MeLoDiC

بایگانی شهریور ۱۳۹۳ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۳۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰
شهریور
۹۳


 پست قبلی حاوی عکسِ و جدید ثبت شده . 

* شـ ام امشب به عهده ی یاس بود . البته خودش اصرار داشت که امشب برامون شام درست کنه . دستورشُ از مجله ای که از طرف مدرسه بهشون داده بودن پیدا کرد . 

دیزاین غذا هم کار خودشه  آخخخخخخ که چه لذتی داره آدم دختری داشته باشه ، بعد دخترک کم کم بزرگ شه و از خانومیش لذت ببری . 

ناقص ...

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۴
  • ** آوا **
۳۰
شهریور
۹۳


 

* یادتونه عید رفته بودیم پارک گلها ؟؟؟ این بار مجدد رفتیم . بی نهایت روی زیباییش کار کردن . تلاش کردم که عکسهای تکراری نگیرم . البته قابل ذکر ِ که بدو ورود به پارک پریسا [دختر داییم] متوجه شد که دوربینش روشن مونده و شارژ دوربین تخلیه شد :) اینچنین شد که دوربینم رفت به دست پریسا و میشه گفت بیشتر این عکسها از نگاه ِ پریساست . 

من عاشق این تصویرم ... 

+ بدلیل زیاد بودن تصاویر باقی عکسها رو میذارم ادامه ی مطلب . در صورت تمایل تشریف ببرید اونور :) البته بدون رمزه ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۸
  • ** آوا **
۳۰
شهریور
۹۳


 

* هـیچ وقت فکر نمیکردم از بیمارستان .... باهام تماس بگیرن و برای مصاحبه باهام قرار بذارن [ اونم برای دوم مهر ] بعد بنده خیلی ریلکس در جواب بگم کار در اون بیمارستان [فوق تخصصی] فعلا برام مقدور نیست :) ! خلاصه امروز ساعت 13:50 تماسی که مدتها قبل تر از این منتظرش بودم برقرار شد و این جانب آوا  دست رد به سینه شون بمنظور عدم همکاری کوبوندم :))))) 

** اصلا ما کشته مُرده ی اجناس ِ فروشی و فروشنده های فعالِ مترو شدیم :) 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۹
  • ** آوا **
۳۰
شهریور
۹۳


سلام ...

* خلاصه امروز صبح ساعت 07:35 برگشتیم . این مدت اکثر وبلاگهارو با گوشی می خوندم و نشد کامنت بذارم ... امروز که وبلاگُ باز کردم با خبر خوشی از جانب نونوی عزیزم رو به رو شدم و حالا بی نهایت خوشحالم .

شیوای عزیزم صمیمانه و با همه ی وجودم بهتون تبریک میگم ! الهی که خوشبخت شین عزیزمممممم ... واقعا خوشحال شدم . نونوی عزیزم از تو هم ممنون خانومی :****** بیاد تک تکتون بودم . کمی مهلت میخوام تا نظراتُ همراه با جواب تائید کنم . سر فرصت پست حاوی عکس بهمراه کلی ماجرا ثبت میشه :) 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۰۷
  • ** آوا **
۲۴
شهریور
۹۳


* حدودا ده - دوازده روز قبل که راهی ِ سفر به گیلان بودم انگاری یک قلاده [واحد شمارش :دی] سگ توی روحمون جست و خیز میکرد و گاهی حتی پاچه میگرفت . چرایش را نمیدانم . ولی اینبار از همچین حسی مُبرا هستم . اینم جهت راحتی خیال ِ شادی ِ عزیزم ... :****

چمدان و ساکها بسته شده . اخرین کارها هم لیست شده تا وقت رفتن چیزی جا نمونه و لیست مذکور جا خوش کرده روی بدنه ی یخچال ... [کلیک کنید]

+ چند کامنت موجود ِ شما عزیزانُ تائید میکنم و الباقی می مونه برای بعد . همه تونُ به خدای بزرگ می سپرم . تا درودی دیگر بدرود  ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۹
  • ** آوا **
۲۴
شهریور
۹۳


به امید خدا ...  

