MeLoDiC

بایگانی فروردين ۱۳۹۱ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

۳۱
فروردين
۹۱


 

یارب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین

دُر یکتای که و گوهر یک دانه ی کیست ؟!

گفتم آه از دل دیوانه ی حافظ بی  تو

زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست ....

+ امروز دومین جلسه ی کلاس موسیقی یاس بود ! من و حباب هم باهاش رفتیم ...

یه چیزی تو درونم هی قلقلکم میده . دلم میلرزه وقتی صدای نوای سازی رو می شنوم . یه جور حس خفگی بهم دست میده وقتی سهمی ازش ندارم ...

برای جلسه ی بعدی باید براش کتابی رو تهیه کنم و برای همین میریم " شیدا " ... باز هم من هستم میوووووون کلی ساز ! سخته ازشون دل کندن . روح دلمُ اونجا میذارم و میام بیرون . باز من هستمُ همون حس خفگی ...

با خودم میگم حالا که برای من نشد ایکاش یاسی واقعا بتونه تو این دنیای بزررررررررررررررررررگ روح نواز پیشرفت کنه !

میگم یاسی امروز چیو بهت یاد داد ؟

میگه چهار ضربُ

میگم خب چطوری بود ؟؟؟

میگه یک و دو و سه و چهار و ...همراه با حرکت پاهاش ...

چی میشد یکی هم زمان ما ذوق نشون میداد و ... 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۴۶
  • ** آوا **
۳۱
فروردين
۹۱


چند شب قبل خواب دیدم که از این بخشی که هستم منو منتقل کردن به یه بخش دیگه :( خیلی حس بدی بود . رفتم پیش سرپرستار فعلیمون و بهش میگم " برای چی درخواست جابه جایی منو دادین ؟ " با گریه !

اونم باهام گریه میکنه و میگه " دست من نبود . مترون این طور صلاح دیده "

وقتی از خواب بیدار شدم تو شوک بودم . وحشت اینکه بعد از این چند ماه که هم با بخش و هم با پرسنل بخش یکی شدم و حالا به هر دلیلی بخوان منو جابه جا کنن وحشت بدی به جونم انداخته بود . بخصوص اینکه از خوابهای خودم گاهی خیلی می ترسم !

اونروز با ترس وارد بخش شدم . همش منتظر بودم که یکی بیاد و بهم خبری بده از اینکه برای ماه جدید باید برم به یه بخش دیگه . به محض اینکه وارد تریتمنت شدم یکی از همکارام بهم گفت " آوا خبر داری فلانی رو دارن انتقال میدن به یه بخش دیگه ؟ " تعجب کرده بودم ! گفتم " نهههه " من خواب دیدم منو منتقل میکنن . خندید گفت " خانوم ... (سرپرستارمون ) عمرا نمیذاره تو بری یه بخش دیگه "

خلاصه که شکر خدا این خوابم اینطوری تعبیر شد و یکی از پرسنل که کم کار بود به درخواست سرپرستارمون به یه بخش دیگه انتقال داده شد .

حالا چی شد که بعد از این چند شب یهویی اومدم خوابمُ تعریف کردم !

دیشب خواب دیدم وبلاگمُ حذف کردم . بعد یکی از دوستان که نمیدونم کی بوده اونو ثبت کرده و کلی گله و شکایت که چرا این کارو کردی آوا . جالبش میدونین چی بوده ؟ اینکه نظرات اون پست به شکل عجیبی بیش از اندازه بوده و کلی اسم ناآشنا هم نظر داده بودن و شاکی بودن ...

الان به دو چیز فکر میکنم !

اول اینکه من چرا وبمو حذف کرده بودم ؟

+ این خوابم چطور میخواد تعبیر شه ؟

تهدید آوا : می کشمتون اگه بخواین وبتونُ حذف کنین :دی

+ دارم یه ترانه گوش میدم ! با این مضمون ...

اگر مانده بودی تو را به عرش خدا می رساندم

اگر مانده بودی تو را تا دل قصه ها می کشاندم

اگر با تو بودم ! به شبهای غربت که تنها نبودم

اگر مانده بودی ! ز تو می نوشتم تو را می سرودم ...


