MeLoDiC

بایگانی آبان ۱۳۹۵ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۸
آبان
۹۵

ساعت سه نیمه شب با صدای نرس کال از جام پریدم . گوشیُ برداشتم فقط صدای ناله ای شنیدم که آروم منُ صدا میزد . دوان دوان به سمت اتاق مورد نظر رفتم . بیمار که زن 43 ساله ای بود با رنگ و روی پریده، در حالیکه چشمهاش بسته بود فقط با دستش اشاره کرد به قفسه سینه ش . وقتی برای شمارش نیض دستشُ گرفتم دیدم به شدت طپش قلب داره . طوریکه حتی در شمارش از ضربان عقب افتادم . همزمان سوپروایزر هم اومده بود به سرکشی بخش و مسئولمون در حال ِ گزارش دهی بود . وقتی برگشتم استیشن مسئول پرسید بیمار چطوره ؟ گفتم اصلا خوب نیست و از روی استشن خودمُ کشیدم و به هر شکلی بود دستمُ به پالس اکسی متر پرتابل رسوندم و حین برداشتن گفتم "خانم ... به آنکال قلب خبر بدین بیاد مریضُ ببینه ، الان ِ که سنکوپ کنه " سوپروایزر پشت سرم میومد و من بدو به اتاق برگشتم . ضربان قلب به دویست رسیده بود . پرل تی ان جیُ زیر زبونش گذاشتم . کارهای اولیه رو سریع انجام دادم . مسئولمون به پزشک اطلاع رسانی کرد . مانیتورینگ و ECG گرفته شد و در نهایت پزشک بر بالین بیمار حاضر شد . و جالب این ِ لحظه ای که ایشون اومدن انگار آب ریخته باشن روی آتش . ضربان قلب بین 80 - 90 نوسان داشت و وضع عمومی بیمار بهتر بود . چه بسا اگر نوار نمی گرفتیم آنکال قلب از اینکه ساعت 3 صبح مجبورش کردیم که به بخش بیاد کلی بهمون ایراد میگرفت . ولی خب نوار به موقع باعث شد دچار خشم نیمه شبی نشه و خلاصه وقتی از بخش بیرون می رفت اون بیمار اصلا بیمار یکربع قبل نبود . شکر خدا حالش خوب شد ولی من تا صبح ، وقتی از بخش بیرون میومدم هنوز دلهره ی اینُ داشتم که دوباره دچار حمله شه . و اینکه تابحال ندیده بودم قلب با اون ریتم سینوسی منظم بتونه تا دویست و پنج ضربان در دقیقه بزنه و تحمل کنه . قلب عضو خیلی قوی ای ِ ! اینُ دیشب به چشم خودم دیدم . 

  • ۴ نظر
  • جمعه ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۷
  • ** آوا **
۲۶
آبان
۹۵

سر شب از باباحاجی میخوام تا یه باتری به ساعت دیواری اتاقم بزنه. به دقیقه نکشید که صدای تیک تاک ثانیه شمار به گوش رسید. اولش خوشحال بودم که دیگه برای فهمیدن زمان نیاز نیست دستمُ هر کجا برای رسیدن به موبایلم بکشم ولی بدبختی از زمانی شروع شد که نور اتاق رفت و زمان خواب شد ... هر صدای تیک تاک مثل پتکی توی مغزم نفوذ میکرد... باز اهمیت ندادم و گفتم عادت میکنم. مثل خیلی چیزهای دیگه ... کمی بعد صداش عصبی ترم کرد طوریکه متکا رو روی گوشم گذاشتم بلکه نشنوم ولی نشد ... یاد انیمیشن ماری و مکس افتادم ، همونجایی که مکس دچار حملات عصبی میشد میپرید روی چهارپایه و می لرزید ... تا ساعت پنج و نیم صدای ساعت مغزمُ تراش داد و در نهایت تسلیم شدم و پریدم ساعت رو کشیدم پایین و باتری ُ درآوردم و صدا قطع شد ...

* هیچ وقت نباید مقاومت کرد چون در نهایت بُرد با اونیِ که قوی تره. 

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۵:۵۴
  • ** آوا **
۲۴
آبان
۹۵

آدمها همیشه زودتر از زود به همه چیز عادت میکنند ...

مثلا عادت میکنند در تنهایی خودشان وقت قدم زدن به جای گرفتن دست معشوق، دستهای خود را در جیبهایشان گره کنند ...

یا به جای در آغوش کشیده شدن در وقت خواب به درون خود مچاله شوند ...

و بجای شنیدن صدای آرام دیگری ، در گوش خود نجوا کنند " شب بخیر" ...