* احتمال 99% فردا صبح خیلی خیلی زود [یه چیزی حدود 03:00 تا 03:30] راهی ِ سفریم . به مقصد کرج ! اگه خدا بخواد روز شنبه برمیگردیم ، تا یاس برای دوشنبه و من و محمد برای سه شنبه خودمونُ برای سال تحصیلی جدید آماده کنیم . این برنامه ی سفر صرفا" واسه تغییر ِ روحیه ی یاسیِ تا عمه کوچیکه شُ بهمراه عموجونش ببینه :) البته اونجا دسترسی به نت دارم ولی خب محض احتیاط اطلاع رسانی کردم که اگه یه وقتی دسترسی هم نداشتم نگران نباشین . این از این . 

ناقص

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۶
  • ** آوا **
۲۳
شهریور
۹۳


* مشغول گوش کردن به چند فایل صوتی [شرکت کنندگان مسابقه] در وبلاگ آقای بنفش [کلیک] یم ... یهویی یاد ِ والیبال دیشب [ایران - لهستان] میفتم که تا ساعت 01:45 ما رو در منزل پدر بزرگوارمون پای تی وی میخکوب کرد . اون چی بود ؟؟؟تا مرز سکته رفتیم به خدا . از اواسط ست سوم همه ش میگفتم اگه قراره اینا ببازن خب همین ست واگذار کنن انقدر روح و روانمونُ بازی ندن :( هـــی من گفتم و هـــی اونها نشنیدن . حالا جو بقدری پر هیجان بود که وقت سرویس زدن لهستانی ها یاس دستاشُ به همراه موهاش توی هوا تکون تکون میداد و هو هو میکرد تا مثلا اونا هول شن و سرویسُ خراب کنن :))) تا این حد جوگیر شده بودیم :دی !

یا وقتی بچه های ما میخواستن سرویس بزنن من دستامُ میذاشتم جلوی صورتم تا مستقیم نبینم . بعد مامان دستاشُ میذاشت روی سرشُ لبشُ می گزید . منم از بین انگشتام یه وری به تی وی نگاه میکردم . مثلا حس میکردم اینجوری نگاهشون کنم اونا بهتر میزنن :)))  انقدم توی دستام کوبونده بودم که دستام درد میکرد :( 

دو سِت سوم و چهارم به این ترتیب گذشت . ست نهایی که قابل وصف نیست . اون بین وقتی عکس العمل اون همه تماشاچی لهستانیُ که در استادیوم حضور داشتنُ میدیدم دلم براشون به درد میومد که اگه تیمشون باختُ بپذیره این بندگان خدا چقدر حالشون گرفته میشه :( آخرشم که نتیجه به نفعشون شد و ما بودیم که در منزل پدری برای دقایقی کُپ کرده بودیم و سکوتُ بر هر چیزی ترجیح دادیم . 

+ حالا غصه م شده بازی امشب تیم ملی ما با صربستان و " مستر کواچ " که نمیدونیم واقعا امشب دوست داره کدوم تیم برنده باشه ... :( ! بچه هااااا کلی برای موفقیتتون دعا میکنم :))) بزنید له شون کنید ، فقط جان عزیزانتون از همون ست ِ اول بازیُ تو دست بگیرین انقدر مارو حرص ندین :دی 

+ لینک مسابقه ی صوتی دوستانُ توی وبلاگ آقای بنفش ، گذاشتم تا اگه دوست داشتین شما هم بهشون رای بدین :) 

بعدا نوشت آوا : 

نتیجه 3-1 به نفع ایران :))) 

این بین حتی گزارشگر خنده ش گرفته بود وقتی غفور خطاب به هم تیمی هاش میگفت " جان مادرتون سفت بگیرین بازی رو ... " ! انگاری هر چی دیشب صدای من و بقیه رو نشنیدن امشب قسمی که دادمُ شنیدن :دی 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۵
  • ** آوا **
۲۳
شهریور
۹۳


از طرف دوست عزیزم مهتاب دعوت شدم به این چالِش ! [ البته ما تصمیم نداریم کسی را به مباحثه و مجادله دعوت کنیم و این ، عنوانی از پیش تعیین شده می باشد :دی ] 

و اما کتابها ! از آنجا که بنده رمان خوانی را دوست میدارم کتابهای من در قالب رمان می باشند . 