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۹۱ ، ۱۱:۰۲
  • ** آوا **
۳۰
فروردين
۹۱


این چند روز خیلی چیزا بود که میشد ثبت کرد ولی مهم ترین چیزی که نبود " حس نوشتن " بود :)

+ یه سیستم دارم توپ . از اون توپایی که پنچر شده باشه و حتی گربه کوره ی همسایه هم نگاش نمیکنه :(

جمعه ۲۵ فرودین ماه :

شب کار بودم و مسئول شیفت . شکر خدا شیفت خیلی خوبی داشتیم و از این مهم سربلند نائل شدم .

شنبه ۲۶ فروردین ماه :

وقتی برگشتم خونه جمع و جور کردم و سیروس ( یکی از آشناهامون که راننده هست ) اومد دنبالم و برای دو روز راهی شهر و دیار رهاجون شدم و این دو روز در جوار مانی عزیزم بسی مشعوف گشتم و ماچ ماچش کردم . !

+ یکشنبه ۲۷ فروردین ماه :

ظهر محمد به اتفاق یاسی اومدن ! غروب یکشنبه بعد از هماهنگی با روشنک چشم قشنگم رفتم بیمارستانشون و دیدمش ! ده دقیقه ای موندم پیشش ولی در نهایت با کلی حس شرمندگی از اینکه وقت کاریشو گرفته بودم از هم خداحافظی کردیم ... بماند که طی این ده دقیقه چند بار همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم و دست همو رها نمیکردیم .

بعد از این دیدار مجددا رفتم خونه ی رهاجون و مجددا راهیه شهر و دیار خودمون شدیم و برای شام به اتفاق مامان اینا و آبجی بزرگه و شوهرش و گل پسر رفتیم خونه ی حباب اینا . خیلی خوش گذشت .

+ دوشنبه ۲۸ فروردین ماه :

 صبح کار بودم ولی با یکی از همکارام تغییر شیفت دادم و من عصر کار شدم ! یه شیفت بسیار بسیار مزخرفی داشتیم .

+ سه شنبه ۲۹ فروردین ماه :

شب کارم ! ولی از اونجاییکه امروز قرار بر این بود که کنفرانس ماهانه اجرا شه ظهر باید میرفتم بخش . یه ساعت و نیم اضافه کاری داشتیم ! مجدد برگشتم خونه و بعد از ظهر دوشی گرفتم و ساعت ۱۸:۳۰ برای شروع یه شب کاری دیگه راهی بیمارستان شدم . اینم یه دونه از اون شیفت های درب و داغون بود که در نهایت بازم یه فوتی داشتیم که حسابی درگیرش شدیم . خدا رحمتش کنه .

به محض اینکه اون بنده خدارو راست و ریست کردیم یه وقتی دیدم که من دیگه روی پاهای خودم بند نیستم و نهایتا رفتم زیر سرُم تاکمی رو به راه اومدم و صبح خودمو به زور کشوندم خونه و بعد از یه دوش سرپایی خوابیدم تا ساعت ۱۵:۰۰ .

.........

+ امشب قراره که حباب بیاد خونه مون :)



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۳۰ فروردين ۹۱ ، ۱۶:۴۹
  • ** آوا **
۲۵
فروردين
۹۱


گاهی اوقات یه کلمه ...

یا شاید یه آهنگ !

یا قطعه ای از یک شعر ...

یا گاهی یک حرکت آشنا ...

و یا هر چیز دیگه ای میتونه دقیقا تو رو بندازه وسط خاطراتی که ....!

مرور اون دست خاطراتی که برام شیرینن و به یاد موندنی همیشه برای من دلنشینه .

حتی اگر یه *قطره اشک یا دلتنگی یاداوره اون خاطرات باشه .

سر بسته نوشتم ! برای خودم و ...

خواهری امشب مهمون داره و از من امداد طلبیده ! منم که نمیتونم بهش بگم نمیشه و شب کارم و باید عصر استراحت کنم تا شب جون داشته باشم بیدار بمونم . آخه ناراحت میشه . بعد از اینکه این پست رو ثبت کردم میرم خونه شون تا کمی بهش کمک کنم و بعد از اونجا برم بیمارستان .

+ امشب مسئول شیفتم !

