MeLoDiC

بایگانی اسفند ۱۳۹۳ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۸
اسفند
۹۳


 

* یـادم رفت برای سبزه روبان بخرم . این شد که امشب بعد از چندین و چند سال دست به قلاب شدم برای بافتن یه نوار تزئینی :)))) نتیجه ی کارُ در تصویر می بینید . بعد همین عکسُ برای مامان فرستادم تا ببینه که دیدم به جای مامان یاس بهم پیام داد . 

+ مامانی واقعا خودت بافتی ؟ 

* آره 

+ اونوقت با کاموای ِ کی ؟

* با کاموای تو 

+ میخواستم اینو بهت بگم . کاموام تموم شد ؟ 

* نه عزیزم تموم نشد . فقط کمی استفاده کردم . 

+ پس با اون از همینا برام بباف 

* ای لوس . خودت یاد بگیر تابستون بباف 

+ پس باید بهم تابستون یاد بدی 

* باشه 

.

.

بله ! دقیقا مونده بودم در جواب ِ یاس که پرسیده بود " اونوقت کاموام تموم شد ؟ " باید چه جوابی میدادم . اگه میگفتم تمومش کردم ماجرایی میشد برای خودش و حالام که واقعیتُ گفتم سریعا قولشُ ازم گرفت . عجب زبلی ِ این دختر :))))))) 

جدای از این مکالمه ی مادر و فرزند گونه ! بافتش قشنگ شد یا ضایع ست و به فکر روبان باشم ؟؟؟ 

جا داره از آسیه ی عزیز [کلیک] و کتایون نازم [کیک] بابت تبریک متفاوت سال نوشون تقدیر و تشکر کنم . و همینطور باقی دوستان و عزیزانی که بیادم بوده و هستند . یعنی عاشقتــــــــــــــــــــــونم [گل] 



  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۴
  • ** آوا **
۲۸
اسفند
۹۳


 

* این روزهای باقیمونده ی آخره سال هوای شهرمون حال غریبی داره . شاید یه دلیلش بارندگی ِ ! و شاید رشته کوهی که با برف زمستون سپید پوشه و در دل ابرها غرق شده ! این شرایط ، هوای شهرمونُ در روزها و به خصوص شبهای اخیر عجیب سرد کرده . به نظر میاد غیرت زمستون گل کرده که تو این چند روز ِباقیمونده از حضورش ، یکه تازی میکنه ....

امروز مراسم سالگرد همکارم بود . همکاری که روحش در اول فروردین سال 1393 به آرامش ابدی رسید . روزی که برای همیشه و همیشه داغشُ به دل عزیزانش گذاشت . امروز به روشنک میگفتم اول فروردین بدترین روز برای مُردن ِ ! بی شک اگه روز ِ رفتن هر کسی دست خودش بود من اول فروردینُ حذف میکردم . مراسمش خیلی خیلی شلوغ بود . وقتی به همسرش تسلیت میگفتیم بنده ی خدا بغض داشت . چشمای روشنش کاملا قرمز بود . حس میکردم اگه دو کلمه دیگه باهاش حرف میزدیم اشکی که تو چشماش حلقه زده بود جاری میشد . خیلی سخته آدم شاهد غم و رنج و اشک یک مرد باشه . خدا به دلشون صبر بده .... 

این هوای ابری و بارونی ... این هوای سرد ِ تنهایی ... این غم و اندوه ... مراسم یادبودشُ غریبانه کرده بود . خدا تمامی رفتگانمونُ ببخشه و بیامرزه .

** این پستُ که ثبت کردم باید همت کنم کل خونه رو یه جاروی اساسی ، گردگیری حسابی و تی کشی کنم و بعد به امید خدا میرم به پیشواز سال جدید . انشالله که عمری باقی باشه تا بتونم شاهد حلول سال جدید باشم . فردا شب مهمون منزل پدر هستیم . قراره شب همونجا بمونیم تا لحظه ی تحویل سال دور هم باشیم . احتمال خیلی زیاد آبجی بزرگه هم میاد . رها هم قراره که بیاد . خونواده دور همیم و این حس خوبی بهم میده . امیدوارم در لحظات تحویل سال که دلها بی نهایت به هم نزدیکتر از هر زمانی میشه برای من هم دعا کنین . بی شک بیاد تک تکتون هستم . بدی ازم دیدین لطفا حلالم کنین . اگه با حرفام دلیُ شکوندم همینجا بابتش معذرت میخوام و حلالیت می طلبم ... اگه دلخوری از جانب دیگران در من ایجاد شد در تلاشم تا ازش بگذرم . امیدوارم که بتونم چون دلم میخواد ساده و سبک بال به استقبال بهار برم . اینجوری برام دلچسب تره . 