به همه ی اینها میشود خیلی زود عادت کرد ولی هرگز هیچکس عادت نمیکند وقتی با طلوع خورشید و شنیدن صدای زندگی چشمانش را گشود ، بجای  دیدگان دلخواهش دیوار را جایگزین کند ...

* از سری نوشته های گاهی برای دلم ...

  • ۳ نظر
  • دوشنبه ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۶
  • ** آوا **
۲۴
آبان
۹۵

فریاد را همه می شنوند !

هنر واقعی شنیدن صدای " سکوت " است .... 

  • دوشنبه ۲۴ آبان ۹۵ ، ۰۴:۱۲
  • ** آوا **
۱۶
آبان
۹۵

خنده ی خورشید را هر صبح دانی چیست رمز؟

گوید از عمرت گذشت ای بی خبر شامی دگر :)

+ و این آخرین لبخند من بود ... 

  • يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۳:۰۴
  • ** آوا **
۱۶
آبان
۹۵

* ی روز اومد نشست کنارم گفت میخوام برات از خودم بگم ... 

میگفت :

وقتی خیلی جوونتر بودم ، مثلا تو سالهای 60 - 65 یکی بود که میگفت عاشقمه . میگفت حاضره همه ی دنیا رو به پام بریزه تا آب تووی دلم تکون نخوره . 

میگفت : 

باورش داشتم . با خودم میگفتم تو یک قدم به سمتم بردار من عوضش هزار قدم میام جلو ... 

میگفت : 

بابام اگه می دونست درگیر چه رابطه ی بی سرانجامی شدم بقول خودش سرمُ میذاشت بیخ ِ حوض و می برید ! شایدم مینداخت جلوی سگ . چون معتقد بود دختر سر به هوا مفت نمی ارزه . سر به هوا شده بودم . خواب و خوراکم عشق "او" بود . 

مدتها گذشت . اگه یک قدم به سمتم برمیداشت دو قدم عقب گرد میکرد . میگفت عاشقمه ولی دیگه تو چشماش برقی از عشق نبود . میگفت نمیذارم دست بنی البشری دستهاتُ لمس کنه ... ولی هوامُ نداشت . هی عقب و عقب تر رفت . هی دورتر و دورتر شد . یه وقتی به خودم اومدم دیدم وسط یک خلاء عظیمم . صداهای اطرافُ می شنیدم ولی آدمها رو نمی دیدم . یه وقتایی خودمُ معلق میدیدم و هیچ اتصالی با هیچ نقطه ای نداشتم . بی هدف نفس می کشیدم . بی هدف میخوردم و می خوابیدم . 

باورهام یخ زده بود . یک وقت به خودم اومدم دیدم مرد دیگه ای تووی گوشم حرفهای عاشقونه نجوا میکنه . از اون حرفها که وقتی بار اول از " او " شنیده بودم قلبم گروپ گروپ تو سینه م میکوبید و از هیجان زیاد لبهام می لرزید . ولی حالا فقط یک جفت گوش بودم . دقیقا مثل مرده ای بی حس و حرکت . دستهام یخ زدن . پاهام توان رفتن و موندن نداشت . 

سر سفره ی عقد لبهام دقیقا به هم دوخته شده بود . یادمه یکی تووی گوشم نجوا کرد " وقتشه بله رو بگی . زیر لفظی رو به دستت دادن . بگو . دیر شد " به جعبه ای که روی چادرم رها شده بود نگاه کردم . به دستی که مختصر فشاری به دستهای یخ زدم وارد میکرد فکر کردم . جلوم ! تو آینه هیچ تصویر دو نفره ای نبود . جنازه لب باز کرد و همگی از شادی بله ای که از تهه گلو به سختی صعود کرده و به لبها رسیده بود کف زدند . فشار دست بیشتر و بیشتر شد ... 

میگفت :

یادمه اولین سفر دو نفره ای که قرار بود بریم زمستون بود ... برف می بارید . 

میگفت : 

دستهام هنوز سرد و یخ زده بود . 

میگفت : 

بوسه هاش حسی در من ایجاد نمی کرد . جنازه هنوز یک مرده ی بی جون بود .

میگفت :

