MeLoDiC

بایگانی شهریور ۱۳۹۴ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰
شهریور
۹۴

* ساعت سه صبح یاس و محمد بهمراه ض دایجونم رو از زیر قرآن گذروندیم و روونه ی جاده ی شمال کردیم.... و یه کاسه آب زلال و کوله باری دعای مادرانه بدرقه ی راهشون .... دلم برای دخترک عاقل و فهمیده ی خودم تنگ میشه ...

** تموم دیشب با یاس سر اینکه هوا سرد شده بیا زیر پتو تو بغلم بخواب جنگیدم. من زیر دو تا پتو و یاس از گرما فراری .... نیمه های شب به اونای دیگه که تو هال خواب بودن سرکشی کردم ولی همه بدون رواناز و پتو خوابیده بودن و من باز به زیر دو تا پتو خزیدم و حالا که وسط کتفام درد میکنه فهمیدم که سرما بدجوری به جونم افتاده .  ظاهرا فقط من سردم بوده . مخصوصا که صبح مادره محمد میگفت دیشب اصلا سرد نبود .... 

  • ۵ نظر
  • دوشنبه ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۵۸
  • ** آوا **
۲۱
شهریور
۹۴

* دیروز عصر و شب بودم . برای اولین بار همچین شیفتی ُ تجربه میکردم . تجربه ی بدی نبود ولی بدنم هنوز کوفته ست . از ساعت 10 صبح دیروز تا 9 صبح امروز که برگردم ، بیرون از خونه بودم و امروز بعد از گذشت 24 ساعت تونستم بخوابم و استراحت کنم . هر چند سرفه و عطسه های پی در پی و همینطور آبریزش بینی خواب و استراحتُ کوفتم کردن :) 

دیشب بیماری داشتم که تا خود ِ صبح خُر و پف میکرد و هر بار که رفتم بهش سر بزنم بیهوش ِ بیهوش بود . صبح گلایه داشت که دیشب اصلا نتونستم بخوابم . این در حالی بود که سر شب آلپرازولام و آخر شب نصف کلونازپام بهش دادم . والله فیل هم بود از پا در میومد . بهش میگم مادرجان دیشب هرررر زمانی که بهت سر زدم خواب بودی و خر و پف میکردی . بهم میگه " نه مادر ، من بیدار بودم ولی انقدر که تو دیروز و دیشب برام زحمت کشیدی هر بار صدای پاتُ می شنیدم خودمُ به خواب میزدم که نگاهم بهت نخوره و خجالت نکشم "...

و بنده بودم که سوت زنان از اتاق خارج شدم تا بیمار بیشتر از اینها شرمنده ی من نشه :)))))) 

ملت باید برن فیلم نامه نویس بشن ... 

عجب !!!!!!!!!! 

  • ۲ نظر
  • شنبه ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۴
  • ** آوا **
۲۱
شهریور
۹۴


* گاهی تا وقتی در مقابل زمان قرار نگیری فکر میکنی که حالا یه تو هستی و دنیایی وقت و زمان که متعلق ِ به خودته . تا قبل از سفر فکر میکردم تو این شش رو کلی کار می تونم انجام بدم و هر کجایی که دوست دارم باشمُ ببینم ولی خب زمان چیز دیگه ایُ بهم ثابت کرد . یه چیزی تو مایه های " زهی خیال ِ باطل ) 


+ پنجشنبه 12 اردیبهشت ماه : 

ساعت 15:30 بعد از یه صبح کاری نسبتا خوب رسیدم خونه و ناهار خوردم و اطراف چهار و نیم به اتفاق محمد از خونواده خداحافظی کردیم و به سمت دندون پزشکی حرکت کردیم . ساعت شش بعد از اینکه سومین جلسه ی دندونم تموم شد با صورتی که نصفش بی حس بود و از تهه ته ش کمی درد میکرد راهی ِ شمال شدیم  . هنوز از کرج خارج نشده بودیم که درد اومد سراغم . دو تا ژلوفن خوردم و اسپری زدم . اشک ریزون زدیم به دل جاده چالوس . کمی بعد در حالیکه از شدت درد به خودم می پیچدم محمد حس کرد صدای معین روی اعصابم ِ ! صدا رو کم کرد و منم صندلیُ عقب دادم و خوابیدم . وقتی بیدار شدم درد خیلی خیلی کمتر شده بود . تازه سر حال اومدم تا از باقی راه و مسافرت لذت ببرم :))))) 

