MeLoDiC

بایگانی دی ۱۳۹۱ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۹ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۹
دی
۹۱


جند روزی هست که شوهر آبجی بزرگه به یاس میگه چرا برای من ویلون نمی زنی لذت ببرم ؟ خلاصه دو سه روز قبل یاسی دعوتشون کرد بصرف موسیقی و ناهار ... 

امروز اومدن و به مامان اینا هم گفتم که بیان تا بعده ناهار بریم به دل کوه و جنگل تا کمی برف بازی کنیم . 

شوهر خواهر اومده پشت درب واحدمون که صدای ویلونُ شنیده و همونجا موند گوش کرد و وقتی تمام شد با لبخند و تشویق وارد خونه شد و کلی لذت برد :دی 

بعده ناهار هم راهیه سه هزار شدیم . برف زیادی نبود ولی خب برای یه برف بازی مختصر کافی بود . منم باقلی پخته بودم !  بهمراه کیک و کلی تنقلات و ... بردیم اونجا و دلتون نخواد سیب زمینی گذاشتیم زیر خاکستر آتیش و پختیم و خوردیم . انقدر سرد بود که تمام مدت فقط میگفتم وای سردمه :دی منم که سرمایــــــــــــــــــــی دیگه داشتم قندیل می بستم . 

اینم یه نمایی از یاس و خاله ش که کلهم رفتن زیر پتو ! با اون همه پوشش ... 


اینا رختخواب نیست . آبجی بزرگه هست که با خواهرزاده ش تو بغل هم خوابیدن :دی 

انقدر سرد بود که اصلا دل و دماغ عکس گرفتن نداشتم ولی یه چیزی رو کشف کردم . اونم اینکه درختها با اینکه تو زمستان لخت هستن و سر سبز نیستن ولی همون شاخه های لخت رو به آسمون هم بسیار زیبا هستن . مثل این عکس ... 

اینجا هم محمد خواسته از آسمون حاوی شاخه ی درخت عکس بگیره که من از نمایی پایین تر از سوژه مورد نظر عکس گرفتم :دی 

+ کنار رودخونه نشستم و بیاد خیلی هاتون بودم . اسم نمی برم ! می ترسم اینجا کسی از قلم بیفته ولی اونجا خیلی خیلی بیادتون بودم . شک نکن که تو هم تو خاطرم بودی ... دقیقا تو ! 

وقت غروب خورشید برای همتون دعا کردم . برای همه تون ... 


  • ** آوا **
۲۸
دی
۹۱



زمین زیر پاهام سنگینی میکنه ! 

دلم هوای آسمونی شدن داره ... 

+ امروز از اون روزاست که حس میکنم پایانی نداره . 

* نیاید بگید که این پائه که روی زمین سنگینی میکنه ! طرز نوشتنم کاملا آگاهانه هست . 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۵
  • ** آوا **
۲۶
دی
۹۱



کل شبکاری نگاهش جلوی چشام بود . جوون بود ! 43 ساله ... 

 برادر خانمش میگفت داشتم براش اسمس می خوندم که دستش از کنار بدنش تو هوا رها شد .... 

گریه میکرد و میگفت 12 سال قبل مادرش تو بغلم جون داد و حالا ... 

میگفت جواب انتظار خواهرت رو چطور بدم وقتی تو رو بعد از خدا به من سپرد و گفت مواظب برادرم باش ...

هنوزم صدای شکستن دنده هاش رو حس میکنم ......

حس خیلی بدی بود . خیلی بد .... 

دست درد دیشبم که ناشی از کنترل تب 29 مریض و 40 دقیقه ماساژ قلبی بی فایده بود (!) با امپول دیکلوفناک تا حدی کم کردم ...

بعده این شب کاری درد اور خدا مثل یه مادر مهربون لطفش رو نصیبمون کرد 1 وقتی از پنجره بارش برف رو دیدم ناخوداگاه لبخند به لبم نشست ... 

پاریس کوچولو صبح امروز میزبان دیماه برفی شد... 

+ صبح وقتی نوازش خدارو حس کردم به این فکر میکردم که اون تن ضعیف و رنجور با اون همه درد چند ساله باید تو قبری سرد و خیس بخوابه ... 

