MeLoDiC

بایگانی بهمن ۱۳۹۱ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۹
بهمن
۹۱


+ امروز تولد رهاکوچولومون بود . ابجی نازم تولدت مبارک ! :* 

+ عصر کار بودم . ساعت 10:45 ناغافل باخبر شدم که کلاس آتش نشانی داریم . نفهمیدم چطور خودمُ به بیمارستان رسوندم . یکی از پرسنل آتش نشانی اومده بود تا یه ذهنیت و آموزش کلی در مورد حوادث بهمون بده تا اگه یه زمانی خدای نکرده با موردی مشابه برخورد کردیم تا رسیدن نیرو خودمون تا حد ممکن دست بکار شیم . 

وقتی شروع به حرف زدن کرد اولین جمله ش بعد از سلام این بود " خُب از کجا شروع کنیم ؟" و تقریبا نیمی از پرسنل با هم یک صدا گفتن " آتش سوزی پاساژ ماهان " 

خیلی چیزا رو بیان کرد . اینکه آتش از کجا شروع شد و به کجا ختم شد و از چیزای دیگه ای که حرف و حدیث زیادی به همراه داشت . دیگه نمیخوام بیشتر از این در موردش بنویسم ولی اشاره ای اومدم تا هر زمانی که این پست رو حداقلش خودم خوندم یاد خیلی چیزا بیفتم .... ! بگذریم . 

مامان اینا میخوان خونه رو رنگ بزنن و امشب مهمونمون هستن . تا چند شبی خونه مون می مونن :) خوشحالم ! احساس امنیت زیادی بهم دست میده فکر اینکه وقتی میام خونه مامانم هم منتظرمه :) 

نمیدونم میتونین درک کنین حرفمُ یا نه . درگیر کارای بخشم . خستگی شیفت قبلی هنوز به تنم هست که برای شروع شیفت بعدی وارد بخش میشم . این حالت کسالت و خستگی تو نگاه تمامی پرسنل بخش به چشم میخوره و به وضوح مشخصه که همه کلافه و خسته شدن . گاهی انقدر کم میاریم که دیگه وقتی شیفت کاریمون تموم میشه از پایانش خوشحال نیستیم چون میدونیم شیفت بعدی که مطمئنا باز پرکاره هم چند ساعت بعد شروع میشه و این قوانین ناگزیر به شدت زورشون بهمون می چربه :( 

+ رها صاحب یه طوطی سخن گو شده . جالبه ! از چیزایی که رها در موردش میگه منم به وجد میام و واقعیت اینه حتی به این فکر میکنم که چقدر عیجب و غریبه که یه موجودی غیره انسان بخواد حرف بزنه حتی اگه تقلید هم باشه باز برام عجیبِ ! مخصوصا که وقتی میگه زمانی که مانی مشغول تماشای برنامه ی تلویزیونی هست صوت میزنه و میگه " هی مانی ... " ! نمیدونم میتونم منظورمُ بیان کنم یا نه ! اینکه یه موجود دیگه ای هم بخواد با آدم ارتباط برقرار کنه .... بنظرم جالبه و شدیدا دلم هوای داشتن همچین موجودی رو کرده :) خوش بحال رها . من اگه جای رها باشم لحظه ای رهاش نمیکردم ... من گاهی حتی با شوالیه ی خودم ساعت ها حرف میزدم و گاهی حس میکردم اون حرفام رو میشنوه و حتی درک میکنه :( دلم براش تنگ شده .... 

با کمبود وقت رو به رو هستم و عملا هیچ مدیریتی روی زمان ندارم . تصمیم به انجام کاری در زمانی خاص میگیرم ولی یه وقتی میبینم اون زمان گذشت و اون کار هنوز انجام نشده . دیگه نمیگم منظورم به چه کار و چه زمانیه . از بس بهش فکر کردم که دچار رعب و وحشت شدم .... 



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۵۹
  • ** آوا **
۲۵
بهمن
۹۱


سه نفر با یک درد مشترک ....

سه شنبه 24 بهمن ماه : 

شبکارم ... 

+ آروم آروم وارد محوطه میشم . بی نهایت شلوغه ... از دور مونا رو می بینم که ردیف جلو نشسته و نگاهش به کف حیاط ِ ... راهم رو کج میکنم به سمت انتهای جمعیت و اون ته تها یه صندلی خالی میگیرم و می شینم .... از دور به مونا نگاه میکنم . هر کسی برای تسلیت جلو میاد آروم باهاشون دست میده ! بدون اینکه نگاهشُ از زمین برداره ... پدر مونامرد بزرگی بود . سرشناس بود ... افراد مهمی تو مراسمش شرکت کردن و من مطمئنم که بانی افتخار این خانواده بوده .... 

