MeLoDiC

بایگانی تیر ۱۳۹۲ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۰ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۱
تیر
۹۲


http://www.namanews.com/news/content/?n=50570

*مشغول دیدن آخرین اخبار از کوهنوردان افتخار آور ایرانی هستم . به شرایطی که ممکنه باهاش در حال نبرد باشن فکر میکنم . به گشنگی شون ! به بی جایی شون ! به نگرانی هاشون ! به اینکه یارو امروز میگفت وقتی با کمبود اکسیژن مواجه شن کم کم توانایی تجزیه و تحلیل کاراشونُ از دست میدن . به اینکه ازشون خواسته شده جی پی اس هاشونُ فعال کنن ولی اونا این کارُ نکردن ! بعد وقتی به این فکر میکنم که چهار روز تو اون برف و یخبندان چه بلایی میتونه سر ریه هاشون اورده باشه ... به اینکه تا حالا اگه زنده مونده باشن یعنی معجزه ... وای ... خدایا کمکشون کن ! نذار خونواده هاشون برای همیشه چشم انتظار بازگشتشون بمونن ...... 

خیلی سخته ! خدایا ... 

** چند روز قبل تو شهرمون جوونیُ کشتن ! قتلی که میگن به شکل خیلی خیلی خشنی انجام شده بود . صبح امروز هم یه مورد مشابه تکرار شد . وقتی خبر به گوشمون رسید خداییش من ترسیدم . یاسی هم کز کرده بود . مامان با نگرانی ازم خواست دیگه تنهایی جایی نرم ! بابام هم گفت " کاری ندارم روز کجا میری ولی خواهشا شب دیگه نرو " ! چند دقیقه قبل هم داداشم به محمد اسمس داد که یه ساعت قبل فلان محله هم یکی دیگه رو کشتن ... خب الان ما سکته نزدیم خیلی شانس آوردیم . یاسی هم میگه مامانی تو رو خدا منو تنهایی جایی نفرستین . اینُ در شرایطی میگه که ما حتی نمیذاریم بچه مون تا توی پارکینگ خونه مون تنها بره :) ! حالا این هیچی ... با ترس حاصله از این قتل های زنجیره ای چه کنیم ؟؟؟؟؟؟

+ اینم خطاب به دوستانی که احیانا نوشته هامُ  دنبال میکنن ! مطلب قبلی هم جدیده :)


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۰:۳۶
  • ** آوا **
۳۰
تیر
۹۲





این پستُ یادتونه ؟؟؟ ( با رمز همیشگی یه سرک بکشین تا یادتون بیاد ) همین همکارم چند وقتی ِ رفته مرخصی زایمان . البته هنوز زایمان نکرده ! تا چند روز دیگه دختر کوچولوشُ به آغوش میکشه :) دیروز باهاش تماس گرفتم تا حالشُ بپرسم که می بینم با یه صدای پر از بغضی باهام حرف میزنه . میگم " حالا چرا انقدر پکری ؟ " میگه همین الان از مطب دکتر اومدم بیرون حالم اصلا خوب نیست . میگم " خب چرا ؟ خدای نکرده مشکلی برات پیش اومده ؟ نی نی خوبه ؟ " میگه " آخ آوا معاینه م کردن درد دارم " و بغضش میره به سمت ترکیدن که با خنده میگم " خب همچینم مفتی مفتی که بهشتُ به نامت نمیکنن " از حرفم خنده ش میگیره . کمی دلداریش میدم . میگه روزای سختی ِ ! میگم تحمل کن . هر چی بیشتر تحمل کنی و هر یه روزی که بچه ت بیشتر تو بطنت بمونه برای خودش و آینده ش بهتره . حرفمُ تائید میکنه . آخرای حرفمون دیگه از بغضش خبری نبود . گفتم مواظب خودت باش ! و بای دادیم . 

** امروز یاسی رو بردم کلاس ویلون ! نیم ساعتی وقت داشتم تا پایان کلاس ... رفتم بیمارستان . همونجا بودم که دیدم اسمس داده " دیروز که باهام حرف زدی کلی روحیه م شاد شد . شوهرم میگه ایکاش یکی از خواهرات مثل این همکارت بودن که همیشه شادت میکنه " رفتم براش بنویسم که " ولی فکر نکنم خواهرام همچین از من راضی باشن که توهستی " هنوز ننوشته تماس گرفت ! کلی روحیه ش شادتر از دیروز بود . بهم میگه دیروز که تماس گرفتی داشتم گریه میکردم حتی وقتی شماره تُ دیدم گفتم " اوف " ولی وقتی باهات صحبت کردم کلی آروم شدم ! تازه گریزی هم به همون خاطره ی پستی که بهش اشاره کردم زد و گفت خیلی خوشحالم که اونروز باهام انقدر راحت حرفاتُ زدی ... :) 

ولی خداییش میدونم واسه خواهرا و داداش خودم همچین خواهر خوبی نیستم ! اینو بوضوح میتونم حتی خودم حس کنم ... 