+ یه فاتحه برای مردی که هیچوقت نفرصت نکرد شاهده خوشبختی فرزندش باشه ! لطفا ... 



  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۶ دی ۹۱ ، ۱۳:۵۴
  • ** آوا **
۲۴
دی
۹۱



+ دیشب باباجون تماس گرفته که " آوا نت منو آنلاین شارژ کن " بعد که وارد بخش شارژ شدم دیدم تعرفه ها کمی تغییر کرده . خلاصه با مشورت باباجون قرار شد که سه ماهه شارژ کنم ... 

الان تماس گرفتم حالشون رو بپرسم بهم میگه " طلبکاری خوب تند تند تماس میگیریا " 

میگم : آره خب ! تماس میگیرم یادت نره .

میگه :  نکنه حسابت خالی شده که زنگ زدی ؟

میگم : اره خب آخره ماهه حسابم خالیه ! 

میگه : هر بار که تماس میگیری دو کیلو وزن کم میکنم و بعد با صدای بلند میخنده .

میگم : چند بار دیگه زنگ بزنم که به وزن ایده الت برسی ؟ 

بازم میخنده . بلندتر از قبل !

میگه : اینجا کی میای ؟؟؟ 

گفتم : ظهر میرم بیمارستان . عصرکارم 

میگه : خب دو سه ساعتی وقت داری بیا اینجا مادر .... و یه سری حرفای پدر و فرزندی از نوع دخترکُش ... 

یه همچین بابای لوسی داریم ما ! 


+ امروز کنفرانس دارم (موضوع : سفالوسپورین ها ) . یک سال و اندی که میرم بیمارستان . هر ماه یک نفر کنفرانس داره . تا امروز ندیده بودم که روز کنفرانس مسئولین ذیربط هم حضور داشته باشن . بعد امروز که نوبت به من رسیده قراره مترون و سوپروایزر و .... هی وای من ! اینا هم حضور داشته باشن . تمام بدنم مثل بید لرزون میلرزه ... خدا بخیر بگذرونه . 


+ از زحمات شادی جون واسه خاطر طرح پمفلت بسی سپاسگزارم . نقطه سر خط :دی

+ در راستای ادامه ی مطلب پست قبلی که مربوط به شوخی های بچه های دیروزه باید بگم تو بخش ما هر کسی که میخواد بشینه باید ابتدا صندلی رو با دستش نگه داره و بعد بشینه . نه به قصد شوخی ! بلکه بدلیل کم بودن صندلی برای پرسنل بی نوا گاهی ناخواسته نقش زمین میشیم :دی


+ اضافه نوشت آوا : دقت کردین وقتی میدون رو خالی میکنی اونیکه ناتوان تره حتی رجز خوان میشه ؟؟؟؟ حالا شده کار ما ! به محض اینکه این پست رو تائید کردم دیدم یه کامنت خصوصی دارم که اومده رجز خونی کرده برای من :دی حذفش کردم که فضای وبم رو اشغال نکنه !درسته که من عاشق هیجانم ولی نه دیگه تا این حد ... !!!!!!!!!!!!!!

+ برای مطالب کنفرانس حدودا به 100 برگ A4 نیاز داشتم که نداشتیم . دیروز محمد رفت برام تهیه کنه . تو یکی از مطبوعاتی های رامسر . میگه بسته ای 35000 تومان . محمد 100 برگ خرید ! برگی 50 تومان . بعد هر جور محاسبه کردیم دیدیم اگه برگی 50 تومان هم می فروخت بسته ای 35000 تومان نمیشد . یارو دیده روز تعطیلیه! دیده یکی در به در برگه A4 هست واسه خودش به قول نوه ی مسیب دایجونم (هُردنبیل ) یه نرخی داده گفته لابد طرف برگه لازمه می بره . هه ! 