1 -  عقاید یک دلقک  ( هاینریش بِل ) 

2 -  گرترود ( هرمان هسه ) 

3 -  برای یک روز دیگری ( میچ آلبوم ) 

و شازده کوچولو  ( آنتوان دو سنت اگزوپری ) فکر نکنم این کتاب نیاز به معرفی داشته باشه :) 

برای اینکه زنجیره ی این چالش از هم گسسته نشه و معرفی کتابهایی که تابحال خوندیم و ارزش خوانده شدن دارنُ ادامه بدیم بالطبع منم باید چند نفری از دوستانُ به این چالش دعوت کنم :) [ من کلا با این کلمه ی چالش مشکل دارما :( ]

و اما انتخاب دوستان ... 

*  بانو ( زن و بوسه )  [کلیک کنید]

* یار مهربان  [کلیک کنید]

*  چکه چکه های یک تکه یخ ِ داغ :) [کلیک کنید]

* یاسی ترین  [کلیک کنید]

از دوستانی که انتخاب شدن خواهشمندم که این پروسه رو ادامه بدن :) با تشکر فراوان از شما عزیزان . 

+ فکر نمیکردم انتخاب چند دوست از بین همه انقدر سخت باشه :( ولی واقعا سخت بود . علت هم این ِ که نمیدونم کدوم یکی از دوستان اهل مطالعه هستن . برای همین با کمی حساسیت موفق شدم این عزیزانُ انتخاب کنم . ولی از اونجا که معرفی کتاب می تونه قدمی جهت بهسازی فرهنگ کتابخوانی باشه از همه ی عزیزانی که به مطالعه علاقه دارن دعوت میکنم که کتابهای مفیدی که تابحال خوندن رو به دیگران معرفی کنن .

با تشکر از همه ی شما دوستان . 

امضا :  آوا  :**


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۳۲
  • ** آوا **
۲۲
شهریور
۹۳


 

* زندگی گاهی بقدری سخت میشه ، بقدری جون آدمُ به لبمون می رسونه که اگه ذره ای سست باشیم و کم بیاریم ممکنه دست به عملی بزنیم که از نگاه خدا بدترین گناه هاست ... ! 

متاسفانه از این نوع مرگ ها زیاد دیدم . یکی با قرص ، یکی با سم ، یکی با طناب ... ! اینجور وقتا که در مراسم تشییع جنازه ی کسی که خودش جون خودشُ گرفته شرکت میکنم آدمی رو زبون تر از هر زمانی می بینم ... ایکاش کمی مردونه تر با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم کنیم و بجای اینکه در برابرشون زانو بزنیم در مقابلشون قد علم کنیم و اونارو زیر پاهامون له کنیم . مشکلات هر چقدر بزرگ باشن ، زندگی زیباتر از اون ِ که بخوایم خودمون با دستان خودمون زندگی و جونمونُ تباه کنیم . 

امروز در مراسم تدفین یکی از هم محلی ها شرکت کردیم . مردی که اهل محل میگفتن کسی ازش رنجیده خاطر نبود . کسی که خودش خادم ِ مسجد بود . از زبون فردی شنیدم که میگفت پریروز غروب و دیروز صبح از مسجد صدای اذان بلند نشد .... یه همچین کسی .... چطور باید کم بیاره ؟ :( 

** هـمین اندازه میدونم فقیر باشی ، دارا باشی آخرین منزلگاه جسممون همین چند وجب خاک ِ و یه جفت سنگ لحد و کمی گل ! اونوقت همین قبر طوری بدن آدمُ تو خودش می بلعه که انگار از اول همچین کسی نبوده !

