MeLoDiC

چیکو :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۴ مطلب با موضوع «چیکو» ثبت شده است

۲۰
ارديبهشت
۹۶

حیوونی خوابش میاد و شدیدا در تلاشه تا نخوابه . می ترسه ثانیه ای رو برای حضور و غیابم از دست بده ، یوقتی بیدار شه ببینه نیستم . نیم ساعته دارم از رفتاراش می خندم . خب حیوووون بگیر بخواب ... مگه سگ پاسبونی تو !!! خنده احتمالا در ادامه ی این پست به زودی عکس وا رفتنش رو هم بذارم . فعلا که سرش رو چسبونده به میله ها تا از افتادن خودش جلوگیری کنه زبان درازی

  • ۹ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۱۷
  • ** آوا **
۲۵
مهر
۹۵

* امیرحسین با همون وضعیت روحی مرخص شده . بخشی از حافظه ش پاک شده که هنوزم مشخص نیست برای ضربه ای هست که به پیشونیش وارد شده و خونی که پشت استخوون پیشونیش جمع شده و یا بواسطه ی شوک بزرگی که بهش وارد شده . تا چند روز فکر میکرد بجای پژمان، با برادرش اُویس بوده ولی حالا بکل حادثه ی تصادف از خاطرش پاک شده و فکر میکنه از ارتفاع سقوط کرده . نه یادی از موتورش میکنه و نه از پژمان :( دکترها هم جواب درستی ندادن که این وضعیت پایداره و یا رفع میشه . با شک و شبهات گفتن شاید یک ماه ، شاید سه ماه و تا شش ماه ممکنه طول بکشه و خوب شده . ممکن ِ ! امیر همچنان به دعای دوستان و اول از همه لطف بی کران پروردگارش نیازمنده ... 

* یـاس و باباش اومدن و رفتن. و هر بار بعد از رفتنشون من بیشتر و بیشتر تو غار تنهایی خودم فرو میرم . تهه این غار هم که انگاری به ناکجا آباد میرسه . لامذهب تمومی هم نداره . هر چی عقب گردتر میکنم راه به جایی نداره ... !

بلاگم وارد هفتمین سال ِ ثبتش شده و آوا شش ساله ش تموم شد . و جالبه که اینبار به کل تاریخ ِ مذکورُ از یاد برده بودم . از نشانه های آلزایمر این ِ که آدم حتی ممکنه تاریخ هایی که قبلا براش مهم بوده رو از یاد ببره :) 

* از چیکو براتون بگم ، که حالا دیگه اسمشُ به خوبی بیان میکنه و امروز وقتی به خونه برگشتم توی دستم ایستاد و در جواب سلامم بوضوح سلام کرد . دو بار دیگه هم گفت ، ولی الان هر چی میگم سلام تو صورتم زُل میزنه و یه جیغ ِ بلند میکشه . بنظر عصبانی میاد :)

گاهی که تو اینستام عکسشُ میذارم و بمحض ورودم به بخش همکارها سئوالاتشون شروع میشه " این جوجوت همیشه تو خونه رهاست؟ "، " آیا کثیف کاری نمیکنه ؟" ، " بدت نمیاد روی بدنت راه میره ؟ " و امثالهم ! و گاهی جملاتی از نوع ِ خبری حتی " چقدر از جوجوت عکس میذاری " ... انقدر دلم میخواد تو صورتشون نگاه کنم و بگم با پیجم مشکل داری آنفالو کن ! مجبور نیستی بعنوان فالور خودتُ شکنجه کنی . آقا من روی چیکو تعصب دارم . میدم شماهارو بخوره هااااااا ... :))) [ در صورت تمایل روی لینک کلیک کنید]

+ تولد یکی از همراهان همیشگیم ، آقا یزدان ِ عزیز هم با چند روز تاخیر مبارک :) انشالله که خدا بهشون سلامتی و طول عمر با عزت عنایت کنه .  