ساعت 23:30 رسیدیم منزل پدر عزیزم و بعد از کلی ماچ و بوسه و بغل خداحافظی کردیم و رفتیم منزل تا فردا برای ناهار برگردیم اونجا . 


+ جمعه 13 اردیبهشت ماه : 

به اتفاق آبجی ها همگی ناهار منزل پدر جمع بودیم و بعد از ظهر به اتفاق رهاجون رفتیم تا خریدهای لازم جهت مهمونی فرداشبشُ انجام بدیم . بعد هم به اوناییکه باید اطلاع میدادم تماس گرفتم و دعوتشون کردم تا در صورت تمایل برای فرداشب در جمع ما باشن . 


+ شنبه 14 اردیبهشت ماه :

امشب قراره برای یاس تولد بگیریم . مکان چشمه کیله . به اتفاق دوستان و اقوام دوست داشتنیمون . 

از صبح زود رفتم منزل مامان و به اتفاق مامانی و رها زدیم تو کار آماده کردن غذاها و شستن میوه و جمع و جور کردم وسایل . ساعت 7 غروب همگی به اتفاق به سمت محل مورد نظر حرکت کردیم . اولین اکیپی که به جمعمون پیوستن عمه بزرگه به اتفاق پارسا و پریسا و سوگند بودن و بعد از اون کم کم از اطراف سر و کله ی باقی اقوام هم پیدا شد . یه شب خیلی خیلی خوب . به همه ی ما خوش گذشت . البته سوای از تمام این خوشی ها شرجی هوا حسابی کلافه م کرده بود . 


باقی در ادامه ی مطلب بدون رمز ... 

  • ۲ نظر
  • شنبه ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۴
  • ** آوا **
۱۴
شهریور
۹۴

* در تدارک یه دور همی صمیمی هستم ، به بهونه ی تولد یاس . با عزیزانی که از بودن کنارشون  احساس شادی میکنیم. جای تمامی شما دوستان خالی....

** تو شهری نفس میکشم که بودن در این شهر بهم آرامش میده . در کنار خونواده ی عزیزتر از جونم. دو روز از مرخصی  شش روزم گذشته و دلم میخواد از این روزهای باقیمونده نهااااااااایت استفاده رو ببرم و کلی انرژی ذخیره کنم برای روزهای آتی ....

  • ۳ نظر
  • شنبه ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۸
  • ** آوا **
۱۰
شهریور
۹۴


* چـند روزی هست که شمال بارونی ِ و من دورادور حسرت اون هوا رو می خورم . امروز به مامان میگم بهش بگو کمی بند بیاد وقتی اومدم اونوقت سر ریز کنه . میگه اونوقت تو که جایی نمی تونی بری !!! میگم شماها باشین و بارون برای من کافیه . دیگه چی میتونم بخوام ؟؟؟ 

پنجشنبه نوبت دندون پزشکی دارم و بعد از اون جمع میکنم و چند روزی میرم شمال . از الان دچار حس خوشایند سفرم . 

