MeLoDiC

روسری مشکی ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

روسری مشکی ...

پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۵۹ ب.ظ

* دیشب بیماری داشتم که با تشخیص CVA غیر هموراژیک بستری شد . بعد از اینکه نتیجه ی سی تی عدم خونریزی مغز رو تائید کرد دریپ هپارینُ براش شروع کردم . کمی بیقرار بود و عروسش دائما" اصرار میکرد که دستشُ ببندیم که نکنه آنژیوکتُ خارج کنه . بهش گفتم من وظیفه ندارم دستشُ ببندم نمی تونی مراقبش باشی خودت این کارُ بکن ولی از من نخواه :) 

یه قانون شب کاری این ِ که باید ساعت خواب و استراحتتُ حتما بری . حتی اگه خوابت نبرد باید بری و دراز بکشی تا خستگی پاهات در بره . اگر باز هم نخوای بری انقدر همکارات به رفتنت اصرار میکنن که فکر میکنی لابد مزاحمشونی و باید بری تا راحت باشن :)))) یه همچین همکارای سمجی دارم من . خلاصه ساعت یکربع به دو بود که برای آخرین بار رفتم و به بیمارهام سرکشی کردم و بعد از اینکه چکشون کردم رفتم تا کمی استراحت کنم . دو - سه ساعتی خوابیدم . برگشتم تو بخش و مسواک و خمیردندونمُ برداشتم که برم آبی به دست و روم بزنم تا سرحال بیام . ولی قبلش رفتم تا باز به بیمارهام سرکشی کنم . یکی یکی همه رو چک کردم . به تنفسهاشون دقت کردم و بدنشونُ آروم لمس کردم که اگر تب دارن یا خیلی سرد هستن متوجه شم . همه شون اوکی بودن تا رسیدم به همون بیمار مذکور ....

در حالیکه دست چپ ( مسیر وریدی روی این دستش برقرار بود ) شُ زیر سرش برده بود آروم دستشُ به سمت خودم کشیدم و مسیر ست پرفیوزرُ چک کردم . خواب ِ خواب بود . دارو میرفت . دمای بدنش و تنفسش هم عادی بود . یهویی چشمم به انگشتای دستش افتاد که یک دست سیانوزه بود . وحشت افتاد به جونم . سریع اکسیژنُ  وصل کردم و به سرعت برگشتم استیشن و پالس پرتابلُ برداشتم و به سرعت رفتم بالای سرش . اکسیژ شریانیش 98 درصد بود  مطمئنا اون زمان اگه برای خودمُ چک میکردم بیشتر از هفتاد نبود :))))) باز برگشتم و از تریتمنت پد الکلی برداشتم و با پدل الکلی به انگشتاش کشیدم و دیدم بلــــــــه پد سیاه شد و انگشتاش سفید :)))))) دلم میخواست می پریدم و ماچش میکردم از بس که ذوق کرده بودم . یکی یکی انگشتاشُ و کف دستشُ تمیز کردم . اکسیژن رو بستم و سوند نازال رو ازش جدا کردم و گذاشتم راحت بخوابه . نه خودش و نه همراش نفهمیدن ساعت پنج صبح چه شوکی بهم وارد کردن . 

موقع تحویل شیفت وقتی دیگه همراهش بیدار بود بهش گفتم این روسری سفید رو بگیر و خواهشا اون روسری مشکیُ از سرش باز کن تا سکته مون ندادین . :)))) بله تموم هول و هراسهای این شیفت واسه روسری مشکی خانم بود که رنگ پس داده بود خخخخخخـــ

  • پنجشنبه ۹۴/۰۶/۰۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">