بعده گذشت زمانی نه چندان زیاد ( از اونجا که شبکار هستم ) از جام بلند میشم و میرم به سمت مونا ... هنوز نگاهش به زمین زیر پاش ِ ... نزدیکتر که میشم همزمان نگاهش به نگاهم گره میخوره و از جاش بلند میشه و خودشُ توی آغوشم رها میکنه . انتظار نداشتم . اصلا انتظار نداشتم تک دختر خانواده ای به این بزرگی به آغوش من پناه بیاره . گریه میکنه . لال شدم و هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسه تا برای التیام درد به این بزرگی به زبون بیارم ... سرش روی شونه ی راستمه ... در حالیکه نگاه همه روی ما دو نفر سنگینی میکنه آروم در گوشش زمزمه میکنم که " متاسفم ..... " بعده گذشت مدتی سرشُ بلند میکنه و توی چشمام نگاه میکنه ... 

چشمای روشنش عجیب پر از التهابن ... اشک سُر میخوره و هیچ تلاشی برای پنهون کردنش نمیکنه . هیچ چیزی برای گفتن ندارم ... با نگاه خیسش به اطراف نگاه میکنه و صندلی خالی رو جستجو میکنه تا کنارش بشینم . میگم خیلی وقتِ اومدم و اون پشت نشسته بودم ... ازم تشکر میکنه . به مادرش معرفی میشم . یک زن شدیدا نحیف و شکننده که دنیایی غم لابه لای نگاه داغش پنهون شده . با نگاهی به روشنی نگاه مونا ... 

باز مونا رو به آغوش میکشم و اینبار می بوسم و میگم "مراقب خودت باش ....... مادرت خیلی نگرانه ... " سری تکون میده و از هم جدا میشیم . برمیگردم ... 

همین غروب دلگیر میشنوم که دختر دیگری از آشنایان دور بی مادر شده . یک مادر جوون . با دنیایی درد لعنتی که حتی نور چشمانشُ غصب کرد ... 


چهارشنبه 25 بهمن ماه : 

+ وارد شهرک ( مامان اینا ) که میشم صدای شیون و ناله و ضجه های سوزناک میاد ... نگاهم به دنبال صدا با عده ای سیاه پوش که بعضیاشون به دستان دیگری تکیه زدن برخورد میکنه .... هراسون از پله های بالا میرم . مامان اون بالا ایستاده و نگام میکنه . کیفم از روی شونه ها رها میشه و به زور روی هوا دارمش ... میگم " مامان آقای داوودی ؟ " سری از تاسف تکون میده ............ مامان آماده ست تا بره برای مراسم تدفین . حیف ! خیلی خیلی جوون بود . 

چهار شب قبل ادمیت ما بود . تمام کارهاشُ خودم انجام دادم . تب 40 درجه داشت ... انفلونزا ... بیماری کوفتی به قدری سطح ایمنی بدنش رو پایین آورده بود که فردای همون شب که بستری شد منتقل شد به بخش مراقبت های ویژه و دیشب ... رها شد ! 

بعد از یه شب کاری طولانی و سخت وقت استراحته ... مامان جای خوابمُ توی اتاق پهن کرده و بساط صبحونه هم آماده . خودش راهیه مراسم تشییع میشه .... 

موقع خواب به خیلی چیزها فکر میکنم . به اینکه ما آدمها چقدر ضعیفیم . در برابر مرگ ... به اینکه شاید حتی اگر کارتُ برای ثانیه ای به تعویق بندازی شاید هرگز فرصت انجامش برات مهیا نباشه . شماره ُ میگیرم . صدای دوست جون اونوره خط با اون همه اشتیاق به من هم حس نشاط میده ! بعده کمی صحبت گوشی رو میبندم و میذارم کنار و میخوابم ................... 

بعد از ظهر به اتفاق مامانی و یاس و قاصدک (خواهر حباب ) میریم مراسم سوم همون مادر ... ( مادر ِ عروس پسرعموی مامانی ) شاید نسبت ها کمی دور باشه ولی خب دلها بهم نزدیکه ... 

پرستو به محض اینکه مامان رو میبینه تو آغوشش غرق میشه و میگه خاله هر بار که شما رو میدیدم میگفتم وای چقدر شبیه مامانمه ... مامان با بغض آرومش میکنه و میگه من هم جای مادرت عزیزم خدا به دلت صبر بده ..... 

.

.

.

.

.