گوشتو بیار جلو .... " نمی دونم چرا دلهره دارم  "

نیازمند کلی انرژی مثبتم . خواهشا ارسال کنید :)

من همیشه اشکهامو دوست دارم ! چون هنوز تمساحی نشدن


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۵ فروردين ۹۱ ، ۱۴:۴۶
  • ** آوا **
۲۰
فروردين
۹۱


+ از اول " آخرنوشت " ...

من و تنهایی و سه تار و یاد ...

چهره ی بعضیا دیدن داره وقتی میان و وبلاگمو باز میکنن و با این آهنگ رو به رو میشن !  

مرسی گلی جونم 

حالا که این آهنگُ باز می تونم بشنوم انگاری این قالب هم داره به دلم می شینه ! فقط ایکاش رنگ زمینه ی کادرش سفید بود ... حالا برای اونم به کمک دوستای ماهم یه فکری میکنم :)


+ جمعه ۱۸ فروردین ماه :

ساعت ۱۸:۴۵ وارد محوطه ی بیمارستان شدم و به محض ورودم شنیدم که کد زدن . کد ۹۹ !

اونایی که نمیدونم بدونن که کد ۹۹ یعنی گروه احیای قلبی - ریوی باید بالای سر بیماری حاضر شن تا با ماساژ قلب و تنفس مصنوعی و گاها شوک اونو به زندگی برگردونن .

وقتی این کد اعلام میشه در هر شرایط کاری که باشی یهویی دلت می لرزه و ناخودآگاه میگی " وای خدایا به خودش و عزیزانش رحم کن "

رسیدم جلوی تلفنخونه و تایمکس زدم و از مسئول تلفنخونه می پرسم " نمیدونی جوون بوده یا پیر " ؟

میگه : مگه نمیشناسیش ؟ همکار اورژانستون بوده . ظاهرا تصادف کرده ! اسمشو میگه ... دستام یهویی یخ کردن . می شناسمش . اگه یادتون باشه یه بار گفته بودم اومده تو بخش بهم گفته بود " بعد از شیفت باهاتون کار دارم ! " ولی بنده خدا دیگه هم نیومد بگه کارش چی بوده ! همون ...

شکر خدا حالش خوب شد و هنوز زندگی براش جریان داره .

نتیجه ی این اتفاق این بود که " دوست جونم " وقتی فهمید تا خود صبح اشک ریخت و هر کاری کردم آرومش کنم موفق نشدم .

خدایا خودت نه به اصرار اونا بلکه به صلاحشون هر چی هست رقم بزن . تقدیری که به زور و اصرار رقم بخوره نهایتا به تقصیر ختم میشه . اینو براشون نخواه ...

به دلایلی نمیتونم واضح تر از این توضیح بدم . شاید " دوست جونم راضی نباشه " ! فقط در حدی نوشتم که بعدها وقتی تو خاطراتم قدم زدم یادم بیاد اون شب چه اتفاقایی افتاد .

+ شنبه ۱۹ فروردین ماه :

محمد چندتایی بلدرچین خرید و از اونجاییکه دلمون نمیاد اینجور چیزارو تنها تنها بخوریم یه دونه مرغ خریدیم و رفتیم خونه ی خاله جون تا اونجا دور هم بلدرچین و جوجه کبابی بزنیم بر بدن  اولین بار بود که کباب بلدرچین میخورم ( کلا اولین بار بود که بلدرچین میخوردم . اینجوری صحیح تره ) خوشمزه بود ! حالا اینبار میخوام وقتی خریدیم باهاش شکم پر درست کنم . فکر کنم بامزه بشه !

داریم کم کم به تکرار روزهای مریضی م...دایجونم نزدیک میشیم . سالی که گذشت ... :(( دیروز وقتی رسیدیم جلوی خونه ی خاله جون به محمد گفتم " منو میبری سر مزار دلم بدجوری هوایی شده " گفت به خاله بگییم شاید اونم بخواد باهامون بیاد . گفتیم ! اومد... درد دل خاله جونم با داداشاش خیلی خیلی زیاد بود . وسط مزار جفتشون نشسته بود و گاهی سرشو رو سنگ مزار این میذاشت و ضجه میزد و گاهی رو سنگ مزار اون یکی ... وای خیلی دردناک آدم عزیزی رو از دست بده و بازم زندگی کنه ...

