MeLoDiC

بایگانی شهریور ۱۳۹۱ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

۳۱
شهریور
۹۱


+ هیچ چیزی به اندازه ی خرید کردن از "لوازم تحریری " و " کتاب فروشی " برای من لذت بخش تر نیست ! ( البته کمی کمتر از خرید کتاب ، خرید عروسک ) عاشق خرید کتابم با اینکه کم می خرم . همیشه بهترین قدم زدنم و ثابت موندم پشت ویترین مغازه ها توی " میدون اتقلاب " تهران بود . داخل پاساژهای چند طبقه ش که پر از کتاب بود . در هر زمینه ای .... 

نگاه کردن کتابهای قدیمی و دسته چند دمی که گاهی وقتی ورقشون میزدی گوشه ای از کاغذ تا میشد و از کتاب جدا میشد از بس قدمت داشتن ! کاغذهای رنگ و رو رفته ای که به شدت کاهی بودن ... 

همیشه وقتی مجرد بودم دوست داشتم یه اتاق داشته باشم با یه کتابخونه ی بزرگ پر از کتاب ! نشد و هنوزم نشده ... بگذریم ! آرزوهای زیادی هستن که هیچ وقت بهشون نمیشه رسید . اینم شاید یکی از همون آرزوهاست . 

دیروز خرید لوازم التحریر یاس رو انجام دادیم . الان دخترکم شاده برای شروع یه سال تحصیلی جدید . امیدوارم که تو سال جدید موفق باشه . موفق تر از هر سال ! 

فردا صبح وقتی یاسی میخواد بره تا یه سال تحصیلی جدید رو آغاز کنه من هنوز تو بخشم ! دیگه نمیتونم قرآن رو بالای سرش بگیرم تا دخملی از زیرش عبور کنه اولین قدم رو برای شروع سال جدید برداره ! بعد کلی تو دلم دعا کنم و وقتی رسید به آخرین پله ای که از درب واحدمون قابل دیده  نگاهم کنه براش بوسه بفرستم و دعاهام رو به سمت چشای نازش فوت کنم ...... هر چند نگرانی خودش از این بابت نیست . بیشتر نگران اینه که فردا صبح کی موهاش رو براش ببنده (!) طوری که دلخواهش باشه و در طول روز هی غُر نزنه :(  

+ گاهی که به هر دلیلی مجبور میشم از این مسکن های خیلی قوی بخورم و وقتی تعادلم بهم میخوره و مثل آدمهای مست و پاتیل تلو تلو میخورم اونوقتها تازه می فهمم آدمها حتی اختیار دست و پاهای خودشون رو هم ندارن . دیشب خونه ی خاله جون بودیم . همه با هم " البته بجز خاله جون و دایجون (شوهر خاله ی گرام) که البته این دو نفر هم خیلی وقتها کلماتی رو می پروندن که داد باقی هم در میومد " اسم و فامیل بازی کردیم . انقدر خندیدیم که سرم در حد انفجار درد گرفت ! و نهایتا آنچنان سر دردی شدم که حس میکردم مغزم شبیه به ژله شده و می لرزه . شدیدا فشار جمجمه م بالا رفته بود و حتی مهره های گردنمم درگیر شده بود . مجبور شدم که یه مسکن قوی بخورم ! نیم ساعت بعد تعادل نداشتم تا خودم رو به اتاق خوابشون برسونم تا کمی دراز بکشم :)


یعنی الان ساعت 09:26 دقیقه هست ؟؟؟ ساعت رو عقب کشیدن ؟؟؟ یعنی من باید امشب یه ساعت دیرتر برم بیمارستان ؟؟؟ یکی بیاد منو تفهیم کنه خواهشا ....



  • ۰ نظر
  • جمعه ۳۱ شهریور ۹۱ ، ۰۹:۲۶
  • ** آوا **
۲۶
شهریور
۹۱


همچون سنبله های گندم که در دست باد به تک و تا افتاده اند ... 

