MeLoDiC

بایگانی اسفند ۱۳۹۵ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۸
اسفند
۹۵

* نمی دونم خاصیت روزهای پایانی سال چیه که ناخودآگاه آدم رو بیشتر از هر زمانی به یاد عزیزهای از دست رفته مون می ندازه .

 

امروز بابابزرگم جلوی چشمام رژه میره . 

با همون کت و شلوار قهوه ایش . با همون کلاه شاپوش ! در حال قدم زدن در مسیر دکان کوچیک و خونه ست . انگشت اشاره و میانی دست راستش رو توی جیب جلیقه ش قرار داده و با نگاهی اخمو بهم نزدیک میشه . با ذوق می رم سمتش و خم میشه و صورتم رو می بوسه . از تو جیب کتش کلوچه ای در میاره و میده بهم . چند باری دست نوازش به سرم میکشه و به راهش ادامه میده ... ( متاسفانه من از بابا بزرگم تنها همین یک عکس رو تو آرشیوم دارم که واسه سالهای خونه نشین شدنشه ) بهش میگفتن اوستا ! استاد خیاطی بود :) روحش شاد ... 

امروز بارها و بارها همین صحنه اومد جلوی چشمم. چقدر دلم براش تنگ شده . اگه هنوز این افراد مهربون رو توی زندگیتون دارین قدرشون رو بدونین که گوهرهای نایابی هستن ...  

  • ۱۵ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۴
  • ** آوا **
۱۶
اسفند
۹۵

* زنی که زمان خواب ، قبل از خاموشی چراغ ، رو به روی آینه می ایستد و موهایش را شانه می کند و بعد با وسواس رژ لبی را انتخاب کرده و با دقت بر لبانش می کشد ، روایت شده که حکم بمب را دارد .

ازش دوری کنید ... دیدم که میگم ! 

  • ۹ نظر
  • دوشنبه ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۳۵
  • ** آوا **
۱۳
اسفند
۹۵

 * قـراره یه تصمیم مهم بگیرم . تصمیمی که می تونه یه سکوی پرش باشه برام . حالا تا حتمی شدنش نمی تونم بگم جریان از چه قراره . ولی همین حالا ، با همین شرایط هم خیلی خوشحالم که من جز بهترین ها بودم . 

دو خط بالا مربوط به چند پست قبل تر بوده و تصمیمی که کلی ذهنم رو درگیر خودش کرد و در نهایت جواب مثبتی که به پیشنهادشون دادم . ولی امروز صبح فهمیدم که یه سری از همکاران همچین سوزشون اومد که یه دختر شهرستانی با سابقه ی کاری نه چندان طولانی ، از یه شهر کوچیک بیاد پایتخت و در عرض دو سال همچین خودش رو نشون بده که یهویی قرار شه از پرستاری به سوپروایزری ارتقاء پیدا کنه . جوابی در مقابل اقدامشون ندارم جز لبخندی که هزاران معنا داره . و باز هم خدا رو هزاران هزار بار شاکرم که بدون اینکه پارتی بازی در کار باشه و کسی سفارشم رو کرده باشه تنها و تنها برای سابقه ی خوب کاریم و تشویقهایی که همراهان و بیماران کتبا" برام رد کردن و زیر ذره بین بودنمون توسط مسئولین بیمارستان من انتخاب شدم ... هر چند منم و یک دنیا علامت سئوال در ذهنم که کدوم یکی از همکارها باعث شد که نهایتا سرپرستار رضایت به این ارتقاء نده . ناراحتیم فقط بابت اون زیرآب زنی هست و بس . وگرنه من واسه همچین سمتی دندون تیز نکرده بودم که حالا بگم ای داد و بیداد نشد که بشه . اتفاقا از اول جوابم منفی بود و به اصرار سوپروایزرهای فعلی تشویق شدم که پیشنهادشون رو قبول کنم . اونم با این شرط که تمام فنون رو بهم یاد بدن و اونها هم قول دادن که تنهام نمی ذارن .