*** یکی از آشنایان دورمون تو بخش ما بستری ِ ! این چند روز پیگیری کاراش وقتی تو بخش بودم با من بود . بیمار بی نهایت پرکار و آشنا بودنمون هم مزیده بر علت پرکاری شده بود . بعد امروز که بیمارستان نبودم ظاهرا همراه بیمار با یکی از همکارام بحثش میشه و کار به شکایت میکشه :( غروبی که رفتم بخش یه سر بزنم دیدم همکارام میگن آشناتون رفته از بخش شکایت کرده و منم با دهانی باز مات و مبهوت مونده بودم که چی بگم . همون بین دیدم همراه اومده و منو به اسم کوچیک صدا میکنه ( کاری که وقتی آشناها انجام میدن به شدت لجم میگره . نمی فهمن اونجا محل کارم ِ و نباید اینطور صدا کنن - حتی وقتی مامانم میاد بیمارستان و من سرم به کاری گرمه و حواسم نیست منو به اسم فامیل صدا میزنه تا نگاهش کنم ) ! و بعد ازم خواست جای دنج تری باهام حرف بزنه و از اونجا که قبول پیشنهادش واسم خوشایند نبود گفتم بفرما همینجا بگو ! که اونم جلوی همه ی همکارام شکایت نامه رو از جیبش در آورد و گفت " امروز رفتم از بخش شکایت کردم . از مشکلات فیلم برداری کردم و تمام ادعاهام با سند و مدرک ِ . با رئیس بیمارستان و سوپروایزر هم صحبت کردم و از شکایت نامه م به هر بخش یک کپی هم دادم تا بدونن . ولی حالا که فکر میکنم میبینم واسه خاطر تو هم که شده باید برم شکایتمُ پس بگیرم . تو واسه بابام کلی زحمت کشیدی . منم از کل بخش شکایت کردم و اینجوری مثل این می مونه که از تو هم شکایت کرده باشم . مونده بودم تو جواب این بشر چی بگم ! و باز تکرار کرد که شکایتمُ پس میگیرم و فردا هم میرم کپی های شکایتمُ از بخش ها میگیرم . و من فقط تونستم بگم " لطف میکنی " :) ! همکارام از حرفاش شاخ در اورده بودن . منم سری از روی تاسف تکون دادم و الان فقط تو دلم خدا خدا میکنم این بشر فردا به سرپرستارمون نگه من از شکایتم فقط واسه خاطر فلانی میگذرم . 

آشنا بودنمون هم مربوط میشه به هم محلی بودن مامانم اینا . وگرنه نسبت فامیلی نداریم :) اینم واسه رفع شبه دوستان . 

**** دیروز رفتیم خونه ی رها اینا و امروز برگشتیم خونه . کلی هم مانی و فندق واسمون شیرین زبونی کردن :دی ! کلی هم اونجا بخور بخور داشتیم که اگه این روند تا یه روز دیگه هم ادامه پیدا میکرد بی شک یکیمون می ترکید و بقیه از ترس ترکیده شدن دست از خوردن برمیداشتن :دی به زودی با عکس برخواهم گشت :دی 

+ آش دست پخت مادرشوهر رها بانو :)  ! البته این آش در کنار سوپی که رها جهت افطار آماده کرده بود عوامل مهمی بودن جهت پرخوری حاصله ! 

+ کیک و بستنی رهاورد آوا به خانه ی رها بانو ! اینم که دیگه شلیک نهایی بود ... 

+ عکس بالا هم بارش بارانی دلپذیر بعد از چیزی حدود دو ماه در شهرهای ساحلی شمالی :) وقتی وارد محدوده ی خودمون شدیم با همچین هوای دلپذیری ازمون استقبال شد :) و ترانه ی زیبای امین رستمی ... ! 

بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن

دلم داره پر میزنه واسه تو و قدم زدن ...

***** الان این بلاگفا کد نظراتُ کج و معوج کرد که چی بشه ؟؟؟؟؟؟؟ مثلا این اعداد اینطور ی ِ وری نمیشد بی کلاس بود ؟؟؟؟؟ 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ تیر ۹۲ ، ۲۲:۲۷
  • ** آوا **
۲۸
تیر
۹۲


* دیشب از اون شیفتایی بود که از شدت خنده ریسه رفتیم . خدارو شکر بعده این همه وقت تونستیم طی شیفت کاری روحیه ی شدیدا بشّاشی داشته باشیم ... 

صبح هم خسته و کوفته برگشتم خونه و تا ظهر خواب بودم . بنده خدا محمد با زبون روزه برامون ناهار آماده کرده بود ولی من بقدری بدنم بی حس بود که حتی نا نداشتم سرمُ بلند کنم و بگم باشه تا خودم برم تو آشپزخونه ! 

بعد از ظهر هم به اتفاق یاس و آبجی بزرگه رفتیم محل مادری . اول خونه ی حباب اینا و بعد به اتفاق حباب و زندایی رفتیم خونه ی یسنا اینا عیادت اون یه زنداییم که چند روزی هست پاش شکسته و تو گچ ِ ! بعد هم برگشتی حباب و زنداییُ رسوندیم و از اونجا هم رفتیم خونه ی خاله جون اینا و یه ساعتی هم اونجا موندیم  و در نهایت آبجی بزرگه رو سر کوچه شون پیاده کردم و به اتفاق یاسی برگشتیم خونه :) تمام طول مسیر برگشت هم یه چشمم به جاده بود و یه چشمم به آسمونی که شدیدا ابری بود و نوید بارونُ میداد ولی دریغ ... از بارون چیزی نصیبمون نشد . زمین خدا شدیدا تشنه ی یه دل سیر بارونِ ! حس میکنم لایه های زمین هم چشم انتظار بارون هستن این روزها ... اینم ام پی تری روز نشینی امروزمون :دی

** مامانی و باباجون امروز صبح رفتن کرج تا برای شنبه مامان به متخصص داخلی مغز و اعصاب مراجعه کنه . امید زیادی دارم که با بهبودی بیشتری برگرده . اصلا نمی تونم مامانمُ اینطور خونه نشین ببینم . دعا کنین لطفا ! 


امروز وقتی تو حیاط مسیب دایجونم قدم میزدم لابه لای سبزه های توی باغچه این گل صحرایی ُدیدم :) رنگش بی نهایت چشم گیرُ زیبا بود . ولی با کمال تاسف از ریشه جداشون کردم ... 

