* پریشب تو راه برگشت از گیلان آنچنان معده دردی سراغم اومده بود که میزان دردش غیر قابل توصیفه . بین راه که برای شام موندیم من تنها یه تکه نون به همراه کمی پنیر خوردم . اونم در حدی که تنها چیزی داخل معده م باشه تا معده به جای هضم در و دیوار خودش با اون تکه غذا مشغول باشه ... وقتی رسیدیم خونه ی ض دایجون تا سوگندُ خونه شون نگه داریم با التماس از زندایی خواستم تا قرصی بهم بده و یکجا یه دونه پنتوپرازول و رانیتیدین انداختم بالا . تا نیمه های شب از درد به خودم پیچیدم و بعد هم آروم شدم که خواب رفتم :(
فرداش برای ناهار مهمون داشتم . از زمانی که بیدار شدم تا آخر ِ شب مشغول پخت و پز و پذیرایی و بشور و بساب بودم . از دمِ ظهر دست چپم حسابی کلافه م کرده بود . انقدر درد داشت که آخره شبی وقت خواب اشک می ریختم . محمد با زل دیلکلوفناک از نوک انگشتای دستم تا کتفمُ ماساژ داد، کم کم آروم شدم و خوابیدم ...
الانم از شدت گلو درد اشکم روونه :((((( خلاصه سرما هم خوردیم . اشک ریزش دارم شدید ...
همه ی دردهای خودم به کنار ! مامانی ِ بنده 5 روز ِ که تب داره و تبش قطع هم نشده . در نبود من برای رفع مشکلش به بیمارستان و پزشکهای اورژانس رجوع کرده . اونا هم که خداییش چیزی سرشون نمیشه [ قصد توهین به هیچ پزشکیُ ندارم ولی پزشکهای عمومی شهر ما به ندرت حالیشونِ که بیماری چیه و درمونش چی !!! ] هر چی اصرار کردم که پیش متخصص برو گوش نکرد که نکرد .
روزی که گذشت [یکشنبه] 16 شهریور ماه تولد یه دونه داداش ِ ما بود . دیگه من به اتفاق محمد و مامانی رفتیم تا براش لپ تاپ بخریم . انتخاب از ما و هزینه ش از مامان :) البته بخش اعظمش از پول داداش ِ بنده بود و الباقی از مامانی . هیچی دیگه ! در حالیکه مامان تب داشت و بنده هم از گلو درد آه و ناله میکردم یه خرید چند میلیونی هم انجام دادیم :)))))))
غروبی محمد به اتفاق همکاراش رفتن به دل جنگل ، من و یاس هم رفتیم خونه ی مامانی اینا ! آبجی بزرگه هم به اتفاق همسر و پسرش بهمون ملحق شدن . ویندوز این سیستمی که گرفتیم 8 بود . خیلی سر و کله زدیم . نمیدونم داداشم بتونه با این ویندوز کنار بیاد یا نه ! شایدم در نهایت مجبور بشه 7 هم نصب کنه:))))))
حالا برای روزی که در پیشِ برای مامان نوبت متخصص عفونی گرفتیم تا ببینیم مشکل چیه که دائم تب داره :(((
** مامان ِ محمد هم وقتی شمال بودن خونریزی معده داشته . هر چی گفتیم راضی نشد نزد پزشک مراجعه کنه [حقم داشت] و همه ش میگفت وقتی رفتم کرج میرم دکتر :( اون بنده ی خدا هم امروز صبح حرکت کردن سمت کرج . به خواهر محمد [زنداییم] تاکید کردم وقتی مادرش رسید خونه حتما حتما ببرنش پیش متخصص گوارش ... غروبی احوالشُ جویا شدم که گفتن برای روز دوشنبه نوبت آندوسکپی داره . خلاصه که دو تا مادرها هر دوشون بیمار شدن و روزی که در پیش داریم باید به متخصصهای مربوطه رجوع کنن . پس لطفا دعا کنین .