MeLoDiC

بایگانی فروردين ۱۳۹۵ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۷
فروردين
۹۵

* امشب شب آرزوهاست و من در کنار مردمان پر دردی شب آرزوها را به صبح اجابت می رسانم. مردمان پردردی که نگاهشان درد دارد . روحشان درد دارد حتی صدایشان بغض آلود التماس شفا دارد ... خدایا آرزوی امشبم شفای تمامی بیماران است . مسلمان و غیرمسلمان فرقی ندارد. تو خدای انسانیتی . خوب و بد را ما تفکیک کردیم. مایی که حتی گاهی یادمان میرود برگی بی اذن تو از شاخه سقوط نمیکند ... پس ترا به کرمت قسم درد تمامی دردمندان را تسکین باش ....

.

.

.

ساعت استراحتم روی تخت دراز میکشم ، یکی از همکاران نیز در تخت کناری مثلا خوابیده است. از صدای تماس مداوم پاهایش با تشک تخت صدای خش خش عذاب آوری به گوش میرسد . من ولی بیدار با چشمانی باز و دستانی که به زیر سر زده م رو به سقف اتاق به فکر فرو میروم . به آرزوهای شخصی ام فکر میکنم . به اینکه کاش کاش هایم به حقیقت بپیوندد . سایه ی درخت و تکان برگها بر روی پرده ی بین دو تخت در طبقه ی پنجم ساختمان بیمارستان میرقصد ... به رقص سایه ها مینگرم. ناگهان از شوک سایه ها بر جایم می نشینم. به پنجره نگاه میکنم ... در طبقه ی پنجم ساختمان ... سایه ی درخت!!! درختی نیست . نوری نیست ... باران نرم نرمک می بارد . میترسم . زیر پتو پنهان میشوم. چشمانم باز است. صدای خش خش تماس پای فرد کناری مثل سوهانی مغزم را میخراشد ... من به آرزوهایم می اندیشم. کاش ایکاشی نباشد ...

+سایه ی اشباح حقیقت دارد ... 

  • ۱ نظر
  • جمعه ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۲۴
  • ** آوا **
۲۳
فروردين
۹۵

* برنامه ی "دوستت دارم مادر " همین حالا در حال ِ پخش ِ . مهمون برنامه مجید واشقانی و مادر بزرگوارشون . و اما سئوال آقای احمدزاده از واشقانی ... 

احمدزاده : مجید یه سئوال کلیشه ای . مادرتُ چند تا دوست داری ؟ 

مجید : یه دونه . چون یه دونه ست ... 

.

.

.

من به خوبی میتونم درک کنم که این " یه دونه " یعنی چه اندازه . یه دونه ای که ارزشش خاص و بی مقایسه ت ... 

+ دلم برای مادرم بی نهااااااااااااااایت تنگ ِ . دلم ضعف میره وقتی باهاش تماس میگیرم پشت خط با ذوق میگه " سلام دختر قشنگمممم ، سلام جیگرمممممم " . راست میگن . بچه ها هر چقدرررر هم که بزرگ بشن برای پدر و مادرها همیشه یه بچه ن . بچه ای که خوشگل ِ مامان باباست . جیگره مامان باباست . 

  • ۸ نظر
  • دوشنبه ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۱
  • ** آوا **
۲۳
فروردين
۹۵

* میگفت سالهای دور وقتی برای شنا به دل دریا زدیم ، همان سالها که خواهرم در آب شوخی های خرکی میکرد . مثلا یکهویی زیر آبی می رفت و حمله وار میامد و زیر  پاهایمان را خالی میکرد و ما بچه ها درون آب معلق میشدیم و زمین و هوا را گم میکردیم . ما بین همین شوخی های خرکی ِ خواهرم من تعادلم را به کل از دست دادم و طوری در آب فرو رفتم که پشتم با سنگهای کف دریا تماس پیدا کرد . آن پایین قلپ قلپ آب می خوردم و حبابهای بزرگی از دهان و بینی ام خارج میشد . هر چه دست و پا میزدم و به اطراف چنگ می انداختم راه به جایی نداشت . فریادهایم شنیده نمی شد ... با چشمان کاملا باز و گشاده با وحشت با مرگ جدال میکردم . ناگهان سه جفت پای کشیده و مایو پوشیده به سمتم آمدند . مابین جدال با مرگ و زندگی خوشحال شدم که لابد آمده اند تا مرا نجات دهند ، دو نفرشان بدون توجه از کنارم عبور کردند و سومی دستم را لگد کرد . از فشار بین پای آن زن و سنگهای کف دریا درد شدیدی به جانم افتاد . کم کم از تقلا افتادم و این بار معجزه آسا درون آب معلق شدم و به سمت بالای آب هدایت شدم و کمی بعد نفسهای عمیق را به درون شُش هام می فرستادم ... خدا درست زمانی که من تسلیم شده بودم به شکل معجزه آسایی مرا از مرگ نجات داد ... هنوز طعم تلخی و شوری آب دریا ، بوی نامطبوعش حالم را بد میکند و مرا بیاد آن عصر شوم تابستان می اندازد . یاد شوخی های خرکی خواهرم . یاد آن پاهای کشیده که نفهمید چه چیز را زیر پایش لگد کرد ... 

