MeLoDiC

بایگانی بهمن ۱۳۹۳ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۶
بهمن
۹۳


 

* دیدنش خالی از لطف نیست . جهت دانلود کلیک کنید .

** امروز از دانشگاه آزاد برام پیامک اومد که برای چهارشنبه و پنجشنبه بدلیل همایش کارورزی ها کنسل شده ولی دانشجوها موظفن در ساعات کارورزیشون در همایش حضور بهم رسانند :دی [چه بد] از بنده هم خواسته شده جهت حضور و غیاب دانشجوها در همایش شرکت کنم و در واقع حضور اساتید و دانشجویان الزامیست :) 

با مسئول مربوطه تماس گرفتم ، گفتم من که شرکت نمیکنم ولی به یکی از همکارا می سپرم که حضور و غیاب گروه ِ منُ انجام بده . طی تماس با همکاری که ماه قبل یه روز به جاشون با دانشجوهاش کار کردم ، ازشون درخواست کردم که روز سه شنبه که من نمیتونم برم بیمارستان ایشون هوای دانشجوهارو داشته باشه و از طرفی حضور و غیاب روز چهارشنبه و پنجشنبه ی دانشجوهارو در همایش به عهده بگیرن . و این چنین شد که بنده سه روز آخر هفته ظاهرا معاف شدم :) 

*** نـمیدونم دیگه کی باز این لیاقت نصیبم شه که به عنوان یه پرستار و یک خدمتگزار در خدمت بیماران باشم ولی همینقدر میدونم که بی صبرانه منتظر یه فرصت دیگه م :) خدایا خودت کمکم کن . 

 بعدا نوشت آوا : جمعه ناهار به اتفاق آبجی بزرگه و خونواده ش خونه ی مامان اینا بودیم . مامان میگفت تو شهرکشون یه دختر و پسر دانشجو به دلیل گازگرفتگی (با گاز مونوکسید کردن - CO) فوت شدن . امان از این مرگ خاموش ... ! حالا اون بین یاد جوونی حدودا 28-29 ساله میفتم که تقریبا دو سال قبل با تشخیص گازگرفتگی میارنش بیمارستان . بعد از اورژانس انتقالش میدن به بخش ما . پرستاری که از اورژانس برای تحویل بیمار به بخش اومده بود تشخیصُ گازگرفتگی بیان میکنه . ما هم با قیافه ای ناراحت و نگاهی پر از محبت به جوون از مرگ برگشته نگاه میکردیم و تو دلمون میگفتیم خدایا شکرت ! به جوونیش رحم کردی یا به پدر و مادرش :))) بیمارُ به تخت انتقال دادن و مجدد رفتیم بالینش تا کارهای بالینُ انجام بدیم . گفتم سر درد و تهوع و خواب آلودگی نداری ؟ در حالیکه یه دستشُ زیر سرش برده بود و پای راستشُ کمی بالاتر از بدن ... گفت نه ! خوبم . فقط درد دارم . گفتم سر درد ؟؟؟ گفت نه پام درد میکنه . با تعجب نگاش کردم گفتم پات ؟ برای چی ؟ پاچه ی شلوارش که از درز باز شده بودُ کشید بالا و دیدم ای داد جاز گاز در چند ناحیه مشهوده . گفتم اوه این چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت سگ گاز گرفته .... به هر شکلی بود خودمُ کنترل کردم تا برگشتم توی استیشن . حالا از خنده به هرُ کر افتادم . همکارم میگه چی شده ؟؟؟ چرا میخندی ؟؟؟ گفتم تشخیص این پسره چی بود ؟؟؟ گفت گاز گرفتگی ! گفتم با چی ؟ با خنده میگه خب با مونوکسید کربن دیگه . گفتم نه جان . با دندونای سگ .... نزدیک ده دقیقه فقط خندیدیم . تا نگاهمون به هم میفتاد باز خنده مون شروع میشد . همکارم تماس گرفته با پرستار اورژانس . میگه این بیماری که آوردی تشخیصش چی بود ؟ میگه گازگرفتگی ! گفت با چی ؟ اونم میگه خب گاز گرفتگی با چی نداره که . گازگرفتگی ِ دیگه ! همکارم بهش گفت این گازگرفتگی با فک سگ بوده . اون بنده ی خدا میگه بخدا اورژانس شلوغ بود . همکارم دید خیلی شلوغ شده گفت تو برو مریضُ تحویل بده . هیچ کاری هم نداره . فقط پیگیری جواب آزمایش داره . برو تحویل بخش بده بیا . ظاهرا این خانم از همه جا بی خبر بیمارُ میاره بالا و حین انتقال یادش میاد تشخیصُ نپرسیده . به همکارش زنگ میزنه اونم میگه گاز گرفتگی . دیگه توضیح نمیده با سگ یا با مونوکسید کربن :))))

دیشب دچار بیخوابی شدم . تا ساعت 03:30 نیمه شب بیدار بودم . سه تا فیلم سینمایی از شبکه ی داخلی دیدم . البته ما شبکه ی خارجی نداریم . منظورم این بود دوبله شده و سانسور شده دیدم .


*  کوهستان مرگ
 . به کارگردانی شلدون ویلسن

** پنگوئن های آقای پاپر . با بازی جالب جیم کری . وای دلم یه دونه از اون پنگوئن ها میخواست :) 

*** آرسنیک و تور کهنه . فیلمی به کارگردانی فرانک کاپرا . محصول 1944 ( تمام هنرپیشه های این فیلم فوت شدن ) 

 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۳
  • ** آوا **
۲۶
بهمن
۹۳


* امروز خیلی بی حوصله م . تا حدی که استاد ویلون یاس که اومد به محمد و یاس گفتم میرم توی اتاق ! شما فکر کنید من کلا خونه نیستم . حوصله ی لباس پوشیدن و شال پیچیدن و رسمی نشستن نداشتم . همچین کاریُ هیچ وقت انجام نمیدادم ... [خدا خودش ببخشه] !!! همین حالا ، یاس در حال ِ نواختن ِ ویلون ِ و صدای بشکن استاد به همراه لای لای لای لای ِش میاد .

"  گلنار گلنار، کجایی که از غمت ناله می‌کند عاشق وفادار ... "

 

+ اگر می خواهی من را قضاوت کنی ، با کفش هایم راه برو.....
درد هایم را بکش،
روزها و سال هایم را بگذران
آن گاه مرا قضاوت کن...................... (کپی شده از اینجا )

++ این یه خط مختص افراد تازه وارد ! لطفا نظرات خودتونُ خصوصی درج نکنید . 