دیروز غروب از محله مون یه بسته مرغوبشُ خرید 12000 تومان ! نوع 11000 تومانی هم داشت :دی . البته همینو چند ماه قبل میخریدیم 4000 تومان . یه همچین کشور گل و بلبلی داریم ما ! بعد من موندم طی چه محاسباتی در یک حکم 200000 تومان از حقوقم کم شده :(


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۴ دی ۹۱ ، ۰۹:۳۰
  • ** آوا **
۲۳
دی
۹۱



اونایی که این مدل دفتر یادشونه ؟! کمی با دقت بیشتری بهش نگاه کنین ! " یادتونه ؟!!... " 

کتابی که یه جوان ایرانی ( اگه اشتباه نکنم 1357 ی بوده ) " طراح و گرافیست و هزار عنوان دیگه ... " نوشته و با سلیقه ی باورنکردنی مطالبش رو جمع آوری کرده ! 

وقتی کتاب ( یادتونه ؟!!...) رو ورق میزنی با صفحات خط کشی با طرح دفتر مواجه میشی . با خطوط ملموسی که حس میکنی باز دوست داری خودکار قرمز و آبی برداری و از نو شروع به نوشتن کنی ... 

یاده برنامه ی بچه های دیروز می افتم . این کتاب تلفیقی از همون برنامه و خاطراتش هست و شما ! شمایی که دهه ی شصتی هستین و منی که تو آخرین سال از دهه ی پنجاه متولد شدم و الان ...

کتاب " یادتونه ؟!!... " کتابی ِ که ورق زدنش به آدم شور و نشاط بچگی میده . اگه احساس میکنین دلتنگ روزهای کودکی خودتون هستین پیشنهادم اینه که ساعتی رو اختصاص بدین به ورق زدن این کتاب .... 

وقتی می بینین هنوزم اون خاطرات یادتونه ؟!!... حس خوشایندی نصیبتون میشه ... 

امیدوارم که تجربه ش کنین . 

+ حباب عزیزم ! ممنون که اجازه دادی این کتابُ لمس کنم لبریز از حس دوران کودکیم بشم ... 



  • ** آوا **
۲۱
دی
۹۱



 گاهی وقتها آدم دوست داره بشنوه که خبری دروغ بوده . همون وقتهاست که علیرغم اینکه می شنوی اون خبر دروغه ولی چیزی در درونت تو رو می رنجونه .... نمیتونم واضح بنویسم . 

+ نوشتم تا یادم بمونه اگه در مورد شخصی زود قضاوت کردم باید جرات اعتراف رو داشته باشم ...! ایکاش ...! 

+ امشب ! دلاتونُ خدایی کنین و برای شفای تمامی بیماران دعا کنین . 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ دی ۹۱ ، ۱۵:۵۴
  • ** آوا **
۱۹
دی
۹۱



رها تماس گرفته میگه ! 

دستای مامان سوخته داغون شده ! 

گفتم چیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ؟ مامانی ؟ 

میگه نه پاساژ ماهان آتیش گرفته ... 

وای مردم و زنده شدم تا فهمیدم اشتباه شنیدم . امان از دست خبر دادن رها و امان از گوش های بنده :دی 

خدایا شکرت !!! ( بابت خبر اشتباهی که شنیدم ) 

+ خدایا کمکشون کن ! ( بابت خسارت به کسبه ای که داخل پاساژ بودن )

.

.

.

اینم جهت تنوع می نویسم ! 

جواب یکی از شاگردها... به سئوال علوم ترم ! 

سئوال: ویژگی های بخش خمیر کره را بنویسید ؟ 

جواب: مادرمان با خمیر کره و نون درست میکند . ( عکسش هم موجوده ! خواستین براتون میذارمش )

بعدا نوشت : صدای آژیر آتش نشانی میاد :( 

.

.

.

.

آتش سوزی از یه شیرینی سرا (نمونه) شروع شد و در نهایت ( در تماس با ایزوگام ضلع شرقی پاساژ ) به طبقه ی بالای ( پنجم) پاساژ ماهان هم سرایت کرد . تا جاییکه من خبر دارم و از اونجاییکه بیمارستان درست روبه روی همون پاساژه و اگه کسی آسیب میدیده باید میاوردن اورژانس بیمارستانمون خدارو شکر ظاهرا آسیب جسمی نداشتیم . تا قبل از اینکه برم بخش همش تو این فکر بودم که اون همه شیشه ( نمای پاساژ کلا شیشه ست ) اگه بخواد بشکنه و بریزه خدا میدونه چقدر می تونه خطرناک باشه ولی خوشبختانه حتی شیشه های نما هم نشکستن ...  