در میان هجوم تمامی دردها و رنج ها مینالم ! 

مینالم و کسی نیست تا بشنود صدای دردهایم را ...

* آوا

خودت را سرزنش مکن همنفس ! آنچه به تاراج رفته همه ی احساس من است ... بی احساس زیستن تاوان سنگینی دارد ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۶ شهریور ۹۱ ، ۱۶:۲۸
  • ** آوا **
۲۶
شهریور
۹۱

امشب مهمان من است ...

ماه را میگویم 

همچون دخترکان زیبارویی که چهره در پشت نقاب پنهان کرده اند 

گاهی نقاب از چهره به کناری میزنند تا دل دلدار را بلرزانند 

و یا لحظاتی که چشمان خمارشان حرفها برای گفتن دارد 

درست همانند آن زمانها 

از لا به لای چین های بهم پیوسته ی حریر اتاق با مهربانی نگاهم میکند ... 

حتی کمی مهربان تر ... 

آرام تر از هر نسیمی نوازشم میدهد 

و باز کمی آن طرف تر از نگاه من در پهنای پرده پنهان میشود ! 

اما من ، مشتاق بودنش هستم و داشتنش ... 

آرام ! خیلی آرام تر از خودش سرک میکشم ... به تنهایی اش ! 

از پس نم چشمانم می بینمش ... 

آنجاست ! با همان نجابت بی نظیرش ...

 با همان حس خوب "مطلق بودن " ! 

امشب چراغ شب برای من است . 

* آوا

دلم ... شاه بیت غزلهایم !



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۶ شهریور ۹۱ ، ۱۵:۳۹
  • ** آوا **
۲۵
شهریور
۹۱

از نظر من وقتی از خونه بی هدف میزنی بیرون و قبل از خروج دنبال یه کاغذ و قلم میگردی یعنی زنگ خطر ... 

صدای شر شر بارون رو که شنیدم دیگه برای من موندن فایده نداشت . پرده رو به کنار کشیدم ... حس کردم این چهار دیواری برام حکم قبر رو پیدا کرده و انگار فشار قبرم خیلی زودتر از موعد فرا رسیده . 

نشستم رو به روی آینه و کمی به ظاهرم رسیدم . راهی شدم . هنوز به سر کوچه نرسیدم که دیدم روی شماره ی "هیچکس" فوکوس کردم . بعد از چند بوق جواب داد . خواب الوده خواب الود . خواستم برای شام دعوتش کنم ولی میگه اصفهانم ! نمیدونم بدشانسی از من بوده یا اون ! ولی مطمئنا از من بوده . چون مثل خیلی وقتها که به بودن شخصی خاص نیاز داری و این نیازهای گاه و بیگاه بی پاسخ می مونن و تو می مونی و دنیای از حس نیاز به بودن کسایی که حضورشون حکم معجزه رو داره ... کمی باهاش حرف میزنم . میگه برو خونه مون پیش مامان . اصرارهای پی در پی اون و "نه " گفتنهای من . در نهایت براش آرزوی خوشی میکنم و بای ... 

چند دقیقه بعد مامانش تماس میگیره . میگه بیا خونه مون . میگه حمید رو بفرستم دنبالت ؟! میگم میخوام کمی بیرون قدم برنم . گفتم اگه "هیچکس " هست بیاد تنها نباشم . میگه پس بگو کجایی تا ما بیایم پیشت . میخندم و میگم ازتون دورم ... قول میدم بعدا برم پیششون ... کلی سفارشم میکنه و میگه مواظب خودت باش ... 

تموم مسیر رودخونه رو قدم میزنم . حتی اونجاهایی که کمی وحشت به جونم میندازه ... هوا ابری ! بارون ولی از من فرار کرده ...

میرسم به قدمی ترین پل شهر ! پاریس کوچولوی من ... 