*** در سالی که رو به پایان ِ عزیزان ِ زیادی ُ از دست دادیم . مخصوصا در بهار ... ! همکارم در اولین روز سال . برادرزاده ی یکی از آشنایان در تاریخ 6 فروردین .  21 خرداد خب فوت فرزاد (پسرخاله ی محمد )

شوهر عمه م . دو مادر عزیز در یک خوانواده ! مادر جناب رهگذر و مادر همسرشون ... و  عزیزان دیگه ای که شاید حالا حضور ذهن نداشته باشم که تک تک ازشون یاد کنم ... 

هنرمندان خوب ِ کشورم . مرحوم مرتضی احمدی هنرمند ، مرحوم انوشیروان ارجمند ، مرحوم مرتضی پاشایی دوست داشتنی و مرحوم مجید بهرامی ...

انشالله که به لطف و کرم بی حد و حصر خدا ، روحشون قرین رحمت و نور و عشق الهی باشه . روحتون شاد ...  


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۴۱
  • ** آوا **
۲۷
اسفند
۹۳


 

* کـارهای فشرده ی این روزها انگار تمومی نداره . در روز بیش از صد بار برای چند روز باقیمونده ی سال 93 برنامه ریزی میکنم و بعد سرسام میگیرم از این همه کار باقیمونده . دم خدا گرم که گاه گاهی میاد بهم میگه هووووی بشر از کجا معلوم فردا که میاد تو باشی ... تنبلی نکن ! ولی خب باز نمیشه . خسته میشم خب :دی 

این چند روز زیاد فرصت نداشتم و ندارم که نت گردی کنم . بعد از چند روز که از من بعید بود این همه وقت پست نذارم امروز همت کردم در حد توانم از این چند روز بنویسم .

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۴۱
  • ** آوا **
۲۲
اسفند
۹۳


 

" بــــزن آتش به عود استخوانم             که بوی عشق برخیزد ز جانم "

.

.

سلام به همه ی دوستان عزیز ، علی الخصوص نوریه جون و آقا جواد که قرار بر این ِ برای اولین بار سرافرازمون کنن و به اینجا تشریف بیارن  خیلی خوش اومدین . 

 ظاهرا نوبتی هم باشه ، نوبت ِ میزبانی ِ من ِ ! 

قرار شد آقا یزدان یه بیت شعر ِ با وزن و قافیه در نظر بگیرن و الباقی دوستان بر اساس همون وزن پیش برن . دوستان همیشگی ِ من هم ، در صورت تمایل می تونن شرکت کنن  

بیت انتخابی مدیر همون شعری هست که اول همین پست درج شده . 

توجه : به دستور مدیر [آقا یزدان] تعداد ابیات هر شرکت کننده باید حداقل ده بیت باشه 

.

.

.

+ بعدا نوشت آوا : 

به نظر میرسه که تمامی دوستان ابیات خودشونُ درج کردن . با اینکه روز پر مشغله ای داشتم ولی از لحظاتی که اینجا بودم واقعا لذت بردم . امیدوارم که به دوستان خوش گذشته باشه ... 

آقا یزدان از شمام بابت همه چیز ممنونم  

بعنوان میزبان ، آخرین نفر طنز خودمُ ثبت کردم . 

+  دوستان نیازه بگم که نمیتونم برای هیچ کسی نظر درج کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۰
  • ** آوا **
۲۱
اسفند
۹۳


* چـند روز قبل به پیشنهاد آقا یزدان [کلیک] قرار شد هر کدوم از مخاطبینشون که تمایل داشتن بیتی رو از شاعران دیگه یا خودشون ارائه بدن و  دوستان با توجه به ذوقشون به دلخواه بینی رو انتخاب کنن و ادامه ش بدن . البته قرار به شعر طنز بود ... حالا جالبش این بود که بیتی که من درخواست داده بودم ، شادی جون آنچنان ادامه ش داد که خداییش دهنم وا موند :) و بکل از ادامه دادن اون بیت صرف نظر کردم . بماند که وقتی شعرشونُ می خوندم هِر هِر میخندیدم و مغزم دیگه یاری نمیداد که هم وزن اون بداهه ای بسرایم [الکی مثلا من شاعرم :دی] :))) 

میزبان این هفته نوریه جون بودن که جا داره اینجا ازشون تشکر کنم . در صورت تمایل برای خوندن اشعار باقی دوستان میتونین به کامنتدونی این پست از وبلاگ نوریه ی عزیز مراجعه کنید.[کلیک]  .