دیشب خونه ی خاله جون کلی از م... دایجون حرف زدیم . یهویی گفتم اصلا باورتون میشه نیست ؟! نگاش کنین ( و با دست به قاب عکسش که روی میز بود اشاره کردم ) چطور دستشو زده زیر بغلش و داره بهمون میخنده ؟! میشه حتی صدای خنده هاشو شنید . الان به نظرتون چی میگه ؟؟؟ 

بعد هر کدوم یه چیزی گفتن از زبون دایجونم .

محمد میگفت " پاک شورشو در آوردین "

پسرخاله م میگفت " ایشان دیوانه ان " ( اینا دیوونه ان - به زبون محلی )

یهویی یاسی زد زیر گریه !

خدایا یه قولی بهم میدی ؟! یا منو زودتر ببر یا در دَم ببر !  آره ! برات شرط گذاشتم . دیگه خود دانی ...

قالب وبلاگمو عوض کردم . راستشو بخواین اینجارو مثل خونه ی خودم میدونم دوست دارم همه چیش طبق میل خودم باشه واسه همین هم بود که تا بحال قالب رو عوض نکرده بودم و همینطور آهنگشو ... اونوقت پریشب یهویی تصمیم گرفتم قالب سرچ کنم و نتیجه ش شد تعویض قالب وبلاگم . ولی ناگفته نمونه وقتی به دلایلی تو بخش تنظیمات وبلاگم رفتم و خواستم تغییر توش بدم دیدم موقع تائید ارور میده و اینجوری شد که مجبور شدم " کدآهنگ مورد نظرمو " حذف کنم .

از دیروز که این اتفاق افتاده حالم به شدت گرفته . هم محمد کلی ذوق کرده و هم یاس ولی واقعیتش اینه من این آهنگ رو خیلی خیلی دوست داشتم . برای من چیزایی رو تداعی میکرد که ... :(

الان ! نه این قالب به دلم نشسته و نه نبود اون آهنگ ... حسم به نوشتن نیست .

بهم نخندین تو رو خدا . چکار کنم ؟! با اونها عجین شده بودم . اگه ممکنه راهنماییم کنین چطور میتونم اون آهنگ رو مجددا تو تنظیمات ثبت کنم :((


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۰ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۳۲
  • ** آوا **
۱۵
فروردين
۹۱


+ سه شنبه ۱۵ فروردین ماه (ساعت ۳:۳۰ صبح )

وقتی دستام در حال لرزیدن بود و از درد کمر و مچ دست به خودم می پیچیدم و روووووم نمیشد تو چشمای همراهان صبور اون بیماری که تموم امیدشون بعد از خدا به تلاش من و همکارم بود ولی نتونستیم امیدشون رو جواب بدیم ، نگاه کنم ! تو تنهایی و وحشت اون لحظات ، دلم یه آغوش گرم میخواست که دستاشو باز کنه و من رو تو بغلش بگیره و خیلی آروم تو گوشم زمزمه کنه " آوا تو کارتُ تموم و کمال انجام دادی ! " و با این حرف یه آرامش واقعی رو بهم ببخشه تا وجدانم آروم بگیره که من هر کاری که باید انجام دادم و هر چی در توانم بوده به کار بستم تا بیمار زنده بمونه . ولی در نهایت من موندم و مردی که خیلی آروم به خواب ابدی رفت .

شیفت شبکاری سختی داشتم . خیلی خیلی سخت ! الان هنوز هم کمرم درد داره و هم دستام ! هر چی تلاش کردیم به نتیجه ی مطلوبی نرسیدیم .

روحش شاد !

همیشه از این می ترسیدم که روزی نگاه دیگرون به دستهای من باشه تا بتونم واسطه ی معجزه ی خدا باشم ! دیشب این اتفاق افتاد و من شرمنده شدم . نشد ... اولین فوتی که من تو تیم احیای قلبی - ریوی ش بودم . ایکاش آخری باشه :(


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۵ فروردين ۹۱ ، ۲۳:۰۸
  • ** آوا **
۱۴
فروردين
۹۱


+ یادتونه میگفتم خوابهای من عجیب تعبیر میشن ؟!

دیروز بعد از اینکه وبلاگُ آپ کردم خواستم کمی استراحت کنم که خوابیدم ...