آدم خسیسی نیستم ولی به خودم که میرسم دستم به خرج کردن نمیره . تنها چیزی که میخرم یه " عنوان ٍ " که شاید بتونه فرصتهای تنهایی مو کمی مهیج تر کنه . از پل شهر عبور میکنم . اینجا آدمها بیشترن . قدمهام تندتر و تندتر میشه ! شاید برای فرار از همه ی اونهاست . نمیدونم ! پایین ترین نقطه برای رسیدن به رودخونه رو انتخاب میکنم و میشینم روی سنگ چین های پله ...

نگاه تشویق گرم به پرنده ی کوچکیه که هنوز "جوجه " هست . در تلاشه برای پرواز ! برای غلبه به بادی که در حال وزیدنه و تعادلش رو گاهی بهم میزنه . بعده مدتها هندزفری میزنم و از بین فایلهای صوتیم انتخاب میکنم . 

ابرای پاییزی " محسن چاووشی " 

همه چی مهیاست ... 

.

.

.

از نظر من آدمها دارای چند بُعد هستند و یکی از اون بعدها همونی هست که "من " رو می سازه ! "من " اون چیزی نیست که « هستم » بلکه اون چیزی هست که « دوست دارم باشم » ! 

" من " آمال و آرزوهاست . آرزوهای من و تو ... این تمومه اون چیزی هست که "من " رو می سازه . شاید این نظر من کاملا اشتباه باشه بهر حال من یه نظریه پرداز نیستم ... 


کاش این پاریس کوچولوی من به اندازه ی پاریس بزرگ بود . اونوقت از اینکه شناخته نشم نمی ترسیدم . اونوقت خیلی راحت اشکهایی که تو چشمام نشستن رو رها میکردم . رهای رها ... 

آدم وقتی تو دل طبیعت می شینه ! وقتی نوایی رو جز ترانه ی دلخواهش و در لحظات سکوت جز " صدای آب " نمی شنوه ! آدمها در برابر دیدگانش کوچیک و کوچیک تر میشن . اونوقته که حس میکنه چقد دلش میخواد خودشو رها کنه ! میون این همه باده نوازشگر .... 

حیف که پاریس کوچولوی من خیلی کوچیکه .... 

این تموم حرفایی بود که وقتی اونجا بودم نوشتم . 

تو راه برگشت به خونه موندم زیر بارون ! از اونجاییکه گوشیم لمسی بوده و به رطوبت حساس نشد براتون از بارش بارون عکس بگیرم . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۵ شهریور ۹۱ ، ۲۲:۰۹
  • ** آوا **
۲۵
شهریور
۹۱
باز داره بارون میباره ... 

دلم میخواد از خلوتم بزنم بیرون !

منع م نکنین . خسته تر از این حرفام که بخوام درست تصمیم بگیرم ! 

فعلا بای ... 



  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۵ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۲۵
  • ** آوا **
۲۵
شهریور
۹۱

+ دیروز صبح حدودای (04:00) دایجون اینارو روونه کرج کردیم و امروز صبح حدود (03:30) یاس رو به همراه باباش ! این یعنی من امروز تنهام. قرار بود صبحکار باشم که ساعت 06:00 صبح فهمیدم که آف شدم و بعده حدود یک ماه میتونم امروز برای خودم باشم . خسته شدم از این همه کشیک پشت سر هم . ایکاش شهریور زودتر تموم شه . خسته شدم بخدا :( حالا یه امروزم که آف شدم نمیتونم جایی برم :) اینم از روز ما ! امروز به هر شکلی بود به نظرات دوستان پاسخ دادم و تائیدشون کردم . دوستانی بودن که از من در مورد لاله پرسیدن که جواب اون عزیزان رو هم دادم . 

آدم گاهی اوقات واقعا کم میاره . وقتی دیشب ( 01:00) به همکارم اسمس دادم تا ببینم احتمال اینکه امروز آف شم چقدره و وقتی بهم گفت اون تعداد که برات شرط گذاشتن کامل شده ! انگاری یکی دو دستی چسبیده باشه به گلوم و داشت خفه م میکرد . نصفه شبی کلی گریه کردم . 