+ الان که اینجام مرگُ خیلی خیلی به خودم نزدیک حس میکنم . همینجا . کنارم . نشسته و بهم ریشخند میزنه ... میخوام باهاش مهربون باشم . میخوام مرگم جان صداش بزنم . میخوام بدونه که باهاش دوستم . میخوام باهام راه بیاد و وقتی که خواست منو همراهی کنه باهام کمی لطیف تر برخورد کنه . میخوام خرش کنم که یه وقتی زجرم نده . میخوام طوری عاشقونه باهام رفتار کنه تا روزی که رفتم همه بگن خوش بحالش که راحت رفت . این چند خط آخر حرف دلم بود . نگین زبونتُ گاز بگیر ... اصلا از لحنم ناراحت نشین . مرگ تنها حقیه که هیچ وقت ضایع نمیشه . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۵ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۰۷
  • ** آوا **
۲۳
بهمن
۹۱



دیروز فهمیدیم یکی از همکارام که تازه سند مادر شدنش به دستش رسیده دچار مشکلات بارداری شده . خونریزی و پره کلامپسی ! از شنیدنش خیلی ناراحت شدم . بنده خدا تازه وارد ماه دوم بارداریش شده و دچار این همه مشکل شده . وقتی وارد بخش شدم استف روی خودش رو گرفت سمت مخالف صورتم و گفت روسیاهم ! گفتم خدا نکنه چی شده ؟؟؟؟؟؟ گفت یه شب کاری به برنامه ت اضافه شده . گفت فلانی استعلاجی گرفته چند روزی نمیاد یه شب کاریش به تو میخورد ! گفتم اشکال نداره مشکل برای همه پیش میاد . انشالله که زودتر خوب شه و برگرده :) 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۳ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۴۸
  • ** آوا **
۲۲
بهمن
۹۱



فریاد میزنم تُرا 

          در هوایی که چله نشین

                                      بهار است ...!!!

وقتی گرمای آغوشت 

           مرا تا عمق حضور فرا می خواند  ...

نه یک بار 

      که هزار باره عاشق می شوم 

                                  در هوایی که بارانیست ... !!!

* آوا

.

.

به آرشیو نوشته هام سرک کشیدم یهویی دلم خواست این متن ُ باز مرور کنم .... دلم بارون میخواد ! 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۲ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۱۰
  • ** آوا **
۲۱
بهمن
۹۱



یه حساب سر انگشتی کردیم و به این نتیجه رسیدم که 16 سال از روزی که با محمد سر سفره ی عقد نشستم میگذره :)

امشب وقتی خونه ی خاله جون ، تو جمع مطرح کردم چهره ی مامان دیدنی بود . طوری با حسرت میگفت 16 ساااااااااال که انگاری یک قرن از زمان زنده بودنم گذشته :دی 

بیست و یکم بهمن ماه هزار و سیصد و هفتاد و پنج مصادف با عید فطر همان سال اینجانب در سن 16 سالگی مزدوج شدم و الان دقیقا از اون روز 16 سال میگذره :) بزن کف قشنگه روووووووووو :)) ( حالا حساب کنید سن پرتقال فروش را ...)

16 سال قبل این ساعت ملت در حال تزئین اتاق عقد بودن :))))))

مبارکمون باشه :)


وقتی تو رختکن بیمارستان بودم یاسی تماس گرفت و خبر داد که ماهی مُرد ! خلاصه شوالیه  م دست از تلاش کشید. خیلی امیدوارمون کرده بود به زنده موندن ..... حیف ! حکمت این تلاش هم این بود که دیگه ما هم راضی بشیم به مردنش و نه عذاب کشیدنش .... ! راحت شد ....  ( چقدر این جمله ی اخر منو به یاد روزهای تلخ فراق میندازه ! )


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۱ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۴۷
  • ** آوا **
۱۸
بهمن
۹۱


+ یکشنبه ای شب کار بودم . اونم چه شبکاری ! از اول شیفت بدن درد افتاد به جونم به همراه سوزش گلو . همش حس میکردم یکی با چنگال گلومو خط انداخته . داشتم دیووونه میشم . من بودم و خانم مح... به همراه تک پرسنل مرد بخشمون . همون که هیچ کاری بلد نبود و گزارش نویسی هم نداشت . شکر خدا الان از نظر کاری خیلی بهتر شده ولی هنوز گزارش نویسی نداره و این همچنان معظلیه برای هم شیفیتیاش . 15 گزارش من نوشتم و 15 تا خانم مح... ! این اقا هم تمیز از ساعت 00:15 بامداد رفت خوابید تا ساعت 04:00 !

 از طرفی پدر بزرگ یکی از همکارای بخش بایگانی بخشمون بستری بود که اون شب برای یه تب انچنان بلوایی به پا کرد ناگفتنی . یه وقتی دیدیم که هفت نفر اومدن بالاسرش . از جمله همون همکارمون . هی میومد میگفت تو رو خدا به دکترش اطلاع بدین . هر چی گفتیم بابا دستور شیاف داره میذاره خوب میشه میگفتن نه . حالا بیمار سر و مُر و گنده تو بخش راه می رفت و میگفت منو ببرین خونه . اخرش الکی الکی کلی کارمونُ زیاد کرد و دکتر گفت نوار قلب بگبرین هم الان هم یه ساعت بعد بدین اینترن قلب ببینه ! کلی داروی جدید براش تجویز کرد و مشاوره عفونی . زنگ زدیم پزشک عفونی که اونم گفت از سینه ش عکس بگیره تا من خودمُ برسونم . از اول تا آخر هم نوه ش مونده بود بالاسرمون . بعد هم متخصص عفونی اومد و گفتی هیچیش نیست . کمی مشکوک به آنفلوانزاست که اونم خیلی خیلی ضعیفه . برای کشت ادرار و خون رد کنین و براش سفتریاکسون شروع کنید . 