** میگفت یک بار دیگر هم مُرده بودم . همان روزی که " اویم" به من گفت " اگر فلانی به عشقم پاسخ ِ مثبت دهد تُرا برای همیشه فراموش میکنم ". مدتی بعد برگشت و گفت برای من بمان. گویا پاسخ دلخواهش را دریافت نکرده بود ... " میگفت آن روز که فهمیدم من یک معشوقه ی یدکی هستم نیز مُرده بودم ... "

+ مهم نیست این داستان از زبان چه کسی بیان شده ، مهم این است که همه ی ما بارها و بارها می میریم ... و از آن پس مُرده زندگی می کنیم ...

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۰
  • ** آوا **
۲۲
فروردين
۹۵

* من تُرا درون ِ تنهایی ام کشیده ام ... 

هر چند ، هرگز نقاش ِ حرفه ای نبوده ام ... 

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۲۸
  • ** آوا **
۲۰
فروردين
۹۵

* دیشب همه ی خونواده م منهای من خونه ی آبجی کوچیکه جمع بودن و هنوزم هستن ... و سهم من از این دور همی ویدئو کال بود ... الهی که همیشه خوش باشین ، حتی بی من ! دیشب برنامه ی دوستت دارم مادر با حضور ساقی زینتی و مادرش برگزار شد و من با چشمهای بارونی تا آخرش رو تماشا کردم و بی نهاااااایت دلتنگ مامان مهربونم شدم که اگر بود همون لحظه تو آغوش گرمش فرو میرفتم ... مامان مهربونم الهی که همیشهههه سلامت باشی . 

** 18 +4 + 6 = 28 

میرم که داشته باشم یه شیفت کاری و ایضا آموزشی 28 ساعته ... خدایا به من توانی بده که این همه فشار کاری رو تاب بیارم. کم آوردن کار من نیست و من برای کم آوردن خلق نشدم . 

+ جناب آسرایی میگه این ترانه رو برای مادرش خونده و من هر بار که گوش میکنم دقیقا یه حس عاشقونه ی ناب و جاودانه رو تصور میکنم. (عنوان)

  • ۳ نظر
  • جمعه ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۴۴
  • ** آوا **
۱۸
فروردين
۹۵

* گـاهی اوقات توو زندگیامون اجبارهایی هست که آدم ناخواسته بهشون تن میده . اجبارهایی که چه بسا برای همه ی عمر رنگ و بوی زندگیُ عوض کنه و چه بسا به گند بکشونه  ... اونوقتاست که آدم حتی نگاهش بغض داره ... پر از سئوالهایی که هرگز به جواب نمی رسه ... دلی که حتی در حال ترکیدنم باشه نایی نداره ، برای به صدا در اومدن  ... چون بر این باوری که هیچ کس حتی صدای قلبتُ نمی شنوه ... 

خلاصه که من می ترسم از این طرز نگاه ، از این بی صدا شدن و بی صدا مردن ...

امیدوارم که هیچ وقت در شرایط مشابه قرار نگیریم . 

  • ۱۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۱
  • ** آوا **
۱۵
فروردين
۹۵

* واقعیتش گاهی وقتها خیلی سخت میشه . نه اینکه اینجا احساس تنهایی کنم . نه ! اتفاقا در کنار عزیزانی هستم که در طی این یکسالی که گذشت از هیچی برای من کم نذاشتن . همه جوره هوامُ داشتن و من واقعا ناتوانم از تقدیر و جبران زحماتی که بهشون دادم و برام کشیدن . واقعا دستشون درد نکنه . ولی یه وقتایی باید یه کسی باشه که نیست . حتی اگه همه و همه و همه باشن و اون یک نفری که باید باشه ، نباشه دقیقا انگار تنهایی ! انگار غریبی . درست ِ . من خیلی لحظات و ساعات و روزها در بین جمعی که از مهربونی هیچی کم ندارن شدیدا احساس تنهایی کردم . تنهایی که حتی برای خودم احمقانه به نظر می رسید . ولی خب تنها بودم ...