 

بعدا نوشت آوا : استاد فرمودن که باید ویلون چهار چهارم آلمانی بخریم :) 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۴۴
  • ** آوا **
۲۶
بهمن
۹۳


 

 

* ی وقتایی هم هست که وقتی میاد خونه میگه اینُ برای تو آوردم :) 

 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۰۴:۳۱
  • ** آوا **
۲۵
بهمن
۹۳


 

* هـــر از گاهی جمعشون میکنم و براشون از یه سری نکاتی که ممکنه در حین کار براشون پیش بیاد حرف میزنم . به اندازه ی کافی تئوری خوندن که من هی نکات تئوریُ بهشون گوشزد نکنم . بیشتر روز خطرات دارویی و پزشکی فوکوس میکنم  هر چیزی که به خاطرم میاد براشون با تذکر توضیح میدم . همه شون با دقت گوش میدن . کمی بعد یکی از بچه ها می پرسه ! ببخشید خانم فلانی [اسم فامیلمُ میگه] چرا ما تو ترم های پایین تر نمرات کارورزیمون بیشتر بود ولی حالا که کارمون بهتر شده نمراتمون کمتر میشه ! در جوابش میگم بالطبع وقتی تجربه و علمتون بالا میره به همون حد توقعات هم افزایش پیدا میکنه . یه جوری نگام میکنه که انگار نفهمیده چی گفتم . میگم فرض کنید کلاس اول دبستان یه نقاشی با چهار تا خط کج و معوج میکشین میگین این خونه ست ، این کوهه و این درخت ! بعد معلم بهتون میده 20 ! این نقاشی برای اون مقطع ارزش 20 دادنُ داره ولی وقتی کلاس پنجم رفتی نمیتونی اون نقاشیُ بکشی باز انتظار 20 داشته باشی . حتی اگر خیلی بهتر هم کشیده باشی ممکنه 20 نشی . چون اصولشُ رعایت نکردی ... اینبار طوری نگام کرد که حتی خودم حس کردم بچه حسابی قانع شده :)

** دیشب خونواده ی مسیب دایجونم خونه مون بودن . شب خوبی بود . 5 روز متوالی ِ که بارون بی وقفه می باره . دقیقا اینجور برداشت کنین که ما زورمون خیلی زیاده و ابرهای باران زا رو گروگان گرفتیم ! جرات داری شاکی شو !!!!!!!!!!! :) بله زورمون زیاده . 

*** ویرایش فرم ارشدُ انجام دادم ولی هنوز برای تغییر شهر حوزه ی امتحانی دو دلم . نمیدونم تهرانُ بزنم یا رشت ُ :(  البته در حال حاضر انتخابم رشت ِ ! هر چند این انتخاب صرفا برای مشخص کردن حوزه ی برگزاری آزمون ِ ارشد ِ و ارزش دیگه ای نداره :) 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۲۲
  • ** آوا **
۲۲
بهمن
۹۳


* دیروز روز خوبی بود ! و حالا پشیمونم که چرا علیرغم اصرارهای خانم ناصر....ن من بجای ترمهای پایین با بچه های عرصه واحد برنداشته بودم . کارم خیلی سبک بود . فقط در حد چک کردن کارهاشون همراهیشون کردم . یه سری نکات هشدار دهنده رو هم بهشون گوشزد کردم . در مجموع عالی بود . 

** بـرای شام مهمون محمد بودیم . به نظرم فست فودُ باید بیرون از منزل خورد ، البته اونم هر از گاهی ! وگرنه درست کردنشون آب ِ خوردنه . لذت خوردنشون در این ِ  موقع خوردنش همه ش دلهره ی اینُ داشته باشی وقتی پنیرش کش میاد دیگرون نگاهت نکنن که آبروت بره و یا لب و لوچه ای سُسی به همدیگه نگاه کنیم و بخندیم ...:)))  هر کدوم سفارش های مورد علاقه ی خودمونُ دادیم . محمد پیتزا یونانی ، یاس مکزیکی و من همبرگر فرانسوی ! 

+ بدلیل طولانی بودن و درج عکس لطفا برید ادامه ی مطلب .البته بدون رمز ! 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۲۷
  • ** آوا **
۲۱
بهمن
۹۳


 

* دیروز محمد برای تمدید قرارداد خونه رفته بود بُنگاه . پیامک زدم و نوشتم بدجوری هوس شیرینی کردم :دی ! بلافاصله نوشت " میخرم " ! چند دقیقه بعد در حالیکه من توی آشپزخونه در حال تمیز کردن یخچال بودم وارد خونه شد . جعبه ی شیرینی رو گرفت سمتم و در همون حال گفت قرارداد تمدید شد . ( با افزایش مناسب اجاره بها ). دوباره خودش ادامه میده چی شد که هوس شیرینی کردی !؟! گفتم هوس که نه . مناسبت داره . میخنده میگه بابت تمدید قرارداد ؟! از حرفش خنده م میگیره . میگم نه بابا . کمی فکر کن . چند لحظه نگام میکنه و یهویی میگه " آخــــــــــــی مبارکمون باشــــــــــه ، سالگرد ازدواجمون ِ " بعد روبوسی و تبریک بهم ، نفری یه دونه شیرینی میل می نماییم :))) ادامه میده "خداییش با این همه درگیری ها به کل یادم رفته بود " . میگم خوبه یه اشاره رفتم سریع یادت اومد . میگه " خب با خودم گفتم تولدم که نیست پس صد در صد مربوط به ازدواجمون ِ " . بله ! یه همچین تقلبی زدن ایشون :دی 

** دیشب خواب خیلی بدی دیدم . خیلی بد . انقدر تو خواب نالیدم که حد نداره . آخرش از صدای هق هق و گریه م محمد بیدارم کرد و کمی آروم شدم . البته بعد از بیداری از تصور واقعیت خوابی که دیدم تا چند دقیقه هنوز اشک میریختم ولی زمانیکه محمد بیدارم کرد ناخودآگاه یه آه بلند کشیدم و به زبون اومدم خداروشکر خواب بود . بعد از اون تا چند دقیقه اشکم همینجور میومد و با همون حال دوباره خوابیدم که متاسفانه باز محتوای خوابم همونی بود که این همه آزارم داد . خدایا به عزیزانم سلامتی عنایت کن . واقعا نمیتونم با این واقعیت های تلخ ِ زندگی کنار بیام . شب خیلی سختی بود و حالا با اینکه کاملا بیدارم ولی ذهنم از خواب دیشب آشفته ست . 