این همه تو زندگی ، همه چیزُ سخت میگیریم که چی ؟ این همه نفاق و دشمنی برای چی ؟ مال مردم خوری .... ؟ تهمت و افترا ... ؟ هر چی که باشیم عاقبت جایگاهمون همینجاست . طوری زندگی کنیم که دیگران بعد از رفتنمون از نام و یادمون به یکی یاد کنن . که کوله بارمون بابت گناهانمون سنگین نباشه . بلکه سربلند باشیم ! در محضر خدامون . 

انشالله که خود ِ خدا گناهان این عزیز تازه از دست رفته رو ببخشه ! :(((

+  روحش شاد ... 

 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۲
  • ** آوا **
۲۰
شهریور
۹۳


 

مریم بانوی عزیزم  [کلیک] امروز روز توست . برای تو و همسر عزیزت آرزوی خوشبختی و سعادت دارم ... 

+ 16 سال پیش در چنین روزی من و محمد راهی ِ خونه ی بخت شدیم  مبارکمون باشه :)))

+  قابل توجه دوستان ؛ پست قبلی جدیده !  


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۲۱
  • ** آوا **
۲۰
شهریور
۹۳

* یکی از لذتهای سفر اخیر ما ، خوندن ترانه های محلی توسط داییجونم بوده در دل کوه .

ترانه ای با گویش محلی [روی آدرس کلیک کنید]

http://s5.picofile.com/file/8140132518/MVI_2042_14_35_57_.MP3.html

برای دریافت فایل صوتی نیازه تا رمزی که در اختیار دارین وارد کنین . البته ! صدای اطرافیان کمی به گوش میرسه ولی صدای دایجون کاملا واضح  و غالب بر همه ی صداهاست ! یه جایی هست که داییم خنده ش میگیره علتش این ِ که گل پسرش [پارسا] شروع میکنه به رقصیدن :))))) 

 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۲
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۳



 


* شب اولی که رفتیم سفر ، بمحض ورودم به خونه ای که در اختیار دایجون اینا قرار داده بودن چشمم به این گوشی خورد . بقدری ذوق مرگ شده بودم که خدا می دونه . طوری که پریدم سمتش و حسابی نگاش کردم . ما با این گوشی ها خاطره ها داریم . مثلا یادمه اونوقتا که مسیب دایجون اینا هنوز بوشهر زندگی میکردن ساعت 5 صبح مامان بیدارم میکرد که بیدار شو با خونه ی داییت تماس بگیر خبر احوال بگیریم . اونوقتا خطوط تلفن خیلی داغون بود و با شهرهایی که شماره شون کد داشت به سختی میشد تماس برقرار کرد . و باید کله ی سحر اقدام میکردیم تا خطها شلوغ نشده موفقیت کسب کنیم ... اونوقت من با چشمایی خواب آلود می نشستم و انگشت اشاره مُ داخل شماره گیر روی 0 می ذاشتم و قِرررررر میچرخوندم و بعد یکی یکی شماره های دیگه ! اونوقت گاهی بقدری این عملُ تکرار میکردم که دور انگشتم ردِ شماره گیر فرو می رفت :))))) یا مثلا روی شماره ی آخر بقدری عجله داشتم که یهویی انگشتم در میرفت و شماره گیر خیلی خوشگل و زیبا می چرخید و سر جای خودش مستقر میشد ... وای ! چه خاطراتی برام زنده شد . عاشق شماره ی یک بودم . کوتاه ، مفید و مختصر ... 

امشب توی گوشیم این عکسُ دیدم یادم اومد که برای چی ازش عکس گرفته بودم :)))))) 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۳
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۳


* از حساسیت دست راستم هر چی بگم کم گفتم ... این چند وقت هر چی باهاش مدارا کردم نشد که نشد ... آخرش امروز وقتی جلوی چشمام پوست دستم شکافته شد با اون سوزش زیاد و قطره خونی که جاری نشده تو شکاف پوست خشکید باز همت کردم تا برم دکتر ... 