بدلیل طولانی شدن پست ، ادامه در "خلوت اوا " ( البته بدون رمز )


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۰۱
  • ** آوا **
۱۵
بهمن
۹۱


+ دیروز صبحکار بودم . بعد از ظهر رفتیم از اینایی که فروشنده ی ماهی آکواریومی هستن پرسیدیم که برای ماهیمون چیکار میتونیم کنیم ؟ گفت : هیچ کار . می میره ! دیگه انقدر که من گیر دادم که دارویی چیزی .... گفت آموکسی سیلین بریز تو ظرفش شاید شاید خوب شه . ولی بهت قول نمیدم . منم دست از پا درازتر اومدیم بیرون ... 

میدونین که مدارس هوشمندسازی شده ؟ چند روز قبل یکی از شاگردهای محمد ازش یه فایل درسی خواست که محمد از سیستم مدرسه استفاده کرد و براش داخل فلش ریخت . وقتی تحویلش داد فلش سالم بود . دیروز باباهه اومده داد و بیداد که معلم زده فلش بچه م رو سوزونده ... محمد هم فلش خودشو داد به مدیر گفت بده بهش ! اینجوری شد که یه فلش سوخته گرفت و فلش سالم و جدید خودشُ داد به اون . وقتی شنیدم خیلی کفری شدم . از آدمهای سو استفاده گر بدم میاد . راستش منم اگه جای محمد بودم برای اینکه شر یه آدم .... رو از سر خودم کم کنم همینکارو میکردم تا فقط بره تا دیگه نبینمش .... 

دیروز بعد از ماهی فروشی رفتیم و یه فلش دیگه برای خودش خرید . منم یه کولر پد برای لپ تاپ جانم خریدم تا یه وقتی حین کار جوش نیاره . هیچی دیگه ! یه فلش زاغارت دربُ داغون کلی مارو زیر خرج برد . 

مامان خانوم هم تماس گرفتن و فرمودن بالش پر دونه ای 12000 تومان ! گفتم 6 تا برام سفارش بده :) اونم فردا آماده میشه و بعد از تحویلش باید بیفتیم تو کار دوخت روبالشی :دی . حالا خوبه خونمون کوچیکه و جای خواب برای افراد زیادی نداریم وگرنه فکر کنم بیست تا بالش اضافه تر سفارش میدادم :دی 


بعد از خرید کولر پد و فلش محمد منو رسوند خونه ی "هیچکس " عزیزم و دو ساعتی موندم خونه شون و بعد هم برگشتم خونه :) دلم براش تنگ شده بووووووود شدید . ولی دیروز دقیقا مثل ننه غرغروها شده بود و همش غُر میزد :دی

+ دیشب ساعت 21:00 رفتیم مطب دندون پزشکی . بعد از یک ساعت و نیم نوبتم شد . دو تا از دندونامُ درست کردم . همش می ترسیدم پایان کار وقتی بی حسی رفع شه باز درد بکشم . آخرین باری که برای عصب کشی دندونم رفته بودم چند شب از درد تو خونه ی مامان اینا غلت میزدم . یادمه اون زمان به یاسی شیر میدادم (یاسی تنها سیزده روزش بود) و برای همین حس مادرانه اجازه نمیداد که هیچ مسکنی برای تسکین درد استفاده کنم :) 

دیشب ولی برگشتنی رفتیم داروخونه شبانه روزی و به محمد گفتم اگه نووافن ندادن ژلوفن بگیر . هیچی دیگه ! رحم نکردم و دیشب مسکن خوردم و خوابیدم :دی 

البته ناگفته نمونه که درد دندون نداشتم ولی آرواره م از بس که باز مونده بود درد میکرد :)



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۵ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۳۸
  • ** آوا **
۱۳
بهمن
۹۱



ماهی کوچولو در حال جون دادنه ! آخرین نفساشو میکشه و من و یاس به شدت حالمون گرفته ست . 

یاسی حتی اشک هم ریخت و همش میگه بابایی یه کاری کن که ماهی من نمیره :-( 

من روزها گاهی شده یه ساعت نشستم و باهاش حتی حرف زدم و وقتی انگشتم رو به بدنش میزدم از جاش تکون نمیخورد ... حالا ولی میترسه و فرار میکنه و یهویی یه جا ثابت می مونه .  وقتی ظرف غذاش رو به لبه ی تنگ میزدم هر کجا که بود خودش رو به سطح آب می رسوند و با جهش های خاص خودش غذا میخورد ....

