MeLoDiC

یه روز خوشمزه :))) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

یه روز خوشمزه :)))

دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۴۶ ب.ظ


* صـبح بعد از رفتن محمد و یاس و داداشم  مجدد خوابرفتم و با کمال افتخار باید بگم در نهایت خواب موندم :))))) به همین راحتی . به همین خوشمزگی  ساعت 08:02 با تماس باباجون از خواب پریدم . نفهمیدم چطور آماده شدم و راهی منزل مامان اینا شدیم . دیگه باباجون ماشینُ به همراه مدارک به من سپرد و ساعت 08:50 به اتفاق مامان راهی شدیم . بچه ها با شور و هیجان خاصی در حال چیدن میز بودن . دیگه ما هم به جمعشون اضافه شدیم . متاسفانه یه سری از غذاها بدون هیچ تزئین و روکشی آورده شدن که خیلی هاشون همونطور دست نخورده باقی موند . ولی بعضیاشون واقعا چشم نواز بودن . با دیدن این همه غذای رنگ و وارنگ انگاری اشتهامون کور شده بود :) ژله هایی که درست کردم خیلی زودتر از اونچه که فکرشُ میکردیم فروش رفت . البته با نرخ دانش آموزی :)))) کُلمن ِ آبُ تا حدی داخلش یخ ریخته بودم و ژله هارو داخلش چیدم و هر کی میخواست از داخل کلمن بهش میدادیم . ولی باقی ژله هایی که بچه ها آورده بودن رو به شُل شدن می رفت و حسابی حال بچه ها گرفته شده بود . خوب این تجربه ها خوبه . حداقلش اونام یاد میگیرن از یه ابزار خنک نگهدارنده برای همچین وقتایی استفاده کنن :))) متاسفانه با توجه به اینکه خواب مونده بودم یادم عجله ای راهی شدم یادم رفت که دوربینُ با خودم ببرم . شارژ گوشی هم رو به اتمام بود که جز یه دونه عکس کلی از میز گروه یاس اینا نتونستم عکس دیگه ای بگیرم :((

از سه تا دیس سالاد ماکارونی که درست کرده بودم دو تاش تموم شد دیگه دیدم ای داد خودمون اونجا معطل شدیم ناهار نداریم یه دیسُ کِش رفتم . ساعت 10:00 غذاهای یاس کلا تموم شده بود . اون یه دیسُ پنهون از چشم غارتگران به ماشین برگردوندم . از بین غذاهای باقی بچه ها کوکوی ماکارونی خوش فرم وخوش مزه ای بود که سه قاچ از اونُ خریدیم تا برای ناهار بخوریم . سه تکه هم مامان خرید . دیگه از یاس خداحافظی کردیم و وسایلُ برداشتیم به سمت خونه حرکت کردیم .برام جالب بود که این اولیای بی ذوق چرا هیچ کدوم شرکت نکردن . فقط من و مامان بودیم که مدیر و معاون و همه و همه کلی ازمون تشکر کردن که حضور داشتیم . واقعا که ... 

سر راه مسیرمونُ عوض کردیم به سمت محل کار آبجیم . کمی سالاد هم برای خواهرم و همکاراش دادیم . باقیشُ هم با مامان تقسیم کردیم . بعد از کمی استراحت به اتفاق مامان اینا [مجلس سوم یکی از آشناها دعوت بودن] برگشتیم به سمت خونه مون .

** بـین راه یکی از همکارای سابق که مربی بالینی هم هستن باهام تماس گرفت و گفت ظاهرا" یه عمل اورژانسی براشون پیش اومده و متاسفانه نمیتونن این هفته و هفته ی بعد خودشونُ به بیمارستان برسونن . ازم درخواست همکاری کردن . قول سه شنبه و پنجشنبه ی این هفته رو بهشون دادم ولی برای هفته ی بعد قول ندادم ولی گفتم اگه شمال بودم حتما برنامه تونُ پر میکنم . الان مجدد باهام تماس گرفتن و گفتن با دانشگاه هماهنگ کردن تا فردا برم بیمارستان . بعد از چند روز خونه نشینی باز کمی سرم گرم میشه . البته برای یه مدت کوتاه و موقت . ما هر چی میخوایم دیگه دانشجو نگیریم باز می بینیم نمیشه . 


  • دوشنبه ۹۳/۱۱/۲۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">