دکتر به محض اینکه دستمُ دید گفت " چرا متوجه نیستی ! دختر جان دست تو با دست خواهرت ، مادرت ، برادرت ، همه و همه  ... فرق میکنه . نباید آب بهش بخوره " :((( کلی هم غُر زد که اصلا به توصیه هام عمل نمیکنی . گفت وسواس داری ؟! گفتم وسواس که به اون معنای واقعیش نه ولی دستم همه ش تو آب ِ ! وقتی تو آشپزخونه مشغول تهیه ی غذا هستم حتی اگر بخوام با قاشقی غذا رو هم بزنم باید دستمُ بشورم. همچین بادی به غبغب [درسته آیا ؟] انداختُ گفت " واقعا خسته نباشی ، بشور ، حتما بشور " ! بعدشم خیلی جدی بهم گفت زیر دستکش نخی روش پلاستیکی . حتی وقتی میخوای یه دونه استکان بشوری باید این کارُ انجام بدی . 

وقتی در مورد کارم گفتم سرشُ تکون دادُ گفت دیگه برای اون راهکاری ندارم ، خودت یه کاریش کن :((( خب الآن من چیکار کنم ؟! 

در حالیکه می خندید خیلی جدی توبیخم میکرد :( بعدشم بهم گفت برات یه صابون مخصوص می نویسم وقتی میخوای دستتُ بشوری فقط و فقط با اون می شوری . یه کرم خارجی مخصوص پوست های آسیب دیده و پماد ترکیبی دست ساز ... و در مورد چگونگی مصرفشون توضیح داد . آخرشم بهم گفت اگه رعایت کردی یه ماه دیگه بیا پیشم ببینمت ولی اگه رعایت نکردی دیگه اینورا پیدات نشه :)))))) 

داروهارو تهیه کردم  [اصلا آرامش خاطر نداشتم این مبلغ تو جیبم باقی بمونه . حالا که دادمش بابت دارو خیالم راحت شد :( ] . دو جفت دستکش نخی سفید هم خریدم واسه کارای منزل ! انقدر از این سوسول بازی ها بدم میاد که حد نداره . آدم باید دستاشُ بشوره تا نفس بکشه . اصلا نظر من این ِ که آدم باید حداقل روزی بیست بار دستاشُ و حداقل روزی هفت بار پاهاشُ بشوره :( 

** امروز کتابهای درسی یاسُ خریداری کردیم . و قبل از شام طی حرکتی کاملا انتحاری [:دی] من و محمد 13 جلد کتابُ جلد گرفتیم .


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۴
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۳


* کم کم بوی خوش و نمدار پاییز به مشام می رسه ! فصل عاشقی های ناب ...

باز آمد بوی ماه مدرسه / بوی بازی های راه مدرسه ... 

امروز اینجا حضور عزیزیُ به فال نیک گرفتم و روزمُ با حسای خوشایندی شروع کردم . زمان زیاد نگذشت که توسط یکی از همکاران سابق به مدیر گروه یکی دیگه از دانشگاه ها معرفی شدیم . 

ناقص ...

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۱۰
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۳


 

 

The Fault in Our Stars 2014

ارزش اینُ داشت که این ساعت بیام و معرفیش کنم ...

بخشی از یک دیالوگ ...

وقتی دانشمندان آینده با چشمهای روباتی بیان خونه م و بهم بگن چشمها رو امتحان کن ، میخوام به اون دانشمندها بگم گُم شن ! چون که ، چون " گاس " نمیخوام دنیا رو بدون تو ببینم . ] 

و بخشی از نامه ی گاس خطاب به نویسنده ی کتاب 

من آدم خوبی ام و نویسنده ی *گُ...ی هستم و تو آدم *گُ...ی هستی و نویسنده ای خوب . با هم تیم خوبی می شیم ]

* شما فکر کنید میگه عوضی 

 

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۰۳:۳۶
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۳

* از اونجاییکه چند نفری از دوستان همچنان جویای احوال ما هستن باید عرض کنم خدمتتون که پزشک مامان ِ بنده کلی به جون همکار ناشی ِ خودش غُر زد ! بابت اینکه چرا این پزشک ِ نادون آزمایش کشت برات ننوشته [ دقیقا همون چیزی که هی من به مامان میگفتم :))) ] خلاصه ! داروهای پزشک قبلی با یه حرکت به کل کنار انداخته شد . نسخه ی جدید پیچانده شد ولی با این شرط که اول مامان خون خودشُ از دوز داروهایی که مصرف کرده پاک کنه و بعد آرمایش کشت بده و بعد از انجام آزمایش داروهای جدیدُ شروع کنه و بعدا جواب کشتُ حضورا ببره مطب . این از مامان من . 