خواب دیدم تو اورژانس هستم . یه مناسبتی هست که نمیدونم چی بوده ! ولی اونچه که برام روشن بود این بود که اون لحظه یه مناسبتی داشته و به همون مناسبت درست وسط فضای اورژانس یه مکانی رو درست کردن که اونجابستنی رایگان میدن به مردم ! به عنوان شیرینی ! 

منو به عنوان مسئول این کار قرار دادن و از اونجاییکه خودم عجیب بستنی دوست دارم با کلی ذوق بستنی هارو به مردم میدادم ولی خودم اصلا ازش نخوردم :)

وقتی از خواب بیدار شدم با خودم فکر کردم یعنی تعبیر خوابم چی می تونسته باشه ؟! بعد با خودم گفتم شاید از اینکه امروز همه دنبال تفریح بودن و من اون زمان تو بیمارستان بودم ( مثلا بستنی ها رو لطفی از جانب خودم به مردم تعبیر کردم -آوا خودشیفته می شود ) این خوابُ دیدم .

تا گذشت و حدودای ۲۱:۳۰ مامانی باهام تماس گرفت که ببینه من کجام ! گفتم خونه بودم . پرسید کی اومدی خونه ؟ گفتم دقیقا ساعت ۱۴:۵۸ وارد هال شدم . چطور ؟

گفت امروز سه هزار که بودیم دعوا شد و وسط دعوا چاقوکشی هم شد که دو نفر مجروح شدن و آمبولانس اونارو آورد بیمارستان . میخواستم ببینم ازشون خبری نداری؟

گفتم : نه مامانی ! من خبری ندارم و نشنیدم .

بعد که خواست اصل ماجرارو برام تعریف کنه اینطور گفت ...

یه ماشین بزرگ ( از اوناییکه کارش حمل مواد غذایی منجمد هست - حمل بستنی ) به مناسبت سیزده بدر بستنیآورده بودن و بین مردم رایگان پخش میکردن . بعد اون بین نمیدونم چی میشه که دعوا میشه و کار به چاقو و چاقو کشی میرسه و نهایتا دو تا مجروح روونه ی اورژانس بیمارستانمون میشن ........

الان من ! آوا ! دقیقا بُهت زده به خوابم و این حادثه فکر میکنم . به این فکر میکنم وقتی این خوابم انقدر تمیزززززز تعبیر شد پس اونای دیگه ای که نمیشه تعریف کرد هم ممکنه تعبیر داشته باشن ؟؟؟

اونوقت من کجای تعبیر این خواب قرار دارم ؟

امروز مامانی اومد خونمون . براش تعریف کردم چه خوابی دیدم . خندید و گفت تعبیرش صد در صد همون اتفاق بوده که قرار بود ازش باخبر شی .

اینم از خواب دیروزم و تعبیرش :)

+ متاسفانه امروز فهمیدم که یکی از مجروحین فوت شد به همراه پیره زنی که همون حوالی تصادف کرده بود . دروغ یا راستشو نمیدونم . باید برم بیمارستان تا از صحتش با خبر شم .

هر کی هر آرزویی داره بگه تا من براش خواب ببینم 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۴ فروردين ۹۱ ، ۱۴:۰۲
  • ** آوا **
۱۳
فروردين
۹۱


سبزه ی آرزوهایم را با دستانت گره میزنم ! من به معجزه ی دستانت ایمان دارم !

گره میخورم دوباره ...

با تو !


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۳ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۵۲
  • ** آوا **
۱۳
فروردين
۹۱


یکشنبه ۱۳ فروردین ماه :

صبح زود راهی بیمارستان شدم . بدو ورود به بیمارستان سعی کردم به خودم این حس رو القا کنم که امروز هم مثل تموم روزهای دیگه ی تقویمه با این فرق که اوناییکه از هفت دولت آزادن در جوار خونواده هاشون در دل طبیعت هستن  و مایی که باید بر حسب وظیفه در خدمت ملت باشیم بر بالین بیماران حاضریم :))) و کمی خودم خودمُ گول زدم تا روز بهتری رو برای خودم استارت بزنم 

ولی چشمتون روز بد نبینه ! از اونجا که رئیس و روسا فکر میکردن لابد روز سیزده بدر کسی بیمار نمیشه و همه در سلامت و شادی بسر می برن دیگه امروز حسابی مرحمت فرمودند و کسری نیرو داشتیم . در عوض بیمارها فول بودن و دکترها هم که انگاری سیزده برای اونا نبوده و همشون در دم بر بالین بیماران حاضر بودن و این چنین شد که تموم بیمارها توسط پزشکان مربوطه ویزیت شدن و حسابی ما نقره داغ شدیم که دیگه حس گول زدن رو در خودمون ایجاد نکنیم 