+ و اما ابیاتی که مثلا من سُراییدم . برید ادامه ی مطلب :)))) 



  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۴۳
  • ** آوا **
۲۰
اسفند
۹۳


 

* چـند شب قبل فیلم " مستانه " رو دیدم . فیلمی که به نوعی فریاد خاموش بود . یاد سریال " آخرین ستاره ی شب " افتادم که در مورد بیماری نوظهوری به نام ایدز ساخته شده بود ولی در طول تمام قسمتهای سریال و واژه واژه ی دیالوگهای مسخره ش حتی یه بار اسم بیماریُ بیان نکردن . این سریال نه تنها هیچ جنبه ی آموزشی نداشت بلکه فقط ترس به دل مردم انداخت بابت کراهت اسم بیماری . واقعا فرهنگ غنی داریم بابت روشن سازی افکار ملت ....  

یادمه دوران دانشجویی یه بار توی مرکز بهداشت بودم که یه زن و شوهر جوونی که یه بچه ی نه ماهه تو بغلشون بود وارد شدن . بعد از قد و وزن نوزاد و ثبت در اوراق مربوطه ، حالا نوبت این بود که با مادر در مورد تنظیم خانواده و الباقی مسائل صحبت کنم . به نظر من در این مورد نباید برای مادر ِ تنها آموزش داشت . چون یک طرف این قضیه پدر خانواده ست .خلاصه در مورد روش پیش گیری از مادر سئوال کردم و اون بنده ی خدا با یک جور شرم و حیایی بیان کرد که هیچ روشی نداره !

خیلی سریع و تیتروار از خطراتش گفتم و در نهایت راهنمایی های لازمه برای یک روش مناسبُ براش شرح دادم . مرد دو قدم عقب تر ایستاده بود و به حرفام گوش میکرد . در نهایت خانم گفت نمیدونم کدوم یکیُ انتخاب کنم . خلاصه زن و شوهر به کوریدور رفتن تا مشورتی داشته باشن . همین بین یکی از دوستان گفت " آوا تو چه رویی داری ؟! چطور تونستی جلوی اون آقا این همه حرفهای خاک بر سری بزنی " البته از نگاه ایشون خاک بر سری بود . فکر نکنم هیچ دانشگاهی چیزهای خاک بر سری رو بی دلیل یاد بدن . بهش گفتم " تویی که مثلا تحصیل کرده ی این رشته هستی همچین فکری داشته باشی دیگه از عوام چه انتظاری میره " ! خلاصه اون خانم به اتفاق همسرش تصمیم گرفتن و چیزهایی که لازم بود تحویل گرفتن و رفتن ... :) 

گاهی فکر میکنم به شعورمون بدجوری توهین میشه . واقعا در مورد تنظیم خانواده دو ///لت در مورد مردم چه فکری کرده ؟؟؟ واقعا فکر میکنن مردم هنوز به اون درجه از فهم و درک نرسیدن که خودشون تصمیم بگیرن با توجه به شرایط مالی و خونوادگی و حتی جامعه شون تصمیم به بی فرزندی ، تک فرزندی یا چند فرزندی بگیرن ؟؟؟  

اینجاست که میگن حرف حرف میاره ها ! با فیلم مستانه شروع کردم و ادامه ی حرفام به کجا رسید . اعصابم بهم میریزه وقتی میشنوم تو مراکز بهداشت دیگه خدمات مربوطه در رابطه با تنظیم خانواده مثل گذشته ارائه نمیشه :( 

 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۵۵
  • ** آوا **
۲۰
اسفند
۹۳


 

* خـلاصه امروز ساعت 04:22 صبح موفق شدم رمانی که هشتم همین ماه به دستم رسیدُ تموم کنم . البته لازمه ذکر کنم که تا دیروز غروب تنها 13 صفحه شُ خونده بودم و الباقی کتاب 290 صفحه ایُ از دیشب شروع کردم و در نهایت دم دمای صبح تموم شد . داستان افت و خیزهایی زیادی داشت . یه جاهاییشُ نویسنده خیلی موشکافانه توصیف کرده بود طوری که حس میکردم لابد این همه تاکید و توصیف ، در چند صفحه جلوتر اثر خودشُ نمایان میکنه . ولی بعد دیدم نه ! انگار در همون اوج تموم شده و بعد از اون به کل نادیده گرفته شد . ولی در مجموع خوب بود . ما بین تمام رمان های خارجی که خوندم ، خوندن یه رمان ِ ایرانی میتونست تنوع خوبی باشه .  برای من جذاب بود چون نویسنده ی کتابُ چند سالی هست که می شناسم . 

** داییجون و زندایی امروز به منزلشون برمیگردن بعد از ناهار باید برای استقبال از زائرین عزیزمون بریم . خدایا شکرت که عزیزانمون به سلامت به وطن برگشتن . انشالله همه ی دوستانی که زیارت ِ حرم سید الشهدا (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) آرزوی قلبیشون ِ هر چه زودتر به آرزوشون برسن . 