*** دو روز قبل با اشکالی که برای گوشیم پیش اومده بود رفتم امور مشترکین و پسره هم گفت گوشیتُ ریست کن تا به تنظیمات کارخونه برگرده و به احتمال خیلی خیلی زیاد درست میشه . منم تو اون لحظه تنها کاری که کردم این بود که از شماره های گوشی کپی بگیرم تو سیم کارت ُ بعد خیلی زیبا گوشی توسط آقاهه ریست شد و وقتی گوشیُ تو دستم گرفتم واقعا مونده بودم این گوشی خودمِ یا کس دیگه :( تمام برنامه های جانبی ، بازی ها ، عکس و ... هر چی که بود پرید و تنها آهنگ های داخل مموریم مونده بود که اونم دیروز اشتباها فرمت کردمُ دیگه هر چی بود و نبود پرید ! دو روز با گوشیم ور رفتم تا خلاصه موفق شدم کمی رو به راهش بیارم . حالا که می بینم متوجه شدم بعضی از شماره های دوستانم نیست . نمیدونم چرا کپی نشد. از جمله شماره ی شادی ، ساناز ، لاله ، مریم ف ، شیوا ! از دوستان عزیز خواهش میکنم یه اسمس حاوی اسمشون برام ارسال کنن تا مجدد شماره شونُ داشته باشم  . البته اگه اسمس بدین خیالم راحت تره ! چون هر کسی ممکنه بیاد اینجا شماره بده بگه مثلا من فلانی هستم و نباشه ... و باز هم البته این هر کسی که گفتم سوای از دوستان عزیزم هستن ... منظورم به هیچ کدوم از دوستانم نیست .  با تشکرات فراوان :دی


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۲ ، ۲۲:۵۶
  • ** آوا **
۲۶
تیر
۹۲


* امروز از لحظه ای که چشم باز کردم ذهنم درگیر مسئله ی کار شده ! فکر اینکه سه ماه و نیم دیگه بگذره و برای پایان طرحم ازم تقدیر کنن و بگن برو به سلامت داغونم میکنه ... 

خدایا خودت میدونی با چه تلاشی موانعُ پشت سر گذاشتم . نذار نتیجه ی تلاشم به همین جا ختم شه ...

ناامیدی اصلا حس خوشایندی نیست و من امروز ته ِ ناامیدی هستم ...  

برام دعا کنین لطفا... 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۲ ، ۱۱:۲۴
  • ** آوا **
۲۶
تیر
۹۲



* خانواده ای محترم  ( ایزابلا بوسی فدریگوتی ) 

کتاب بعدی که تصمیم به خوندنش دارم ... نمیدونم جذبم کنه یا نه ! ولی رمان هرمان هسه ( گرترود ) واقعا دوست داشتنی بود . یه جورایی منو بیاد کتاب شب ایرانی انداخت . با اینکه داستان کلا متفاوت بود ولی جنس عشقش خاص بود . دقیقا مثل شب ایرانی ! باید هر دو رو خونده باشید تا بتونین به نتیجه ای که من بهش رسیدم برسید . و اما جمله ی ابتدایی نویسنده که در این پست ازش نوشته بودم . 

به مرور که جلو و جلوتر رفتم تازه تونستم درک کنم منظور نویسنده از این جملات چه بوده . دقیقا مثل برنامه ی امروز ماه عسل !  که دوبلور صدا و سیما رو دعوت کردن . محمد رضا علیمردانی کسی که در دوران طفولیت مشکل صدا " لارنژیت " داشته و از همین بابت مورد تمسخر خیلی ها قرار گرفت و امشب تو برنامه جلوی دوربینی که تماشاگر میلیونی داشت گفت از تک تک کسانی که زمانی منو مورد تمسخر قرار دادن واقعا ممنونم ! 



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۲ ، ۰۰:۰۶
  • ** آوا **
۲۱
تیر
۹۲


** امروز عصر کار بودم . شکر خدا بعد این همه وقت یک شیفت نسبتا آرومی داشتیم . هر سه نفرمون راضی بودیم . ولی تو همین شیفت کاری پنج بار کد CPR ( احیای قلبی - ریوی یا بقول معروف همون کد 99 ) اعلام شد که سه مرتبه برای بخش CCU اعلام شد و دو مرتبه اورژانس ... در این مدت که من مشغول شدم این مدلیش بی سابقه بود . اورژانسی ها رو خبر ندارم ولی دو مورد از CPR های CCU ناموفق بود و به Expire ختم شد و اون یه موردُ تونستن برگردونن و انتقال دادن به ICU !  خدا شفا بده . ظاهرا امروز فقط برای بخش ما خوب بوده ! یعنی دم خدا گرم خوب هوامُ داشت . با این حال خرابی که من دارم و با این هم شیفتی های صفرکیلومتری که با من ِ بینوا میذارن همین مونده بود که کد هم بخوریم . خدایا شکرت ! 

یه دختر بچه ی 14 ساله هم آورده بودن بخشمون با تشخیص مسمومیت . قرص های مادربزرگشُ خورده بود :( 


** محمد از الموت برگشته و کمی آلبالو چیدن که ما هم بی بهره نموندیم :دی هنوز نمیدونم در مورد ادعای ملک فامیل دور تونستن صحبتی کنن یا نه . بعد اینکه یه جور گل صحرایی چیدن که نمیدونم اسمش چیه ! خیلی خوشگله . میگه بهش میگفتن "چایی واش " ! یه جور گل صحرایی هست که خشک میکنن و بعد داخل چای میریزن و دم میکنن تا معطر شه . ولی من عاشق ظاهرش شدم :دی اینم عکسش


*** بلوتوث گوشیم مشکل پیدا کرده . تا میرم فایلی رو ارسال کنم گوشی هنگ میکنه ! چه صوتی و چه تصویری و چه عکس... کسی میدونه مشکلش از چی میتونه باشه ؟؟؟ 

****ایول ایولِ ! ایول ... ایران تاج سر ِ ! ایول ... ماشالله به غیرت بچه های والیبالیست کشورمون که این چنین سر افرازمون کردن .... یه دست و هزاران هوررررررا به این غیورمندان سربلند ایران :)


مکتوب شده در جمعه ۲۱ تیر۱۳۹۲ساعت 22:45 
  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۱ تیر ۹۲ ، ۲۲:۴۵
  • ** آوا **
۲۱
تیر
۹۲


** امروز عصر کار بودم . شکر خدا بعد این همه وقت یک شیفت نسبتا آرومی داشتیم . هر سه نفرمون راضی بودیم . ولی تو همین شیفت کاری پنج بار کد CPR ( احیای قلبی - ریوی یا بقول معروف همون کد 99 ) اعلام شد که سه مرتبه برای بخش CCU اعلام شد و دو مرتبه اورژانس ... در این مدت که من مشغول شدم این مدلیش بی سابقه بود . اورژانسی ها رو خبر ندارم ولی دو مورد از CPR های CCU ناموفق بود و به Expire ختم شد و اون یه موردُ تونستن برگردونن و انتقال دادن به ICU !  خدا شفا بده . ظاهرا امروز فقط برای بخش ما خوب بوده ! یعنی دم خدا گرم خوب هوامُ داشت . با این حال خرابی که من دارم و با این هم شیفتی های صفرکیلومتری که با من ِ بینوا میذارن همین مونده بود که کد هم بخوریم . خدایا شکرت ! 