+ آسیب جسمی هم داشتیم ولی نمیدونم چند نفر !!!!!!!


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۹ دی ۹۱ ، ۱۱:۲۵
  • ** آوا **
۱۹
دی
۹۱




* یه وقتایی یه چیزی مثل لطافت پری نرم چشاتُ می بره تو عالم خواب و خلسه

سبک میشی . . .

چشاتُ می بندی و به هر چیزی که دلت میخواد شاخ و برگ میدی . . .

حسهای قشنگی که داریُ رویاوار تو ذهنت مرور میکنی

میدونی همش فکر و خیالِ . . .

میدونی به محض اینکه چشم وا کنی انگار یه ترکه برداشتی و به ابر خیالت ضربه های متوالی زدی

انقدر زیاد میزنی که مثل بخار جلوی چشات محو میشن . . .

با اینکه اینو میدونی . . .

با اینکه میدونی خوشی این حس به اندازه ی همون حس بی وزنی و خلسه ست ولی

مجبوری . . .

 آروم خیلی آروم چشماتو باز کنی 

تا برگردی به حقیقتِ  زندگی . . .

میدونی چه چیزی شیرینی این رویای سبک رو به تلخی تبدیل میکنه ؟!

اینکه وقتی چشماتُ باز میکنی ، می بینی اون چیزی که جلوی چشمات ِ فقط سقف سفیدِ  اتاقتِ

و پاهایی که روی هم افتاده و تکیه زدن به شونه های دیوار اتاق . . .

اونوقتِ که یه آه از عمیق ترین نقطه ی ریه هات میدی به بیرون . . .

و یه لبخند که تلخیش از تلخی تلخ ترین قهوه ی دنیا هم تلخ تره می شینه رو لبات . . . 

و تو دلت میگی " بیچاره من . . . بیچاره دل . . . بیچاره دل من "

*  آوا

+ عاشق اون لحظات هستم که بدون فکر تایپ میکنم . با حس درون . . . 

+ دوستتون دارم . . .


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۹ دی ۹۱ ، ۰۹:۴۸
  • ** آوا **
۱۸
دی
۹۱




اینُ یادم رفت که بگم ! 

خدارو شکر انقدر تونستم توانمندیمُ تو شغلم نشون بدم که سرپرستار بهم اعتماد کرد و چند روز قبل برای یک روز در شیفت صبح بعنوان استف بودم :) 

یک تجربه ی بی نهایت جدید و دلهره آور ! مسئولیت سنگینی بود . علیرغم تمامی استرسهای موجود تونستم از پسش بر بیام ! 


+ توضیح اضافه برای دوستانی که میخواستن بدونن استف کارش چیه : 

شنیدین میگن وزیر دست راست ؟ استف در واقع حکم وزیر پادشاه رو داره ! :دی استف یعنی کسی که بعد از سرپرستار مسئوله بخشه ! تو شیفت صبح . که مربوط میشه به پرسایقه ترین و مسلط ترین پرسنل بخش . تمام ویزیت ها به گردنشه . مسئولیت بخش به عهدشه ( البته در نبود سرپرستار - که اون روز هم از شانس من هدنرس برای چهار ساعت رفته بود کلاس ) . هماهنگ کردن تمام کارها . چیدن داروهای تمامی بیمارها در طی 24 ساعت . مسئول انبار دارویی و مسئول استوک و مخدرها . کلا مسئولیت سنگینیه . از نظر کاری شاید به نظر سخت نیاد ولی مسئولیت سنگینه . مخصوصا برای منی که تازه کارم بودم . ولی با وجود تمام ناشی بازیها آبرو داری کردم :دی

این تصویر برام پر از حرف ِ ! 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ دی ۹۱ ، ۱۴:۱۷
  • ** آوا **
۱۷
دی
۹۱



* چه زیبا سروده اند شعر حضورت را

                                                می دانی ؟!؟

به شاعرش غبطه می خورم

                   به کسی که بند بند وجودت را شکل داد

                                                                تا خواندنت این چنین بی تابم کند ...

در مرکز ثقل زمین و آسمان بدام افتاده ام

                                    هر کدام به گونه ای مرا جذب میکنند و من مبهوت ...