*** عـموی محمد دچار مشکلی شد که در نهایت باعث شد بر اثر بالا رفتن فشار چشم و در نتیجه خونریزی ، چشم چپش تخلیه شه ... چند روزی هست که ایشون از تهران به منزل خودشون برگشتن و تصمیم داریم برای عیادتشون بریم ولی بهخاطر کلاسهای محمد تا بحال میسر نشده . به احتمال زیاد برای فردا به عیادتشون میریم ولی مشکل اینجاست که از تصور دیدن اون چهره ی دوست داشتنی با تغییرات اجباری، ترس به دلم میفته . نمیدونم عکس العملم بعد از دیدنشون چطوره ... امیدوارم که چشم راستشون دچار مشکلی نشه ... 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۳۰
  • ** آوا **
۱۷
اسفند
۹۳


 

فیلم "شیار۱۴۳" واقعا زیبا بود. بعد از مدتها خلاصه یه فیلم ایرانی به دلم نشست. مخصوصا بازی زیبای مریلا زارعی... صحنه ای که با پای برهنه تو کوچه راه میرفت . یا اونجا که جلوی آزاده نشسته بود و به حرفاش گوش میداد. طریقه ی نشستنش.... نگاه کردنش.... اضطرابی که در حرکاتش به چشم میاد.... همه و همه باعث شد تا این فیلم برای من انقدر جذاب بشه. توصیه میکنم حتما ببینید !


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۵
  • ** آوا **
۱۷
اسفند
۹۳


 

* نــسبت به شروع سال جدید هیچ حسی ندارم . کلا چندین و چند ساله با عید مشکل دارم . هیچ حس و حالی نسبت بهش ندارم . گاها که می بینم یه سری انقدر شور و نشاط برای رسیدن سال جدید دارن عمیقا به فکر فرو میرم " پس چرا من انقدر نسبت به فرارسیدن عید خنثی و سردم ؟ " امروز [شنبه] وقتی کامنت دزیره رو تائید می کردم دیدم ای داد به همین راحتی رسیدیم به تاریخ 16 اسفند و دو روزه که به نیمه ی دوم آخرین ماه سال رسیدیم . شاید باورتون نشه ولی من هنوز نه به تقویم نگاه انداختم و نه یه حساب سرانگشتی کردم که ببینم سال تحویل چه روزی از هفته ست :(

امروز به دوستان پیام دادم که تو رو خدا بیاین غیرتیم کنین برم پی خونه تکونیم ... بعد اصلا منتظر نموندم که حالا کسی پیدا میشه رگ غیرتمُ به جوش بیاره یا نه . خودم رفتم و دست بکار شدم و از اتاق یاس شروع کردم . پرکارترین بخش خونه مون اتاق ِ یاس ِ . جای کتایون خالی تا ببینه امروز چه خونی به دلم شد ... :(

تغییر خاصی نتونستم به چیدمان وسایل بدم . تنها کار مفیدی که کردم این بود که میز کامپیوترُ جابه جا کردم و به این ترتیب جلوی پنجره ی اتاق یاس به کل باز شد .( میز کامپیوتر قبلا دقیقا زیر پنجره بود ) 

پنجره ای که چشم اندازش بی نظیره . وقتی محمد و یاس برگشتن از این چیدمان جدید کلی ذوق کردن . حالا وقتایی که تنها شدم میتونم برم تو اتاق یاس روی صندلی راک بشینم و در حالیکه کتابی مطالعه میکنم از اون منظره ی زیبا هم لذت ببرم :)

 

وسطای کار از بس آفتاب به اتاق و ایضا" سرم تابید شدیدا سر درد شدم . محمد رفت و برام قرص آورد . لیوان آبُ به دستم داد و منم تا تهشُ سر کشیدم :دی بعد به دست محمد که به سمتم درازشده بود نگاه کردم که دیدم ای داد قرص آکسار تو دستش مونده و همینطور منُ نگاه میکنه و میخنده . بنده ی خدا دوباره لیوان خالیُ برد از آب پر کرد و برگشت . اینبار اول قرصُ گذاشت تو دهنم و بعد لیوانُ داد به دستم :دی ! خب تشنه م بود . ضمنا دستکش به دستم  بود . این توضیح کوتاه واسه اینکه یه وقتی نگین چرا خودت قرصُ نذاشتی توی دهنت :دی

** پـنجشنبه 14 اسفند ماه : بعد از ظهر بلافاصله بعد از خرید مغز گردو راهی خونه ی مامان شدم و تا ساعت هشت شب دو نفری ( من و مامان) در حال آماده کردن مغزگردو و سبزی برای مرغ ترش و این چیزا بودیم . بعد از شام وقتی برگشتم خونه انقدری کار کردم که بسته های آماده رو داخل فریزر بچینم و بعد بیهوش شدم . یاس برای خواب خونه ی مامان اینا موند. 