براش نوشتم " م... خیلی کم آوردم " اونم کلی ناراحت شد و احساس تاسف کرد ! تا صبح که خبر رسید با همون تعداد مذکور موافقت شده که آف باشم :) 

راستشو بخواین ذهنم دیگه یارای نوشتن نمیده . انگاری واسه نوشتن رغبتی ندارم . همه ش واسه همون خستگیه روحیه که اسیرشم این روزها . نه تنوعی . نه هیجانی . دلم یه مسافرت دور میخواد . اونم تنها ! اینم که امکانپذیر نیست . هست ؟؟؟ نمیدونم برنامه ی مهرماهمون چطوره :( خدا خودش بخیر بگذرونه . 

ساعت کاریه این ماهم بیشتر از همه بوده ( 265 ساعت )! و بعده من بیشترین ساعت کاری ( 215 ساعت بوده ) اگه هر کشیک رو هشت ساعتم حساب کنین برای من میشه سی و سه روز ! عمق فاجعه قابل درکه ؟؟؟ یعنی من تو یه ماهه سی و یک روزه سی و سه روزشو رفتم سر کار ! حتی روزهای تعطیل :((((( هی وای ! مُردم بخدا ... 

انگاری تو این پست هم باید فقط غُر میزدم :(

+ اونوقت با این شرایط حق دارم که دلخوش به یک روز بارونی باشم یا نه ؟؟؟

معدن فروش پازل های هزار تیکه رو پیدا کردم . تصمیم دارم یدونه بخرم و پازل رو سر هم کنم :) فکر کنم به حل همچین معمایی نیاز داشته باشم . فقط امیدوارم هر چه زودتر مسیرم به اونجا بخوره و اون پازلی که بی نهایت ازش خوشم اومده رو نفروخته باشن . ایکاش همون شب میخریدمش :(

+ معده درد ! گوش درد ! هر دردی ایضا گشنگی رو از همون اولین ساعت جواب کردم . اگر خودشونو بکشن باز هم بهشون رو نمیدم :دی

در حال حاضر برم برای خودم یه شیر قهوه درست کنم که حسابی گشنمه :) ! این بار یخچالمون پر باره . نگران گشنه موندم نباشین :))

بعدا نوشت آوا ....

البته بعده رفتن برای تهیه ی شیر قهوه ترجیح دادم شیر کاکائو درست کنم . شما هم بفرمایین :)


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۵ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۵۸
  • ** آوا **
۲۰
شهریور
۹۱

اومدم یه عکس سرچ کنم واسه این پست ولی هیچی پیدا نکردم در باب موضوع ! 

خلاصه ی کلام که این پست بدون تصویر ثبت میشود  


این تصویر هدیه ی آبجی شادی نازم :*

+ تقویم تاریخ ! 

.

.

چهارده سال پیش در چنین روزی ... 

من و همسری راهیه خونه ی بخت شدیم :) 

مبارک باشه 

+ راستی پرنده های شهرمون برگشتن و با بازگشتشون پاریس کوچولو بی نهایت دیدنی شده ! 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۳۶
  • ** آوا **
۱۶
شهریور
۹۱


گاهی وقتا تو میشی خاتون شهر و تموم چشمها میان سراغت 

تو دلت میخواد که طنازی کنی ! 

عشوه بیایُ همه رو راضی کنی 

این همه نگاهه مشتاق بر تو ارزونی بشن 

تو بخندیُ برقصی ! با دلها بازی کنی ... 

ناگهان یه اتفاق بد بیفته ! همه چی ویرونی شه ... 

این همه نگاهه مشتاق جلو چشمای تو گریونی شه

تو ! دیگه خاتون نباشی ... ! 

.

.

.

شروعش با من ! دوست دارم ادامه ش رو شما بنویسین . 