یه دختر بچه ی 14 ساله هم آورده بودن بخشمون با تشخیص مسمومیت . قرص های مادربزرگشُ خورده بود :( 


** محمد از الموت برگشته و کمی آلبالو چیدن که ما هم بی بهره نموندیم :دی هنوز نمیدونم در مورد ادعای ملک فامیل دور تونستن صحبتی کنن یا نه . بعد اینکه یه جور گل صحرایی چیدن که نمیدونم اسمش چیه ! خیلی خوشگله . میگه بهش میگفتن "چایی واش " ! یه جور گل صحرایی هست که خشک میکنن و بعد داخل چای میریزن و دم میکنن تا معطر شه . ولی من عاشق ظاهرش شدم :دی اینم عکسش


*** بلوتوث گوشیم مشکل پیدا کرده . تا میرم فایلی رو ارسال کنم گوشی هنگ میکنه ! چه صوتی و چه تصویری و چه عکس... کسی میدونه مشکلش از چی میتونه باشه ؟؟؟ 

****ایول ایولِ ! ایول ... ایران تاج سر ِ ! ایول ... ماشالله به غیرت بچه های والیبالیست کشورمون که این چنین سر افرازمون کردن .... یه دست و هزاران هوررررررا به این غیورمندان سربلند ایران :)



  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۱ تیر ۹۲ ، ۲۲:۴۵
  • ** آوا **
۲۰
تیر
۹۲





این پستُ یادتونه ؟؟؟ ( با رمز همیشگی یه سرک بکشین تا یادتون بیاد ) همین همکارم چند وقتی ِ رفته مرخصی زایمان . البته هنوز زایمان نکرده ! تا چند روز دیگه دختر کوچولوشُ به آغوش میکشه :) دیروز باهاش تماس گرفتم تا حالشُ بپرسم که می بینم با یه صدای پر از بغضی باهام حرف میزنه . میگم " حالا چرا انقدر پکری ؟ " میگه همین الان از مطب دکتر اومدم بیرون حالم اصلا خوب نیست . میگم " خب چرا ؟ خدای نکرده مشکلی برات پیش اومده ؟ نی نی خوبه ؟ " میگه " آخ آوا معاینه م کردن درد دارم " و بغضش میره به سمت ترکیدن که با خنده میگم " خب همچینم مفتی مفتی که بهشتُ به نامت نمیکنن " از حرفم خنده ش میگیره . کمی دلداریش میدم . میگه روزای سختی ِ ! میگم تحمل کن . هر چی بیشتر تحمل کنی و هر یه روزی که بچه ت بیشتر تو بطنت بمونه برای خودش و آینده ش بهتره . حرفمُ تائید میکنه . آخرای حرفمون دیگه از بغضش خبری نبود . گفتم مواظب خودت باش ! و بای دادیم . 

** امروز یاسی رو بردم کلاس ویلون ! نیم ساعتی وقت داشتم تا پایان کلاس ... رفتم بیمارستان . همونجا بودم که دیدم اسمس داده " دیروز که باهام حرف زدی کلی روحیه م شاد شد . شوهرم میگه ایکاش یکی از خواهرات مثل این همکارت بودن که همیشه شادت میکنه " رفتم براش بنویسم که " ولی فکر نکنم خواهرام همچین از من راضی باشن که توهستی " هنوز ننوشته تماس گرفت ! کلی روحیه ش شادتر از دیروز بود . بهم میگه دیروز که تماس گرفتی داشتم گریه میکردم حتی وقتی شماره تُ دیدم گفتم " اوف " ولی وقتی باهات صحبت کردم کلی آروم شدم ! تازه گریزی هم به همون خاطره ی پستی که بهش اشاره کردم زد و گفت خیلی خوشحالم که اونروز باهام انقدر راحت حرفاتُ زدی ... :) 

ولی خداییش میدونم واسه خواهرا و داداش خودم همچین خواهر خوبی نیستم ! اینو بوضوح میتونم حتی خودم حس کنم ... 