واقعیتش نمی خواستم در مورد این پیشنهاد بنویسم و یا حداقل وقتی حتمی شد بنویسم ولی حالا که نشد ، باید بعنوان یک تجربه ثبتش کنم تا یادم باشه گاهی وقتها آدم با تمام توانش سعی به بالا کشیدن خودش داره ( اونم بالا کشیدنی که تماما با نیروی خودشه و نه بالا کشیدن خودش به قیمت له کردن دیگران و لگدمال کردن دیگران ) ولی یه سریا مثل بختک می چسبن به دست و پات تا اگر خودشون لایق اون موفقیت نیستن اجازه ی این رو هم ندن که تو خودت رو بالا بکشی و تنها راهش اینه که اجازه ندی دیگران به دست و پات آویزون شن . 

همچنان خوشحالم که در همچین موقعیتی من انتخاب اصلح شون بودم . و این اصلا مهم نیست که یه سریا از سر بخل و حسادت اجازه ندادن ، منم سپردمشون به خدا . 

  • ** آوا **
۱۰
اسفند
۹۵

فردا شب مرخصی هستم و بدین ترتیب تا پنجشنبه ساعت 15:45 خونه هستم . ناگفته نمونه که به امید خدا فردا یاس و محمد میان اینجا . البته قراره یاس جیب ما رو خالی کنه :)))))) یادش بخیر اونوقتا که ما بچه بودیم مادرمون چهار متر پارچه می خرید دو دست لباس برامون می دوخت به همراه یه پیژامه ی دمپا گشاده اضافه :)))))) الان ولی بچه ها گول نمی خورن خنده

همین دیشب آقا گل یه پستی گذاشتن با عنوان " دوای درد مرا هیچ کس نمی فهمید " 

اینم کامنت بنده در رابطه با پست ایشون :) و خدای من شاهده که ذررررره ای اغراق نکردم .

تا شد امشب ! دیدم باباحاجی باز بدنش رو می خارونه . گفتم باباجان چای نبات جواب گو نیست . یه ستریزین یا هیدروکسی زین بخور راحت شی . به محض اینکه این رو گفتم از جاش بلند شد و رفت سراغ قرص ها . دیدم سعی داره اسم قرص رو بخونه . میگفت اینجا چی نوشته ؟ هیوت... هیوت... گفتم نه ! هیدروکسی زین ! گفت نههه چیزه دیگه ست . رفتم دیدم قرص هیوتکس تو دستشه . گفتم این هیوسینه . گفت نه چیز دیگه ست . گفتم هیوتکس همون هیوسن ان هست با نام تجاری دیگه . بعد با انگشتم به هیوسین ان ( که ریزتر نوشته شد بود) اشاره کردم . قرص رو کناری گذاشتم تا براش هیدروکسی زین یا سیتریزین پیدا کنم که دیدم یه دونه از همون هیوسین رو درآورد و رفت سراغ لیوان . گفتم باباحاجی اون نیستا . اون برای مشکل گوارشی ، دل درد و این چیزاست . گفت وا ! من دیشب این رو خوردم خوب شدم . گفتم یعنی چی ؟ گفت دیشب بدنم کلی کهیر داشت بهمراه خارش . یدونه اینو خوردم و راااااحت خوابیدم . مطمئنی اشتباه نمی کنی ؟

اون لحظه قیافه ی مامان حاجی دیدنی بود :)))))))))) کلی خندیدیم . تازه فهمیدم علاوه برا چای نبات ، هیوسین هم می تونه کهیر رو رفع کنه . شمام می تونین استفاده کنین و جواب بگیرین . البته به شرط تلقین . 

+ امشب همچین حس نوشتن اومده سراغم :))) 

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۳۲
  • ** آوا **
۱۰
اسفند
۹۵