** و اما مادرِ محمد . از اونجا که صبح روز بعد از ویزیت دکتر نشانه های خونریزی ِ گوارشیُ در خودش ندید وقتی غروب برای آندوسکوپی رفت زیر بار انجام دادنش نرفت و دکتر هم گفت هر طور تمایل دارین ! ولی اگر خدای نکرده باز هم این علایم تکرار شد میای تا آندوسکوپی انجام شه . و این چنین شد که آندوسکوپی منتفی شد . در حال حاضر هم شکر خدا حالش خوبه . کمی نکات اموزشیُِ بهش گفتم تا در مورد زخم معده ی احتمال به یقین رعایت کنه . 

*** مَنم بهترم ! 

+ اصلا کی مریض ِ ؟؟؟ دشمن . معنی نداره (!) که همه با هم مریض شدیم 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۵
  • ** آوا **
۱۷
شهریور
۹۳

* پریشب تو راه برگشت از گیلان آنچنان معده دردی سراغم اومده بود که میزان دردش غیر قابل توصیفه . بین راه که برای شام موندیم من تنها یه تکه نون به همراه کمی پنیر خوردم . اونم در حدی که تنها چیزی داخل معده م باشه تا معده به جای هضم در و دیوار خودش با اون تکه غذا مشغول باشه ... وقتی رسیدیم خونه ی ض دایجون تا سوگندُ خونه شون نگه داریم با التماس از زندایی خواستم تا قرصی بهم بده و یکجا یه دونه پنتوپرازول و رانیتیدین انداختم بالا . تا نیمه های شب از درد به خودم پیچیدم و بعد هم آروم شدم که خواب رفتم :( 

فرداش برای ناهار مهمون داشتم . از زمانی که بیدار شدم تا آخر ِ شب مشغول پخت و پز و پذیرایی و بشور و بساب بودم . از دمِ ظهر دست چپم حسابی کلافه م کرده بود . انقدر درد داشت که آخره شبی وقت خواب اشک می ریختم . محمد با زل دیلکلوفناک از نوک انگشتای دستم تا کتفمُ ماساژ داد، کم کم آروم شدم و خوابیدم ... 

الانم از شدت گلو درد اشکم روونه :((((( خلاصه سرما هم خوردیم . اشک ریزش دارم شدید ... 

همه ی دردهای خودم به کنار ! مامانی ِ بنده 5 روز ِ که تب داره و تبش قطع هم نشده . در نبود من برای رفع مشکلش به بیمارستان و پزشکهای اورژانس رجوع کرده . اونا هم که خداییش چیزی سرشون نمیشه [ قصد توهین به هیچ پزشکیُ ندارم ولی پزشکهای عمومی شهر ما به ندرت حالیشونِ که بیماری چیه و درمونش چی !!! ] هر چی اصرار کردم که پیش متخصص برو گوش نکرد که نکرد . 

روزی که گذشت [یکشنبه] 16 شهریور ماه تولد یه دونه داداش ِ ما بود . دیگه من به اتفاق محمد و مامانی رفتیم تا براش لپ تاپ بخریم . انتخاب از ما و هزینه ش از مامان :) البته بخش اعظمش از پول داداش ِ بنده بود و الباقی از مامانی . هیچی دیگه ! در حالیکه مامان تب داشت و بنده هم از گلو درد آه و ناله میکردم یه خرید چند میلیونی هم انجام دادیم :))))))) 