*** امروز قراره محمد و یاس برن تا در آموزشگاه موسیقی ِ جدید ثبت نام کنن . پریروز مدیر آموزشگاه قبلی تماس گرفت و کلی با محمد حرف زد. محمد کلی دلیل آورد برای انصراف یاس از کلاسهای آموزشگاه ولی ایشون قانع نشدن و در نهایت قرار شد محمد امروز حضوری بره تا صحبت کنه . چند دقیقه ی قبل مجدد مدیر با خونه مون تماس گرفت و اینبار من باهاشون حرف زدم . میگه بخدا قسم من این مربی جدیدُ که تحصیلات آکادمیک موسیقی داره صرفا برای خاطر یاس و ساینا که هنرجوهای خوب ِ من هستن آوردم . ولی متاسفانه شما با انصرافتون از شرکت در کلاسهای این خانم مارو غافلگیر کردین . خیلی حرف زدیم . هم من و هم ایشون . گفتم خانم فلانی ایکاش قبل از اینکه به فکر تغییر استاد باشین یه مشورتی حداقل با ما و بچه ها داشتین . [مدرسه نیست که بگیم حالا تو این مدرسه ثبت نام شدن تعیین و تغییر معلم به عهده ی مدیره . کلاسهای خصوصی بود که درون آموزشگاه ایشون برگزار میشد . همینجوری برای خودشون استاد عوض کردن ...] خلاصه نه ایشون تونست منُ قانع کنه و نه من تونستم قانعشون کنم .در نهایت گفتم امروز که یاس نمیتونه کلاس بیاد ولی باباش میاد و حضوری با شما صحبت میکنن . 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۴۷
  • ** آوا **
۲۱
بهمن
۹۳


 

همسر عزیزم با وجود تو ، مرا به ماه و ستارگان آسمان نیازی نیست
بگذار تا تمام ِ دنیا بداند ...
تو به قلب من شادی می بخشی و به جانم روشنایی 
هجدهمین سالروز یکی شدنمان مبارک  باد . . .

" 21 بهمن ماه 1375 " 

********

خدایا بابت آرامشی که به زندگی ِ ما عطا نموده ای تو را هر لحظه شکر گزاریم .... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۱
  • ** آوا **
۲۰
بهمن
۹۳


* صـبح بعد از رفتن محمد و یاس و داداشم  مجدد خوابرفتم و با کمال افتخار باید بگم در نهایت خواب موندم :))))) به همین راحتی . به همین خوشمزگی  ساعت 08:02 با تماس باباجون از خواب پریدم . نفهمیدم چطور آماده شدم و راهی منزل مامان اینا شدیم . دیگه باباجون ماشینُ به همراه مدارک به من سپرد و ساعت 08:50 به اتفاق مامان راهی شدیم . بچه ها با شور و هیجان خاصی در حال چیدن میز بودن . دیگه ما هم به جمعشون اضافه شدیم . متاسفانه یه سری از غذاها بدون هیچ تزئین و روکشی آورده شدن که خیلی هاشون همونطور دست نخورده باقی موند . ولی بعضیاشون واقعا چشم نواز بودن . با دیدن این همه غذای رنگ و وارنگ انگاری اشتهامون کور شده بود :) ژله هایی که درست کردم خیلی زودتر از اونچه که فکرشُ میکردیم فروش رفت . البته با نرخ دانش آموزی :)))) کُلمن ِ آبُ تا حدی داخلش یخ ریخته بودم و ژله هارو داخلش چیدم و هر کی میخواست از داخل کلمن بهش میدادیم . ولی باقی ژله هایی که بچه ها آورده بودن رو به شُل شدن می رفت و حسابی حال بچه ها گرفته شده بود . خوب این تجربه ها خوبه . حداقلش اونام یاد میگیرن از یه ابزار خنک نگهدارنده برای همچین وقتایی استفاده کنن :))) متاسفانه با توجه به اینکه خواب مونده بودم یادم عجله ای راهی شدم یادم رفت که دوربینُ با خودم ببرم . شارژ گوشی هم رو به اتمام بود که جز یه دونه عکس کلی از میز گروه یاس اینا نتونستم عکس دیگه ای بگیرم :((

از سه تا دیس سالاد ماکارونی که درست کرده بودم دو تاش تموم شد دیگه دیدم ای داد خودمون اونجا معطل شدیم ناهار نداریم یه دیسُ کِش رفتم . ساعت 10:00 غذاهای یاس کلا تموم شده بود . اون یه دیسُ پنهون از چشم غارتگران به ماشین برگردوندم . از بین غذاهای باقی بچه ها کوکوی ماکارونی خوش فرم وخوش مزه ای بود که سه قاچ از اونُ خریدیم تا برای ناهار بخوریم . سه تکه هم مامان خرید . دیگه از یاس خداحافظی کردیم و وسایلُ برداشتیم به سمت خونه حرکت کردیم .برام جالب بود که این اولیای بی ذوق چرا هیچ کدوم شرکت نکردن . فقط من و مامان بودیم که مدیر و معاون و همه و همه کلی ازمون تشکر کردن که حضور داشتیم . واقعا که ... 

سر راه مسیرمونُ عوض کردیم به سمت محل کار آبجیم . کمی سالاد هم برای خواهرم و همکاراش دادیم . باقیشُ هم با مامان تقسیم کردیم . بعد از کمی استراحت به اتفاق مامان اینا [مجلس سوم یکی از آشناها دعوت بودن] برگشتیم به سمت خونه مون .

** بـین راه یکی از همکارای سابق که مربی بالینی هم هستن باهام تماس گرفت و گفت ظاهرا" یه عمل اورژانسی براشون پیش اومده و متاسفانه نمیتونن این هفته و هفته ی بعد خودشونُ به بیمارستان برسونن . ازم درخواست همکاری کردن . قول سه شنبه و پنجشنبه ی این هفته رو بهشون دادم ولی برای هفته ی بعد قول ندادم ولی گفتم اگه شمال بودم حتما برنامه تونُ پر میکنم . الان مجدد باهام تماس گرفتن و گفتن با دانشگاه هماهنگ کردن تا فردا برم بیمارستان . بعد از چند روز خونه نشینی باز کمی سرم گرم میشه . البته برای یه مدت کوتاه و موقت . ما هر چی میخوایم دیگه دانشجو نگیریم باز می بینیم نمیشه . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۴۶
  • ** آوا **
۲۰
بهمن
۹۳


 

* آموزشگاه موسیقی یاس به دلایلی استاد ویلونُ عوض کرد و یه دختر جوونی که کلاسیک کار میکنه رو جایگزین استاد قبلیشون کردن . از اون هفته یاس دمق بود و همش میگفت این خانمُ بدو ورود حتی به آرشه گرفتن ما ایراد گرفته . خلاصه نتونست با بچه ها ارتباط برقرار کنه و هنرآموزها یکی یکی از ادامه ی یادگیری در آموزشگاه انصراف دادن . از جمله یاس . امروز [یکشنبه] استاد قبلی با هماهنگی ما اومد خونه مون و با یاس کار کرد . بجای نیم ساعتی که ساعت تعیین شده ی آموزشگاه بود و هر زمان که نیم ساعت تموم میشد منشی هنرجوی بعدیُ می فرستادن داخل .... ایشون نزدیک 50 دقیقه با هزینه ی ثابتی که از قبل میدادیم با یاس حسابی کار کرد . در آخر هم گفت " زمان اصلا برام ملاک نیست . وقتی می بینم هنرجو فعال ِ و علاقه داره ، مسخره ست به زمان فکر کنم ." خلاصه بعد از پایان کار ، یک ساعتی نشست و با هم حرف زدیم . آموزشگاه موسیقی دیگه ای با ایشون صحبت کردن تا اونجا مشغول شن و ایشون هم لطف کردن به ما اطلاع دادن تا در صورت تمایل یاسُ اونجا ثبت نام کنیم تا از کنسرت های دوره ای عقب نمونه . حالا قراره محمد بعد از ظهر دوشنبه بره برای ثبت نام در آموزشگاه جدید . اینجوری خیلی بهتر شد . 

