MeLoDiC

بایگانی تیر ۱۳۹۶ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۹
تیر
۹۶

* این چند روز خیلی تنبل شدم [برای نوشتن منظورمه] . 

روزهای نسبتا خوبی بود . اول اینکه باباحاجی،مامان حاجی به اتفاق یاس اومدن کرج. چند روز بعد محمد به همراه مامان و آبجی بزرگه و داداشم اومدن . حسابی جمعمون جمع بود ، هر چند من مرخصی نداشتم ولی با این وجود خوش گذشت . البته دوباره همه شون برگشتن و من باز تنها شدم . 

عمه خانم [عمه ی محمد] دچار سکته ی مغزی شد و متاسفانه یک سمت بدنش دیگه حرکت نداره . خانم خیلی دوست داشتنی ایه . من که عاشقشم . اولین شب عید امسال خونه شون مهمون بودیم . الان که فکر میکنم دیگه قادر به پخت و پز نیست دلم میگیره ، حالا باقی کارهاش که بماند . فعلا دکتر چند جلسه ای براش فیزیوتراپی نوشته انشالله که رو به راه شه . بنده ی خدا شدیدا وسواس تمیزی داره . همچین افرادی وقتی یکجا نشین بشن بیشتر از اینکه دیگران سختشون باشه خودشون عذاب میکشن بسکه تمیزه این زن. انشالله که خدا به تمامی بیماران سلامت عنایت کنه و عمه خانم ما هم دوباره سلامت خودش رو به دست بیاره . 

**این پست رو یادتونه ؟ [کلیک کنید] دیروز دوباره به همچون درد مشابهی دچار شدم . باز همون حاج خانوم بود. چند روز قبل زنگمون رو زده بود ، خواب بودم و حقیقتا زورم اومد برم در رو باز کنم . واسه همین کلا نرفتم ببینم کیه . اخه اینجا کسی با من کاری نداره . مامورها اب و برق و گاز هم تازه اومدن کارکرد کنتور رو ثبت کردن و رفتن . تا دیروز که حاج خانم دوباره اومد این بار با اینکه باز هم خواب بودم ولی دلم نیومد که سرسری ازش بگذرم . رفتم و دیدم یه کیسه نخودچی - کشمش و شکلات به دست منتظره تا در رو باز کنم . گفت : " ببینم من اون دفعه ای که زنگ زدم از دستم ناراحت شدی که دو روز قبل در رو باز نکردی ؟ "

گفتم نه حاج خانوم واسه چی ناراحت بشم اخه ؟ [حالا الکی ! کلا اونروز میخواستم بزنمش بس که از دستش عصبانی بودم ] گفت :"ولی ناراحت شده بودی ! دو روز قبل که اومدم ماشینت بود ولی در رو باز نکردی ". خندیدم [از زرنگیش] و گفتم حاج خانوم من شب کارم روزها که میام خونه تا چند ساعت می خوابم واسه همین ایفون و تلفن رو قطع میکنم . دوباره سری تکون داد و گفت :"اهان پس شبکاری ". دستش رو دراز کرد و سهم نخودچی کشمش من رو داد دستم . گفت اینو اورده بودم . دوباره پرسید حاج خانوم مادرته ؟ گفتم نه مادرشوهرمه . گفت چه خوب که باهاش زندگی میکنی . بهش سلام برسون . وقتی در رو میبستم گفت انشالله که خوشبخت شی . خداحافظی کردم و برگشتم تو خونه . غروب خواهر محمد تماس گرفت . ماجرا رو براش تعریف کردم [کلا این حاج خانومه انقدر بزد و پشت بندش گفت " بیچاره حاج خانوم . چند روز دیگه اجل اینم سر میرسه !!![کلیک کنید]" :( منو دارین ! همچین انگاری یه گالن آب یخ ریختن روم . دلم هری ریخت ! انشالله که سلامت باشه . ایشون هر چند مثل موریانه توی مغزم در حال فعالیت هستن ولی بی شک من راضی به مرگ دشمنم حتی نیستم چه برسه این پیره زن که گاه گاهی سوهان میکشه روی مغزم و حصابی روز نرومه :)))))))))