** پـریشب که شب کار بودم اصلا نتونستم استراحت کنم . دیروز بعد از اینکه برگشتم خونه ( خونواده ی محمد خونه نبودن ) از شدت سر درد دچار تهوع شدم و در نهایت انقدر بهم فشار اومد تا گلاب به روتون بالا آوردم  ... بعد چند تایی مسکن یکجا خوردم و با ح (خواهر محمد ) تماس گرفتم و گفتم به مامان اینا بگو برای ناهار بیدارم نکنن تا خودم بیدار شم . نزدیکای ده صبح بود که چشمام بسته شد . چشم باز کردم ،سرم به شدت سنگین و گنگ بود ... به اطرافم دست کشیدم تا گوشی اومد تو دستم . ساعت 14:20 ...  دوباره چشمامُ بستم و اینبار که باز کردم ساعت 17:25 بود . دیگه از اون سنگینی و گنگی خبری نبود . چشام باز بود و درد نمیکرد . از جام بلند شدم و روزم تازه شروع شد . بعد از مدتهاااااااا ساعت 17:40 تازه ناهار خوردم :))) 

+ عنوان : ترانه ی " آسمون آبی ، سیمین قانم "

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۷
  • ** آوا **
۱۰
شهریور
۹۴

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۸
  • ** آوا **
۰۷
شهریور
۹۴


چقدر من از داشتنت احساس خوشبختی می کنم یاس ِ عزیزم . با خوندن پیامهات حس خوشایندی بهم القا میشه . الهی که خدا تو رو برای من نگه داره دخترم . بی صبرانه منتظر تماست هستم :)))


  • ۷ نظر
  • شنبه ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۱
  • ** آوا **
۰۷
شهریور
۹۴


* تـا جاییکه می شد آرشیومُ انتقال دادم . البته بماند که تمام پستهای رمزدار و خیلی از مطالب ادامه دار و بدون رمزم از دستم رفت. خب این هم تاوان این تصمیم شاید نادرست و غیر معقولم . باری به هر جهت به کل از بلاگفا گذشتم و اونُ صرفا برای وبلاگ دوستان بلاگفایی حفظ کردم تا گمشون نکنم . دوستانی که شاید حتی منُ بیاد نیارن . مهم نیست . 


** دیشب بیماری داشتیم که کل شکم و پهلوهاش اکیموز شدید داشت و اکیموز تا پوبیس ادامه داشت ...و پهلوی سمت چپش به وسعت 10*10 هماتوم  بهمراه تندرنس شدید . نتیجه ی سونوگرافی عجیب نرمال بود . و تمام اینها به اظهار پزشکی که توی بیمارستان قبلی بستری بوده تحت تاثیر سرفه های شدید ایجاد شده . یعنی سرفه می تونه این همه هنر داشته باشه ؟؟؟ ازش در مورد داروهاش پرسیدم . حتی داشتم بهش تلقین میکردم که تو وارفارین استفاده کردی و خودت خبر نداری :))))))))))) ولی بنده خدا حتی نیتروکانتین هم استفاده نمیکرده که یک درصد احتمال بدیم داروی همشکل خورده و دچار مسمومیت با وارفارین شده . جواب آزمایشهای انعقادیش هم مثل سونوگرافیش نرمال بود ولی هموگلوبین پایین داشت ، بدون خونروزی داخلی گزارش شده در سونو !!! خیلی دوست دارم زودتر فردا شب بشه برم ببینم قضیه ی این بیمار چیه ؟! آیا بیماریش تشخیص داده شده یا نه ... 


*** بـعد از مدتها دارم به آهنگهای قمیشی گوش میدم . 

  • ۲ نظر
  • شنبه ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۸
  • ** آوا **
۰۷
شهریور
۹۴

یه جور حس غم توی دلم نشسنه. غم دلتنگی ... غم نبودنم در کنار عزیزانم ... غم دوری ... سخته . خیلی سخت. گاهی سخت تر از میزان تحملم... امروز تولد یه دونه دخترمه و من کنارش نیستم تا محکم در آغوش بگیرمش و باهاش همنفس شم. انشالله عمری باقی باشه به زودی رود براش تولد میگیرم و از دل کوچیکش در میارم.. خدایا دخترم رو به دستای پر از کرامت خودت میسپرم ، لطفا از شر و شیطان دور نگهش دار. سلامتی و خوشبختیشُ فقط و فقط از خودت میخوام.........