الان ولی نه می بینه و نه میشنوه . سه روزه چیزی هم نخورده . چشماش به شدت ورم کرده و یکی کمتر و یکی بیشتر ......... 

راستش ! یه جور همدم بوده برام که دارم از دستش میدم و واقعا حالم گرفته :(((((((

تو رو خدا اگه راهکاری برای زنده نگه داشتن ماهی کوچولوم دارین بگین . شاید بتونم کمک کنم به زنده موندنش :(((((((

.

.

.

.

ادامه نوشت ...

ماهی کوچولو فعلا در تلاشه برای زنده بودن . امروز از دخترداییم محلول ضدعفونی رو گرفتم و کمی تو آب ریختم . تو نت هم سرچ کردم و دلایل بیماری رو مطالعه کردم . یه سری راهکار درمانی هم داده بود که در حال حاضر با توجه به تعطیل بودن مراکز خرید فقط تونستم به ریختن نمک در آب اکتفا کنم . نسبت به صبح خیلی بهتر شده . ورم چشماش هنوز پابرجاست ولی از نظر حرکت و ورجه وورجه کمی بهتر شده . اگه بتونه تا فردا زنده بمونه بعد از بیمارستان میرم دنبال دوا و دارو . ایکاش بتونه تحمل کنه . 

یه بار یادمه یه پستی گذاشته بودم در مورد سد فروش ماهی ها و نحوه ی تمیز کردن ماهی ها توسط فروشنده ها . یادمه از اون ساکشن صحبت کرده بودم که یهویی محتویات داخل شکم ماهی رو خالی میکرد .... 

نمیدونم چه کسی این نظر رو داده بود ولی محتوای نظر هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه . نوشته بود من شنیدم ماهی ها حس ندارن و دردُ احساس نمیکنن ...... 

اونروز این حرف اصلا برام قابل درک نبود که ماهی دردُ حس نکنه . امروز مطمئن شدم که ماهی ها هم دردُ حس میکنن . اگه غیر از این بود نباید الان انقدر بیحال میشد و بی حرکت می موند یه گوشه و نه غذایی میخورده و نه تحرکی داشت ... درست مثل خودمون که وقتی خیلی بدحالیم حال هیچ کاریُ نداریم و گاها حتی دیگرون به زور و اجبار تو دهنمون می چپونن تا چیزی بخوریم . 

لازم دونستم شمارو هم از وضعیت ماهیم با خبر کنم . ممنون از اینکه وقت گذاشتین و همراهیم کردین . از راهنمایی هاتون واقعا ممنونم . خیلی ناامید شده بودم ولی الان کمی امیدوار شدم . 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۳ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۴۶
  • ** آوا **
۱۰
بهمن
۹۱



چند روز قبل برنامه عملیاتی بیمارستان رو دادن تا من کار تکمیل فرم و تایپ رو انجام بدم . بمااااااااند که چه بلایی به سرم اومد تا تموم شه . نشون به اون نشون که شب تاسوعا وقتی همه رفته بودن مسجد برای مراسم من تنها خونه ی یسنا اینا مونده بودم تا بلکه بتونم تمومش کنم ولی باز موفق نشدم و در نهایت بعده چهار روز که تماما بکار تایپ مشغول بودم کامل شد . که بردم و تحویل دادم ولی بعد از تحویل باز یه سری چیزاش باید تغییر میکرد که دیگه رابط ذیربط خودش گفت این کارو انجام میدم . 

تا شد یه هفته قبل که باز دیدم سرپرستار و رابط ذیربط هی قربون صدقه میرن که آوا به دادمون برس که فقط تو میتونی اینارو ویرایش کنی . و باز یه سری تغییرات دیگه باید داده میشد تا فرم مورد قبول دانشگاه علوم پزشکی مازندارن قرار بگیره . خلاصه هندونه بستن بهم و دو تا گوش مخملی بر سرمان رخ نمود و باز قرار شد انجام بدم . ولی هی از من اصرار که خانومهای مربوطه من بعده تحویل سی دی حاوی فایل مربوطه به شما ، شما دستی بر آن بردید و کمی تغییرش دادین . چیزی که من توی پی سی خودم دارم اون فایل (به اصطلاح ) مادره و شامل اون تغییرات نمیشه . 