  • ۶ نظر
  • پنجشنبه ۲۹ تیر ۹۶ ، ۱۵:۱۷
  • ** آوا **
۱۲
تیر
۹۶

* هـمین چند روز قبل وقتی منو تو کوچه دید بهم گفت " میخوام یه فضولی کنم " با لبخند نگاش کردم و گفتم " اختیار دارید این چه حرفیه . امرتون رو بفرمایید " سراغ باباحاجی و مامان حاجی رو ازم گرفت . گفت خیلی وقته نیستن . گفت نگرانشونه و هر بار خواسته ازم بپرسه ترسیده به حساب فضولیش بذارم . خیالش رو از بابت نبود اونها راحت کردم . گفتم دخترشون بارداره و انشالله تا مرداد ماه زایمان میکنه و مامان حاجی رفته تا ماه های اخر بارداری ِ دخترش کمک حالش باشه . دستاش رو به سمت آسمون بلند کرد و با صدای بلند چند مرتبه گفت خدارو شکر . 

به من گفت شما هم دختر حاج خانومی ؟ گفتم نه عروسشم ! با تعجب نگام کرد و گفت واقعا عروسشی ؟ چقدر تو خانومی . چقدر تو خوبی ! خدا تو رو برای عزیزانت حفظ کنه . آخره حرفاش دوباره ازم عذرخواهی کرد که بقول خودش فضولی کرد . خندیدم و گفتم " حاج خانوم همون اوایل می پرسیدید بهتون میگفتم چرا مامان حاجی نیست اینجوری کمتر فکر و خیال میکردین و کمتر نگران می شدین " لنگان لنگان در حالیکه دستش رو به ماشین تکیه میزد به سمت خونه حرکت کرد . هنوز برای سلامت و سعادتم دعا میکرد و منم ازش تشکر میکردم . 

دو سال و اندی از اومدنم به منزل مامان حاجی میگذره . با همسایه ها در حد سلام و علیک در ارتباطم . برای اولین بار بود که حاج خانوم با من این همه حرف میزد و تا اونروز جز سلام و احوال پرسی کوتاه کلامی بینمون رد و بدل نشده بود. 

ده روز از هم کلامیمون نمی گذره . امروز زنگمون رو زدن ! وقتی در رو باز کردم همه ی وجودم وا رفت . پسر جوونش سیاه پوش پشت در حیاط بود و تمام کوچه پر از ازدحام سیاه پوش و ماشین ! زبونم خشک شده بود و واسه گفتن کلامی نمی چرخید . سلام کرد و به زور دهنم باز شد و گفتم " وای حاج خانوم فوت شد ؟!" پسر جوون بغضش ترکید و در همون حال سعی داشت منو برای شام غریبان مادرش دعوت کنه ... خیلی یهویی کلیه هاش جوابش کرد ! در کمتر از پنج روز از بروز مشکل کلیه ش به رحمت خدا رفت . 

کوچه مون سیاه پوش شده . تنهاییم دو چندان . غم عجیبی تو گوشه گوشه ی خونه مون نشسته . صدای شیون و گریه ی خونواده ش رو می شنوم . اون بین صدای همهمه و بازی بچه های کوچیک به گوش میرسه . هر چقدر به شب نزدیک تر میشم انگاری بغضم بزرگ و بزرگتر میشه . یاده حرفاش میفتم . یاده دعاهایی که برام کرد . یاده قدمهای خسته ش ... حاج خانوم روحت شاد . واسه من تنها همون خاطره ی هم صحبتی باقی مونده . چقدر اونروز دلم آروم گرفت با دعاهاش ... 