یاس نازنیم ؛یه دونه ی مامان؛ گل نازم ، شروع چهاردهمین سال زندگیتُ تبریک میگم. انشالله بلوغ و بالندگیت فقط و فقط به سوی سعادت و موفقیت باشه . مامان رو ببخش که امسال کنارت نبودم دخترکم :-******

  • ۱ نظر
  • شنبه ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۳
  • ** آوا **
۰۵
شهریور
۹۴

* این ایامی که من عصرکار و صبح کار بودم هر زمانی که خانم " ب " مسئول شیفت شبکاری فعلیمُ میدیدم مثل یه جور ضد حال بود . هر بار بعد از دو سه مرتبه سلام کردن خلاصه یک مرتبه زبانشُ به زحمت باز میکرد و یه جواب سلام فوق فوق ِ آروم میداد طوری که کلا ازش بدم اومده بود . حتی یه روز به یکی از همکارام گفتم خانم "ب" برخوردش خیلی بده و اصلا ازش خوشم نمیاد . تا زد دست بر قضا برای شب کاریام با همین گروه افتادم . از وقتی شب کار شدم خنده هاشُ دیدم . جدیت و مسئولیت پذیری ِ کاریشُ دیدم . همکاری عالیشُ و عدالت کاریشُ دیدم و خیلی محسنات دیگه ... با اینکه الان خیلی خیلی دوسش دارم ولی با بودنش در شیفت بی نهایت احساس آرامش میکنم ولی مطمئنم یه روزی حتما بهش میگم که اولین بار و چند بار بعدش چه حس بدی از برخوردش پیدا کردم . حتما ازش میخوام تو برخوردهای اولیه ش با دیگران تجدید نظری کنه تا موجب حس نفرت دیگران نشه . 

تازه با اون لبخندش خیلی زیباتر هم میشه تا با اون اخمها و سگرمه هاش ... 

** چند وقت پیش یه پستی در مورد یکی از دبیران دوران تحصیلم گذاشتم با این مضمون که خانم تا قبل از ازدواج خیلی بد قلق و بد اخلاق بود ولی بعد از ازدواج از این رو به اون رو شد. خانم "ب" هم نمونه ی بارزی از همون مورد مشابه هست . بر فرض به هر دلیلی سن ازدواج در فرد بالا بره ! ولی این دلیل نمیشه که باعث تلخی در رفتار بشه . بد میگم !؟!؟!؟ 

از این به بعد بر حسب نیاز پستهای رمز دار هم میزارم :) 


  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۷
  • ** آوا **
۰۵
شهریور
۹۴

* دیشب بیماری داشتم که با تشخیص CVA غیر هموراژیک بستری شد . بعد از اینکه نتیجه ی سی تی عدم خونریزی مغز رو تائید کرد دریپ هپارینُ براش شروع کردم . کمی بیقرار بود و عروسش دائما" اصرار میکرد که دستشُ ببندیم که نکنه آنژیوکتُ خارج کنه . بهش گفتم من وظیفه ندارم دستشُ ببندم نمی تونی مراقبش باشی خودت این کارُ بکن ولی از من نخواه :) 

یه قانون شب کاری این ِ که باید ساعت خواب و استراحتتُ حتما بری . حتی اگه خوابت نبرد باید بری و دراز بکشی تا خستگی پاهات در بره . اگر باز هم نخوای بری انقدر همکارات به رفتنت اصرار میکنن که فکر میکنی لابد مزاحمشونی و باید بری تا راحت باشن :)))) یه همچین همکارای سمجی دارم من . خلاصه ساعت یکربع به دو بود که برای آخرین بار رفتم و به بیمارهام سرکشی کردم و بعد از اینکه چکشون کردم رفتم تا کمی استراحت کنم . دو - سه ساعتی خوابیدم . برگشتم تو بخش و مسواک و خمیردندونمُ برداشتم که برم آبی به دست و روم بزنم تا سرحال بیام . ولی قبلش رفتم تا باز به بیمارهام سرکشی کنم . یکی یکی همه رو چک کردم . به تنفسهاشون دقت کردم و بدنشونُ آروم لمس کردم که اگر تب دارن یا خیلی سرد هستن متوجه شم . همه شون اوکی بودن تا رسیدم به همون بیمار مذکور ....