*** جـمعه 15 اسفندماه : نزدیکای ظهر رفتم دنبال یاس . برای درس مطالعات اجتماعی باید پاورپوینت درست میکرد که کار تایپ بخشی از مطالبُ من به عهده گرفتم ولی الباقی کاراشُ خودش کرد . بین کار وقتی میدیدم چطور روی افکت ها فوکوس کرده تا افکت مناسبی رو انتخاب کنه خنده م گرفت . از اینکه دوران ما چطور بوده و حالا چطور ... من خودم به شخصه پاورپوینتُ توی دانشگاه (واحد آی تی ) یاد گرفتم . بعد این بچه ها الان افکت پاورپوینتُ با وسواس انتخاب میکنن . خدایا شکرت !!! انشالله که روز به روز پیشرفت عزیزانمونُ شاهد باشیم . 

بعد از ناهار به اتفاق یاس رفتیم دنبال مامان تا بریم خونه ی پریسا اینا . تا ساعت هفت و نیم اونجا بودیم و دست جمعی خیلی از کارها رو پیش بردیم . باباجون که اومد ، دیگه خداحافظی کردم و به اتفاق یاس برگشتیم خونه .

 + پریسا اینا سه تا بچه ن . یه خواهر و دو تا برادر . برادر بزرگتر [البته از پریسا کوچیکتره] چند سالی هست که رفته فرانسه . موندن یه خواهر و برادر . این مدت که میرفتم خونه شون تا کمی برای انجام کارهای اسباب کشی به پریسا کمک کنم ، یهویی وسط کار بهش میگم " پریسا فکر کن تو هم پسر میشدی ؟" میخنده و میگه " بیچاره مامانم . خیلی تنها میشد ( آخه مامانشم تک دختره ) "  ! گفتم " اونوقت کی الان میخواست این همه بشور و بساب کنه و وسیله ببنده ! تازه اونوقت منم نمیومدم کمک " بعد دو نفری میخندیم و  حرفامون مسخره وار ادامه پیدا میکنه ... 

همینطور که در حال شستن کشوهای فریزر هستم پریسا دونه دونه پسته پوست میگیره ومیذاره توی دهنم . یکی من ، یکی تو ...

آدم باید یه دوست به خوبی ِ پریسا داشته باشه ، تا همیشه ، دلش گرم باشه ... ! مثل من ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۲۰
  • ** آوا **
۱۳
اسفند
۹۳


 

* هـمینجوری دلم خواست بیام اینجا بنویسم اگه خدا بخواد تا دقایقی دیگه به اتفاق یاس به سمت نوشهر حرکت میکنم و به امید خدا فردا قبل از ظهر برمیگردم تا یاس به کلاس زبانش برسه ... 

+ دوستتون دارم .... :)

.

.

.

بعدا نوشت آوا : 

پنجشنبه ساعت 09:35 

برگشتم خونه :)

 

 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۳۵
  • ** آوا **
۱۲
اسفند
۹۳


 

* یـکشنبه 10 اسفند ماه :

بعد از اینکه محمد از کلاس برگشت رفتم خونه ی پریسا ! مامان اونجا بود و به اتفاق اونها در حال جمع کردن وسایل بودن . یه ساعت بعد به اتفاق پریسا مامانُ رسوندم خونه شون و مجدد خودم برگشتم اونجا . درگیر اسباب کشی بودن ... هرگز یادم نمیره سال قبل برای جابه جاییمون پریسا چقدر کمکم کرد . این روزها از باب وظیفه همراهیشون کردم بلکه لطفی که بهم داشت یه جورایی جبران شه . نزدیکای نه شب بود که داییش بار دومُ به پشت ماشین بست و منم تو ماشینُ تا جایی که میشد وسیله ریختم و به اتفاق پریسا و مامانش راهی شدیم . ولی قبلش رفتیم به دو تا داروخونه ی شبانه روزی شهرمون تا کمی داروی تقویتی و سرم برای پریسا و داداشش بگیرم ولی متاسفانه هر دو جا از دادن سرم امتناع کردن و با تعدادی آمپول تقویتی راهی شدیم سمت منزل جدید . به محض رسیدن آمپول حمیدُ زدم و مجدد با پریسا برگشتیم خونه ی قبلی . برای شام تخم مرغ نیمرو خوردیم که خداییش بهم چسبید . بعد هم تا ساعت دوازده و نیم شب دو نفری وسایلُ تا جایی که میشد جمع کردیم و فرشهارو جمع کردیم و چسب زدیم . ساعت دوازده و نیم بود که دیگه با ترس و دلهره راهی ِ خونه شدیم . وقتی برگشتم محمد و یاس خواب بودن ...

