MeLoDiC

لطفا مزاحم نشوید ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

لطفا مزاحم نشوید ...

يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۵۷ ب.ظ

پیشاپیش از طولانی بودن پست پوزش می طلبم :) 

این پستم رو اگه خونده باشین بهم حق میدین :) [کلیک]

* بـیمارستان ما قوانین خاص خودش رو داره . مثلا یکی از قوانینش اینه وقتی بیمار قراره از ICU به بخش منتقل شه یه پرستار بهمراه بیماربر از بخش مقصد باید برن و بیمار رو از ICU تحویل بگیرن . پرسنل بخش ویژه م که برای خودشون خدا و کینگ هستن :) خلاصه دیروز به محض تحویل شیفت تماس گرفتن که یه بیمار ویژه ای انتقال به بخش دارن که از قضا بیمار منم می شد . خیلی سریع بهمراه کمک بهیارمون و برانکارد راهی ویژه شدم . بدو ورود دستام رو شستم و پاپوش پوشیدم . بعده سلام و خسته نباشی به پرسنل بخش با روی خوش گفتم " بیمارم رو بدید برم " ! مسئول شیفتشون که یه آقای جوونی بود لبخندی زد و گفت خوبه اول شیفتی پر از انرژی هستی . خلاصه راهنمایی شدم به سمت تخت بیمار . یه پیرزن خوشگل و تو دل برو . از این سانتی مانتالها . به محض دیدنش نیشم تا بناگوش باز شد . آخه خیلی خوشگل و ناز بود . نتونستم احساسم رو پنهون کنم و بعد از سلام و احوالپرسی با این زیبای خفته دستی به موهاش کشیدم و گفتم وای مامان چه موهای قشنگی داری :) پر پشت و خوش رنگ ( البته رنگ شده بود ) 

پرستار مسئول بیمار هول کرده بود و دائم تکرار میکرد وای چقدر زود اومدین من هنوز گزارش ننوشتم . گفتم خب خودتون عجله داشتین ما چه میدونستیم برای ما بیمار دارین . هی اینور اونور میرفت و پشت هم تکرار میکرد من گفتم لابد بعده افطار میاین . خلاصه فهمیدم اینا حالا حالا به ما بیمار بده نیستن . کمی به دور و بر نگاه کردم . بعد از فوت مسیب دایجونم توان و تحمل دستگاه های ونتیلاتور رو اصلا ندارم . مخصوصا وقتی آلارم میدن ... یهویی حالم گرفته شد . رفتم کنار استیشن . کمی بعد دوباره برگشتم و گفتم بیمار زخم نداره ؟ گفت نه شسته و رفته تحویل شما . به کمک بهیار گفتم قبل از اینکه ار تخت بیاد روی برانکارد حواست باشه باید کامل براندازش کنیم . نشون به این نشون که یه خراش یک وجبی روی باسنش داشت و کلی کبودی هم پشت دست و روی ساعد و داخل آرنج . گفتم لطف کن همه ی اینها رو آخره گزارشتون اضافه کنین . موندم بالا سرش تا ثبت کنه . بعد هم سوند فولی مریض رو بهمراه سایر متعلقات چک کردم . کارم با بیمار تموم شده بود . اینبار نوبت پرونده بود. مسئولشون با اعتماد به نفس برگه ی دستورات پزشک رو نشونم داد و گفت اینم دستور انتقال ! دیدم دستور انتقال متخصص قلب رو داره . گفتم خب دستور انتقال متخصص بیهوشی ؟! هر چی ورق زد چیزی پیدا نکرد . اینبار آشفته رو به پرستار گفت دستور بیهوشیش کو ؟؟؟ اونم سراسیمه اومد گفت وای نداره ؟؟؟ دوباره رفتن دکتر بیهوشی رو صدا کردن و اومد تهه دستوراتش دستور انتقال رو نوشت . کاردکس بیمار هم کمی شلخته و کثیف بود . انقدر که خودشون دستپاچه شده بودن پرستارش با حالت مظلومانه ای گفت " می خواین پاک نویس کنم براتون بفرستم ؟" منتظر جواب نموند و دوباره خودش گفت " وای اونوقت به کی بدم براتون بیاره ؟ " کاردکس رو ازش گرفتم و گفتم اشکالی نداره . با لبخند ازICU بیرون اومدم ولی فکر کنم سری بعد که برم چشم دیدن منو نداشته باشن :) 