منتظر حرکت ماشین بودیم که خبر دادن بدلیل بروز کولاک ، حرکت امکان پذیر نیست . دستهام از سرمای زیاد درد میکرد . دستهامُ زدم زیر بغلم و یه گوشه ای ایستادم . به حرکت مسافرینی که آشفته این سمت و اون سمت می رفتن نگاه می کردم . از بین همهمه ی آدمها صدای آشنایی شنیدم . سرمُ چرخوندم . " او " رو دیدم . کمی دورتر از من ایستاده بود و با شخصی حرف میزدم ولی چشماش منو می پایید . لرزیدم . لرزیدم و سرما از انگشتهای نحیف و یخ زدم به سمت همه ی وجودم رخنه کرد . دقیقا مثل یک مرده که روح از تنش جدا می شد . پناه بردم به آغوش مردی که کنارم ایستاده بود و دستهاش التماس منُ میکرد . محکم در آغوشم گرفت . وقتی لرزش خفیف همه ی وجودم رو حس کرد ، دیدم که ترسید . پالتوی خودشُ درآورد و روی شونه هام انداخت . بازوی مردونه ش رو هائل شونه های ظریف زنونه م کرد ... به سینه ش چسبیدم . کم کم از احساس گرمی و امنیت وجودم آروم گرفت .  هرم نفسهاش به صورتم می خورد ... نفس می کشیدم . دستهامُ توی دستهاش گرفت و به سمت لبهاش برد . چشمامُ بستم و فقط خواستم حس اون لحظه ها رو ببلعم . هااای عیقی به دستهام روونه کرد . طلسم شکست . از کابوس و وحشت رها شدم . گرم شدم . مرده ای بودم که زنده شدم ... 

عشق مرا بلعید ... 

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۲:۲۴
  • ** آوا **
۱۴
آبان
۹۵

* دیشب بیماری داشتم که اپیوم ادیکت بود . یه چیزی تو مایه های اعتیادِ کشیدنی :) اونوقت پزشک اومده ازش شرح ِ حال میگیره و میگه سابقه ی مصرف دخانیات نداری ؟ اونم میگه نه من هیچ وقت سیگار نکشیدم . دندونهای داغونش حتی برای دکتر سئوال برانگیز بود . اینبار دکتر گفت خب پس چی میکشی ؟! کمی سرمُ به دکتر نزدیک کردم و گفتم " بیمار ادیکت ِ " ولی انگار دکتر متوجه نشد که مجدد سئوالشُ تکرار کرد و اینبار خانم خیلی واضح بیان کردند که تریاک . دکتر معاینات بالینیشُ انجام داد و از اتاق خارج شد و بعد از اینکه اُردر خودشُ وارد پرونده کرد خودکارُ کوبوند روی پرونده و ضمن گفتن خسته نباشید به پرسنل بخش، غُرغُر کنان از بخش خارج شد و من اصلا نفهمیدم چی گفت :) کلا به زبون ترکی زیر لب غرولند کرد و رفت . 

آخره شبی همون بیمار درخواست مخدر کرد و من بعد از اینکه دارو رو آماده کردم رفتم تا براش تزریق کنم که دیدم به پهلو خوابیده . ازش خواستم دمر بخوابه تا مسکنُ تزریق کنم . حین تزریق دخترش گفت " خانم فلانی ! دیشب یه خانمی میخواست برای مادرم مخدر تزریق کنه وقتی اومد تو اتاق گفت خانم دراز بکش مسکنتُ تزریق کنم . خب شاید جای من که دخترش هستم یکی دیگه بود که اصلا نمی دونست مادرم مواد مصرف میکنه . اینجوری آبروی مامانم نمی رفت ؟ " با لبخند نگاش کردم و گفتم عزیزم ما به همه ی اینا میگیم مسکن . یعنی تسکین دهنده ی درد . فکر نکن هر کی از این دسته ی دارویی میگیره الزاما مثل مادرتون مصرف داره . نه ! 99 درصد موارد بیمار درد داره . حالا یا سر درد . یا کمر درد یا هر درد دیگه ای . تنها یکی از این موارد مشکل مادر شماست که اونم ما هیچ وقت نمیگیم بیمار معتاده . از اصطلاحی که بین خودمون رایج ِ استفاده میکنیم . گفت مثلا چی ؟ گفتم ما خیلی سریع میگیم اپیوم ادیکت یا ادیکت ! گفت حالا چی هست ؟ گفتم همینکه میگی اگه غیر از من کسی بود می شنید آبروی مامانم می رفت ... لبخندی زد و ظاهرا قانع شد . یکی نیست بهش بگه خواهره من ... اصلا ولش کن . 