** دوشنبه 11 اسفند ماه :

برای ناهار خورش کرفس بار گذاشتم و نزدیکای یازده بود که مامان ِ پریسا اومد خونه مون . نزدیکای دوازده یه کاری براش پیش اومد که مجدد رفت سمت مرکز شهر . ازش خواستم هر زمان کارش تموم شد برای ناهار برگرده خونه مون . خلاصه 5 نفری ناهارمونُ خوردیم و اینبار از محمد خواستم که ما رو برسونه خونه ی پریسا اینا . سر راه مادرشُ دفتر وکالت پیاده کردیم و خودمون رفتیم خونه شون . محمد یه ساعتی کمکمون کرد و بعد به اتفاق یاس رفتن برای کلاس زبان . منم موندم با پریسا به شستشوی یخچال و فریزر و گاز و الباقی کارها ... دیگه تا داییش دومین بارُ ببره تا حد خیلی زیادی از کارها پیش رفت . حدودا هفت و نیم بود که دیگه خداحافظی کردم و برگشتیم خونه . سریع یه لقمه شام خوردیم و راهی محل شدیم تا از دایجون و زنداییم که برای روز بعد راهی سفر زیارتی به کربلا بودن خداحافظی کنیم . تمام فامیل اونجا جمع بودن . بعد از خداحافظی از داییم و همسرش رفتیم خونه ی مسیب دایجونم تا یه شب نشینی هم اونجا داشته باشیم . ساعت نزدیکای یازده و نیم شب بود که راهی شدیم . سر راه رفتیم خونه ی جدید پریسا اینا و سرمی که مادرش تهیه کرده بودُ به همراه ویتامین ب کمپلکس به حمید تزریق کردم و آمپول تقویتی پریسا رو هم زدم و ما را بخیر و آنها را به سلامت ... 

*** سـه شنبه 13 اسفندماه :

بدنم به شدت کوفته ست . کار این چند روزمون سنگین بود و بیشتر فکرم درگیر این ِ که منی که کمتر فعالیت داشتم انقدر بدنم درد میکنه حالا پریسا در چه حالیه . البته ناگفته نمونه که دیشب حباب کلی مشت و مالم داد :دی ! ولی پریسا .... بمیرم . حسابی خسته شد . امروز غروب باهام تماس گرفته میگه " آوا سرگیجه گرفتم نمیدونم از کجا شروع کنم به جمع و جور کردن . ولی امروز نتونستم هیچ کاری کنم و فقط دلم میخواد بخوابم " بنده ی خدا یه اسباب کشی یهویی و بی برنامه داشتن . حسابی بهشون فشار اومد ... 

غروبی خواهرم اومد خونه مون . یه ساعتی پیشمون بود هر چی گفتم برای شام نموند . 

 

+ با همکارای سابق بخش تو یک گروه وایبری کلی حرف زدیم . اون بین فهمیدم که دیشب توی استان گیلان (اگه اشتباه نکنم طالش ) یه پرستار خانم خیلی جوون بر اثر تصادف و آتش سوزی آمبولانس جان به جان آفرین تسلیم کرد . روحش شاد ... 

دو تا از بیمارهای ثابت و در واقع بیماران پیشکسوت بیمارستان شهرمون هم فوت کردن . ورود به گروه همکاران با خبر فوت سه عزیز همراه شد . خدا بخیر بگذرونه . 

آقای طالشی و جناب شعبان نشتایی انشالله که خداوند رحمتتون کنه . 

شنیدن خبر فوت افرادی که می شناسم این روزها خیلی دپرسم کرده ...

 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۵
  • ** آوا **
۰۹
اسفند
۹۳


 * پـنجشنبه بعد از ظهر مراسم چهلم ِ شوهر عمه م بود . بعد از شرکت در مراسم به اتفاق قاصدک [دختر داییم] برگشتیم خونه و غروب هم دختر خاله م به جمعمون اضافه شد . برای شام ما سه نفر تنها بودیم . یاس به اتفاق مامان و رها و ابجی بزرگه در جشنی شرکت داشت و محمد هم بعد از رسوندن ما به خونه برگشت سمت محل تا شبیُ با افوام سر کنه . بعد از صرف شام سه نفری رفتیم و گشتی داخل شهر زدیم . آخره شب یاس برگشت خونه ولی محمد همونجا موند . جمعه صبح علاوه بر مهمونهایی که از شب قبل بودن رها و به همراه همسرش و مانی اومدن ولی هر چه اصرار کردم برای ناهار بمونن نموندن و بعد از یه روز نشینی یک ساعته برگشتن خونه ی مامان و قرار شد برای شام ما به اتفاق بریم خونه ی مامانم . 