** سـالاد و ژله ها رو به همراه الباقی وسایل بردیم خونه ی مامان اینا تو یخچالشون مرتب چیدیم و قرار شد باباجون صبح  از باشگاه بیاد دنبالم تا برم خونه شون و از همونجا به اتفاق باباجون و مامانی بریم مدرسه . بارش بارون هم از غروب شروع شده و هنوز هم ادام داره . قرار بود بچه ها توی حیاط مدرسه باشن ولی با این بارش کمی برنامه هاشون بهم ریخته . ولی خب این چیز مهمی نیست . داخل کریدور مدرسه هم می تونن به راحتی کارهارو پیش ببرن . ماشالله ساختمون مدرسه شون حسابی بزرگه و کریدور وسیعی داره . 

یه ظرف بزرگ هم برای شام کنار گذاشتم که خونه ی مامان اینا دور هم خوردیم . به داداشم میگم علی یه وقت نصف شبی نری سراغ ِ این ظرفها ! البته همه شون سلیفون کشیده ست ولی خب داداشم ِ دیگه . نیمه شبی عادتش میره سراغ یخچال . بعد از شام برای شب نشینی رفتیم خونه ی ض دایجون داداشم با ما اومد و برای خواب اومد خونه ی ما تا صبح از همینجا بره کار بانکیشُ انجام بده . قبل از خواب میگه " آواجون امشب با خیال ِ راحت بخواب حداقلش خونه نیستم برم سراغ یخچال " :)))))) 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۰۷
  • ** آوا **
۱۹
بهمن
۹۳


 

* بـدلیل وجود خامه در کیک مرغ بهتر دیدیم از تهیه ی اون در این مراسم خودداری کنیم . ترسیدم یه وقتی بهونه ای بشه یه وقتی بچه های مردم آسیبی ببینن . این شد که انتخابمون همون سالاد ماکارونی شد . به همراه ژله ! 

غروب به اتفاق محمد راهی ِ بازار شدیم تا مواد مورد نیازُ تهیه کنیم . جدای از خریدهای لازمه برای جشنواره ی غذا کلی خرید جانبی برای خونه داشتیم . از لوبیا سبز و کرفس و اسفناج گرفته تا کدو خورشتی و الباقی مواد . از ساعت 18:00 که برگشتم خونه یکسره توی آشپزخونه بودم و فقط برای خوردن شامی کهمحمد عزیز زحمتشُ کشیده بود نشستم و استراحت کردم . لایه ی اول ژله رو داخل ظرف ریختم و منتظرم تا بگیره تا لایه ی بعدیُ بریزم روش . خلاصه که شب خسته کننده ای بود و هنوز کارای امشبم تموم نشده . 

از دوستان عزیزم بابت پیشنهاداتشون واقعا ممنونم :***

ادامه ی مطلب حاوی یه سری عکس مافوق معمولی :دی از من می شنوین ادامه ی مطلبُ باز نکنید 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۱
  • ** آوا **
۱۸
بهمن
۹۳


 

* روز دوشنبه مدرسه ی یاس اینا جشنواره ی غذا برگزار میکنن . هنوز تو انتخاب نوع غذا موندم :( خود یاس مصرّ ِ که سالاد ماکارونی درست کنم . ولی هنوز دو دلم . از طرفی معمولا بچه ها در این سنین به این نوع غذا علاقه ی زیادی دارن . به پیشنهاد مسئولین مدرسه انواع پلو از لیست حذف شده . می مونه غذاهایی که به شکل ساندویچی هستن . یا انواع ماکارونی و سالادها و کیک های پیش غذا و کوکو و ... اگه ممکنه یه پیشنهاد هم شما بدین . البته اگه پیشنهادی هست لطفا تا امشب ارائه بدین که حداقل تا فردا ظهر بتونم مواد لازمُ تهیه کنم که غذای مورد نظرُ برای دوشنبه آماده کنم . پیشنهاد یاس و باباش همچنان سالاد ماکارونی ِ و نظر من پیشنهاد یاس یا کیک مرغ . لطفا پیشنهاد خودتونُ  مطرح کنید بلکه چیز بهتری انتخاب شه . 

+ شرط اول قبول پیشنهادتون این ِ که یاس عاشق اون غذا باشه :) و شرط دومش ! اینکه من تهیه ی اونُ بلد باشم و دست کم یکبار تستش کرده باشم . 

مکتوب شده در شنبه ۱۸ بهمن۱۳۹۳ساعت 13:38
  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۳۸
  • ** آوا **
۱۷
بهمن
۹۳


* سـه شنبه اتوبوس با تاخیر یک ساعته به سمت تهران حرکت کرد . برای راحتی خودم صندلی تک نفره گرفته بودم و تا مقصد از این سکوت اجباری لذت بردم . به آهنگهای دلخواهم گوش کردم . راننده ی جوون هم هر جا راه داشت سبقت گرفت طوری که با توجه به اینکه یک ساعت تاخیر هم داشت باز خیلی زود رسیدیم . کرج در حال پیاده شدن بودم که بابا [پدر محمد] تماس گرفت و همزمان چشمم بهش افتاد که جلوی اتوبوس ایستاده و منتظرمه . به اتفاق رفتیم خونه شون . بعد از خوردن ناهار یه چرت کوتاه زدم و بعد آماده شدم تا به اتفاق بابا بریم سمت راه آهن تا پریسا رو برداریم و بریم منزل دایی جونم [دوماد خونواده :)]. یه شام خوشمزه ی چهار نفره خوردیم . دایی جونم همون روز اومده بود شمال و نبود . دیگه پارسا مرد خونه بود . یه مرد کوچولوی ده ساله :) 

** چـهارشنبه صبح زود من و خواهرشوهرم راهی تهران شدیم . به مقصد مکان مورد نظر اطراف ده دیگه کار من تموم شده بود و باید تا ساعت دو بعد از ظهر که قصد داشتیم بریم به ملاقات عموی محمد وقت خودمونُ میگذروندیم . این شد که میدون ولیعصر شد انتخاب ما و حسابی خیابون گردی کردیم . همونجا بود که بعلت خشکی هوا کفش حسابی اشکمُ در آورده بود و رفتم یه کتونی پیاده روی خریدم و بعد از اون دیگه راحت بودم :) برای ناهار دور میدون ولیعصر نفری یک عدد ساندویج کباب ترکی مخلوط به همراه دوغ زدیم بر بدن که خیلی خیلی چسبید . طعم جعفریش حسابی غافلگیرمون میکرد :دی و بعد رفتیم سمت بیمارستان حضرت رسول تا احوالی از عموی محمد بگیریم . ساعت 18:00 خسته و کوفته برگشتیم اندیشه . پدر و مادر محمد خونه ی دایی جونم منتظر بودن تا ما برگردیم . بندگان خدا از صبح اومدن اونجا تا پریسا و پارسا تنها نباشن . با ترمینال تماس گرفتیم و برای فرداش اولین سرویس یه بلیط رزرو کردیم . بعد از صرف چای و شیرینی به اتفاق بابا و مامان برگشتم خونه شون ! البته بین راه رفتیم میدون تره بار و کمی خرید کردن . خواهرشوهر دومُ وقتی سر کوچه رسیدیم دیدم که تازه داشت از سر کار برمیگشت . دیگه کلی از دیدن هم ذوق کردیم . بعد از شام وسایلمُ جمع و جور کردم و از شدت خستگی خیلی زود خوابیدم . 