** دیروز عصر خواستم یه چرتی بزنم و بعد راهی ِ بیمارستان شم که خواب ِ سوپروایزر شیفتمونُ دیدم . برگه ی مخدرُ برداشتم و رفتم دفتر که دیدم خانم میم دستشُ بریده و خون ِ که از دستش جاریه ! سریع رفتم از جعبه ی کمکهای اولیه ی اتاقش وسایل بانداژُ برداشتم و شروع کردم به بستن زخمش که یه آن چسب از دستم افتاد و روی زمین قِل خورد ، رفت سمت در ! حالا جالبش اینجاست که خانم میم کفش و جوراب هم پاش نبوده :) چسب جلوی پای آقای ناشناسی موند و ازش درخواست کردم که چسبُ بهم بده تا پانسمانُ فیکس کنم . اونم از اون فاصله ی دو سه متری چسبُ پرتاب کرد سمتم ، ولی چون بد نشونه گیری کرد چسب خورد به انگشت پای خانم میم و اینبار خونی بود که از پای خانم میم سرازیر بود . هراسون و وحشت زده به زخم پاش نگاه میکردم ... با ناامیدی نگاش کردم و پرسیدم خانم میم شما چیزی مصرف میکنید ؟ آروم دستشُ برد جلوی دهنش و گفت " هیسسس ... آره ! وارفارین . ولی تو صداشُ در نیار " ... جالب بود ! از خواب ِ خودم خنده م گرفته بود و دلخوش به این بودم که میگن خون خوابُ باطل میکنه :))) دیشب تو بخش وقتی خانم میمُ دیدم دستش بانداژ شده بود . ظاهرا وقت شستن لیوان ِ ترک خورده دچار حادثه میشه . دیگه از پاهاش خبری ندارم :))))) حالا خوبه مثلا خون دیده بودم خخخخـ

  • ۵ نظر
  • جمعه ۱۴ آبان ۹۵ ، ۰۱:۱۹
  • ** آوا **
۱۱
آبان
۹۵

* امشب پنجمین شبی ِ که اهل ِ منزل نیستن و باید امشبُ تنهایی به صبح برسونم . این وزش باد و صداهای جور واجوری که از اطراف شنیده میشه تا حدی منُ ترسونده :( بعد از ظهر با کار خونه سرمُ گرم کردم . بعد از تمیزکاری خونه و حیاط و ... نشستم پای لپ تابم تا کمی بنویسم شاید ذهنم از این وحشتی که به جونم افتاده منحرف شه ! چیکوی بینوا رو فرستادم تو لونه ش . دیگه خیلی پاشُ از گلیمش درازتر کرده و به هر جایی که نباید هم سرک میکشه . الان تو فاز تنبیه ِ ! ولی هرررر چند تا کلمه که یاد گرفته یه بند میگه . به نظر میرسه این حیوونی هم تا صبح قشنگ به حرف زدن بیفته :))))

* چـرا هوای وبلاگستان انقدر سرد و یخی شده ؟! هر از چند گاهی یکی خداحافظی میکنه و میره !!! آدم دلش میگیره خب ... 

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۲
  • ** آوا **
۰۸
آبان
۹۵

* دیشب تو بخش بودم که به درخواست یکی از دوستان رفتم سراغ ِ گوشیم تا شماره ایُ در اختیارش قرار بدم که خیلی اتفاقی دستم خورد به اینستا و باز شد . در اوج ِ ناباوری کامنت امیرحسینُ دیدم که زیر پستی که شب عاشورا براش دعا کرده بودم نظر گذاشته . اون لحظه هم بابت اینکه حافظه ش برگشته بی نهایت خوشحال شدم و از طرفی برای لحظات سختی که خبر فوت پژمان رو بهش دادن دلم پر از غم شد . شکر خدا امیرحسین حافظه ی کوتاه مدتش برگشت و از مرگ دوست صمیمیش مطلع شد و از همون لحظه هر بار که پیجشُ باز میکنم دلم میگیره بابت تمام عکسهای دو نفره ای که با هم داشتن و ثبت شده و جملات پر از حسرتی که زیرنویس تصاویر میشه . 

** مـحمد و یاس دو روزه اومدن کرج و برگشتن ! از طرفی عمه حمیده هم بابت بررسی وضعیت کلیه ش اومده بود که جمعه به اتفاق مامان و بابا رفتن اصفهان. و بنده یهویی تنها شدم . البته چیکو هست و تا حد زیادی سرمُ گرم میکنه . جدیدا میچرخه و هر چیزیُ که بتونه تصویر خودشُ در اون ببینه کشف میکنه . مثلا توی شیشه ی کابینت ! توی حلقه های میله پرده ! قسمت محدب قاشق و حتی تیغه ی چاقو و جالب ترش این که چند روز قبل خودشُ درون دکمه ی پشتی مبل هم کشف کرد . کشف امشبش هم در ماکروویو بود :))) انقدر اون تو برای خودش خط و نشون کشید که مجبور شدم بذارمش داخل لونه ش تا حنجره ش آسیب نبینه ! 

  • ۳ نظر
  • شنبه ۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۲:۴۷
  • ** آوا **
۰۲
آبان
۹۵

* وقـتایی که پنجشنبه ها شبکارم ، جمعه صبح که به سمت خونه میام ، به شکل مشکوکی تعداد آقایون تو سرویس کمتر از باقی روزهای هفته ست  .   

+ آبان هم رسید ... پاییز ناجوانمردانه در حال ِ گذره ! 

  • ** آوا **