بعد از ظهر زودتر راهی شدیم . کلی دخترا آتیش سوزوندن و تو سر و کله ی هم زدن :) مامان مشغول تهیه ی شام بود که با خبر شدیم همسایه ی مامان اینا حالش بد شده . مامان و رها رفتن و کمی بعد رها با من تماس گرفتم که " آوا خودتُ زود برسون " . رفتم و دیدم بنده ی خدا تموم کرده . تمام بنض ها و مردمک چشمهاشُ چک کردم . آینه جلوی دهانش نگه داشتم . سینه شُ لخت کردم و با چشمهام زوم کردم روی قفسه سینه و شکمش ... هیچ نشونه ای از حیات درش دیده نمیشد . اندام های تحتانی سر و سیانوزه . نوک بینیش هم زرد و سرد شده بود . آروم فکشُ به سمت بالا گرفتم و با دست نگه داشتم . زبونم لال شده بود . تموم خونواده ش به دهنم نگاه میکردن که من چی میگم .... گفتم شرمنده م ولی هیچ نبضی حس نمیکنم . خانومش جلوی من زانو زده بود و میگفت " آوا جان بگو چیکار کنم ؟؟؟؟ " نمیدونستم چطور باید بهشون بگم که این بنده ی خدا تموم کرده . به سر و صورت همسرش دست میکشید میگفت " وای اینکه بدنش گرمه " دختراش گریه میکردن به من میگفتن " تو رو خدا یه کاری کن . بابام تنش گرمه " ! به پسرش گفتم با 115 تماس بگیرین بیان، بهتون بگن باید چیکار کنین . با یه روسری فکشُ بستم و مامان هم پاهاشُ کنار هم گذاشت و بست . سرمُ ازش جدا کردم و رفتم داخل پذیرایی .... مغزم در حال ترکیدن بود . اکیپ 115 که اومدن مجدد علائمُ چک کردن و با تاسف سرشونُ تکون دادن و گفتن " خدا رحمتش کنه " آنژیوکتُ از دستش باز کردن و فرمُ پر کردن و رفتن .... دیگه ما موندیم و خونواده ی داغداری که هنوز باورشون نمیشد تن گرم و بی جون باباشون دیگه روحی نداره . وقتی بابا اینا در حال جابجاییش جنازه و پوشوندنش بودن اونا ضجه میزدن که آقای ک... روی بابام ملافه نکشید بابامون هنوز تنش گرم ِ !!!!!!! بعد هم انتقالش دادن به سردخونه ... شب وقتی برگشتم خونه با اینکه در زمان لمس بدنش هنوز بدنش گرم بود ولی باز با توجه به تردیدی که داشتم غسل کردم و  امروز صبح هم رفتیم برای تشییع .... انشالله که خداوند رحمان این بنده ی خدا رو مورد آمرزش و رحمت بی حد خودش قرار بده . روحش شاد ....  

** مـهمونام امروز صبح رفتن . نبود این چند روزمُ به حساب بی معرفتی نذارین . خیلی سرم شلوغ بود . جدای از این دلم میخواد همت کنم بشینم برای ارشد بخونم برای همین نمیتونم زیاد اینجا باشم . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۰۱
  • ** آوا **
۰۸
اسفند
۹۳


 

* دو سه روز قبل به پیشنهاد استاد موسیقی ِ یاس رفتیم تا به اتفاق ایشون ساز یاس رو عوض کنیم . استادش در حال کوک کردن ساز بود و یاس با حسرت به کاور ویلون قبلی که روی میز صاحب مغازه بود نگاه میکرد و میگفت دوست دارم سازمُ نگه دارم . تا اینکه استادش ویلون جدیدُ به یاس سپرد تا یاس هم امتحانش کنه . به محض اینکه آرشه رو روی سیم کشید فروشنده سرشُ از توی دفتر دستکش بلند کرد و در حالیکه لبخند به لب داشت با کلی ذوق یاسُ تشویق کرد . پرسید چند وقته که کار کرده ؟ وقتی گفتیم هنوز سه سال نشده با ذوق بیشتر گفتی احسنت . واقعا لذت بردم وقتی صدای ویلونُ در آورد . مطمئنم که خیلی زود برای خودش استادی میشه . به محمد میگم حالا که میدونیم یاس در زمینه ی موسیقی علاوه بر علاقه ، استعداد هم داره باید به هر شکلی که هست شرایطُ برای پیشرفتش فراهم کنیم . اونم باهام موافقه :) بعد از اینکه یاس کمی نواخت با خوشحالی گفت مامان من اینُ خیلی دوست دارم . قبلی رو بفروشید :)))) صدای ساز قبلی و ساز جدیدش زمین تا آسمون با هم فرق میکنه . خوشحالم که وقتی ویلونُ قبلی ُ به فروشنده تحویل دادیم دیگه چشمهای پر از حسرت یاس دنبال اون نبود :) 