 نمیدانم !!!

برای دنیایی که تازیانه ، کالبدش را نیلی کرده ...

                                    درست است که سنگینی حضورت خارج از توان اوست !!!

ولی اینبار تو تنهایش مگذار         

                                 که دیگر تاب ندارد !!!

*آوا


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۷ دی ۹۱ ، ۲۳:۵۰
  • ** آوا **
۱۷
دی
۹۱



می ترسم ... 

می ترسم قفس پرنده ای باشم ، که طبیعت ، آزادش می خواهد ...

می فهمم...

می فهمم  دلت برای شنیدن غزلم ، تنگ شده ...

بی تقصیر هم نیستم ، تقصیری هم ندارم ...

غزلم نمی خواهد قفس تو باشد ...

روزی پرنده ای به غزلم آمد ! وسوسه ی قفس شدن اش شدم ...

پرنده مثل تو نگاهم کرد ، مثل تو ...

 شگفتا ! تا گریز پرنده ، غزلی به سراغم نیامد ... !!! 

شاعر : ناشناس 

.

.

.


 آوا نوشت ...

 من اگر بدانم تنها یک روز تا نهایت دنیا مانده ، آن روز به اندازه ی همه ی دنیا سکوت خواهم کرد ! 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۷ دی ۹۱ ، ۱۶:۴۰
  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۱


منو راهی کن به سوی روشنی ، بذار با تو زیر و رو شه زندگی 

توی چشم من نگاه کن و ببین ، تویی بهترین دلیل عاشقی

تو نفس می کشی تو ثانیه ها ، شب من همرنگ رویای توئه 

روز من با اسم تو شروع میشه ... انگاری دنیا تو دستای توئه

با تو خوشبختی دیگه یه قصه نیست ... یه حقیقت ِ مثل یه معجزه ست 

انگاری باید میومدی که من .... با تو پرواز کنم از این قفس .......... 

.

.

+ میخوام یه چیزی رو در گوشی بهتون بگم ! 

رانندگی تو این وقت از شبانه روز با صدای همین ترانه با سرعت بالاتر از 90 تا بسیار بسیار لذت بخشه :) دیگه نمیگم چند تا ! میترسم محمد دیگه اجازه ی رانندگی بهم نده :دی 

لازم به ذکره برای منی که تا حالا این وقت از شب رانندگی نکرده بودم تجربه ی بسیار دلچسبی بود . مخصوصا که تنها هم بودم ... با همین ترانه ! 

.

.

واسه رد شدن از این تنهاییا یاده تو همیشه همراه منه 

این روزا پر میشه از تکرار تو ، وقتی نبض عشق تو رگهام میزنه 

با تو آرامشُ احساس میکنم ، تازه میشه هر نفس دنیای من 

بهترین لحظه ی دنیاست وقتی که عطر تو می پیچه تو رویای من ...

+ یاده یه جمله که برای مدتی شرح وبلاگم بود افتادم . این فصل را با من بخوان باقی بهانه ست ... 


  • ** آوا **
۱۴
دی
۹۱



از مشرق که به مغرب میروی بیاد بیاور ! 

نگاه عاشقی که آسمان را می پوید ... 

نگاه دخترک بی تاب که در کرانه ی ساحل ، دریا را می کاود تا شاید آرامش خود را لابه لای موج های آشفته دریا بیاید ! 

از مشرق که به مغرب میروی بیاد بیاور ! 

آنجا زیر سایه های نارون پیر رهگذری ، تمام خستگی عمرش را نهاده و خود راهی شده است . 

از مشرق به مغرب که میروی بیاد بیاور ! 

درست یک نفر اینجا ... از طلوع تا غروب خورشید زندگی را زنده گی میکند . 

تو هرگز خلاف جهت گذر نکن ! خورشید هیچگاه از مغرب طلوع نخواهد کرد ...


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ دی ۹۱ ، ۱۵:۴۸
  • ** آوا **
۱۴
دی
۹۱



دیماه من ...  

لحظه ی حضور ! 

این بار نم اشکمُ پاک میکنم و تو خلوت خودم فرو میرم . 

اشک تمساح که نگرانی نداره !!!