مدتی بود که دلم میخواست هدیه ای به خودم تقدیم کنم :) بعده چند وقت با راهنمایی نویسنده ی کتاب " آدم ها عاشق به دنیا می آیند " جناب علی منتخبی ، با انتشارات تماس گرفتم و گفتن برای ارسال کتاب باهاتون هماهنگی میشه . یک هفته ای گذشت و خبری نشد . در نهایت دیروز با یه سرچ ساده تو سایت دیجی کالا فهمیدم که این کتاب موجوده و می تونم آنلاین خریداری کنم . ظهر درخواستم رو ثبت کردم و عصر داخل مترو بودم که باهام تماس گرفتن و گفتن فردا ظهر ( دوشنبه ) برای تحویل بسته میان . و امروز ظهر کتاب به دستم رسید . جالبه ! وقتایی که آدم منتظر رسیدن یک بسته ی پستیه ( حالا هر چی که میخواد باشه ) اونروز هر چی موتوره مسیرش به کوچه تون می خوره . اصلا انگار همه ی شهر با هم همدست میشن تا هی انتظار رو برات سخت و سخت تر کنن . و شاید دلنشین تر . البته این انتظار کمی فرق میکرد . ولی خب بازم هیجان خودش رو داشت . مثل وقتایی که از کنار صندوق پستی ولیعصر که میگذرم میگم یه بار خودم برای خودم نامه ای ارسال کنم و باز خودم رو از این لذت مشعوف کنم . هر چند دیوونه بازیه :))))

خلاصه کتاب به دستم رسید و به خودم هدیه ش کردم . مبارکم باشه :)))) تصویر روی جلد تلفیقی از چند عکسه . و چیزی که باعث شد الان بیام و خاطره ی اولین تجربه از پروازم رو بنویسم در واقع تصویر دماونده که درون عکس دیده میشه .

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۰۱
  • ** آوا **
۱۰
اسفند
۹۵

125 ی های قهرمان ... 

* چهل روز از حادثه ی دردناک فاجعه ی آتش سوزیه پلاسکو می گذره . چهل شب و روزه که چشمهای منتظره عزیزانتون ، شما رو ندیدن و نخواهند دید . دستهایی که به گرمای وجود شما همسران و پدران و برادران و ... فشرده نشد و قلبهایی که از این دوری نتپید . چهل روزی که عزیزانتون سیاه پوش شدند . چهل روزی که اسمون این شهر اون همه دود و آتش رو در خودش هضم کرد و حالا ... جز یاد عظمت و بزرگواریتون و سنگینی غم هجرانه شما عزیزان چیزی به جا نمونده . عزیزانه از دست رفته ... روحتان شاد

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۲
  • ** آوا **
۰۸
اسفند
۹۵

پیرو  پست مشاعره  [کلیک] که دوستان هر کدوم زحمت کشیدن و ذوقشون رو با ما شریک شدن ، این بار نوبت مشاعره در وبلاگ آقا جواد بود که بیت انتخابی ایشون " من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید ... قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید "هست . اون چیزی که فی البداهه به ذهنم رسید این چند بیت بود که علاوه بر وبلاگ آقا جواد در اینجا هم ثبت کردم . 

در صورت تمایل روی ادامه ی مطلب کلیک کنید . 

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۵
  • ** آوا **
۰۴
اسفند
۹۵

یارو زل زده تو چشمهای من و منم همینجور نگاش میکردم . دستش رو آورد سمت من  و یه دونه شکلات بین انگشتهاش خودنمایی میکرد . با یک لبخند دستم رو به سمتش دراز کردم تا شکلات تعارف شده رو بردارم ولی همین بین خانمی که ما بینمون ایستاده بود شکلات رو روی هوا زد و خطاب به اون یکی گفت " دستت درد نکنه مِری " و من شدیدا کش اومدم . شاهد دارم که دستهام از مجید دلبندم حتی درازتر شده بود . یکی نبود بهش بگه خانم تو که قصد و نیتت دادن شکلات به من نبود اون نگاه نافذت چی بوده ؟ تو واقعا لبخند تقدیر من رو ندیدی ؟ یا نه ! حالا نگاه هیچ . تو دست کش اومده منو به سمتت ندیدی ؟ آدم رو اینجوری ضایع میکنن دیگه . البته منم بعد از این اتفاق قیافه م رو چپ و راستی کردم و ابروهام رو بالا انداختم و یه نیشخند عمیق نثارش کردم طوری که فکر کنه اصلا برام مهم نبود . ولی خدا خودش شاهده که بود . ضایع شده بودم :)))))

  • ۴ نظر
  • چهارشنبه ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۵۸
  • ** آوا **