درست مثل جمعه ای که سیزده بدر بود ، بارون شلاقی می بارید و توی خیابون همون اندک ماشینهای شخصی با سرعت تردد میکردن و گاهی آبهایی که توی معابر جمع شده بودُ به سمتم می پاشیدن و درست زمانی که از شدت سرما می لرزیدم و با تنی خیس و نگاهی ملتمسانه به ماشین ها خیره بودم انسانی ( بله ! دقیقا یک انسان ) از سر خیرخواهی راهشُ چند برابر دورتر کرد و منُ به منزل رسوند ... !!! در منزل با استقبال گرمی از جانب اهالی منزل مواجه شدم . حتی لباسهای خیسمُ از دستم گرفتن تا زودتر به کنار بخاری برم تا گرم بشم ولی خب من هیچ وقت بیاد ندارم در همچین هوایی این همه وقت کنار خیابون منتظر یه راننده ی خیر مونده باشم . اینجاست که میگم اون یک نفر که نباشه انگار هیچ کسی نیست و تنهایی ... 

ماحصل این اتفاق دو عدد گردوی دردناک درون گلوم هست که بهم مجال ِ غورت دادن نمیده و بدنی که تا حد زیادی تب داره ! 

** دو روز پیش که روز مادر بود یکی از اقوام با منزل مامان حاجی تماس گرفت جهت عرض تبریک . بعد با محمد هم صحبت کرده و بهش گفته در واقع امروز باید به تو هم تبریک بگم که در نقش یک مادری ! این ُ بعدا بهم گفتن . اولش کمی دپرس شدم ولی کمی بعد عاقلانه فکر کردم دیدم بله ! راست میگن . محمد این ایام هم پدر بوده و هم مادر . چه بسا از من خیلی خیلی مهربون تر . پس بی دلیل نبود اگه بهش تبریک گفتن . البته در جواب مامان حاجی که گفت فلانی همچین چیزی به محمد گفته ، گفتم پس بهش بگین روز مرد هم با من تماس بگیره و بهم تبریک بگه که مثل یک مرد سختیُ تحمل میکنم ... والله ! :) 

*** و اما پیام بالایی ! وقتی توی بازی نو همه با بازی بولینگ سرگرم بودن دریافت این پیامک از جانب یکی از دوستان حقیقی ( و نه مجازی ) باعث شد یکبار دیگه تلنگری بهم زده شه و باز باور کنم که چقدر تواناییم زیاده ! بله ! من می تونم ... شک ندارم که می تونم . مثل همین حالا . تا همینجا ... باور دارم که در توان هر کسی نیست . 

از خیلی ها شنیدم که بهم گفتن تو چه دلی داری که خونواده ت رو تنها گذاشتی . در جوابشون اغلب سکوت میکنم ، چون وقتی همچین شرایطی رو به پای دل ِ آدمی بزارن بی شک نمی تونن درکم کنن . این درست مثل وقتی هست که زخمی خونریزی دهنده در بدن بیماری باشه و من تا مچ دستم درون زخم باشه تا بتونم با فشار دستم جلوی خونریزی ِ بیشترُ بگیرم ، اونوقت بیان بهم بگم وااااای تو چه دلی داری ! میگم که ... اینجور چیزا رو نباید به پای دل نوشت . باید درک کنند تا بدونن چی میگم . 

+ و اما سیزده بدر 1395 ! 

از شدت خستگی تا ساعت 14 بیهوش افتادم . بعد از اون هم هیچ سبزه ای رو گره نزدم . جز سبزه ی عشق عزیزانمُ اونم توی قلبم . و از سیزده بدر تنها به خوردن کاهو - سکنجبین بسنده کردم . همین ! 