+ گاهی وقتها ثانیه هاتُ میشمری برای مرور یه اتفاق ! 

گاهی اما ! صدای نفسهات بلندتر از ثانیه های زندگیت میشن . اونوقتاست که دیگه نفس نفس می شمری ...

خوبم ! یا حداقلش دوست دارم شما فکر کنین که خوبم . 

یه جمله ی زیبا از مرد بارونی ! 

مراقب داشته هامون باشیم ...


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ دی ۹۱ ، ۰۰:۱۲
  • ** آوا **
۰۸
دی
۹۱



امشب در سر شوری دارم 

امشب در دل نوری دارم 

باز امشب در اوج آسمانم 

باشد رازی با ستارگانم 

امشب یک سر شوق و شورم 

از این عالم گویی دورم ... 

.

.

+ یاس در حال تمرین نوازندگیه ( همین ترانه ) 

آهنگُ دانلود کردم تا بشنوه و انگیزه ش برای بهتر نواختن بیشتر شه ! 

حالا مجبورم کرده با این صدای نازیبام براش بخونم :دی

لینک دانلود ترانه با صدای استاد محمد اصفهانی !!!


  • ** آوا **
۰۸
دی
۹۱



این پست رو یادتونه ؟ کلیک کنید  

یکی از نظراتی که دوستان در مورد این مطلب گذاشته بودن نظر مریم جون بود . 

ادامه ی این بحث باعث آشنایی بیشترمون شد ... یه روز با خودم فکر میکردم که اگر این زن و شوهر موضوع مشترک حرفامون نبودن شاید تا این حد به مریم جون نزدیک نمیشدم :) البته این در حد گمان ِ ! 

دو روز قبل که خونه ی مریم جون بودم مریم جون سراغِ ِ اون خانم رو از من گرفت که بهش گفتم از آخرین باری که بستری بود و مرخص شد دیگه خبری ندارم . ایشون هم اظهار بی اطلاعی کرد . ولی دقایقی در موردشون حرف زدیم . در مورد تحمل اون زن ! تاب و تحمل فرزندشون ! و ایثار و گذشت اون مرد ! 

در نهایت مریم جون قول داد که فرداش از پسرش خبر بگیره ...... 

دیروز کامنت مریم جون دقیقا مثل یه بشکه آب یخ بود که روی تنم خالی شده باشه . وقتی خوندمش تا دقایق زیادی سکوت کردم و تمام اتفاقاتی که رخ داده بود فکر کردم .... درست لحظاتی که خونه ی مریم جون در مورد اون زن و بیماریش و مشکلاتشون حرف میزدیم مرد صبور قصه ی ما در حال سپردن تن بی روح همسرش به دل خاک سرد بود .... !!!

+ سیده کلثوم ... روحت شاد . 


  • ** آوا **
۰۶
دی
۹۱



چهار روز مرخصی داشتم و امروز دومین روزش بود که رو به پایانه ! قصد داشتم یه مسافرت مجردی سه چهار روزه برم که نشد . ممکن نبود ! بی خیال مسافرت شدم و تصمیم گرفتم همینجا باشم ولی کمی به خودم فرصت بدم لذت ببرم . 

این شد که بنده دیشب طی یک حرکت ژانگولری سوویچ ماشین رو برداشتم و زدم به دل خطر و رفتم محل مادری . دیشب رو خونه ی یسنا اینا بودم . زندایی رفته مشهد و یسنا به اتفاق داداش کوچیکه و اسما بودن . منم که به جمعشون اضافه شدم :دی 

بارون هم گوشنواز و چشم نواز همراهیمون کرد . 

تا ساعت 03:20 داشتیم فیلم میدیدم :دی ! بعد هم خوابیدیم و صبح به اتفاق دخترها رفتیم چهارشنبه بازار و کمی پول خرج کردیم ( برای شکم البته ) طی همین حرکت بسی ناجوانمردانه م محمد و یاسی امروز صبح مجبور شدن با آژانس برن مدرسه :دی 

ظهر ساعت 12:30 به اتفاق اسما رفتیم دنبال محمد و یاسی :) آی خوش گذشت . تا حالا انقدر ذوق نکرده بودم :دی ! 