*** یکی از آشنایان دورمون تو بخش ما بستری ِ ! این چند روز پیگیری کاراش وقتی تو بخش بودم با من بود . بیمار بی نهایت پرکار و آشنا بودنمون هم مزیده بر علت پرکاری شده بود . بعد امروز که بیمارستان نبودم ظاهرا همراه بیمار با یکی از همکارام بحثش میشه و کار به شکایت میکشه :( غروبی که رفتم بخش یه سر بزنم دیدم همکارام میگن آشناتون رفته از بخش شکایت کرده و منم با دهانی باز مات و مبهوت مونده بودم که چی بگم . همون بین دیدم همراه اومده و منو به اسم کوچیک صدا میکنه ( کاری که وقتی آشناها انجام میدن به شدت لجم میگره . نمی فهمن اونجا محل کارم ِ و نباید اینطور صدا کنن - حتی وقتی مامانم میاد بیمارستان و من سرم به کاری گرمه و حواسم نیست منو به اسم فامیل صدا میزنه تا نگاهش کنم ) ! و بعد ازم خواست جای دنج تری باهام حرف بزنه و از اونجا که قبول پیشنهادش واسم خوشایند نبود گفتم بفرما همینجا بگو ! که اونم جلوی همه ی همکارام شکایت نامه رو از جیبش در آورد و گفت " امروز رفتم از بخش شکایت کردم . از مشکلات فیلم برداری کردم و تمام ادعاهام با سند و مدرک ِ . با رئیس بیمارستان و سوپروایزر هم صحبت کردم و از شکایت نامه م به هر بخش یک کپی هم دادم تا بدونن . ولی حالا که فکر میکنم میبینم واسه خاطر تو هم که شده باید برم شکایتمُ پس بگیرم . تو واسه بابام کلی زحمت کشیدی . منم از کل بخش شکایت کردم و اینجوری مثل این می مونه که از تو هم شکایت کرده باشم . مونده بودم تو جواب این بشر چی بگم ! و باز تکرار کرد که شکایتمُ پس میگیرم و فردا هم میرم کپی های شکایتمُ از بخش ها میگیرم . و من فقط تونستم بگم " لطف میکنی " :) ! همکارام از حرفاش شاخ در اورده بودن . منم سری از روی تاسف تکون دادم و الان فقط تو دلم خدا خدا میکنم این بشر فردا به سرپرستارمون نگه من از شکایتم فقط واسه خاطر فلانی میگذرم . 

آشنا بودنمون هم مربوط میشه به هم محلی بودن مامانم اینا . وگرنه نسبت فامیلی نداریم :) اینم واسه رفع شبه دوستان . 

**** دیروز رفتیم خونه ی رها اینا و امروز برگشتیم خونه . کلی هم مانی و فندق واسمون شیرین زبونی کردن :دی ! کلی هم اونجا بخور بخور داشتیم که اگه این روند تا یه روز دیگه هم ادامه پیدا میکرد بی شک یکیمون می ترکید و بقیه از ترس ترکیده شدن دست از خوردن برمیداشتن :دی به زودی با عکس برخواهم گشت :دی 

+ آش دست پخت مادرشوهر رها بانو :)  ! البته این آش در کنار سوپی که رها جهت افطار آماده کرده بود عوامل مهمی بودن جهت پرخوری حاصله ! 

+ کیک و بستنی رهاورد آوا به خانه ی رها بانو ! اینم که دیگه شلیک نهایی بود ... 

+ عکس بالا هم بارش بارانی دلپذیر بعد از چیزی حدود دو ماه در شهرهای ساحلی شمالی :) وقتی وارد محدوده ی خودمون شدیم با همچین هوای دلپذیری ازمون استقبال شد :) و ترانه ی زیبای امین رستمی ... ! 

بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن

دلم داره پر میزنه واسه تو و قدم زدن ...

***** الان این بلاگفا کد نظراتُ کج و معوج کرد که چی بشه ؟؟؟؟؟؟؟ مثلا این اعداد اینطور ی ِ وری نمیشد بی کلاس بود ؟؟؟؟؟ 

مکتوب شده در یکشنبه ۳۰ تیر۱۳۹۲ساعت 22:27
  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۲ ، ۲۲:۲۷
  • ** آوا **
۱۹
تیر
۹۲



*  زمانی که زندگی ام را به‌طور معقول و منطقی بررسی می کنم، علیرغم همه اشتباهاتم، موارد چشمگیری از سعادت یا نکبت در آن نمی یابم. گذشته از این، بحث درباره‌ی نیک‌بختی یا نگون‌بختی را ابلهانه می دانم، چرا که، شخصا تلخ‌ترین لحظه‌های عمرم را با شیرین‌ترین روزهای زندگی عوض نخواهم کرد.

بخش از نوشته ی هرمان هسه ! " رمان گرترود " 

از دیروز مشغول خوندن این رمان هستم . و به این جمله ی ابتدایی داستان خیلی فکر کردم . اینکه چطور میشه که آدم حتی راضی نباشه سخت ترین و تلخ ترین لحظات عمرشُ با هیچ چیزی عوض کنه . حتی با روزهای شیرین زندگیش ... هنوزم نتونستم این بخش از نوشته ی هرمانُ درک کنم ... ولی رمان جدابِ ! و مطمئنا بعد از تائید این پست میرم تا ادامه شُ بخونم :) 


** امروز اولین روز از ماه مبارک هست و من دیشب اولین سحر ماه مبارکُ در بیمارستان گذروندم در جوار بیمارانی که یکیشون اصرار زیادی به روزه داری داشت که به زور تونستیم قانعش کنیم که فعلا بهش واجب نیست . و جالبتر این بود که به محض شروع شیفت صبحکاری ( هنوز تو بخش حضور داشتم ) که دیدم اومده استیشن و اصرار داره به رضایت شخصی . وقتی سرپرستار علتُ پرسید گفت اگه امروز هم دکتر منو مرخص نکنه تا برم نمیدونم چطور رو به خدا نماز بخونم :) این همه اشتیاق برای کسب معنویات این ماه برام قابل تحسین بود . و باز هم من قانعش کردم که فعلا بمون تا دکتر بیاد ویزیت کنه شاید خودش مرخصت کرد اگر این کارُِ نکرد اونوقت باز میتونی رضایت بدی و بری ولی سلامتت فعلا واجب ترین چیزه ... تا وقتی اونجا بودم هنوز مونده بود ! منتظره دکتر ... 

متاسفانه نشد اولین روز منم مستفیض شم . صد افسوس ... !!! 