  • ** آوا **
۱۱
تیر
۹۶

* بـه آرشیو وبلاگم که نگاه میکنم می بینم چکیده ای از سالهای اخیره ! سالهای دانشجوییم ، طرح پرستاریم ، مربی بالینی شدنم و دوباره پرستار شدنم ... !!! جالبه . 

** صبح سه شنبه (ششم تیرماه) بعد از پایان شبکاریم به اتفاق محمد و یاس رفتیم اصفهان . و صبح پنجشنبه برگشتیم کرج . یاس مونده پیش مادرجونش ( اصفهان ) . نه وقت اصفهان گردی داشتیم و نه باقی شرایطش رو .

با این وجود همون شب اولی مامان حاجی تدارک یه دور همی پیکنیک وار رو دادن و به اتفاق جمع رفتیم به محله ای به نام ناژوان :) نزدیک باغ پرندگان اصفهان . جای قشنگی بود ...

+ این عکس رو نزدیکای غروب گرفتم . خودم خیلی دوسش دارم :) البته ما فقط از پایین تماشا کردیم . 

+ این تصویر خیلی تاسف باره . مسیر رودخانه ی زاینده رود ... خالی از هیچ !!!

 

+ چند روز قبل به باغی در اطراف کرج ( جاده ی کرج - قزوین ) دعوت شدیم . خیلی خوش گذشت . این تصویر هم از محل پارک ماشین مدعوینه . جای دوستان خالی . 

** وقتی از اصفهان برگشتیم چیکو در حال کشیدن نفسهای آخرش بود . خیلی به موقع رسیدیم . هیچ وقت بابت اون اتفاق خودم رو نمی بخشم . امیدوارم که خدا این سهل انگاری منو ببخشه . خوشحالم که نجات پیدا کرد ...

 

# شب کارم ! التماس دعا ... 

  • ** آوا **
۱۱
تیر
۹۶

* سـالهای جنگ خونواده ی ما پذیرای یه سری از اقوام و اشنایان جنگزده بود . سالن پذیراییمون یه در به سمت حیاط داشت و قرار شد که این اتاق به طور کل در اختیار مهمونها قرار بگیره تا هر طور که میخوان اونجا استراحت کنن ! پسردایی پدرم ( مستر ع)  به همراه فک و فامیل همسرش ! وقتی رسیدن وسایلی که همراه داشتن تمام فضای سالن رو پر کرد و عملا جایی برای خودشون باقی نبود . واسه همین پدرم خیلی بزرگوارانه خونه و کلید رو در اختیارشون قرار داد و دو سه رو بعد از اومدنشون ما خونوادگی به منزل مادربزرگم رفتیم تا ایامی که اونها اونجا هستن احساس معذب بودن نکنن و به اصطلاح خودشون باشن و خودشون . حتی یادمه چند روز بعد از اومدنشون از ما دعوت رسمی کردن تا یه وعده غذایی مهمونشون باشیم ! و مایکبار برای همیشه در منزل خودمون میهمان شدیم :)

دقیق یادم نیست که چند روز اونجا بودن ولی مامانم میگه نزدیک یک ماه طول کشید تا اونا برگردن سر خونه و زندگیشون در تهران . گذشت و گذشت و گذشت !!! تا چند سال بعد طی حادثه ای چشم برادرم آسیب دید و قرار شد مامان باتفاق برادرم برای معاینات برن تهران . با هماهنگی عموجونم براش وقت گرفتن و وقتی مامان و داداشم مراجعه کردن بهشون گفتن واسه گرفتن جواب باید فردا مجدد مراجعه کنن ! از اونجا که منزل مستر ع نزدیک بیمارستان مذکور بود قرار شد که شب در منزل اونها بمونن تا فردا عصر مجدد برای گرفتن جواب نهایی مراجعه کنن ! مامانم همیشه از اون یک شب به عنوان بدترین شب عمرش یاد میکنه ! میگه توهین و بی اعتنایی نبود که اون شب از جانب همسر پسردایی پدرجان به مامان بنده نشده باشه ! طوری که وقتی دکتر به مامانم گفت چشم برادرم نیاز به معاینه ی مجدد پس از مصرف داروها داره مامان کلا قید معاینه ی مجدد رو زد و دیگه نرفت . تا چندین سال بعد که کلا چشم داداشم جراحی شد .