** امروز خیلی خسته بودم . دیشب برای ثانیه ای استراحت نکرده بودم . صبح وقتی اومدم چیکو بقدری ذوق کرده بود که هیچ جوره آروم نمی شد . واسه همین بالش و پتوی خودم رو برداشتم کنار لونه ش گذاشتم تا کمتر سر و صدا کنه . تازه چشمام خواب رفته بود که با صدای زنگ در بیدار شدم . یه آقای جوونی هست که از بده روزگار و حماقت خودش معتاده . به بهونه ی خیریه میاد و هر از گاهی التماس دعا داره . آخرین باری که اومد نیمه های شب بود . بابا حاجی گفت من این ماه مبلغ مورد نظر رو دادم . گفت نه حاج اقا خانومم واسه زایمان بستری شده می خوام برم بیمارستان کرایه ماشین ندارم . ( دروغ یا راست به گردن خوش . ولی واقعا اگه راست گفته باشه خیلی درده . اون طفل معصوم چه گناهی کرده که باید تو این مشکلات به دنیا بیاد ؟) بابا حاجی مبلغی بهش داد و اونم گوشی نوکیای قدیمی خودش رو گرفت سمت باباحاجی و گفت حاج اقا این باشه پیشتون تا پول رو پس بیارم . باباحاجی دستش رو رد کرد و گفت برو به خانومت برس . اونم رفت و چند ماهی ازش خبری نبود . تا امروز ! اولین بار بود که چهره ش رو میدیدم . به خیال خودم مامور آب بود . یه لحظه ترسیدم که نکنه این میخواد بیاد تو حیاط کنتور رو چک کنه . در رو بسته تر کردم و گفت سلام خانم فلان ( اسم فامیل همسر رو گفت ) گفت از خیریه اومدم . گفتم ببخشید حاج اقا نیستن . سری در حیاط رو بستم و کلید رو چرخوندم . 

دراز کشیدم و چند دقیقه به جیغ جیغ های چیکو گوش کردم و در نهایت سرش فریاد کشیدم که چیکو بسه . مغزم رو خوردی . 

تو اوج خواب بودم که دوباره زنگ رو زدن ! کلافه و گیج بیدار شدم و از پشت شیشه دیدم باز یه مرده ! گفتم بله ؟ گفت مامور آب ! دوباره لباس پوشیدم و رفتم تو کوچه منتظر موندم یارو رفت کنتور رو نگاه کرد و بعده عذرخواهی و رفت ! وقتی به داخل برمیگشتم تصویر خودم رو توی شیشه ی در دیدم . سگرمه هام شدیدا تو هم رفته بود . خودم از قیافه ی خودم وحشت کردم . احتمالا بنده ی خدا خودش فهمید خروس بی محل بوده . 

سردرد بدی به جونم افتاده بود . بخصوص که از روز قبل از شدت گرمازدگی شدیدا بی حال بودم . کمی برای همسر غر زدم . گفت برو تو اتاقت بخواب . گفتم اونجا برم این چیکو پدرم رو در میاره . خلاصه کمی طول کشید تا دوباره خوابیدم ولی اینبار با صدای ممتد زنگ در بیدار شدم . اینبار سوای از سر دردی که پدرم رو در اورده بود دچار هیچان و تپش قلب هم شدم . با خشم و عصبانیت لباس پوشیدم و رفتم تو حیاط ! پشت در کسی نبود . پشت تیره چراغ برق یه خانم چادری که دولا شده بود رو دیدم . با عصبانیت گفتم " حاج خانوم ؟" بنده ی خدا ترسید . از جاش پرید گفت بله ؟! دیدم پیرزن همسایه ست که هر ماه نذری چهارده تا دونه شکلات برای همسایه ها میاره و هر بار بهمین شکل زنگ میزنه . آروم سمتم اومد و گفت بفرما دخترم . گفتم نذرتون قبول باشه . گفت ببخش زنگ زدم فکر کردم کسی خونه نیست :((((( چی میتونستم در جوابش بگم ؟؟؟؟ این همون پیرزنی هستی که هر بار یه دونه برگ تو حیاطش میفته تموم همسایه ها رو به باد فحش میگیره و شدیدا هم بد دهنه . فحشاش قابل گفتن نیست . پسرش همیشه واسه بددهنی مادرش باهاش بحث میکنه . چند باری به شکایت همسایه ها پلیس اومده در خونه شون و چند باری هم ازش تعهد گرفتن که دیگه فحاشی نکنه ولی خب ترک عادت موجب مرض است . 

سه ساعت از برگشتم به خونه گذشته بود و من کلا نیم ساعت هم نخوابیده بودم . دوباره جیغ های چیکو . کمی نشستم تا تپش قلبم رفع شه . اینبار بالش و پتو رو برداشتم و در حالیکه چیکو داشت خودکشی میکرد به سمت اتاقم رفتم . تو مسیر گوشی آیفون رو برداشتم ( نمی دونم تاثیری داشته یا نه !!!این تنها راهکاری بود که به ذهنم می رسید ) رفتم تو اتاق در رو بستم و با ملودی جیغ جیغ چیکو خواب رفتم . 

خیلی دلم میخواست پشت در یه برگه بچسبونم و روش بنویسم " اینجا یک پرستار شب کار زندگی میکند . لطفا مزاحم نشوید .... " 

  • يكشنبه ۹۶/۰۳/۲۱
  • ** آوا **

نظرات  (۷)

خخخخ.بنده خدا پرستار بیمار سکته رو زده...!

