MeLoDiC

یک آوای پر حرف و وراج ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

یک آوای پر حرف و وراج ...

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۰۱ ق.ظ

من خودم شخصا آزمایشگاه تماس گرفتم و یارو رو مجبور کردم که زودی بیاد نمونه خون بگیره تا دارو رو شروع کنیم . اون بنده خدا هم پیرو اوامر بنده در عرض 5 دقیقه خودشُ رسوند :دی خون گرفت و رفت . حالا یارو میخواد چهار قطره ادرار بگیره که دارو رو وصل کنیم میگه ندارم . و این ندارم ندارم از ساعت 22:45 شروع شد و تا ساعت 07:20 صبح ادامه پیدا کرد . آخرش من با همکارم صحبت کردم که اینهمه اصرار شما برای پیگیری این بود ؟ که حالا یه نمونه ی ادرار ناقابل نمیگیره که حداقلش بگیم ما دستورات دکتر رو اجرا کردیم ؟ همشم میرفتن بهش میگفتن بابایی دسشویی نداری ؟ اونم که کلی مسکن خورده بود زورش میومد از جاش بلند شه میگفت "نه " ! 

بعد که دیدم اینجوری نمیشه رفتم بهش گفتم اگه الان رفتی دسشویی که رفتی وگرنه بعد از 07:30 حق نداری بری مثانه ت رو خالی کنی چون برای سونوگرافی مثانه و کلیه باید مثانه ت پر باشه . تا اینو گفتم بدو بدو رفت دسشویی .... 

یاده اون فیلم جواد رضویان افتادم که ظرف نمونه ادرار رو پر کرده بود و میگفت بازم ظرف بدین :دی این یارو هم لب به لب پر کرده بود و همراش گرفته بود تو دستش آورده میگه این کافیه ؟؟؟؟؟؟؟؟ یکی نبود بهش بگه اخه مگه بازم ظرفیت خالی براش گذاشتین که می پرسین ؟ 

یارو ده دقیقه تو دسشویی بود و هنوز تخلیه نشده بود :هاهاها . چقدر اذیتمون کرد اون شب :( 

نوه شم به عنوان همکار از ساعت 23:00 رفت تو رستمون که نماز بخونه تخت خوابید تا 07:00 ! بی فکر بی شعور . نگفت اینایی که تو بخش هستن هم نیاز به استراحت دارن :-( اخه آبی میخوان چایی میخوان . انقدر حرص زدیم دو تامون . ساعت هفت خانم مح... بیدارش کرد گفت دیگه بیدار شو سرپرستار بیار ازمون ایراد میگیره . حالا خوبه فقط قرار بود برای نماز بره اونجا :((( اونم از بابا بزرگش که کشت مارو .... 

منم تا خود صبح درد کشیدم . مردم تا اون گزارشا تموم شد مخصوصا گزارش همین آقا که چهار صفحه و نیم شده بود . خدا ازشون نگذره که انقدر اذیت میکنن اونم الکی ! تا خوده صبح تخت خوابیدن . هم خود بیمار و هم همراهانش .... 

صبح کشون کشون رفتم نساجی .... مامانی منتظرم بود . وقتی منو دید چهره ش پره غم شد . میگفت آوا چرا اینجوری شدی ؟! نای راه رفتن نداشتم . همونجا چسبیدم تو بغلش (مثل بچگیام ) و گفتم مامانی میام خونه تون . گفت بیااااااااااااا ! اصلا نمیخواد بری خونه . کلی پارچه روبالشی خریدیم و راهیه خونه ی مامان شدیم . منم صبحونه خوردم و یه مشت قرص و خوابیدم .... 

ساعت 16:00 بیدار شدم . کمی بهتر بودم . ناهار خوردم و با محمد رفتیم دنبال تحویل بالش ها و بعد رفتیم رادیولوژی تا محمد عکس دندون بگیره . تا برگردیم خونه ی مامان یاعت شد 19:30 . تماس گرفتم دندون پزشکی گفت 21:30 اینجا باشه . دیگه تا کار دندونم تموم شه ساعت شد 23:00 . رفتیم دنبال یاس و بعدشم پیش به سوی خونه ......... 