توضیح اضافه : همه ی اتاقهامون دودکش تو دیواری داشتن ! یکی از اتاقها هیچ وقت بخاری نداشت و مامان تمام قبض های پرداختی آب و برق و تلفن رو به اتفاق یه سری کلید اضافه رو برای اینکه گم و گور نشه داخل لوله ی دودکش میذاشت !

داستان دودکش برمیگرده به چند سال بعد از ماجرای مهمونی یک شبه ی مامانم به منزل پسردایی پدرجان ! بعد از مدتها دوباره پسردایی ( مستر ع ) به همراه اهل و عیال اومدن خونه مون مهمونی . بعد از اینکه دو سه روزی مهمونمون بودن راهی شهر خودشون شدن و مامان خانوم طبق عادت همیشگیش تمام ملافه های تشک و لحاف رو باز کرد تا بشوریم ! در واقع بعد از رفتن اونها ما نیمچه خونه تکونی داشتیم .

اون سالها نه ماشین لباسشویی در کار بود و نه جارو برقی ! کل خونه رو با جارو دستی تمیز میکردیم و تمام رخت و لباسها با دست شسته میشد . چند روزی گذشت ( دو سه روز ) که همسر مستر ع تماس گرفت و به مامان گفت یک لنگه از گوشواره هاش نیست و احتمالا منزل ما جا مونده . مامان گفت بعد از رفتنتون من کل خونه و رختخوابها رو تمیز کردم و چیزی ندیدم ، ولی باز هم گوشه کنارو میگردم و خبرتون میکنم . بسیج طلایاب تشکیل شد و همه  جای خونه رو گشتیم ! حتی زیر فرش ها . ولی نبود ! بهشون خبر دادیم و در جواب به مامان گفت من مطمئنم همونجاست ! تا مدتها ما همچنان با نگاه تیزبینانه اطراف رو میگشتیم تا شاید پیدا شه ولی دریغ از تیکه ی گم شده . 

چند ماه بعد دوباره مستر ع به اتفاق خونواده اومدن منزلمون ! مامان یهویی وارد اتاق شد و دید همسر مستر ع درپوش لوله ی دودکش اتاق خوابمون رو در آورده و درون اون رو میگرده ! مامان متحیرانه پرسید مهری جان دنبال چیزی میگردی ؟ و مهری جان من من کنان گفت " دنبال گوشواره م " ... 

چهره ی مامانم در اون روز رو به خوبی بیاد ندارم ولی دقیقا از همون تاریخ به بعد دیگه من مستر ع و مهری جانشون رو خونه مون ندیدم ! 

+ الان که به اون روزها فکر میکنم با خودم میگم چقدر آدمها با هم فرق میکنن ! ما تمام زندگیمون رو نزدیک یک ماه در اختیار خونواده ی پدری و همسر مهری قرار دادیم بدون اینکه حتی یکبار خم به ابرو بیاریم که ال و بل ! اونوقت اون حتی وقتی مادرم بهش گفت گوشواره ت خونه ی ما نبوده حرفش رو باور نکرد و بدون اجازه به گنجه ی پنهانی ما دست درازی کرد ! این یعنی چی !؟ آخه بیشرف مگه گوشواره دست و پا داره که راه خودش رو بگیره بره تو لوله ی دودکش !؟ غیر از اینه که با این کار نشون داده که لابد ما پیدا کردیم و اونجا قایمش کردیم !؟ دوباره لجم گرفته از یاداوری قضیه ی دودکش . 

# مثل مهری نباشید !!!

  • ۹ نظر
  • يكشنبه ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۵:۲۶
  • ** آوا **