  • ۴ نظر
  • يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۴
  • ** آوا **
۰۸
مهر
۹۵

* بـا توجه به اینکه عروسِ قبلی بی حس و حال بود و شدیدا" تو لک ، به فروشنده عودت داده شد . این عروس ِ جدیدمه . چیکوی کوچولوی دوست داشتنیم . نسبت به قبلی شدیدا بازی گوشه و البته رام تر . سنش هم از قبلی کمتره و امید زیادی دارم به اینکه بتونبم به خوبی به هم عادت کنیم . 

گاهی دلم برای این زبون بسته ها به شدت می سوزه . از اینکه نمی تونن درد خودشونُ بگن ... پرنده ی قبلی مشکلی داشت که آخرشم نفهمیدم چی بوده ولی هر چه بود شدیدا" اذیتش میکرد . امیدوارم که حال ِ اونم خوب شه و بتونه به زندگیش ادامه بده . 

+ توو اینستاگرام پیجی واسه دو تا عروسهامون زدیم . مشترک ! اگه تمایل داشتین می تونین اونجا دنبالشون کنین.

البته توسط من و دخترداییم مدیریت میشه و سوژه ی همه ی پستها چیکوی من به اتفاق کاکل طلای اونهاست .. 

اینم آدرسش :

chikotala

  • ۵ نظر
  • پنجشنبه ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۲
  • ** آوا **
۰۶
مهر
۹۵

بعد از همخونه شدن ( موقتی) با کاکل طلا [کلیک] ، این موجود دوست داشتنی که علیرغم تمام ِ سر و صداهایی که وقت و بی وقت داشت ولی شدیدا طنازی میکرد و دل ما رو برد (!) در نهایت تصمیم گرفتم که لحظات ِ خودمُ با همچین موجودی که شدیدا" دوست داشتنی هست سَر کنم . و این چنین شد که پنجشنبه ی گذشته به اتفاق داییجون برای خرید عروس هلندی راهی شدیم و بعد از انتخاب مورد ِ دلخواهم قرار شد که شنبه برای تحویلش بریم . خلاصه چیکو [عروس هلندی خوشگلم] از شنبه غروب وارد جمع خونوادگی ِ ما شد . شدیدا خوشگل و دلبر . حیوونی لحظه ی ورود با تمام ِ استرسها و بحرانهایی که مواجه شده بود با جمع کثیری نگاه ِ مشتاق رو به رو شد و از همون شب رفته تو غار ِ خودش . خوب غذا نمی خوره . می لرزه . صداش به خوبی در نمیاد . خلاصه که شدیدا حالم گرفته شده . امروز مستاصل دست از پا درازتر نشسته بودم و منتظر بودم تا ببینم دایی جون چی میگه ، که تماس گرفت و گفت نگران نباش . من فردا غروب میام می برمش ، حتی شده مُصرم که عوضش کنم . با نگرانی گفتم داییجون می ترسم حیوونی از بین بره . گفت نگران نباش حتی شده جنازه ش رو می دم یه دونه دیگه ازشون میگیرم . با ناله گفتم " وااااااااای خدا نکنه . این طفلی بمیره من دق میکنم گناه داره خب " ... 

شب براش اسپند دود کردم . کمی با سرانگشت اشاره م بهش دونه ارزن و تخم کتان دادم . زرده ی بلدرچینُ با آب جوش ترکیب کردم و کمی به خوردش دادم . آخره شبی کمی جنب و جوشش زیاد شد . حالام آوردم کنار محل ِ خواب ِ خودم قرار دادم . روشُ پوشوندم تا گرم شه بلکه بخوابه و صبح سورپرایزم کنه . امیدوارم که خوب شه . 

حضور این پرنده ی زیبا رنگ و بوی خوشی به تنهاییام داده . همیشه برای برگشتن به خونه گامهامُ نمی شمردم . با تموم ِ خستگیم وقتی از کار برمیگشتم قدمهامُ بی هدف برمیداشتم و تمام هدفم رسیدن به خونه و استراحت بعد از شب کاری بود . ولی امروز (یکشنبه) به ذوق دیدن چیکو گامهامُ بلندتر و سریع تر برداشتم ... انگیزه ی برگشتنم به خونه صرفا استراحت کردن ِ بعد از شب کاری نبوده . امیدوارم چیکو همدمم باقی بمونه و رفیق نیمه راه نشه .

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۵
  • ** آوا **