** یـکی از دوستان وبلاگی رمانش به چاپ رسیده .کتابشُ از شهر کتاب اینترنتی خریداری کردم . بسته ی پستی امروز به دستم رسید . هنوز نخوندمش . ولی برام جالبه که داستان کسی که چند سال نوشته هاشُ توی وبلاگ و حالا در fsceبوک دنبال میکنم و بخونم . 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۱۶
  • ** آوا **
۰۳
اسفند
۹۳


* از صبح زود [ روز شنبه] هوا دچار تغییرات جوی خطرناکی شد . وزش باد شدید . خیلی شدید . صدای هو هوی باد یه طرف و افت شدید دما هم مزید بر علت شد که یه گوشه بشینم و در حالیکه توی خودم مچاله شده بودم از سرما و ناگفته نمونه صدای وزش باد بلرزم ... نزدیکای ظهر بود که در تراسُ باز کردم تا ببینم بیرون چه خبر که متوجه شدم یک لنگه از دمپایی تراس و موکت جلوی در نیست . توی حیاط هم خبری نبود (البته از بالا نگاه کردم ) با محمد تماس گرفتم و گفتم وقتی برمیگردین خونه توی پارکینگ دنبال گم شده هامون بگرد . ده دقیقه بعد محمد و یاس در حالیکه یه تیکه موکت و یه لنگه دمپایی توی دستشون بود وارد خونه شدن . وقتی دمپاییُ روی بالکن میذاشت گفت " آوا اون یه لنگه ش کو ؟" گفتم همونجاست ! یه گوشه گذاشتمش باد نبره :/ ولی اگه شما اینجا دمپایی دیدی ما هم روی تراس خونه مون دیدیم ..... :دی سرمونُ خم کردیم ! دیدیم بلــــــــــــــه یه لنگه دمپایی به همراه خاک انداز توی باغ همسایه بغلی که فاصله ی دیوارشون از بالکن ما حدودا 5-6 متری میشه افتاده ... اونم وسط باغچه شون . چیزی حدود 9 متر دورتر از بالکن ما ... کلا ریسه رفتیم . داشتم تصور میکردم دمپایی و خاک اندازمون در هوا افتان و خیزان می رفتن :دی !!! 

** بـعد از ظهر یاس کلاس ویلون داشت . به اصرار محمد قرار شد من یاسُ برسونم کلاس . کمی زودتر رفتم تا ماشینُ گرم کنم . مجبور بودم ماشینُ کمی جابه جا کنم تا از پل جلوی خونه مون برم توی جاده . ماشینُ عقب کشیدم و نزدیک در حیاط موندم تا یاس خودشُ برسونه . یاس هنوز داخل ماشین نشده بود که یکدفعه یه Dish با پایه های سنگین و فلزیش از پشت بوم ساختمونمون که شش طبقه ست درست جلوی پای یاس کنار گل گیر ماشین محکم خورد زمین . برای لحظه ای هر دومون رفتیم تو شوک . یاس حسابی ترسیده بود . بمیرم ! اگه یاس تنها دو وجب جلوتر بود ........ خدایا شکرت !!!!! بقول شادی جان باید فقط بگم خدارو شکر که بلا از سر دخترم رفع شد . یاسُ به کلاسش رسوندم . برعکس همه وقت امروز کلی جای پارک پیدا میشد ولی از ترس اینکه نکنه از آسمون بلایی بر فرق سر من و ماشین نازل شه برگشتم سمت خونه . اون Dish با لب و لوچه ی کج و معوجش همینطور همراه باد اینور و اونور میرفت . کشون کشون بردمش انداختمش تو پارکینگ و یه سنگ بزرگ هم گذاشتم روش تا یه جا ثابت بمونه . ولی از شدت سرما دستام کرخت شده بود نشد از براتون عکس بگیرم ... 

+ در حال حاضر از شدت وزش باد کم شده . سوزش هوا شدیده . آسمون هم صاف و مملو از ستاره ... !!!


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۴۰
  • ** آوا **
۰۲
اسفند
۹۳


* اومدم چند تا دونه عکس آپلود کنم تا توی وبلاگم ثبت کنم که از طریق پیکوفایل به یه سایت رایگان دیگه جهت آپلود هدایت شدم . چند تا از فایلهای تصویری زیباشونُ دیدم . نقاشی روی آب . نفاشی با آب و چند خاصیت عجیب از آب و ... کمی بعد به فایلهای تصویری دا.غش (غ=ع) رسیدم . دیدنشون حسابی منُ بهم ریخت و حال نسبتا خوشمُ ناخوش  کرد . الان یه جایی درون قفسه ی سینم درد میکنه و تیر میکشه . من از این وحشی ها واقعا می ترسم ... ! خدا لعنتشون کنه .... تمام ذوقم برای نوشتن ِ بعد از چند روز درجا خشکید . ولی چون عکسها رو آپلود کردم ثبتشون میکنم . لطفا برید ادامه ی مطلب ...

  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۳۶
  • ** آوا **