+ کی میتونه این داستان رو ادامه بده ؟؟؟

+ خسته از یه شیفت شبکاری بد میای خونه تا مثلا استراحت کنی ! اونوقت میخوابی ( اونم چندین ساعت ) ولی توی خواب باز هم داری شیفت میدی . باز هم سی پی آر نا موفق . باز هم ویزیت با دکترایی که اصلا دوسشون نداری ! باز هم کلی بدو بدو واسه اجرای داروها سر ساعت ! و باز هم خستگی یه شیفت کاری پر درده سر ... وقتی از خواب بیدار میشی هنوزم خسته ای . هنوزم کسالت یه شیفت کاری سخت تو تنت باقی مونده . اینجور وقتاست که دلت میخواد با سر بری تو نزدیکترین دیوار ... ! آخه اینم شد شغل ؟؟؟


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۶ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۲۵
  • ** آوا **
۱۲
شهریور
۹۱


+ پاریس کوچولوی من :)

+ از نمای دیگر ! در زمانی دیگر ! توسط شخصی دیگر :)

.

.

+ امروز غروب قرار بود بریم برای لباس فرم یاس ! دوزندگی ... ! جای همه ی اوناییکه عاشق بارونن خالی ... 

این و این عکسایی بود که به یاد شماها گرفتم . 

اینم از لحظات عاشقونه ی یه یاسی لوس برای خاله ای که دوسش داره ! البته بچه م نمیدونست میخوام از جملات دوست داشتنیش عکس بگیرم . وقتی فهمید دارم عکس میگیرم سریع اومد نوشته هارو پاک کرد و گفت بد خط شده ! اینبار اینو نوشت ...! :) 

+ یه مشکلی پیش اومده ! یه گره ... ازتون خواهش میکنم برای رفع این مشکل و گشایش این گره " با لطف و کرم خدای متعال " دعا کنین . دعا کنین تا با خبرای خوش برگردم ! 

 آدالت کُلد ، استامینوفن کدئین و  سیتریزین یه جا خوردم و الان تو عوالم خاص خودمم ! میرم تا بخوابم ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۳۶
  • ** آوا **
۱۲
شهریور
۹۱

تصمیم نداشتم که عکسهای تولد یاسی رو بذارم ولی خب امشب یهویی نظرم عوض شد ! 

+ اینم ... فایل صوتی ... یاس که قولش رو داده بودم :)

البته هنوز در حد مبتدیه و امروز موقع تمرین کردن بی خبر ضبط کردم . نمیدونم چرا آخرش انقدر عجله داره برای زودتر تموم کردن :)

خواهشا شما ایراداشو به بزرگواری خودتون ببخشیــــن . 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۲۳
  • ** آوا **
۱۱
شهریور
۹۱

آوا هستم ! 

با تنی گـُر گرفته و لپهایی گل انداخته که تب داره ! 

و چشمهایی که به رنگ خون در اومده ... 

و صدایی که از صدای خروس هم خش دار تره ! 

همه ی اینا به کنار ! 

با ذهنی مغشوش و فکری آشفته ...

این آخریه شده تموم درد وجودم ! 

دلم میشکنه وقتی می بینم همه مریض میشن و استعلاجی میگیرن ! اونوقت ما که مثلا بعنوان کادر درمانیم باید حتی شده جنازه مون رو بکشیم بریم بیمارستان تا شیفت بدیم . دو روزه با حال داغون میرم بخش ! کسی هم دلش بحالم نمیسوزه ...! امروزم که دیگه نوبرش بوده همه جوره . 

+ اوستا کریم دمت واقعا گرم . گل کاشتی ... 

+ فعلا حس تائید کردن نظرات پست قبلی رو ندارم . شرمنده ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۱ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۱۹
  • ** آوا **
۱۰
شهریور
۹۱


هر روز مقابل آینه بایست و بارها و بارها بگو " من خوبم من خوبم من خوبم .... " حتی اگر خلاف واقع است ... 

امروز من فریاد میزنم که " من خوووووووووووووووووووووووووبم ..." 