*** قراره فردا محمد به همراه بابام و عموهام و ض... دایجونم برن الموت ! برای شرکت در مراسم چهلم ِ زن عموی بابام و همچنین سر و سامون دادن به باغ آلبالو و گیلاس !!! این جور که بوش میاد فامیل دور ( :دی) پدری یه جورایی مدعی اون باغ شدن . برادرا میرن برای روشن سازی موضوع . خنده داره ! این سالها بدون اینکه نظر این برادرها رو ( بابام و عموهامُ ) بدونن بدون اجازه از محصولش برداشت کردن و چه خوردن و چه فروختن . بعد چند سالی هست که بابام اینا خودشون میرن برای چیدن محصول و حالا اونا مدعی شدن که ما از باغ شما مراقبت کردیم و نصفش برای خودمونه ( نصف ملک ) ! مال دنیا عجب فتنه ای ِ ! حالا بابام کمی آتیشش کمتره ولی عمو بزرگم حسابی جوش آورده . میرن تا شاید از در صلح و دوستی بتونن این مشکلُ رفع کنن . بقول بابام که میگه اگه به قانون باشه تازه شما باید چیزی بابت اجاره ی ملک و برداشت محصول این همه سال به ما دستی بدین :دی 

**** فردا آف بودم ولی نفهمیدم طی چه رخدادی صبح کار شدم . امروز سرپرستارمون بهم میگه آوا برنامه ت عوض شد دیدی؟ گفتم بله ! لبخند زد و گفت فردا چیکاره ای ؟ گفتم صبحکار . البته با لب و لوچه ای آویزون :( بعد یهویی یه بوسه روی هوا برام فرستاد که موندم هدفش چی بوده :دی یحتمل عاشقم شده :دی 

ندای من ، سیده لیلای عزیزم اگه هستین یه نشونه ای چیزی ... دلتنگ شماهام ! 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ تیر ۹۲ ، ۱۷:۴۷
  • ** آوا **
۱۶
تیر
۹۲



چهاردهم تیرماه 1392 ... جنگل سه هزار !!!


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۶ تیر ۹۲ ، ۱۴:۳۹
  • ** آوا **
۱۶
تیر
۹۲




دلم لک زده

برای یک عاشقانه آرام

که سرم را بگذاری روی سینه ات

و بگذاری گله کنم

از همه کابوسهایی که

چشم "تو" را دور دیده اند ...  

کپی شده از اینجا  

* بعضی وبلاگها ... 

یادمه خیلی قبل تر ها با نویسنده ی وبلاگ دغدغه های یه مرد  سر موضوعی یه جورایی محترمانه تضاد فکری پیدا کردم ! و بعد خیلی محترمانه تر این مسئله حل شد :) همیشه با خودم فکر میکردم که یه مرد چه دغدغه ای میتونه داشته باشه ! خب زیادن . دغدغه هارو میگم . ولی سه واژه ی  مراقب داشته هامون باشیم منو یاد دغدغه های یه مرد می ندازه ! 

و وبلاگ بعدی  روزها و خاطره ها ... 

هر دو از یک دردن . یک درد کهنه و بی درمان مشترک ... 

این دو وبلاگُ چند سالی هست که می خونم ! از اون دست افرادی بودن که مهر تائید زدن به این باور که خاطرات هیچ وقت از بین نمیره ... !!! 


** لینکشونُ گذاشتم تا اگه قلمشونُ دوست داشتی همراه شی ! ولی اگه جز این بود به خلوتشون احترام بگذار و صفحه رو ببند و هیچ وقت باز نکن ... و سعی نکن مثل آوای خیلی قبل تر ها از در موعظه وارد شی !!! 

البته دومی خیلی وقته که نمی نویسه ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۶ تیر ۹۲ ، ۱۱:۰۷
  • ** آوا **
۱۵
تیر
۹۲


* دیروز به اتفاق خانواده ی خودمون به دل جنگل سه هزار رفتیم . یه همت والا لازمه تا عکسهای مربوطه رو آپلود کنم تا براتون بذارم ! 

مامان خانوم بعده یه دوره ی استراحت دیروز این ریسکُ کرد که یه تفریح داشته باشه و با توجه به اینکه خیلی رعایت کرد ولی دیشب با دنیایی از درد دست و پنجه نرم کرد و شب رو به صبح رسوند . دردش در اون حد بود که میگفت به باباتون گفتم نه دیگه اصرار میکنی جایی بریم و نه اگه من زمانی گفتم قبول میکنی ... بمیرم ! خیلی درد کشید .... 

** دلم میخواد تو همین لحظه با تمام وجود برای خوشبختی شهرزاد و شهریارش دعا کنی :) 

شهرزاد جان با تمام وجودم بهتون تبریک میگم نازنیم . 



***  متن وقتی در قالب حاشیه باشد زیبا می شود ولی بدون آن نیز نامعتبر نمیگردد . 

اما اگر حاشیه ای بی متن باشی هیچ اعتباری نداری ....  

+ این روزها حس حاشیه بودن را دارم ! 


پیرو این پست یه نظر برام ثبت شد که حالمُ بهم زد ! آدم چرا باید انقدر بدبخت باشه که با این ترفندها بخواد برای دیگرون درد سر درست کنه . یادمه چند روز قبل "صبح زود " هنوز تو رختخواب بودم که گوشیم زنگ خورد . یه آقای جوونی بود ! دیدم چرت میگه قطع کردم . در تماس بعدی گوشی رو دادم به محمد تا اون جواب بده ! یارو خیلی راحت برگشته تو جواب محمد که بهش میگه " شما ؟ " میگه من دوست صاحب گوشی هستم ! بعد هم فقط بوووووووووووق بود که شنیده میشد . از طرفین ماجرا :) یعنی اون لحظه اگه طرف مقابل ، در دسترسم بود خرخره ش جویده شده بود ... ! یه همچین آدمای کثیفی دور و برمون زندگی میکنن . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۵ تیر ۹۲ ، ۲۰:۰۳
  • ** آوا **
۱۲
تیر
۹۲

قبل از هر چیزی بگم از عکس خبری نیست . چون اصلا حس عکس گرفتن نداشتم . با عرض پوزش ! 


* یکشنبه 1392/4/2 : 

همونطور که قبلا هم گفتم ساعت هشت صبح رسیدیم کرج که با چهره ی پف آلوده یاسی مواجه شدم :*** کلی عشقبازی با دخترکم که بعده چندین روز باز می تونستم تو بغلم بگیرمشُ نازش کنم و حتی بینی شُ گاز بگیرم :دی ! ناهار به اتفاق پدر و مادر محمد صرف شد و غروب هم خواهر کوچیکه محمد ( ح ) از شرکت اومد خونه و شب خیلی ریلکس با هم شام خوردیم و بعد هم خواب و این حرفا ! 