*** پـنجشنبه ساعت 06:00 به اتفاق بابا و مامان راهی ِ ترمینال شدیم و ساعت 07:10 اتوبوس به مقصد شمال حرکت کرد ، بابا و مامان هم برگشتن خونه شون . باز تک صندلی و سکوتی اجباری ولی در عین حال لذت بخش . البته چند تا مسافر خیلی جوون عقب اتوبوس نشسته بودن که در مجموع هفت نفر دختر و پسر بودن . از بس این هفت نفر هر هر کر کر میخندیدن بیشتر مسافرا از دستشون شاکی شده بودن . منم از اینکه صدای خنده شون روی اعصابم کمتر نویز بندازه هندزفری گذاشتم ولی باز صداشون روی مخم خش مینداخت :( ساعت 12:30 رسیدم سر شهرک مامان اینا . محمد همونجا منتظرم بود . به اتفاق برگشتیم خونه ی مامان اینا . از دیدن تک تکشون بخصوص یاس نازم کلی ذوق کردم . بعد از صرف نهار دوش گرفتم و برای ساعت 16:00 به اتفاق دختر خاله م و دختر داییم [قاصدک] و یاس رفتیم سمت خونه ی رهاجون :) ! بقول باباجونم که میگفت " نامرد هنوز از راه نرسیده داری باز تنهامون میذاری ؟" مامان خانوم این دو روزی که من تهران بودم حسابی خونه رو مرتب کرد و شکر خدا دیگه هیچ اثری از آتش سوزی اخیر تو خونه شون دیده نمیشه . بجای اون سماور گازی ِ دیوانه یه سماور برقی خریدن :دی 

منزل رهاجون کلی خوش گذشت . حسابی خندیدیم . آخره شبی انقدر بچه ها شلوغ بازی در آورده بودن که نزدیک بو از شدت خشونت شیطنتشون کتک کاری شه :دی خیلی دیر خوابیدیم . 

**** جـمعه صبح بعد از صرف صبحونه همگی به اتفاق راهی ِ آرایشگاه شدیم و مراحل خوشگلاسیون داشتیم . بعد از ظهر ساعت 16:00 به سمت شهرمون حرکت کردیم . سفر خوبی بود . هم رفتن به کرج و هم نوشهر :دی . خیلی خوش گذشت . بعد از برگشتن به خونه ساک سفرمُ باز کردم و وسایلُ مرتب کردم . حالام که اینجا تایپ میکنم محمد تازه از پیاده روی برگشته . منم انقدر خسته م که حد نداره . حس میکنم اگه شب سرمُ بذارم روی بالش تا فردا ظهر از خواب بیدار نمیشم .

 + خلاصه اولین بارش ِ برفِ امسالُ[دیروز] توی جاده کندوان دیدم . خیلی قشنگ بود . راننده همون مکانُ برای اتراق و استراحت انتخاب کرد . پیاده شدم و زیر بارش برف کمی قدم زدم ولی خیلی سرد بود و مجددا برگشتم توی اتوبوس نشستم و ترجیح دادم از پشت شیشه ی اتوبوس نظاره گر باشم :) ترسیدم سرما بخورم :دی

+ امروز فندق خان طوری بالای سرمون پرواز میکرد که ما در حال سکته زدن بودیم . نتونستم عکس واضح و شفافی ازش بگیرم ولی همون دو تا رو هم میذارم ادامه ی مطلب . دوست داشتین ببینین . البته بدون رمز ِ ! 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۵۵
  • ** آوا **
۱۴
بهمن
۹۳


 

* عـازم سفرم . نمیدونم چند روز طول بکشه . دو روز ؟ سه روز ؟ بیشتر ؟ خدا میدونه . یکی از آداب ِ سفر رفتن حلالیت طلبیدن ِ . اگه از من بدی دیدین به بزرگواری خودتون حلال کنید . در اسرع وقت در صورتی که به نت دسترسی داشتم اینجا آپ میشه . ولی چون با اتوبوس راهی هستم لپ تابُ نمی برم . سختمه خب ! 

امشب بعد از اینکه ساکمُ بستم نشستم و محتویات گوشیُ تا حد زیادی پالایش کردم . تو سفر قبلی دختری که کنارم نشسته بود خیلی بدعنق بود و تمام وقت یا خواب بود یا هندزفری به گوش داشت و در کل نتونستم باهاش هیچ رابطه ای برقرار کنم . اینبار تک صندلی گرفتم ولی از اونجا که تنهام احتمال جابه جاییم خیلی زیاده واسه همین کلی آهنگ ریختم تو گوشیم و هندزفری ُ برداشتم . حداقلش اگه باز یه بد عنق به تورم خورد کسل و خسته نشم :) 

** روزی که گذشت کابینتهای خونه ی مامان کاملا وصل شد . دیگه به اتفاق ابجی بزرگه و دومادها افتادیم به جون خونه . بعد از شام هم دختر داییم قاصدک به همراه دخترخاله و پسرخاله م و خانومش به جمع ما پیوستند و دیگه همه یا علی گویان کلی از کارُ پیش بردیم . از اینکه مجبورم به این سفر بی وقت برم کمی برای تنهایی مامان واسه انجام کارهای باقیمونده نگرانم ولی خب (!) کلی سفارشش کردم که تموم شدن کار اگه از مثلا فردا به پس فردا به تاخیر بیفته هیــــــــــچ اتفاق خاصی نمیفته و به خودش رحم کنه . حالا چشم چشمُ میگفت ببینیم چقدر حرف گوش میده :) 

+ دوستان عزیز اولین فرصت نظراتتونُ تائید میکنم . دیگه برم سه ساعتی بخوابم صبح زود باید بیدار شم و کلی کار دارم . برای ساعت هشت صبح هم به امید خدا ماشین حرکت میکنه . تا سلامی دیگر بدرود ... 

