ! حال خوشی هم ندارم . به هر شکلی هست برای رفتن به بیمارستان آماده میشم و شماره ی آژانسُ میگیرم ولی هیچ کسی جواب نمیده . چند بار دیگه تکرار میکنم ولی انگار نه انگار ...
مستاصل شدم ! چاره ای نیست . هر چی بیشتر لفت بدم به ضرر خودم تموم میشه . قبل از حرکت یه اسمس به محمد میدم در همین حد ! " آژانس جواب نمیده " و راهی میشم .
به تموم معنا دارم خودمُ به زوووووووووووور تو خیابون و کوچه پس کوچه ها میکشم .
بارون همچین شبنم وار رفتار میکنه! در حدی که لباسم نمناک میشه !
به محض اینکه وارد بخش میشم از گوشی بینوام صدایی در میاد ! رعناست ! یه اسمس پر از محبت بابت تبریک روز پرستار ... بدون اینکه خودش بدونه کلی بهم انرژی میده :)
از ظاهر بخش مشخصه که یه شیفت خیلی بدی باید داشته باشیم !
مسئول شیفت چند باری متذکر میشه که امشب باید هر سه نفرمون بمونیم و این یعنی حق من باید ضایع بشه . دلم طاقت نمیاره و میگم " باور کن برم اورژانس درجا میشم بیمار همین بخش " ! میخنده و میدونم که حرفمو باور نکرده و شاید با خودش فکر میکنه شاید دارم از زیر کار در میرم .
دیگه تموم انرژی و نیروم رو جمع میکنم و تموم کارهای بالین رو انجام میدم . کارهای کامپیوتریُ هم تا حدی پیش میبرم و ساعت نزدیک ۲۴:۰۰ آخرین تلاشمو برای گرفتن نمونه کشت انجام میدم ! دیگه هیچ کاری ندارن مگر اینکه خدای نکرده بیماری بد حال شه و یا بیمار جدیدی پذیرش شه .
میگم خانوم فلانی ! من اصلا حالم خوب نیست . نمیتونم بمونم . میگه برو ! با لحن جالبی هم نمیگه . دیگه اهمیتی نمیدم که منظورش چی بوده . با سوپروایزر ( که امشب یه آقاست ) تماس میگیرم که متاسفانه جواب نمیده . راهیه رختکن میشم و بعد از تعویض لباس میرم دفتر سوپروایزری ! میگه " میری ؟ "
گفتم " با اجازه تون "
میگه " ماشین بگیرم برات ؟! "
گفتم " نه خودم میرم و قراره بیان دنبالن "
میگه " مواظب خودت باش " !
محمد میاد دنبالم و راهیه خونه میشم . علی دایجون اینا به اتفاق دو تا دیگه از دختر داییام خونه مون هستن . برای صبح قرار بر اینه برن عروسی !
+ چهارشنبه ۹ فروردین ماه :
بیشترین اسمس رو تو عمرم داشتم ! :) ناگفته نمونه که کلی هم اسمس ارسال کردم ! :)
هنوز خونه ی مامانی نرفتم . باورتون میشه ؟؟؟
بعد از صبحونه به اتفاق دایجون اینا راهی محل مادری میشیم ! آخه تعدادشون از یه ماشین بیشتر شده ! یاسی هم قرار بر اینه باهاشون بره عروسی . بعد از اینکه رسوندیمشون برمیگردیم خونه . به محض ورود تلفن خونه زنگ میخوره . زن دایی محمده ! قراره برای شب بیان خونمون . البته برای شب نشین ! علیرغم اصرارم برای شام ، میگه " نه ، بعد از شام میایم "
کمی به کارهای خونه میرسم و بعد از ناهار کمی استراحت میکنم که میبینم محمد صدا میزنه ! "آوا بیدار شو دایی اینا دارن میان " !
حدود یه ساعت بعد ...
دایی احمد به اتفاق امین و زن دایی !
ابراهیم ( برادر خانوم دایی احمد - و همینطور پسر دایی مادر محمد ) به اتفاق خانوم و دخترش !
حمید ( پسره پسر خاله ی مادر محمد ) به همراه خانوم و پسرش ! :)
تونستین نسبت هارو درک کنین ؟؟! :)
میان خونمون و حدودا یه ساعتی می شینین !
زندایی مبلغی رو بابت هدیه ی روز پرستار بهم میده و حسابی شرمنده م میکنه !
حالا ساعت ۲۱:۰۰ شب ! مهمونها رفتن ! با مامانی تماس میگیریم که اگه هستین بیایم اونجا .
راه میفتیم و همون بین آبجی بزرگه هم تماس میگیره که تنهام منم با شما میایم . سر راه اونو هم سوار میکنیم و با خودمون میبریم .
بعد از شام مامان کمی از ماجرای امروز که تو عروسی براشون پیش اومد میگه و من در عجبم از یه سریا که چقدر می تونن نمک کور باشن :( ! بگذریم . قابل گفتن نیست .
و بعد هم دو تا از همسایه های مامان اینا به همراه خانوماشون میان برای شب نشینی !
آخره شب برمیگردیم !
+ پنجشنبه ۱۰ فروردین :
عصر کارم . حالم کمی بهتر شده .
برای عصر قرار بر اینه برای دایجونم ( بابای یسنا ) سر مزارش مجلس یادبودی بگیرن . متاسفانه نیستم که برم ! اینم از شانس من ...
همین !