دور از جونتون به محضی که تو رختخواب دراز کشیدم آنچنان لرزی کردم که بی سابقه بود . هر چی پتو دم دست بود محمد انداخت سرم . من اون زیر می لرزیدم و از درد بدن اشک میریختم . از طرفی می گفت بریم دکتر گفتم وای میمیرم پامو بزارم تو فضای آزاد ... نزدیک یک ساعت لرزیدم و اشک ریختم یهویی تعریق شدید و پشت بندش تب . تا خوده صبح سه مرتبه این پروسه تکرار شد . صبح مامانی تماس گرفت که چای دم کن صبحونه میایم اونجا . جاتون خالی نون سنگک تازه :) یه صبحونه کامل کنار باباجون و مامانی خوردم و بعد مامان مشغول دوخت و دوز شد ... منم برای ناهار تصمیم داشتم املت گوجه درست کنم به همراه ماهی که گوجه رو آماده کردم و به ماهی هم نمک پاشیدم و ومدم وردست مامان نشستم . دو ساعتی کار کردیم که یه وقتی دیدم ای واااااای باز دارم مثل دیشب میشم . باز همون لرز و بی حسی و درد ....... 

مامان ها فرشته های زمینی هستن . حرف ندارن . انقدر دیروز شرمنده ش شدم که حد نداره . من از درد دراز کشیده بودم و اونوقت اون بنده ی خدا همه کار کرد .... میدونم اذیتش کردم . دوباره برام چای دم کرد که بخورم بلکه گرم شم . ولی اثر نداشت . منم دو تا سرماخوردگی و یه ژلوفن یه جا خوردم و منگ شدم . ساعت 11:30 برای تهیه ناهار همت کردم و از جام بلند شدم ولی دنیا دور سرم میچرخید .... به هر شکلی بود غذارو آماده کردم و باز دراز کشیدم . بعد از ناهار که کلا بی هوش شدم .

ساعت 15:00 دیگه دیدم نا ندارم که محمد گفت بریم دکتر . به محض اینکه گفت از جام بلند شدم ( ترسیدم باز اون لرز کوفتی بیاد سراغم و عضلاتمو در اختیار خودش بگیره و اجازه نده حرکتی ارادی انجام بدم )! دکتره گفت انفلوانزاست ولی خوب موقعی اومدی . هنوز گلوت عفونت نکرده . یه سری دارو داد و دو تا آمپول که همون وقت زدم و برگشتم خونه . مامان ظرفهای ناهار رو شسته بود و باز مشغول خیاطی بود . کمی استراحت کردم که دیدم کم کم بهتر شدم . دیگه موندم وردست مامان و بالش هارو جمع و جور کردیم و گذاشتیم کنار . جهازم کامل شد :دی ! 

شام ماکارونی آماده کردم و به همراه سالاد شیرازی ! جاتون خالی خیلی چسبید . منکه ناهار اشتها نداشتم ولی شام خوردم حسابی :) بعد از شام مامان اینا زودی رفتن و منم دراز کشیدم . و خیلی زود خواب رفتم . ولی اطراف دو بود که باز دچار لرز شدم :(((((( دیشب فقط یک مرتبه تکرار شد . شکر خدا انگاری رو به بهبودم . به گمونم البته ... 

شانسی که آوردم شبم دو آف بود و امروز هم مرخصی داشتم :) وای اگه میخواستم برم بخش باید چیکار میکردم با این کسالت و بی حسی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه خط در میون هم سرفه میکنم و عطسه ! میکروبی هستم الان :) 

یاسی رو ممنوع کردم از اینکه به من نزدیک شه . سه روز هست که نبوسیدمش . دلم برای لپ نرمش تنگ شده .... و اینکه مماغشو گاز بگیرم :((( 

محمد هم که خودش عاقل تر از این حرفاست و مرز یک و نیم متری برای خودمون مشخص کرده و از اون حد نزدیک تر نمیشه :) انگاری گودزیلام :دی 

