+ امروز تولد رهاکوچولومون بود . ابجی نازم تولدت مبارک ! :*
+ عصر کار بودم . ساعت 10:45 ناغافل باخبر شدم که کلاس آتش نشانی داریم . نفهمیدم چطور خودمُ به بیمارستان رسوندم . یکی از پرسنل آتش نشانی اومده بود تا یه ذهنیت و آموزش کلی در مورد حوادث بهمون بده تا اگه یه زمانی خدای نکرده با موردی مشابه برخورد کردیم تا رسیدن نیرو خودمون تا حد ممکن دست بکار شیم .
وقتی شروع به حرف زدن کرد اولین جمله ش بعد از سلام این بود " خُب از کجا شروع کنیم ؟" و تقریبا نیمی از پرسنل با هم یک صدا گفتن " آتش سوزی پاساژ ماهان "
خیلی چیزا رو بیان کرد . اینکه آتش از کجا شروع شد و به کجا ختم شد و از چیزای دیگه ای که حرف و حدیث زیادی به همراه داشت . دیگه نمیخوام بیشتر از این در موردش بنویسم ولی اشاره ای اومدم تا هر زمانی که این پست رو حداقلش خودم خوندم یاد خیلی چیزا بیفتم .... ! بگذریم .
+ مامان اینا میخوان خونه رو رنگ بزنن و امشب مهمونمون هستن . تا چند شبی خونه مون می مونن :) خوشحالم ! احساس امنیت زیادی بهم دست میده فکر اینکه وقتی میام خونه مامانم هم منتظرمه :)
نمیدونم میتونین درک کنین حرفمُ یا نه . درگیر کارای بخشم . خستگی شیفت قبلی هنوز به تنم هست که برای شروع شیفت بعدی وارد بخش میشم . این حالت کسالت و خستگی تو نگاه تمامی پرسنل بخش به چشم میخوره و به وضوح مشخصه که همه کلافه و خسته شدن . گاهی انقدر کم میاریم که دیگه وقتی شیفت کاریمون تموم میشه از پایانش خوشحال نیستیم چون میدونیم شیفت بعدی که مطمئنا باز پرکاره هم چند ساعت بعد شروع میشه و این قوانین ناگزیر به شدت زورشون بهمون می چربه :(
+ رها صاحب یه طوطی سخن گو شده . جالبه ! از چیزایی که رها در موردش میگه منم به وجد میام و واقعیت اینه حتی به این فکر میکنم که چقدر عیجب و غریبه که یه موجودی غیره انسان بخواد حرف بزنه حتی اگه تقلید هم باشه باز برام عجیبِ ! مخصوصا که وقتی میگه زمانی که مانی مشغول تماشای برنامه ی تلویزیونی هست صوت میزنه و میگه " هی مانی ... " ! نمیدونم میتونم منظورمُ بیان کنم یا نه ! اینکه یه موجود دیگه ای هم بخواد با آدم ارتباط برقرار کنه .... بنظرم جالبه و شدیدا دلم هوای داشتن همچین موجودی رو کرده :) خوش بحال رها . من اگه جای رها باشم لحظه ای رهاش نمیکردم ... من گاهی حتی با شوالیه ی خودم ساعت ها حرف میزدم و گاهی حس میکردم اون حرفام رو میشنوه و حتی درک میکنه :( دلم براش تنگ شده ....
+ با کمبود وقت رو به رو هستم و عملا هیچ مدیریتی روی زمان ندارم . تصمیم به انجام کاری در زمانی خاص میگیرم ولی یه وقتی میبینم اون زمان گذشت و اون کار هنوز انجام نشده . دیگه نمیگم منظورم به چه کار و چه زمانیه . از بس بهش فکر کردم که دچار رعب و وحشت شدم ....
- ۰ نظر
- يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۵۹