 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۵۷
  • ** آوا **
۱۲
بهمن
۹۳


 

* گـاهی آدمها انقدر حس های درونی خودشونُ سرکوب میکنن ، انقدر سرکوب میکنن که یه وقتی در نقطه ای از بی حسی قرار میگیرن ... نقطه ای که نسبت به همه چیز و همه کس بی احساس می شن . دل ِ آدمها در همچین نقاط زندگی هی میخواد بهش تلنگر بزنه ولی نا و قدرت تلنگر زدن نداره . ساده تر بگم ! انگار با این سرکوب کردنها دست دل ِ خودمونُ کوتاه میکنیم ... ! الهی که هیچ عزیزی در هیچ زمانی در چنین نقاط بی احساسی قرار نگیره . اینجور وقتها آدم به دلِ خودش حتی شک میکنه ...

** آدمی نیستم که درگیر سریالها و فیلمها بشم جز چند مورد خیلی خیلی استثنایی که به تعداد انگشتان دستام حتی نمی رسن . ولی این سریال " همه چی آنجاست " جناب فرهاد خان فانی شخصیت جالبی داره . خیلی جالب . از اون شخصیت ها که هزار جور فیلم بازی میکنه و همه رو بازی میده ولی یه جا یه اشتباه کوچک انجام میده که همون یه اشتباه کافیه تا دستشُ توی تمام بازیهاش رو کُنه . به دور و برمون که خوب نگاه کنیم [گاهی حتی نیاز به خوب نگاه کردن هم نیست . کافیه به اطراف چشم بندازیم] از این دست افراد کم نیستن . از این افراد باید ترسید ... 

 *** اگه زودتر بیان در کابینتهای خونه ی مامانُ رگلاژ کنن و سینک ظرفشویی و متعلقاتشُ نصب کنن انشالله خونه رو هر چه زودتر جمع و جور میکنیم . فعلا که هر روز میان یه پیچ می پیچونن و میرن :(


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۳
  • ** آوا **
۱۱
بهمن
۹۳


* چـیزی برای نوشتن ندارم . همین که بیشتر فکرمان کمک به مادره برای تمیز کردن خونه ش ولی نمیشه... چون هنوز کار لوله کشی آشپزخونه و نصب کابینتها انجام نشده .... بعد اینکه اگه اشتباه نکنم ثبت نام ارشدُ فکر کنم انجام دادم !!! در واقع اینطور بگم که در مرحله ی بعد از ثبت نهایی یه مشکلی پیش اومد که الآن نمیدونم ثبت نام انجام شده یا نه ؟!؟ کد رهگیریُ مجدد وارد کردم نوشت شما قبلا ثبت نام شده اید . حالا منتظر می مونیم تا تاریخ ارائه ی کارت . اونوقت مشخص میشه چه تاجی به سر خودم زدم . 

به لطف چشمهای تیزبینم  شماره ی تماس و آدرس ایمیلمُ اشتباه تایپ کردم . حالا منتظر تاریخ 25 بهمن ماه هستم واسه ویرایش یه سری از مشخصات . یه همچین آدم تیزبینی هستم من :دی


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۰۱
  • ** آوا **
۰۸
بهمن
۹۳


بخشی از پست 29 دی ماه با عنوان " این بلاگفای لعنتی " ... 

نمراتُ ثبت کردم و برگه های ارزشیابی ُ تکمیل کردم و یه لیست از نمرات مرتب کردم تا در جلسه ی نمره مثل دفعه ی قبلی سرگیجه نگیرم . حالا منتظرم تا تاریخ 7 بهمن برم و دستمُ بزنم زیر چونه م و نمراتُ ارائه بدم و بعد بخندم به اوناییکه باید بگردن تا از بین اوراقشون نمرات ِ دانشجوها رو در پیدا کنن :دی ! حالا خنده دار اینه که من این همه برنامه ریزی کردم برای راحتی کار اونروز . بعد یه جای کار بلنگه . آی میخندم . آی میخندم ...  

نوشته های این پست مربوط به روز سه شنبه 7 بهمن ماه ِ . 

* صـبح زود از خواب بیدار شدم تا برای جلسه ی دانشگاه هر چه زودتر خودمُ برسونم . از اونجا که چند روز قبل تمام ِ کارهامُ راست و ریست کردم تا روز جلسه ی نمره خللی به کارم وارد نشه ، با خیال ِ راحت به سمت دانشگاه رفتم . یه آهنگ شش و هشت هم واسه خودم پخش گذاشتم . با ولووووم بالا و کمی نم نم بارون ... بموقع به جلسه رسیدیم و طبق روال ترم قبل رفتیم سالن کنفرانس . از شانس بدم استاد دیگه ای که نمرات بخش دیگه ی دانشجوهارو میداد نیومد و فرم های ارزشیابی و نمراتُ به یکی دیگه از مربی ها داده بود تا به من برسونه و کار معدل گیریُ خودم انجام بدم . بعد از کلی زیر و رو کردن برگه های ارزشیابی که بی نهایت آشفته بازاری واسه خودش بود تونستم نمرات دانشجوها رو ازش استخراج کنم و کنار نمرات خودم بنویسم و بعد ، از دو نمره ی موجود یه نمره ی خالص بعنوان نمره ی نهایی ثبت کنم . ولی متاسفانه ایشون نمره ی یکی از دانشجوهارو یادش رفته بود وارد کنه .تمام برگه هارو زیر و رو کردیم . هم من و هم دو نفر دیگه از مسئولین مربوطه . اون بین در حالیکه همه در حال ثبت و پاکنویس نمرات بودن من همچنان در به در دنبال نمره ی بخش ِ اون دانشجو میگشتم . 

مسئول تلفنی با مربی تماس گرفت ولی ایشون خیلی خونسرد میگفت من همچین دانشجویی نداشتم . به هر شکلی بود شماره ی یکی از دوستان همگروه اون دانشجو رو پیدا کردیم و باهاش تماس گرفتیم که اونم تائید کرد که ایشون اون واحدُ با همین استاد گذرونده . ولی استاد مربوطه هیچ جور زیر بار نمی رفت . خیلی به اعصابمون فشار اومد . داشتم دیوونه میشدم بابت اینکه این خانم خودش نیومده جلسه و نمراتُ به همراه برگه ی ارزشیابی ها سپرده به شخص دیگه ای تا تحویل بده و حالا کارش اینطور ناقص ِ . البته بماند که کلا برگه های ارزشیابیش نصفه و نیمه پر بود که همکارم به من گفت خودت امضایی مشابه امضا ایشون پای برگه هاش بزن که دوباره کاری نشه . ولی من زیر بار نرفتم و گفتم به من ربطی نداره و من دست توی برگه های ایشون نمی برم . خلاصه ! منی که از حدود 10 روز قبل نمراتمُ با نظم پاکنویس کرده بودم تا اونجا دچار مشکلی نشم (بند بالای این پستُ در اون زمان درج کردم) حالا بجای اینکه " آی میخندم ! آی میخندم " دقیقا داشتم دیوونه میشدم :((((