  • ۷ نظر
  • يكشنبه ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۴۶
  • ** آوا **
۱۵
فروردين
۹۵

* امشب و درست در این لحظه من می بایست در بیمارستان بودم .  در حال بدو بدو برای رسیدگی به بیمارها و چک کردنشون که نکنه یه وقتی توی خواب از تخت بیفتن یا مشکلی براشون پیش اومده باشه و اگه خوش بینانه تر بخوام تصور کنم ، در حال نوشتن گزارش پرستاری و شاید نوشتن کارت دارویی و چک کردن داروهای ساعت 6 صبح بیماران ... اما ، به دلایلی (!) در هیچ کدوم از شرایط تصور شده نیستم بلکه در منزل درون رختخوابم دراز کشیدم و در حال تایپ این پست هستم . نه اینکه فکر کنید لابد خوش خوشانمه و در مرخصی به سر میبرم . نه ! 

اتفاقا امروز باز مسیر دو ساعت و نیمه از کرج به میرداماد رو طی کردم . باز ترانه های دلخواهمُ گوش دادم . عطر ایفوریا خریدم و در نهایت با دردی که توی مسیر به جونم افتاد به داروخانه رفتم و بعد از خرید ، به سمت بیمارستان راهی شدم و در نهایت جلوی دفتر سوپروایزر یه لنگه پا ایستادم تا رضایت به آف شدنم بده و ایشون درست در وقت اضافه قبول کردن که بنده برگردم خونه و استراحت کنم . منم دوان دوان به سرویسی که در حال حرکت بود رسیدم و خودمُ به داخلش انداختم ... 

با احتساب رفت و برگشتم چیزی حدودچهار ساعت و چهل دقیقه تو راه بودم :) 

** تصویر مربوط به عصر روز چهاردمه ! در حالیکه به ایستگاه نهایی نزدیک میشدم دلم برای پاکی ِ هوا سوخت ! چون میدونم هوای پاک هم مثل من داره نفسهای آخرُ میکشه :(

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۲
  • ** آوا **
۱۴
فروردين
۹۵

با عرض سلام خدمت تمامی دوستان عزیز و همیشه همراه . ضمن عرض تبریک مجدد بابت فرا رسیدن سال 1395 و آرزوی سلامتی و سعادتص برای تک تک شما عزیزان ، بعد از چند روز دست کشیدن از نگارش در این صفحه تصمیم گرفتم یه تکونی به خودم و انگشتام بدم و اینجا رو از این سوت و کوری در بیارم . بقول مهران مدیری ملت ساکن در جهان تماما" منبسط :)))))) 

آما آما چه بگویم ... وقتی یه مدتی آدم ننویسه یه جمله ی تماما" کلیشه ای هست که میگه " آدم دستش به نوشتن نمیره " ! واقعیت این ِ که منم از این قاعده ( ببخشید کلیشه ) مستثنی نیستم ولی خب ! می خوام کمی انبساط رو کمتر کنیم بلکه از کلیشه در بیایم . 

تعطیلات شما رو نمی دونم ، ولی تعطیلات من دقیقا از ساعت 07:23 روز بیست و ششم اسفند 1394 شروع شد و تا ساعت 16 عصر 8 فروردین ماه 95 پایان یافت . واقعیت تلخ این ِ که همه ی اهل منزل در رفاه نسبی تعطیلات به سر ببرن ولی تو مجبور باشی هلکُ هلک این همه راه بکوبی بری بیمارستان واسه شب کاری های سخت و گاها" ( ب . یـــــ . ب ) ... خلاصه که هر چقدر من زجر کشیدم حالا نوبتی هم که باشه نوبت باقی افراد منزل ِ و بنده الان بسیار خرسندم که سه شیفت کاری ِ سختُ پشت سر گذاشتم و حالا هر چند باز در مسیر کار باشم ولی هِر هِر می خندم بر جماعتی که باید صبح زود بیدار شن ، صبحونه خورده و نخورده راه بیفتن به سمت دردی که من شصت برابرشُ سه شیفت قبل کشیدم :)))))) بله ! 

یاس و باباش روز دوازدهم ساعت 05:03 صبح راهی ِ شمال شدن ... در این مورد دیگه چیزی برای گفتن ندارم . 

+ خلاصه ی کلام ، تعطیلات خوبی بود . از شوخی گذشته دیدار خونواده م بسیار دلنشین و دلچسب بود . دیدار با اقوام روحمُ شاد کرد . و انرژی مضاعف دریافت کردم تا بتونم باقی اجبار زندگی رو شاید راحتتر تاب بیارم . 

هنوز فرصت نکردم که نظراتُ کامل تائید کنم . شرمنده ی دوستان خوبمم ... 

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۵۸
  • ** آوا **
۱۲
فروردين
۹۵

شادی عزیزم پیشاپیش تولدت مبارک ...بوسه

  • ۴ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۱۸
  • ** آوا **