+ عصرکارم و با حس بی حسی  راهی بیمارستان میشم برای یه کشیک دیگه :( 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۰ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۱۳
  • ** آوا **
۰۹
شهریور
۹۱


دو روز قبل یه آقایی 75 ساله با تشخیص فلج عصب بل تو بخش بستری شده بود ! خودش که آروم بود ولی همراهش شدیدا آژیته ! یه وقتی دیدم جوش آورده که چرا دکترش نمیاد برای ویزیت ؟؟؟ همینطور که داد و بیداد میکرد اومد سمت من و پرسید پرستاره پدرم کیه ! گفتم من . امرتون ... 

دیدم گله داره از عدم حضور پزشک جهت ویزیت بیمار . رفتم سراغ پرونده . یکبار جهت بستری ویزیت شده بود و یک بار هم در بخش ! روز قبل که مرخصی بود به هم تخصص خودش که کارش از خودش بهتره سپرده بود که بیمارش رو ویزیت کنه . پرونده رو ورق زدم و همراه رو قانع کردم به اینکه حرفتون اشتباست و پزشک بیمار رو رها نکرده . 

دوباره برگشته میگه دو شبه بستریه ولی هنوزم همونجوره و اصلا تغییری نکرده . خیلی سعی کردم زبون به دهن بگیرم و براش نگم که پدر من ! منم به این درد مبتلا بوده و هستم ! زمان میبره ..... 

باز حرفاش رو تکرار کرد . برای اولین بار بود که به مرد نامحرمی میگفتم " خوب صورتم رو نگاه کن " ! نگاه کرد . گفتم منو که میبینی به این درد دچار بوده و هنوزم هر از گاهی یه نشونی از خودش به رخم میکشه تا یه وقتی فکر نکنم که ازم دل کنده ( البته به اون اینجوری نگفتم ! گفتم مبتلا بودم و رفع شده ولی هنوزم هر از گاهی میاد سراغم ولی خفیف تر ) باورش نمیشد . وقتی بهش گفتم چه داروهایی گرفتم و چند جلسه فیزیوتراپی رفتم و مدت زمان درمان چه مدت طول کشید کم کم قانع شد . 

رفتم بالا سر بیمار ! دیدم دمق ِ ! براش توضیح دادم . کمی آروم گرفت . گفتم حتما فزیوتراپی برو و الانم که اینجا رو تخت دراز کشیدی حتما عضلات صورتت رو نرمش بده تا حرکتشون هر چه سریعتر برگرده . 

گفت " این قطره اشک مصنوعی که باید هر دو ساعت ریخته شه اذیتم میکنه " گفتم " پدرجان من سر امتحانات آخره ترمم سر جلسه مجبور بودم بریزم و هر بار تا 10 دقیقه نمیتونستم چشام رو باز کنم ..." 

آخرش دلش بحالم سوخت و گفت " من که عمری ازم گذشته ! تو چرا باید مریض شی ؟ شما که این همه واسه ما زحمت میکشین که نباید مریض شین " 

همین یه جمله ی آخرش کلی بهم انرژی داد . کمی راهنماییش کردم و ... 

به این فکر میکردم که اون روزها چقدررررر برام زجر آور بود . نگاه اطرافیان " که همه شونم از سر نگرانی و دلسوزی نبوده " چقدر برام سنگین بود . چقدر خودم رو باخته بودم وقتی میدیدم هر شب باید چشام رو پماد و قطره بزنم و ببندم تا یوقتی چشمام باز نمونه و خشک نشه و بهشون آسیبی نرسه :( 

روزهای خیلی سختی بود . خیلی سخت ... 

هنوزم وقتی نشونه ای از اون روزها روی زندگی حالم خودش رو نشون میده می ترسم ...


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۹ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۲۹
  • ** آوا **
۰۶
شهریور
۹۱


+ کلی نوشتم و یهویی یه سوسک پرید رو شونه هام و منم تاپ تنم بود ! یه وقتی دیدم یه چیزی رو تنم راه میره ، آنچنان جیغی کشیدم که گلوم هنوزم می سوزه ! محمد از خواب پرید و جناب سوسک رو ضربه مغزی کرد و در نهایت از پنجره انداختش بیرون . با هولی که خوردم تموم نوشته هام پرید :((((((  الانم دیگه حس نوشتن نمیاد سراغم . سوسک که نبود باور کنین اندازه ی یه فنچ بود :(( هنوزم مور مورم میشه و موی بدنم سیخ شده :((

تو فرشته ی ناز من هدیه ی خدا هستی که خدا به آغوش من سپرد ! 