دقیقا حال و روزتونو درک میکنم...(:

وقتی من شب کارم و تو روز مشکلات اینچنینی پیش میاد من به خودم لعنت میگم.اخه حس میکنم مسیر 

زندگیمو اشتباه رفتم که تو روز بخابم و شب کار کنم.البته نظر منه.!!

خععلی التماس دعا بای


پاسخ ** آوا ** :
سکته واسه چی ؟؟؟؟ 
یعنی تا این حد خشن بودم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شمام شب کاری دارین ؟؟؟ خب شب کارها دقیقا جغد میشن . شب زنده داری میکنن و روزهاشون یا خوابن یا کسل . که این خواب به هیچ عنوان کم خوابی شب رو جبران نمی کنه ولی خب خستگی رو تا حدی از بین میبره . 
نه اینکه زندگی رو اشتباه رفته باشیم . خلاصه واسه یه سری از مشاغل لازمه یه سریا شب بیدار بمونن ! نمیشه بیمارستان رو تعطیل کرد و به مریض گفت شب تا صبح بخواب ما صبح میایم پیشت :دی 
محتاج دعام . خدا پشت و پناهتون . 
وای شماهم از این مشکلات درگیری باهمکار دارین ؟ خوب پس چرا بیمار زخم داره براش گزارش نمیکنن ؟
پاسخ ** آوا ** :
مگه میشه نداشته باشیم ؟؟؟؟؟ متاسفانه خیلی ها سر سری از این اتفاقات میگذرن . حالا زخم ایشون هم احتمالا واسه زمانی بود که از برانکارد به تخت منتقلش میکردن . چون بد حال بودم متوجه ی خراش نشده و بعدم که دیگه دردش کم شده . ولی وقتی قراره بیمار رو تحویل بخش دیگه ای بدیم یا تحویل بگیریم باید تمام این اسیب ها دونه دونه ابعاد سنجی شه تا بعد برای خودمون درد سر نشه . 
عمه محبوبم پرستار بود با دو بچه کوچیک و شوهری که بازخرید ارتش بود نیمی از شبانه روز جلوی شبکه شبخیز منفور (از نظر من ) منیشست..یه عمر شبکار بود ..دختر کم سن و سالی که تو تهران گرگ شده بود..تمام خاطرات کودکیم تابستونای خونه عمه بود تو تهران..6.7 تا برادرزاده که به عشقش هرسال میرفتن تهران..صبح که می اومد انگار وظیفش بود ببرتمون فرهنگسرای روبرو خونش بعد پارک بعد بستنی عمو حسن نزدیک خونش...
چقدر بیرحم بودیما..
پاسخ ** آوا ** :
من در عوض اصلا فرصت پای تی وی نشستن رو ندارم . ولی نبودن درمنزل واقعا به همه اسیب می رسونه . تهران هم که قربونش برم همه رو گرگ میکنه . حتی خوده محمد هم میگه از وقتی اومدی اینجا خیلی زرنگ و رُک شدی . حواست خیلی جمع هست که کسی نپیچوندت . 
عمه دوست داشتنیه . و اصولا برادرزاده هم میگن خیلی شیرینه . الان که فکر میکنم میبینم که واقعا بی رحم بودین . یه پرستار شبکار رو نباید اذیت  کرد :))))))))
پرستار ویژه نمیاد بیرون 
پرستار بخش باید بره بیاره 
اه اه اه 
یوع!!!!
خخخخ سابقه آیسیو کاری دارم :)
پاسخ ** آوا ** :
بله دقیقا . 
آره خب شمام نمونه ی بارزی از همون کینگ ها هستین :))))))))))))))) 
ای بابا از دست این خروسهای بی محل :/
پاسخ ** آوا ** :
گیوتین خیلی خوبه واسه این وقتها خیلی جواب میده. دومین بار قیافه م خیلی گریون بود 😑😑😑😑
تو اینجور مواقع سیم آیفون رو از جا در بیارین! دیگه صدا نمیده. :)
فکر کنم من اگه بودم تا حالا این چیکوجان رو خفه کرده بودم :| چیه آخه هی صدا بده نزاره بخوابی :))
پاسخ ** آوا ** :
سلام. سیم رو از کجا جدا کنم؟مگه صدای زنگ روی بدنه ی اصلیش نیست؟؟؟؟ اصلا نگاه نکردم ببینم از این سوکتیها هست یا نه 😃😃😃😃 حالا نگاه میکنم اگه شد اینبار اون حرکت رو انجام میدم. 
در واقع چیکو خیلی شانس اورد که تا حالا زنده مونده 😃😃😃😃
خدا داییت و بیامرزه
پاسخ ** آوا ** :
الهی آمین ... دیشب دوباره براش کلی بغض کردم . خیلی دلم براش تنگ شده . 
چقدر جالبه از بین اون همه خط اون یه جمله دیده شد :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">