حالا هی از من اصرار و از اونها بی توجهی . خلاصه اومدم و با همون فایل مادر کار کردم و در نهایت فرصتی که قرار بود تا 20 اسفند باشه طی یک تبصره جانبی به هفتم بهمن ماه کاهش یافت که اولین سکته ی ناقص رو همون وقت زدم :( بعده دو شب کار و تایپ خلاصه تونستم پنجم ماه سی دی دومُ تحویل بدم :( 

حالا دیروز صبح رفتم دنبال کار تائید بیمه برای دندونم که خانم سرپرستار محترم تماس میگیره که آوا( اسم فامیلم البته ) جان کجایی که دستم به دامانت ! که چی ؟ پرینت فایل رو میخوام . منم از اونجاییکه دیگه یه جورایی دستم اومده که ازم چیا میخوان پرینت فایل رو از صبح گذاشته بودم تو کیفم تا بدم و شرش کنده شه . گفتم ظهر که اومدم کنفرانس تحویل میدم و اونم هی درد و بلای منو به جون خودش حواله کرد :) 

حالا ظهر با خیالی آسوده رفتم و برگه های فایل رو گذاشتم جلوشون و گفتم خدمت شما :) ( با همچین لبخندی ) کلی تشکر کرد و چک کرد و دید همه چی رو به راهه ... و باز تشکر !!!

رفتم اتاق تریتمنت (دارو) میبینم رابط ذیربط نگام نمیکنه و لپ گلی شده و میگه (اسم فامیلم)جان روم نمیشه بهت بگم . گفتم وای چی شده ؟؟؟؟؟؟ میخواین از این بخش بندازینم بیرون ؟ میخنده و میگه نههههههههه عزیزممممم ! این ویرایش رو باید روی اون سی دی ویرایش شده انجام میدادی . جوووووووووش آورده بودم شدید . گفتم من اونروز چقدررررررررر گفتم بابا من فایل مادرُ دارم و تغییرات بعدی رو ندارم . حالا من هی میگم و اونم میگه حق داری . گفتم من دیگه زیر بار نمیرما . از هر چی فرم برنامه ی عملیاتی بیمارستان حالم بد میشه اینا اگه به جای ویرایش برنامه ی عملیاتی بیمارستان یه بیمارستان جدید می ساختن والله تا الان تموم شده بود . 

 در جوابم گفت منم به بالایی ها گفتم دیگه هر چی هست همینه . میخوان ایراد هم بگیرن بگیرن ما دیگه تغییری نمیدیم . خلاصه که تمام زحماتم به هدر رفت بخاطر حرف گوش نکردن سرپرستار و رابط ذیربط :( هی وای من ! حالا اینا میگن دیگه نیاز به تغییر نیست ولی من میبینم اون روزیُ که باز بیان و بگن (اسم فامیلم)جان دستمون به دامانت :((((( 

+ یکی از جلوه های توریستی شهر ما پرندگانی هست که بر فراز رودخونه ی چشمه کیله پرواز میکنن و میان حتی از توی دستات غذا رو میگیرن و باز میرن ! دیروز وقتی تو حاشیه رودخونه قدم میزدم تا به مرکز شهر برسم کلی از اوج پرنده ها لذت بردم . عکس هم گرفتم . به محض اینکه لپ تاپ رو روشن کردم و بلوتوث شد براتون یه نمایی از پروازشون رو میذارم تا شما هم ببینین بی خود نیست که اسم این شهر یک وجبی رو گذاشتم پاریس کوچولوی من :)

+ ادامه ی مطلب هم حاوی عکس پرنده هاست از دو زاویه ی دیگه . دوست داشتین ببینین . 

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۰ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۴۴
  • ** آوا **
۰۹
بهمن
۹۱



جز برای تعداد اندکی از دوستان برای باقی دوستان نتونستم نظر بدم . مشکل از چیه نمیدونم ! 

جالبترش اینه که دیروز 101 بازدید داشتم . حالا گیرم که هر کدوم 4 بار اومده باشن با این حال باز حدودا 20 تا 25 نفر بودن که به وبلاگم سر زدن ! اونوقت هیچ نظری نداشتم . البته بجز نظر ساناز . دیشب رها گفت که ده بار خواسته برام نظر بذاره ولی هر بار کد تائید فعال نشده ! اینُ که گفت خیالم کمی راحت شد که من کار بدی نکردم که شماها دیگه برام چیزی ننوشتین :دی 

این روزها از شیفتهای گند عاصی ام . دیروز مثلا آف بودم ولی ساعت 10 تا 12 کلاس تجهیزات پزشکی داشتم که هلکُ هلک رفتم تا بیمارستان ولی اونجا تازه بهم خبر دادن که کلاس از ساعت 13:00 تا 15:00 هست که منم دیگه کمی غُر زدم و گفتم من اومدم و دیگه بعد از ظهر نمیشه بیام . کمی هم سرپرستار با سوپروایزر آموزشی حرف زد که بچه های من از خونه اومدن چرا ساعت کلاسُ بی خبر عوض کردین که نهایتا به من گفت برو و بعد از ظهر هم نمیخواد بیای :دی ! یک کیفی کردم که نگو . ولی خب آفم الکی الکی حروم شد ... 

امشبم شب کارم و از طرفی ظهر کنفرانس ماهانه هست و باز باید برم بیمارستان . طوری شده که وقتی ساختمون بیمارستان رو می بینم از تهه دل یک ایشی تو دلم میگم که دلم بحالم خودم می سوزه حتی . 

