MeLoDiC

این روزها ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

این روزها ...

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۱، ۱۱:۵۹ ب.ظ


+ امروز تولد رهاکوچولومون بود . ابجی نازم تولدت مبارک ! :* 

+ عصر کار بودم . ساعت 10:45 ناغافل باخبر شدم که کلاس آتش نشانی داریم . نفهمیدم چطور خودمُ به بیمارستان رسوندم . یکی از پرسنل آتش نشانی اومده بود تا یه ذهنیت و آموزش کلی در مورد حوادث بهمون بده تا اگه یه زمانی خدای نکرده با موردی مشابه برخورد کردیم تا رسیدن نیرو خودمون تا حد ممکن دست بکار شیم . 

وقتی شروع به حرف زدن کرد اولین جمله ش بعد از سلام این بود " خُب از کجا شروع کنیم ؟" و تقریبا نیمی از پرسنل با هم یک صدا گفتن " آتش سوزی پاساژ ماهان " 

خیلی چیزا رو بیان کرد . اینکه آتش از کجا شروع شد و به کجا ختم شد و از چیزای دیگه ای که حرف و حدیث زیادی به همراه داشت . دیگه نمیخوام بیشتر از این در موردش بنویسم ولی اشاره ای اومدم تا هر زمانی که این پست رو حداقلش خودم خوندم یاد خیلی چیزا بیفتم .... ! بگذریم . 

مامان اینا میخوان خونه رو رنگ بزنن و امشب مهمونمون هستن . تا چند شبی خونه مون می مونن :) خوشحالم ! احساس امنیت زیادی بهم دست میده فکر اینکه وقتی میام خونه مامانم هم منتظرمه :) 

نمیدونم میتونین درک کنین حرفمُ یا نه . درگیر کارای بخشم . خستگی شیفت قبلی هنوز به تنم هست که برای شروع شیفت بعدی وارد بخش میشم . این حالت کسالت و خستگی تو نگاه تمامی پرسنل بخش به چشم میخوره و به وضوح مشخصه که همه کلافه و خسته شدن . گاهی انقدر کم میاریم که دیگه وقتی شیفت کاریمون تموم میشه از پایانش خوشحال نیستیم چون میدونیم شیفت بعدی که مطمئنا باز پرکاره هم چند ساعت بعد شروع میشه و این قوانین ناگزیر به شدت زورشون بهمون می چربه :( 

+ رها صاحب یه طوطی سخن گو شده . جالبه ! از چیزایی که رها در موردش میگه منم به وجد میام و واقعیت اینه حتی به این فکر میکنم که چقدر عیجب و غریبه که یه موجودی غیره انسان بخواد حرف بزنه حتی اگه تقلید هم باشه باز برام عجیبِ ! مخصوصا که وقتی میگه زمانی که مانی مشغول تماشای برنامه ی تلویزیونی هست صوت میزنه و میگه " هی مانی ... " ! نمیدونم میتونم منظورمُ بیان کنم یا نه ! اینکه یه موجود دیگه ای هم بخواد با آدم ارتباط برقرار کنه .... بنظرم جالبه و شدیدا دلم هوای داشتن همچین موجودی رو کرده :) خوش بحال رها . من اگه جای رها باشم لحظه ای رهاش نمیکردم ... من گاهی حتی با شوالیه ی خودم ساعت ها حرف میزدم و گاهی حس میکردم اون حرفام رو میشنوه و حتی درک میکنه :( دلم براش تنگ شده .... 

با کمبود وقت رو به رو هستم و عملا هیچ مدیریتی روی زمان ندارم . تصمیم به انجام کاری در زمانی خاص میگیرم ولی یه وقتی میبینم اون زمان گذشت و اون کار هنوز انجام نشده . دیگه نمیگم منظورم به چه کار و چه زمانیه . از بس بهش فکر کردم که دچار رعب و وحشت شدم .... 



  • يكشنبه ۹۱/۱۱/۲۹
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">