بعد از ناهار اومدیم خونه و من تندی دوش گرفتم و کمی ظاهرم رو مرتب کردم . محمد هم تو این فاصله یاسی رو برد کلاس موسیقی . امروز برای اولین جلسه همنوازی ویولن و تنبک داشتن ! 

و بعد منو رسوند خونه ی مریم جونم :-*میخواستم مریم جون رو به یک فنجان چای در خیابان هفتم دعوت کنم که اینبار خودم دعوت شدم :دی هنوز فرصت هست . نه ؟ دو ساعت بودن در جوار دوست مجازی واقعی تر از واقعی کلی انرژی مثبت بود که نصیبم کردم:) 

هنوزم سرشار از انرژی مثبتی هستم که از نگاه مهربون و تن صدای پر از ذوقش جذب کردم :)) ایکاش باز فرصتی فراهم بشه تا با هم باشیم . 

بعد هم که محمد اومد دنبالمُ برگشتیم خونه ! میگفت مربی تنبک از پیشرفت یاس شدیدا متعجب شده بود . ( ساز یاس رو ازش خریده بودیم . روزی که داشتیم می خریدیم میگفت اوایل کار خیلی خیلی سخته ولی امروز که نوازندگی یاس رو دید کلی ذوق کرد و تشویقش کرد ) حالا قراره تا تاریخ 22 بهمن هر چهارشنبه برن برای تمرین همنوازی و بعد تو تاریخ مذکور اجرا داشته باشن :) بابا مشهور شدیم و خبر نداریم ! امضا میخواین از الان بدیم خدمتتون . دو فردای دیگه کسیُ نمی شناسم . گفته باشم ! 

بعد از اینکه اومدم خونه کمی در مورد بلاگفا برای محمد کلاس خصوص گذاشتم . الانم ایشون لرز به همراه تب داره که کلی قرص دادم بهش و خورد و خواب رفته ! شدیدا هم بدنش داغه و هر چی اصرار کردم که بریم دکتر قبول نکرد :( ایکاش زودتر خوب شه :((( 

خب این دو روزمون به این ترتیب گذشت . حالا یه چیزی رو اینجا می نویسم تا ببینم برای فردا میتونم عملیش کنم یا نه ! دوست دارم برم سی نما :دی



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۶ دی ۹۱ ، ۲۱:۳۵
  • ** آوا **
۰۴
دی
۹۱

!



آدم ها گاهی از یه سوراخ چند بار هم گزیده میشن ... 

نه اینکه قوی باشن و نترس ... 

نه ! .... 

.

.

محمد هم بلاگفایی شده و قراره بنویسه . هنوز نمیدونم از چی  :) یه مشکلی که ایجاد شده اینه که دیگه آدرس آوا و وبلاگش تو پی سی سیو نیست . نمیدونم امروز برای چند نفر کامنت گذاشتم ولی یکی از دوستان باران بود که اشتباها به اسم محمد براش نظر گذاشتم . نوشتم تا اگه اینو خوندین بدونین اون من بودم که نظر گذاشتم نه محمد :دی !  

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۴ دی ۹۱ ، ۱۲:۲۱
  • ** آوا **
۰۲
دی
۹۱


اولین شب زمستانی پاریس کوچولو خیس و نمناک ِ ! 

تکیه میدم به صندلی ماشین و میون پالتوی گرمم فرو میرم ! گرمای ماشین تهوع آوره . . . 

در حالیکه از چراغهای وسط جاده که تو هوای بارونی نور زیبایی دارن چشم بر نمیدارم کمی شیشه ی ماشین رو پایین میکشم . . . 

سوز دلچسبی می شینه روی نگاه خیره م !

و صدای ترانه طنین میندازه روی تمامی وجودم . . .

عاشق شدم من در زندگانی 

بر جان زد آتش عشق نهانی

جانم از این عشق ، بر لب رسیده 

اشک نیازم بر رخ چکیده . . .

یک سو غم او ، یک سو دل من بر تار مویی ! 

در این میانه دل میکشاند ما را بسویی . . . 


+ و من به این فکر میکنم که شبهای خیس پاریس کوچولو حتی تو شب های سرد دیماه هم عجیب عاشقونه ست !!!


  • ** آوا **