خدارو بابت این رحمت بی نظیرش روزی هزاران بار شاکرم ! 

یاس ناز من تولدت مبارک باشه دخترکم 

+ اینم فردای ثبت این پست . بفرمایین کیک تولد ... 

+فردا تولده گل دخترمه :) الهی قربونش بشم دخترم ده سالش هم تموم میشه و وارد یازدهمین سال زندگیش میشه ! سفارش کیک رو دادیم و کادو تولدش رو هم خریدم . برای شام هم بردیمش "اینـــدو" 

فرداشب هم قراره خاله ش با اهل و عیالش به همراه داداشم بیان پیشمون . مامان اینا که میرن تهران برای عروسی و رهاجونم که نیست . یه حساب سرانگشتی کنیم میشیم هفت نفر . یه تولده هفت نفره :) شما هم تشریف بیارین :)) 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۶ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۰۹
  • ** آوا **
۰۵
شهریور
۹۱


گاهی وقتها دلم میخواد مرد باشم ! یه مرد که وقتی نیمه شب هوس قدم زدن تو خیابونای خلوت به سرش میزنه کسی نباشه که با انگشت نشونش بده که " این وقت شب اینجا چیکار میکنه " ! 

یه شب پاییزی و بارونی یا شایدم زمستونی و برفی باشه ! 

یه پالتو بپوشم و یقه ش رو بدم بالا طوری که تا نیمی از گردن و بخشی از صورتمو بپوشونه و بعد دستامو فرو ببرم تو جیبم و سرمو بندازم پایین ! 

بی توجه به انتهای جاده فقط برم و برم .... 

حالا اگه زمستون باشه و یه خیابون پر از برف ، پوتین های محکم و جون دار مردونه که این ترسو به دلم راه نده که با هر قدمی که بر میدارم نکنه لیز بخورم و نقش زمین شم (!) که چه بهتر !!! 

+ امشب از همون وقتاست که دلم میخواد مَرد باشم ! 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۵ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۱۶
  • ** آوا **
۰۴
شهریور
۹۱



با توام ...! 

تویی  که از بکرترین جاده ی خیال گذر کردی و رو به روی " انتظارم " ظهور کردی ...  

تویی که هر لحظه مرا مسحور و لحظه ای بعد مخمور کردی ...

با توام ...!

تویی که میدانی " بودنت " زیباترین بهانه برای زیستن ... 

و نبودنت همچون جام شوکران ، که نوشیدنش " پایان " بودن است !!!

* آوا


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۴ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۲۵
  • ** آوا **
۰۱
شهریور
۹۱


آسمون ِ امشبم ، دلخواه ِ دلخواه ! 

باید رفت ... 

باید تا اوج ابرها رفت و گریست ...

ببار باران ! 

صدای نم نم بارونُ که می شنوم دلم هوایی میشه که برای لحظه ای هم که شده باشم در حضورش ! 

در حضور پاک و منزه ش ! 

.

.

توی آرشیو ترانه هام زیر و رو میکنم تا به این ترانه میرسم 

.

.

تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی

خودت خوبیُ خوبی رو داری یاده منم میدی 

تو با لبخند شیرینت بهم عشقُ نشون دادی

تو رویای تو بودم که ، واسه من دست تکون دادی ... 

.

.

ریزش بارون تندتر و تندتر میشه و ریزش ا...هام سریع و سریع تر ...

آسمون امشبم بدجوری دلخواهه ... 

.

.

چشات آرامشی داره که پابنده نگات میشم 

ببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات میشم ... 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۱ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۲۵
  • ** آوا **