از طرفی باید برای بیمه طلایی برم تا فرم تائید بگیرم برای دندون پزشکی ! اوووووووووف ! بدم میاد از این کارا . پریشب رفتم رادیولوژی برای اُ پی جی ! بعد تو نوبت بودم که یه وقتی دیدم صدای آشنایی اومد . بعدم که دقت کردم دیدم واااااااااای دوست جونم اومده اونجا ! کلی ذوق مرگ شدم :دی با اینکه یک دیدار کاملا بدون برنامه ریزی بود ولی خب من یکی خیلی ذوق کردم . دیگه تا نوبتمون بشه کلی کنار هم نشستیم و حرف زدیم :) منم حالم خوب نبود و خیلی سعی کردم که کسالتم رو به زبون نیارم ولی یه جاهایی ناخواسته بیان کردم که بعدا پشیمون شدم و کلی شرمنده شدم از اینکه بیان کردم که ناخوشم :( مریم جون معذرت ! 

از اونجا هم رفتم دندون پزشکی و قرار شد 5 جلسه برم برای ترمیم دندونام . حالا قراره فرم بیمه رو بگیرم تا دیگه یه بسم ا... بگیم و شروع کنیم به ترمیم دندانهای این جانب :) 

+ دیروز حباب برای اولین بار آشپزی کرد ! البته دقیقا منظورم آش پزی بوده هااااا . خوشمزه بود :) خوشمان آمد . الهی که خدا قبول کنه ازش ... 

+ کم کم برم آماده شم که امروز باید کل پاریس کوچولو رو با قدمهایم زیر پا بذارم :) 

اینم بگم تا یادم بمونه ! این چند روز هوای اینجا به شدت بهاره بود و کلا از گرما و آفتابش کلافه بودم از بس به چشمهام فشار میومد . ولی دیشب مه غلیظی کل شهر رو در بر گرفته بود که حسابی جذاب و خواستنیش کرده بود . الانم هوا باز کمی سرد شده :) زمستون دوباره برگشت به شهرمون . هوریاااااااااااااااااااااا :دی 

+ حالا ببینیم اولین نظر رو چه کسی موفق میشه تا ثبت کنه :دی ! جایزه هم میدیم . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۴۸
  • ** آوا **
۰۶
بهمن
۹۱



نسیم و بهزاد با هم پر کشیدند تا خبرگزاریها با تیتر درشت بنویسند ...  

" زن و شوهر کلاردشتی بر اثر استشمام گاز مایع جان باختند "

+ دیروز رفته بودیم مراسم تشییع !

نسیم ( 20 ساله) "یکی از اقوام مادر محمد " مادر ِ یک دختریچه ی 3 سال و نیمه به نام بهاره ! 

بهزاد ( همسر نسیم ) ساکن کلاردشت ! 

ما مراسم تشییع نسیم شرکت کردیم . خونواده نسیم راضی نشدن که دخترشون کلاردشت دفن شه و برای همین نسیم کلار اباد به خاک سپرده شد و بهزاد کلاردشت . 

تمام ساعاتی که خونه شون بودیم غصه ی بهاره رو داشتم . بهاره ای که ساعتها شاهد جنازه ی پدر و مادرش بوده تا وقتی که پدر و مادر نسیم از نگرانی به خونه شون سر میزنن و با جنازه ی تک دختر و دومادشون مواجه میشن . 

درد بزرگیه ! درد بزرگیه که داغ جوون ببینی . اونم تک دختر خانواده . 

درد بزرگیه در عرض چند دقیقه بی پدر و بی مادر شی . 

حتی اگر مثل بهاره کوچیک باشی و درک نکنی چه بلایی به سرت اومده ! باز هم درد بزرگیه . 

تا دیر وقت خونه شون بودیم . 

هنوزم به دخترک فکر میکنم که چطور در این سن کم یتیم شد . بی پدر ! بی مادر ... 

+ خدا رحمتشون کنه :(



  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۶ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۵۹
  • ** آوا **
۰۲
بهمن
۹۱



+ دو شب قبل آقایون ساختمون اومدم دنبال محمد که بیا جلسه داریم میخوایم مدیر انتخاب کنیم و وقتی محمد از درب هال بیرون میرفت با خودم گفتم همچین با کوله باری از مسئولیت برگردی تو خونه که نگو ! 

وقتی برگشت دیدم بله ! با کلی دفتر و دستک برگشت و طی یک حرکت ژانگولری باز مسئولیت ساختمون افتاده روی دوشش . هی وای من ! یادمه روزای آخر مسئولیتش بقدری از در و همسایه حرف و سخن شنیده بودیم که من آمپر چسبونده بودم و ختی در یک مورد صدام بالا رفته بود . خدا بخیر بگذرونه ... 