عملا امروز سوختیم و ساختیم و منی که پایان شیفت امروزم ۱۳:۴۵ بود دقیقا ساعت ۱۴:۴۷ انگشت زدم و از بیمارستان توسط آژانس ( نه آمبولانس ) خارج شدم و نکته ی جالبش اینه که خیابونهای شهر بقدری خلوت بود که تو خیابونهای فرعی با سرعت زیاد و دنده ۴ اومد و در کمتر از دو دقیقه من توی پارکینگ آپارتمانمون بودم 

محمد تماس گرفت که اگه میخوای بیام دنبالت ! منم براشون آرزوی داشتن سیزده زیبا و پر از شادی رو کردم و گفتم نمیخواد بیای و من میرم خونه . و این چنین شد که این جانب در منزل بسر می برم و حسابی دارم لذت میبرم که می تونم پوزیشن ضد شوک به خودم بدم و از این حالت کسالت در بیام 

ابجی بزرگه هم تماس گرفته میگه پاشو بیا جات خالیه ! گفتم نه ! گفت آقا محمدُ بگم بیاد دنبالت ؟ گفتم نه ! گفت شوهر خودمُ بفرستم بیاد ؟ گفتم نه ! شنیدم که پسر خاله م داد میزد که آوا آژانس بگیر و بیا ! هنوز تا شب خیلی مونده ! گفتم بهش بگو ممنون خوش بگذره . منم اینجا راحتم ... و در آخر برنده ی این تماس من بودم 

+ پنجشنبه ۱۰ فروردین :

عصر کارم ! شانسی شانسی ساعت ۱۲:۱۵ خبرم کردن که برای امروز آف شدم . کلی ذوق کردم و بلافاصله با مامان تماس گرفتم و هماهنگ کردیم برای ناهار بریم اونجا . البته من و محمد تنها بودیم . بعد از ناهار هم به اتفاق مامانی رفتیم خونه ی خاله جون و بعد به اتفاق خاله جون و دختر خاله م رفتیم مزار . مراسم یاد بود داییجونم بود ( دومین سالگرد بابای یسنا ) ! اکثر فامیل اونجا بودن . نزدیکای ۱۸:۰۰ بود که دیگه تصمیم گرفتیم برگردیم خونه که پسر داییم گفت شاید برای شام بیان خونمون . قرار شد خبرمون کنه . بین راه خونه ی خاله رفتیم و کمی نشستیم که دیگه دیدم داره خیلی دیر میشه . محمد با پسر داییم تماس گرفت و گفتن که همشون برای شام میان خونه . یعنی یسنا و زندایی و دو تا پسر داییام با خانوماشون و بچه ها !

مامانیُ رسوندیم خونه و سریع برگشتم تا شام تهیه کنم . این بین آبجی بزرگه هم تماس گرفت که به همراه پسرش شام میان خونه مون . نزدیکای شام دومادمون هم اومد و دیگه حسابی سرمون شلوغ شد . بعد از شام هم علی دایجون به اتفاق زن دایی و آنیا و پارسا اومدن تا برای خواب بمونن و فرداش راهی بابل شن .

جمعه ۱۱ فروردین ماه :

عصر کار بودم !

علی دایجون اینا ساعت ۱۰:۰۰ صبح خداحافظی کردن و راهیه بابل شدن تا برن خونه ی دوست قدیمی زندایی !

وقتی رفتم بیمارستان محمد تماس گرفتم که داداش یسنا برای شام دعوتمون کرده خونه شون . آخره شیفت هم دور از جونتون سر درد شدم به محض اینکه اومدم خونه دیدم یاس و محمد آماده هستن تا بریم خونه ی پسر داییم . دیگه تندی مقنعه رو عوض کردم و به جاش شال انداختم تا مثلا کمی رنگ و رو بیام ! ولی خستگی از چهره م می بارید . برای شام تموم اوناییکه دیشب خونه مون بودن به جز خواهرم اینا بقیه اونجا بودیم . شب خوبی بود .