تا ساعت 11:40 موندم ولی دیدم از نمره خبری نشد . دیگه فرم های خودمُ تحویل دادم و فرم های ناقص اون خانمُ همونطور گذاشتم رو میز مسئول و خداحافظی کردم و برگشتم . دیگه خبر ندارم نمره ی اون دانشجو چی میشه . من که نمره ی خودمُ ثبت کرده بودم دیگه خودش میدونه و خودش ... !!! از شدت زل زدن توی اوراق و دنبال اعداد و ارقام گشتن سردرد بدی داشتم . موقع ناهار از شدت سردرد و خستگی با آه و ناله غذا خوردم و بعد سریعا خوابیدم . توی خواب بودم که گوشیم زنگ خورد و تصویر مامانُ روی صفحه دیدم . ظاهرا وقتی خواب بودم نقاش تماس گرفت که کارم در منزلتون تموم شده تشریف بیارید واسه تحویل ِ کار . مامان و باباجون بدون بی خبر رفتن و وقتی برگشتن پشت درب بسته مونده بودن . حالا تماس گرفته بودن تا درُ باز کنم . رفتم آیفونُ زدم و درب واحد باز گذاشتم و مجددا قبل از اینکه مامان اینا به طبقه ی ما برسن باز خواب رفتم :دی . 

** بـرای شب نشینی خان بزرگ [پسرخاله م] به اتفاق همسر و دخترش و دخترخاله م و خالجونم اومدن خونه مون . یه دور همی ِ صمیمانه داشتیم و در نهایت بعد از شام مامانی و باباجون از جمع خداحافظی کردن ! وسایلشونُ جمع کردن و رفتن خونه :) محمد بهمراه پسرخاله م و داداشم رفتن تا برای جابجایی گاز به باباجون کمک کنن و بعد از اون برگشتن خونه . حالا که بعد از گذشت این یه هفته مامان و بابا نیستن یه جوری ام . داداشمم صبح که رفت سر کار برای شب برمیگرده خونه شون . در حال حاضر اینجا خوابه :)


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۱۲
  • ** آوا **
۰۶
بهمن
۹۳


 

 

* فـردا جلسه ی نمره ست و باید صبح دانشگاه باشم . شدیدا هم خسته م . نقاشی خونه ی مامان اینا تا حد زیادی انجام شده و نقاش قولشُ داده که برای فردا شب به کل کارش تموم میشه . می مونه وضعیت لوله کشی آب آشپزخونه بعد از اون نصب کابینت ها [البته اگه بموقع آماده شون کنن] ... ! امروز به اتفاق مامان و باباجون رفتیم خونه شون تا ببینیم کار نقاشی خونه تا کجا پیش رفته که با همچین صحنه ای رو به رو شدیم . وای این بنده ی خدا نقاش ، چه حوصله ای داشته . دور تا دور سقف هال و آشپزخونه ، همینطور کل درب و پنجره ها و بهمراه کاشی های اشپزخونه و ... همه و همه رو با روزنامه چسبونده بود تا برای فردا رنگ پاشی ِ روی دیوارُ انجام بده . خداییش من یکی که اعصاب این کارهارو ندارم :) ولی اوشون چه اعصابشُ داشته باشه و چه نداشته باشه باید این کارُ کنه وگرنه گند میزنه به کار خودش :دی مجبوره مجبور ... وگرنه کی خوشش میاد در ارتفاع چهار متری سقفُ روزنامه کاری کنه ؟؟؟  اونم خلاف جاذبه ی زمین !!!

** امشب باباجون سر ِ شام میگفت " خدای نکرده اگر این اتفاق شب میفتاد و بچه هام توی خونه خواب بودن ، اونوفت .... " مامان حرفشُ قطع کرد و گفت خواهشا حرفشم نزن ، حتی از تصورش مغزم سوت میکشه ! خدایا هنوز شاکرتیم بابت تمام لطفی که در حق خونواده ی ما داشتی ... 

*** مـامان بی خواب شده و پاهاش کمی اذیتش میکنه ! امشب قرص آلپرازولام خریده تا بخوره بلکه شب بتونه بخوابه :( بنده ی خدا این مدت خیلی اذیت شد . مخصوصا حالا که کم و زیاد آثار آنفلوانزا هنوز تو تنش مونده و کسل و خسته ش کرده :( دم به دقیقه هم میگه " ما مزاحم شما هستیم " . وقتی این جمله رو خودش یا باباجون میگن اعصابم بهم میریزه . هر چی بهشون میگم خواهشا انقدر نگین مزاحم مزاحم ... ولی کو گوش شنوا ؟؟؟ :( 

**** شـنبه رفتم عکاسی یه عکس پرسنلی جدید بگیرم واسه ثبت نام ارشد . قرار بود یکشنبه عصر برم دنبالش . الان که از نیمه شب گذشته و وارد سه شنبه شدیم هنوز نرفتم دنبال عکس . نوشتم تا بدونین چقدر از رفتن به مرکز شهر بیزارم . قبض عکسُ گذاشتم تا محمد فردا صبح بره تحویل بگیره بلکه موفق به ثبت نام ارشد بشیم . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۲
  • ** آوا **
۰۵
بهمن
۹۳


 

* بـعد از اینکه یاس حالش خوب شد و امروز راهی ِ مدرسه شد دلم به این خوش بود که شکر خدا بیماری یاس ویروسی نبوده و توی خونه مون کس دیگه ای مبتلا نشده . بی خبر از اینکه مامان بنده ی خدا شب قبل خونه ی عمه م با تب و لرز دست و پنجه نرم کرده . صبح باباجون تماس گرفت و گفت مامانُ برده دکتر ! برای مامان کنار رادیاتور تشک و پتو + لحاف اضافه گذاشتم و سریعا" سوپ بار گذاشتم و کمی بعد مامان با چهره ای پف آلود و لرزان اومد خونه . بلافاصله بتامتازونُ براش تزریق کردم و تست پنی سیلینُ انجام دادم . فشارش هم ظاهرا شش و نیم بوده . سرمُ که حاوی دگزامتازون بود بهش وصل کردم و ترجیحا بجای اسکالپ آنژیوکت زدم که یه وقتی اگه باز نیاز به سرم بود کمتر سوراخ سوراخ شه :( تزریق پنی سیلین و سفتریاکسونُ انجام دادم . بنده ی خدا مامان فکر کنم از درون حسابی خشک بشه . سفکسیم خوراکی هم براش تجویز شده :( بعد دیگه کاملا رفت زیر لحاف تا بلکه تنش عرق کنه و لرزش از بین بره . 