دردم از اینه که یکی که همسن پدر محمده اونبار اومده میگه آقا این پولایی که تو جمع میکنی پول کثیفه حرامه ! انگار محمد با اون پولها برای ما نقل و نبات میخریده که حالا نگران حروم بودنش بوده . کصافط ! بوعق . 

بعد همون جناب به همراه یکی دیگه شدن مسئول . دیوارهای داخلی راه پله رو یه خط در میون رنگ کردن و کلی فاکتور رنگ آوردن . و جالب ترش اینه که همزمان با رنگ راه پله خونه ی خودش رو هم رنگ کرده . اونوقت من نباید با خودم فکر کنم که نکنه از رنگ ساختمون برای واحد خودش استفاده کرده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

همسایه های دیگه مون همه خوشحالن که باز مسئولیت به عهده ی محمد افتاده . حتی اون خانومه که هر بار دعواشون میشد اسم فامیل محمد رو فریاد میزنه :دی . اونم میگفت وای آقای ... نمیدونین چقدررررر خوشحالم که شما مدیر شدین . جالبش اینه که دیشب دیدیم شیشه ی جلوی ماشینش خرده خاک شیر شده :دی 

خلاصه که محمد همون شب از طریق همراه بانک قبض های غقب مونده ای که روی دست مدیران اسبق باد کرده بود و همشون اخطار داشتن رو پرداخت کرد و گذاشت سر جاش . حالا دیشب بهش گفتم از این به بعد تمام اطلاعیه های ساختمون رو خودم میزنم به نام تو . فعلا که شوخی گرفته ولی خب من جدی گفتم . سر فرصت میشینم و قوانین رو تایپ میکنم ... خلاصه ما هم اینجا حق و حقوقی داریم . غیره اینه ؟ اصلا نمیدونم چرا اینا هر بار میخوان جلسه بذارن فقط آقایون شرکت میکنن و یه بار فکر نکردن خانوم ها هم حقی دارن .... ایش !

+ پریشب شبکار بودم و دیروز ساعت 10 تا 12 کلاس گزارش نویسی داشتیم و مایع درمانی . دیگه عملا جونم کف دستام بود وقتی از کلاس راهی خونه شدم . البته رفتم خونه ی مامان خانوم . برای قبل ظهر روز نشینی بود خونه شون . با دوستانش :) یه همچین مامانی دارم من . بعد که رفتم دیدم هی وای من کشک بادمجون روی میز غذاخوریه . نشستم یه دل سیر خوردم و بعد رفتم تو اتاق خواب و خوابیدمممممم . تا چهار خوابیدم . بعدم تا پنج هی این پهلو اون پهلو شدم تا از رختخواب دل کندم :دی 

شبم همونجا موندیم و بعده شام اومدیم خونه ولی نزدیکای خونه بودیم که گفتم دلم رانندگی میخواد. محمد هم ماشین رو داخل پارکینگ نبرد و به اتفاق یاسی رفتن خونه و منم رفتم رانندگی . یه وقت دیدم از محل مادری سر در اوردم . رفتم خونه ی یسنا اینا . بماند که بیچاره هارو بیخواب کردم :دی . تا یازده و خورده ای اونجا بودم و بعد برگشتم خونه . خیلی خوب بود :))) 

+ چند شب قبل تو بخش یکی از خانومهای مسن (بیمار) وقتی رفتیم بالا سرش تا علائم حیاتیش رو بگیریم برگشته به من میگه چرا همه ی همکارات لاغرن بعد تو چاقی ! ( حالا اتاق پنج تخته و با هر همراه جمعل ده نفر اونجان + من + همکارم ) ! درجه رو تکون دادم و وقتی جیوه ش به زیر سی و پنج رسید گفتم دهنت رو باز کن و کردم تو دهنش و گفتم حالا ببند که خیلی حرف میزنی . ده دقیقه تو دهنش نگه داشتم و هی اشاره داد که در بیار ولی گوش نکردم . بعدش که در آوردم میگه ولی خب خوشگلی :))))))) انقدر خندیدیم که خدا میدونه :هاهاها ! به گمونم اگه کمی بیشتر نگه میداشتم قشنگتر از اینم میشدم :دی 

بعد پریشب وقتی منو دید گفت از حرفم ناراحت شدی ؟ گفتم تو از اینکه من ده دقیقه دهنت رو بستم ناراحت شدی ؟ گفت نه ! گفتم منم نه :دی . بعد دوست شدیم . حالا هی منو خوشگل خانوم صدا میزنه :))) 

آنفلوانزا به شدت زیاد شده . تو بخش ما چند مورد داشتیم که از مرکز بهداشت اومده بودن برای گرفتن نمونه ی ترشحات پشت حلق . از دم همشونو بستیم به تامی فلو ! خیلی خیلی مواظب خودتون باشین . این روزها الودگی تنفسی بیداد میکنه ....


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۱۰:۴۲
  • ** آوا **