غروبی محمد به اتفاق همکاراش رفتن به دل جنگل ، من و یاس هم رفتیم خونه ی مامانی اینا ! آبجی بزرگه هم به اتفاق همسر و پسرش بهمون ملحق شدن . ویندوز این سیستمی که گرفتیم 8 بود . خیلی سر و کله زدیم . نمیدونم داداشم بتونه با این ویندوز کنار بیاد یا نه ! شایدم در نهایت مجبور بشه 7 هم نصب کنه:)))))) 

حالا برای روزی که در پیشِ برای مامان نوبت متخصص عفونی گرفتیم تا ببینیم مشکل چیه که دائم تب داره :((( 

** مامان ِ محمد هم وقتی شمال بودن خونریزی معده داشته . هر چی گفتیم راضی نشد نزد پزشک مراجعه کنه [حقم داشت] و همه ش میگفت وقتی رفتم کرج میرم دکتر :( اون بنده ی خدا هم امروز صبح حرکت کردن سمت کرج . به خواهر محمد [زنداییم] تاکید کردم وقتی مادرش رسید خونه حتما حتما ببرنش پیش متخصص گوارش ... غروبی احوالشُ جویا شدم که گفتن برای روز دوشنبه نوبت آندوسکپی داره . خلاصه که دو تا مادرها هر دوشون بیمار شدن و روزی که در پیش داریم باید به متخصصهای مربوطه رجوع کنن . پس لطفا دعا کنین . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۷ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۸
  • ** آوا **
۱۶
شهریور
۹۳


 

* ساعت 19:30 روز چهارشنبه به سمت گیلان حرکت کردیم . جاده بی نهایت شلوغ بود . مخصوصا تا شهر همجوارمون رامسر ! بین راه جایی عطر کباب جگر و متعلقاتش مستمون کرده بود که موندیم و مقداری خریدیم تا برای شام بخوریم [محمد گفته بود شام بین راه میگیریم دیگه نیاز نیست غذا درست کنی :) ] از اونجا که یاس اینجور چیزارو زیاد نمی پسنده برای یاس کمی ژامبون خریدیم که در نهایت جایی موندیم و بساط شامُ پهن کردیم و شریکی خوردیم :دی ! البته موقع شام بقدری گشنمون بود که نشد عکس بگیرم [یادم رفت :)))] ولی وقت صرف چای این عکسُ گرفتم . [به داغون بودن میز که متعلق به وسایل ورزشی بر ِ جاده ست نگاه نکنین لطفا . روش سفره یه بار مصرف پهن کردم :دی ]

وقت شام یه مهمون هم داشتیم که عجیب خودشُ لوس کرده بود . اولش جیگر و نون اغشته به بوی جگر خورد که حسابی بهش چسبید ، بعد کمی ژامبون خورد که تشنه ش شده بود :)))))) رفت تشنگیشُ رفع کرد و دوباره اومد ور ِ دل ِ ما کلی ژامبون خورد :) 

باقی عکسها در ادامه ی مطلب ِ بدون رمز ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۳
  • ** آوا **
۱۲
شهریور
۹۳

* باتری های دوربینُ فول شارژ کردم و رم دوربینُ هم به کل خالی کردم . به امید خدا جمعه شب برمیگردیم و انشالله با دستهای پر برمیگردم [با کلی عکس] و همه ی شما عزیزانُ در دیدنی های این سفر شریک خواهم کرد . 

دوستتون دارم . تا سلام ناگفته ای دیگر خدانگهدار عزیزانم ............


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۰۶
  • ** آوا **
۱۲
شهریور
۹۳

* راهی سفر هستم . یه سفر دو روزه . به شهری که همیشه گذرا ازش عبور کردم و هیچ وقت مسافرش نشدم ... اینبار راهی ِ گیلانم . باران ِ عزیزم به تو نزدیک تر میشم ... !!!

** وجودم بی دلیل بغض داره . انگار با یه جور حس ِ خاص که هیچ وقت تجربه ش نکردم دست به گریبانم ... 

+ برنامه ی تلویزیونی امروز ...

تتیر کردن " عاملان قتل و سرقت مسلحانه از 14 طلافروشی مشهد دستگیر شدن " اونم بعد از 8 سال ! واقعا خسته نباشن .....

 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۳۷
  • ** آوا **