** دوشنبه  1392/4/3 : 

برای ناهار خونه ی خواهر بزرگه ی محمد ( در واقع خونه ی دایی کوچیکم ) دعوت بودیم . قرار بود داداشِ محمد هم به اتفاق همسر و پسرش بیان اونجا . عمه ی محمد به همراه پسر ، عروس و نوه هاش هم دعوت بودن که از اونجا که آدرسشونُ نداشتن قبل از حرکتمون اومدن خونه ی بابای محمد و بعده یه روز نشینی یک ساعته به اتفاق راهی شدیم . دیگه زنداییم کلی تدارک دیده بود و انواع و اقسام غذاهای خوشمزه من جمله بادمجون کبابی که من یکی دیوونه ش هستمِ درست کرده بود . ناهار و بعد هم پذیرایی و ... غروب دیگه ما ( یعنی خونواده ی سه نفره ی خودمون ) اونجا موندیم و باقی هر کدوم برگشتن به خونه هاشون . 


+ بمنظور جلوگیری از رعب و وحشت خوانندگان گذری این وبلاگ ، باقی در ادامه ی مطلب :دی 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ تیر ۹۲ ، ۱۶:۱۳
  • ** آوا **
۱۱
تیر
۹۲



* شُماها حوصله تون میگیره که من بیام و بنویسم از شروع سفرمون کجا بودیم و چه کردیم تا پایانش ؟؟؟ راستش من که حوصله م نمیگیره بیام و توضیح بدم . حتی وقتی به آرشیو نوشته هام برمیگردم خودم تعجب میکنم که چطور اون همه روزانه نویسی میکردم ... 

میدونی الان این دو خط و نیمی که نوشتم یعنی چی ؟؟؟ یعنی اینکه حس اینُ ندارم بگم چطور گذشت . 


** این روزها که به خونه برگشتم یه کادو تولد دریافت کردم . از رها ! خواهری خودم ... الان گوشیم هنگ کرده و بلوتوثش کار نمیکنه تا عکسشُ بذارم . حالا بعد اگه همراهی کرد این کارُ میکنم . اینم عکس ( کلیک کنید )


***به خودم قول داده بودم که ماهانه مبلغی رو برای خرید کتاب اختصاص بدم . یعنی جز آرزوهامه که حتی شده یک کتابخونه ی کوچیک خانگی داشته باشم . که ظاهرا اینم ممکن نیست . دیروز برای خرید کتاب به اتفاق یاسی و محمد راهی شهر  کتاب شدیم . سه جلد کتاب خریدم . یکی برای خودم و دو جلد هم برای یاس ! در کل دیروز روز یاس بود ... 

گور به گور ( نویسنده : ویلیام فاکنر ) 

** شما که غریبه نیستید ( نویسنده : هوشنگ مرادی کرمانی ) 

*** و اما کتاب سوم ! دیشب مستقیم رفت دست آبجی بزرگه تا بخونه ... نه اسمش یادمه و نه نام نویسنده ش ! کتاب اول برای خودم ِ و دو تای بعدی برای یاس ! 

پ.ن : متاسفانه تا دیروز بیشتر وبلاگهای دوستان باز نمیشد ! امروز اون تعدادی که باز می شد هم دیگه باز نمیشه . می بینم آپ کردید . میام که بخونم ولی متاسفانه برام مقدور نیست . وبلاگ چند تایی از دوستانُ موفق شدم بخونم که برای بعضیاشون حتی موفق به نظر دهی هم شدم ولی الباقی دچار مشکل ِ ! بهار ( باز باید زیست ) اومدم وبتُ خوندم ولی موفق به نظر دهی نشدم . لاله ! ندا ! وبلاگ شما جز اون دسته هست که برام باز نمیشه . حتی وبلاگ خودمم باز نمیشه ! :( این یکی رو کجای دلم بذارم ؟؟؟


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۱ تیر ۹۲ ، ۱۳:۰۷
  • ** آوا **
۰۹
تیر
۹۲


پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد

تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که

یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده

و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند

که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام

کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح

روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور

داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ »

کشاورز که ترسیده بود گفت: «سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین

روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.»

گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم (البته شاخه‌های

زیر پای خودمان، نه زیر پای دیگران)!



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۹ تیر ۹۲ ، ۰۶:۰۷
  • ** آوا **
۰۷
تیر
۹۲



* ســه چهار ساعت دیگه راهی شهرمون میشیم :) 

بعد که برگشتم تیتروار میگم که این چند روز چطور گذشت . در مجموع خوب بود ...

امروز به پیشنهاد مریم جون ترانه ی " بارون " امین رستمیُ در  هوای بارونی گوش دادم . 

واقعا چسبید . فقط حیف که خودم پشت فرمون ننشسته بودم :(


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۷ تیر ۹۲ ، ۲۳:۵۰
  • ** آوا **
۰۵
تیر
۹۲

اینجا !!! صدای وزش باد  مثل موجهای نا آروم دریای خزر می مونه .

 چقدر این وقت شب ! ... ! با شنیدن این صدا دلم هوای ساحل بیقرار شهر و دیار خودمُ کرده ................