الان که اینا رو تایپ میکنم مامان کمی دلش گرم رفته و خواب ِ . قبل از اینکه بخوابه یه لیوان آب جوش و عسل بهش خوروندم . یه لیوان چای و دارچین و شاخ نبات هم پشت بندش خورد . به همراه دو سه تکه ویفر . سوپ آماده ست ولی خودش میگه فعلا نمیخورم . آنژیوکتُ هنوز ازش جدا نکردم . فشارشُ مجددا گرفتم ! الان دیگه فشارش رسیده به 9 . کلا ما خونوادگی فشارمون از 9-10 تجاوز نمی کنه :) این یعنی فشار مامانی الان خوب شده . 

یه پیاز گنده هم چهار قاچ کردم گذاشتم بالاسرش بلکه کمی آلودگیهارو به خودش جذب کنه . 

وقتی مامان اومد خونه تمام دلخوشیش این بود که یاس چون مریض ِ دیگه مبتلا نمیشه . وقتی بهش گفتم بیماری یاس اصلا آنفلوانزا نبوده ، بلکه مربوط به سینوسشه دوباره نگران شده ، میگه نکنه باز بچه مریض شه :) خدایا خودت بخیر بگذرون . 

** جـهت پیشگیری از بیماری ، خودم دو تا سرماخوردگی یکجا دادم بالا :دی


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۲۶
  • ** آوا **
۰۴
بهمن
۹۳


 

 * شـکر خدا یاس بعد از سه شب متوالی تب و بدن درد دیشب تونست راحت بخوابه . کمی سرفه داشت ولی تب نه ! امروز صبح رفتم جواب آزمایشُ گرفتم . جز همون ESR ِ بالا الباقی آزمایشات خوب بود . ولی با این وجود رفتم داخل بخش و منتظر موندم تا پزشک متخصص بیاد و آزمایشُ نشونش بدم و در مورد داروها باهاش مشورت کنم . بعد از خوش و بش با همکارای سابق دکتر هم وارد بخش شد . تمام علایم و نشونه های بیماریُ به همراه داروهای مصرفی براش شرح دادم و در نهایت مطمئنم کرد که این ESR بالا ناشی از تب و عفونتی ِ که برمیگرده به سینوزیت . به دستور ایشون آزیترومایسین قطع شد . اصرار داشت که کووآموکسی کلاو شروع کنم که با توجه به حساسیت یاس به این داروی خیلی قوی در نهایت گفت همون سفکسیم کفایت میکنه و یه هفته این دارو رو مصرف کنه تا بهبودی کامل حاصل شه . خیالم راحت شد :) دیشب تا دیروقت بیدار بودم و بعد هم که خوابیدم دائما کابوس میدیدم و هراسون چشم باز میکردم و چهره ی یاس که تو خوابی عمیق بود بهم آرامش میداد . می بوسیدمش و دوباره تا دلم گرم می رفت باز با وحشت ناشی از کابوس از خواب می پریدم و باز آرامش چهره ی یاس ... و تکرار و تکرار ... طوری که صبح وقتی بیدار شدم تمام وجودم کسل و خسته بود .

+ خدایا شکرت ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۹
  • ** آوا **
۰۴
بهمن
۹۳


 

متاسفانه یاس از دیشب [پنجشنبه غروب] مجددا" تب دار شد و تمام طول شب و روز با دیکلوفناک و استامینوفن تبش ُ تا حدی کنترل کردم . تمام سعی م این بود که هر طوری هست جمعه رو سر کنم تا شنبه نزد متخصص عفونی ببرمش ولی حال بدی که داشت بقدری منُ ترسوند که باز به اجبار نزد پزشک عمومی اورژانس بردم . شرح حال کامل بهش دادم و دستورات دارویی که اجرا شد ... برای امشب آمپول دگزامتازون و یک دوز سفتریاکسون وریدی تجویز کرد ، به همراه 20 عدد کپسول سفکسیم ... و توصیه کرد در صورت تب حتما تبشُ با شیاف یا استامینوفن کنترل کنم و یه سری آزمایش غیر اورژانس نوشت تا در صورتی که تبش ادامه دار بود اونا رو هم  انجام بدم . از طرفی فشارش هم پایین بود . همونجا توی بیمارستان سرم و داروها اجرا شد و بعدش با همکار آزمایشگاه صحبت کردم که گفتن بهتره دست دست نکنم و همین امشب آزمایشُ انجام بدم . از بین آزمایشات دو مورد به صورت اورژانسی انجام نمیشد که اون دو تا توسط پزشک تصحیح شد و الباقی انجام شد . قرار شد که ساعت 23:30 تلفنی با همکار آزمایشگاه تماس بگیرم تا بهم نتیجه رو بگن بلکه زودتر از نگرانی در بیایم . 

چند دقیقه ی قبل تماس گرفتم . ظاهرا" WBC خون و CRP خوب بوده . ولی کمی ESR بالا بود که این مقدار ِ ناچیز نمیتونه خیلی نگران کننده باشه . ولی Diff  رو بهم نگفت . فقط اصرار داشت که فردا حتما برم پیش ِ دکتر اشرفی که متخصص عفونی هستن . ناگفته نمونه که خیلی نگران شدم . نمیدونم چرا انقدر اصرار داشت . البته من خودم تصمیم داشتم که حتما با شروع هفته ی کاری یاس رو به متخصص هم نشون بدم ولی اینکه همکارم انقدر با تاکید بهم گفت این کارُ انجام بدم نگرانم کرده . 

الان یاس کنارم دراز کشیده . شکر خدا تب نداره و رنگ چهره ش هم از اون برافروختگی ناشی از تب برگشته . سرفه هاش کمتر شده ولی همچنان ترشحات پشت حلق داره . من مطمئنم که مشکل یاس از سینوسشه و مطمئنم که سینوزیت باکتریایی ِ ! فقط از شانس بدم خوردیم به تعطیلات آخر هفته که متاسفانه متخصص ها در مطب هارو می بندن و میرن پی خوشی و بیمار می مونه و بیمارستان و پزشک های عمومی که نمیتونن تشخیص درست و درمون بذارن . بخدا راضی بودم بچه رو بستری کنن تا پزشک آنکال عفونی بیاد ویزیتش کنه :( حالم خیلی گرفته ست . اصلا دل ندارم ببینم یاس و یا هر بچه ی دیگه ای بیمار میشه . امشب که واسه تست و رگ گیری اینطور اشک میریخت دلم ریش شده بود ... ولی تمام اینا برای برگردوندن سلامتیش لازم بود و چاره ای جز تحمل نداشتم . ایکاش این کابوس لعنتی تموم شه و فردا وقتی چشم باز میکنه سر حال ِ سرحال باشه . چهار شنبه که مدرسه نرفت . فکرشُ نمیکردیم بیماریش تا این لحظه طول بکشه . برای شنبه و یکشنبه هم استراحت نوشته . حالا قراره شنبه رو بمونه استراحت کنه . اگه خوب شد یکشنبه باید بره تا از درساش عقب نمونه . 

+ خدایا ! دکتر وسیله ست ، منبهبودی دخترمُ از خودت میخوام ... از خوده خودت ...  


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۲۸
  • ** آوا **