گریز پرنده ...
يكشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۱، ۰۴:۴۰ ب.ظ
می ترسم ...
می ترسم قفس پرنده ای باشم ، که طبیعت ، آزادش می خواهد ...
می فهمم...
می فهمم دلت برای شنیدن غزلم ، تنگ شده ...
بی تقصیر هم نیستم ، تقصیری هم ندارم ...
غزلم نمی خواهد قفس تو باشد ...
روزی پرنده ای به غزلم آمد ! وسوسه ی قفس شدن اش شدم ...
پرنده مثل تو نگاهم کرد ، مثل تو ...
شگفتا ! تا گریز پرنده ، غزلی به سراغم نیامد ... !!!
شاعر : ناشناس
.
.
.
+ آوا نوشت ...
من اگر بدانم تنها یک روز تا نهایت دنیا مانده ، آن روز به اندازه ی همه ی دنیا سکوت خواهم کرد !
- يكشنبه ۹۱/۱۰/۱۷