Nostalgia ...
* شب اولی که رفتیم سفر ، بمحض ورودم به خونه ای که در اختیار دایجون اینا قرار داده بودن چشمم به این گوشی خورد . بقدری ذوق مرگ شده بودم که خدا می دونه . طوری که پریدم سمتش و حسابی نگاش کردم . ما با این گوشی ها خاطره ها داریم . مثلا یادمه اونوقتا که مسیب دایجون اینا هنوز بوشهر زندگی میکردن ساعت 5 صبح مامان بیدارم میکرد که بیدار شو با خونه ی داییت تماس بگیر خبر احوال بگیریم . اونوقتا خطوط تلفن خیلی داغون بود و با شهرهایی که شماره شون کد داشت به سختی میشد تماس برقرار کرد . و باید کله ی سحر اقدام میکردیم تا خطها شلوغ نشده موفقیت کسب کنیم ... اونوقت من با چشمایی خواب آلود می نشستم و انگشت اشاره مُ داخل شماره گیر روی 0 می ذاشتم و قِرررررر میچرخوندم و بعد یکی یکی شماره های دیگه ! اونوقت گاهی بقدری این عملُ تکرار میکردم که دور انگشتم ردِ شماره گیر فرو می رفت :))))) یا مثلا روی شماره ی آخر بقدری عجله داشتم که یهویی انگشتم در میرفت و شماره گیر خیلی خوشگل و زیبا می چرخید و سر جای خودش مستقر میشد ... وای ! چه خاطراتی برام زنده شد . عاشق شماره ی یک بودم . کوتاه ، مفید و مختصر ...
امشب توی گوشیم این عکسُ دیدم یادم اومد که برای چی ازش عکس گرفته بودم :))))))
- سه شنبه ۹۳/۰۶/۱۸