در حالیکه دست چپ ( مسیر وریدی روی این دستش برقرار بود ) شُ زیر سرش برده بود آروم دستشُ به سمت خودم کشیدم و مسیر ست پرفیوزرُ چک کردم . خواب ِ خواب بود . دارو میرفت . دمای بدنش و تنفسش هم عادی بود . یهویی چشمم به انگشتای دستش افتاد که یک دست سیانوزه بود . وحشت افتاد به جونم . سریع اکسیژنُ  وصل کردم و به سرعت برگشتم استیشن و پالس پرتابلُ برداشتم و به سرعت رفتم بالای سرش . اکسیژ شریانیش 98 درصد بود  مطمئنا اون زمان اگه برای خودمُ چک میکردم بیشتر از هفتاد نبود :))))) باز برگشتم و از تریتمنت پد الکلی برداشتم و با پدل الکلی به انگشتاش کشیدم و دیدم بلــــــــه پد سیاه شد و انگشتاش سفید :)))))) دلم میخواست می پریدم و ماچش میکردم از بس که ذوق کرده بودم . یکی یکی انگشتاشُ و کف دستشُ تمیز کردم . اکسیژن رو بستم و سوند نازال رو ازش جدا کردم و گذاشتم راحت بخوابه . نه خودش و نه همراش نفهمیدن ساعت پنج صبح چه شوکی بهم وارد کردن . 

موقع تحویل شیفت وقتی دیگه همراهش بیدار بود بهش گفتم این روسری سفید رو بگیر و خواهشا اون روسری مشکیُ از سرش باز کن تا سکته مون ندادین . :)))) بله تموم هول و هراسهای این شیفت واسه روسری مشکی خانم بود که رنگ پس داده بود خخخخخخـــ

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۹
  • ** آوا **
۰۳
شهریور
۹۴

در ادامه ی پست قبلی  باید اضافه کنم که به محض رسیدن به بخش رفتم و جواب آزمایش بیمار رو چک کردم که شکر خدا همش منفی بود و خطر از بیخ گوشم رد شد ... خدایا شکرت.

امروز تو مترو یه بیشعوری به خودش اجازه داد حرکتی در بیاره که تو همون جمع تو روش برگردم. دلم میخواست محکم میخوابوندم تو گوشش . چقدر یه سری از مردم گستاخ شدن . اه....

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۲۶
  • ** آوا **
۰۱
شهریور
۹۴


* دیشب ، شیفت ِ بدی رو گذروندم .  البته نه از نظر فشار کاری ! از نظر روحی و روانی ... 

از یک طرف تورم صورتم برای تحریکات دندونم و از طرفی نیدل استیک شدنم ! اونم با اون فجاحت ... این همه سال کار بالین کردم این مدلیشُ ندیده بودم . همیشه از نیدل استیک شدن می ترسیدم و همیشه از کارهای پرخطری که میتونست منجر به نیدل استیک شدن باشه واهمه داشتم و دوری میکردم . ولی دیشب !!! مقصر خودم بودم . از سر سهل انگاری دچارش شدم ، اونم با اون شدت . آنی انگشتم ورم کرد و درونش هماتوم ایجاد شد . استرس بیماریهای ویروسی ناشناخته و احتمالی بیمار ...درد شدید انگشتم ...! تنها دلخوشی من این بود که تیتر آنتی بادی خودم بالاست . وقتی برای استراحت یه ساعته توی رست دراز کشیدم کلی از دلهره اشک ریختم . ولی در نهایت دیدم چاره ای نمی مونه جز اینکه دعا کنم مریض مربوطه به بیماری خاصی دچار نباشه ... آزمایشات لازمه ارسال شد . منتظر جوابم ... توکل به خدا ... 

توضیح نیدل استیکُ میذارم ادامه ی مطلب 


  • ۵ نظر
  • يكشنبه ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۶
  • ** آوا **