پریروزی تو رادیولوژی یه بچه ی زیر دو سال دیدم انقدر بامزه و شیطون بود . تا مادره رهاش میکرد بدو بدو میرفت سمت آب سرد کن ! مامانه هم پشت سرش می دوید . بچه انگاری نقطه ضعف مادره رو پیدا کرده بود و هی تکرار میکرد . همه بابت این کارش میخندیدیم ولی منشی ها همش چشم غره میرفتن :دی آی حرص خوردن . نوش جونشون :دی 

آخرش فهمیدم اسم اون بچه مانی هستش . وای دلم ضعف رفت وقتی مادره مانی صداش کرد . دلم برای مانی خودم یه ذره شده بود :( از اونور محمد وقتی فهمید اسمش مانی ِ میگفت پس بگو چرا انقدر شیطونه :دی . البته خودشم مانی رو خیلی دوست داره . مانی هم عمو محمد رو شدیدا دوست داره :دی 

شب برای مامان تعریف کردم چند دقیقه ای طول نکشید که رها تماس گرفت که به اتفاق مانی میاد اونجا :) باورم نمیشد . وقتی اومد انقدر بغلش کردم و چلوندمش که نگو . اونم لوس شده بود و هی منو می بوسید . الهی بمیرم ایکاش حالش بد نشه . اون شب فکر نمیکردم انفولانزا گرفته باشم :(((( وای بجه م مریض شه عذاب وجدان میگیرم :( 

+ ماهی هنوز در تلاش برای زنده بودن . دیشب خیلی بدحال بود و از پهلو تو اب مونده و بود گاهی یه حرکت ضعیفی میکرد و به زور همون شکلی کمی شنا هم میکرد طوری که فکر کردم تا صبح زنده نمی مونه . ولی امروز در کمال تعجب دیدم علاوه بر اینکه زنده ست کمی عمودتر شده و شنا هم میکنه . 

همین الان (08:56) رفتن بالا سرش دیدم سطح آب نیست . به محض اینکه سرمو جلو بردم سریع شنا کرد اومد سمتم .... وای رفتارهای قبلشُ باز داره تکرار میکنه :( دلمون خون شد این چند شب ............ 

دیشب رمز وبلاگم عمل نمیکرد و هی ارور میداد که رمز و یا نام کاربری اشتباست . از طرفی ایمیلمم همینطور . فکر کردم هک شدم . داشتم سکته میزدم . بعد از چیزی حدود نیم ساعت خود به خود درست شد ولی هنوزم رمز ایمیلم عمل نمیکنه . 

+ دیروز مامان یه دل سیر از خاطرات داداشش حرف زد . کلی اشک ریخت . اون بیشتر و من کمتر ! خیلی دلم براش سوخت ... خیلی . دومین سالگرد داداشش هم داره میرسه ولی هنوز نتونسته مرگش رو باور کنه . مثل من ! مثل خیلی های دیگه . اون یه داییم جانباز شیمیایی بود . اونم جوون بود وقتی فوت شد ، ولی چند سال مریض بود . حتی خودشم فهمیده بود که سیستم ایمنی بدنش به شدت ضعیف شده . یه جورایی مشکلات آخرش و شدت بیماریش مارو آماده کرده بود برای اینکه با این مصیبت رو به رو شیم . هر چند فوت دایی بزرگترم هم برامون سخت بود ، ولی مصیب دایجونم ناغافل رفت . هنوز تو بهت و ناباوری روزهای نبودنشیم . هنوز نتونستم باور کنم . نمیدونم تا کی .... ولی هنوز نتونستم . وقتی میرم سر مزارش حس میکنم اون قبر خالیه . حس میکردم اون کمی اونورتر ایستاده و بهمون میخنده که اونجا میشینیم و براش اشک میریزیم .... داییم خیلی دوست داشتنی بود بهم خُرده نگیرین که انقدر بی تابم براش . از اون دست از افرادی بود که حتی وقتی زنده بود خیلی ها قدرش رو میدونستن . من خیلی دوسش داشتم . خیلی ..... از همه ی داییام بیشتر . دلم براش تنگ شده . دیروز مراعات مامان رو کردم که اجازه ندادم بغضم بشکنه :(

  • چهارشنبه ۹۱/۱۱/۱۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">