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۵ تیر ۹۲ ، ۰۳:۰۵
  • ** آوا **
۰۵
تیر
۹۲




* یکشنبه ساعت 03:45 صبح راهی شدیم . به اتفاق محمد ! مسیر رفت خلوت بود و مسیر برگشت !!! نسبتا شلوغ ... به این فکر میکردم که به لطف این تعطیلات باز هم شمال شلوغ تر از هر زمانی میشه . بین راه جایی موندیم برای صبحونه . ولی انقدر بیرون سرد بود که داخل ماشین لقمه گرفتم و چای ریختم و یه صبحونه ی سبک زدیم بر بدن !!! همونجا آش رشته هم می فروختن . حالا ساعت 06:10 صبح ! منم که کلا آش رشته ببینم دست و پام شل میشه . هی از من اصرار ... از محمد هم " نه ! الان چه وقت آش خوردنه ؟؟؟ " بعد دیگه دلش سووووخت و رفت یه کاسه آش خرید که عجیب بهم چسبید . البته سیرداغش خیلی خیلی زیاد بود :دی ساعت 08:00 صبح هم رسیدیم خونه ی پدر و مادر محمد . وقتی درب حیاط باز شد دخترکمُ دیدم که با تاپ و شلوارک و موهای پریشون و چشمای پف کرده بهم لبخند میزنه :) دیگه کلی همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدمش . اونم دستمُ گرفته بود و همش میگفت بیا بریم تو خونه :دی ! واسم نقشه های شوم کشیده بود :دی  

خلاصه دیدار مادر و دختر به این ترتیب آغاز شد . حالا بماند که بعده صبحونه رفتیم و تو بغل هم خوابیدیم :دی ! 


** از وقتی هم که اومدم اینجا هم خونه ی پدر محمد و هم خونه ی داییم ( خواهر محمد ) ای دی اس ال (وایر لس) براه هست و منم تا حدی به اینجا سرکشی میکردم و نظراتُ میخوندم و سر فرصت جواب و تائید ... ولی یه مشکلی پیش اومده و اونم این ِ که بنده به بازی آنلاین معتاد شدم :دی حالا قراره منُ بفرستن کمپ ترک اعتیاد :) 


*** نظرات دوستانُ در پست قبلی خوندم . برام خیلی جالب بود ! اونم واسه اینکه اکثرا از اینکه کسی عاشقونه دوسشون داشته باشه لذت می برن ولی وقتی اون سئوالُ مطرح کردم اکثریت بر این عقیده بودن که عشق موندگار نیست و دوست داشتن همیشگی و دائمِ . ولی من همچنان بر این باورم که هیچ عشقی بدون دوست داشتن ممکن نیست . در واقع عاشق بودن بدون دوست داشتن پوچ و تهی ِ ! ... از نظر تک تک شما عزیزان ممنونم .


**** یادم باشه وقتی برگشتم خونه یه تابلو کائنات برای خودم و آرزوها و رویاهام ترتیب بدم :) ! این پستُ یادتونه ؟؟؟ یادتونه گفته بودم که دوست دارم زبان اصلی و سان soor  نشده ش ُ ببینم ؟؟؟ خب امروز به دستم رسید و هنوز بیشترش مونده تا تموم شه . ضمنا سه بعدی هست و الان یه عینک سه بعدی نیازه تا به این ارزوم  تمامُ کمال برسم . 

به فکر خرید یه رم هستم تا کمتر تو شکم این لپ تاپ بدبخت بچپونم . ولی هنوز قیمت نگرفتم . نمیدونم قیمتش تا چه حده ولی اگه شد میخرم :) از الان میگم تا کائنات دست به دعا شن برام :دی


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۵ تیر ۹۲ ، ۰۰:۰۶
  • ** آوا **
۰۱
تیر
۹۲

معدود وبلاگهایی هستن که نوشته هاشونُ دنبال میکنم حتی اگر افکار نویسنده هاشونُ قبول نداشته باشم و یا شایدم قبول داشته باشم ! به هر حال خواستم بگم اینم یکی از اون وبلاگهاست که می خونم ولی خاموشِ خاموش ... ( همینجا از نویسنده ش عذرخواهی میکنم که بدون اجازه لینک وبلاگشُ در متن وبلاگم قرار دادم )

نظرات این مطلبشُ دنبال میکنم و نظراتی که برای این پست ثبت میشه برام جالبه ! 


و اما سئوالاتی که برام مطرح شده ...

1-  از نظر شما دوست داشتن با عشق چه فرقی داره ؟؟؟

2-  کدومشون ارجحیت داره ؟؟؟ 

 خنده دار نیست (!) در حالیکه مشغول بستن ساک سفر هستم همچین افکاری تو ذهنم جولان میده ؟؟؟ :)

+ شادی جون ممنون بابت نظر کامل و شفافت !  نظر تو در واقع همون حرف دل من بوده ولی خب شما بیانتون شیرین تر و دلچسب تر بود ! چیزی برای گفتن ندارم عزیزم ... ( اجازه ی ثبت پاسخ و نظر جدید بهم نمیداد ! راه دیگه ای نداشتم جز اینکه اینجا بیان کنم . )


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۱ تیر ۹۲ ، ۲۲:۳۱
  • ** آوا **
۰۱
تیر
۹۲



سفر برای من واژه ای دورَست و تهی . . . 

پر از حس تنهایی . . . 

.

.

اینجا کسی نیست که با پیاله ای آب ، گلبرگ رز سرخ و قرآن بدرقه ام کند . . . 

حتی جاده ی اخشاب  شاهد چشمان منتظر نخواهد بود . . . 

شاید اینبار خدا خودش برای مسافرش کاسه ای آب حواله کند !!!

شب که به سپیده پیوست پاریس کوچولو بی آوا میشود ! بی آوای متولد جوزا :)


* عازم سفرم . تا تاریخ هشتم نیستم . نمیدونم جور شه بیام نت یا نه . ولی اینو بدونین که بیاد تک تکتون هستم . و دوستتون دارم ! مواظب خاطره ها باشین :) 

سفر هست و جاده ... جاده ای که حلالیت می طلبه ! پس حلالم کنید ! لطفا ... 

+ لاله ی من ! اسمس پر از محبتت به دستم رسید ولی نمیدونم چرا برای ارسال جواب خط راه نمیده . اینجا هم متاسفانه وبلاگت باز نشد که برات بنویسم . بیادت هستم عزیزم ... 

+ ندا ! به تو نزدیک میشم ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۱ تیر ۹۲ ، ۱۹:۲۷
  • ** آوا **