+ مرضیه سوپرایزم کرده و اومد بیمارستان دیدنم . خودش هم شاید ندونه چقدر خوشحالم کرده

+ شنبه ۱۲ فروردین ماه :

صبح کار بودم و ظهر وقتی اومدم خونه همچین دلم خواست برم یه دوری تو محل مادری بزنیم . اولش رفتم خونه ی خاله جون و چند دقیقه نشستیم و بعد با حباب تماس گرفتم و رفتم خونه شون . تا نزدیکای ۱۹:۰۰ اونجا بودیم و همش میگفتم " وای خوابم میاد " اونم هی میگفت " خب بگیر بخواب "

دور از جونتون سر درد خیلی بدی گرفته بودم و همش چشامُ به همراه شقیقه هام فشار میدادم بلکه کمی بهتر شم . از اونجا که حرکت کردیم به محمد گفتم برای شب یه غذای حاضری بگیر من کمی استراحت کنم ! اونم قرار بر این شد شام برامون پیتزا درست کنه . بین راه مسیرُ به سمت قلعه گردن کج کردی و تو یه کافی شاپ بستنی خوردیم که حسابی هم چسبید . هر چند انقدر سردم بود که تندی راه افتادیم که برگردیم خونه ! به محض ورود به خونه چراغ اتاق رو خاموش کردم و پتو کشیدم سرم و خوابیدم .

 

تعطیلات عید هم تموم شد . هر چند که من یکی هیچی ازش نفهمیدم . مرضیه میگفت به شما مرخصی مسافرت ندادن ؟ وقتی گفتم هیچ مرخصی نداشتم چشاش گرد شده بود و میگفت مگه میشه ؟ بنده خدا باورش نمیشد !  اینم شانس ما داریم ؟؟؟

+ باورم نمیشه از فردا زندگی رو روال عادی خودش بیفته ! یعنی از فردا باز شروع میشه . یاسی پاشو مدرسه ت دیر شد . یاسی برنامه ی درسیتو برداشتی ؟  هی وااااای من . خدا به داد برسه .

+ تاریخ روزمرگی هام کمی پس و پیش شده . حالا مثلا کی میخونه تا بخواد بفهمه 

 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۳ فروردين ۹۱ ، ۱۵:۴۰
  • ** آوا **
۱۱
فروردين
۹۱


+ جمعه ۱۱ فروردین :

عصر کارم . *مرضیه اسمس داده کجایی ؟! جوابشو میدم و چند دقیقه بعد نگهبانی باهام تماس میگیره و میگه دو نفر اومدن و میخوان بیان بالا دیدنتون . میگم بفرستین بالا !

کمتر از پنج دقیقه دیگه دستای مرضیه تو دستامه و کلی ذوق میکنم از اینکه اومده به دیدنم .

این دیدار یهویی برام خیلی با ارزش بود .

سیزده بدر صبح کارم ! و ترجیح دادم پس از پایان شیفت بیام خونه و باقی ساعات رو تو خونه باشم . تنها !

 محمد و یاس صبح زود میرن سمت محل مادری تا به اتفاق تعدادی از اقوام طبق روال هر سال خونه ی دختر داییم باشن . 

امیدوارم که به همتون خوش بگذره و روز خوبی رو در کنار اوناییکه دوسشون دارین بگذرونین .

+ شادی عزیزم  تولدت مبارک 

* مرضیه یکی از بهترین دوستان دوران درس و دانشگامه :)


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۱ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۰۹
  • ** آوا **
۱۰
فروردين
۹۱


 

گاهی وقتها واژه ها عجیب درد دارن !

و عشق ...

صدای فاصله هاست

صدای فاصله هایی که غرق ابهامند 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۰ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۳۶
  • ** آوا **
۱۰
فروردين
۹۱


سه شنبه ۸ فروردین :

تنهام ! شب کارم و باقی همه در محل مادری هستن ! حال خوشی هم ندارم . به هر شکلی هست برای رفتن به بیمارستان آماده میشم و شماره ی آژانسُ میگیرم ولی هیچ کسی جواب نمیده . چند بار دیگه تکرار میکنم ولی انگار نه انگار ...

مستاصل شدم ! چاره ای نیست . هر چی بیشتر لفت بدم به ضرر خودم تموم میشه . قبل از حرکت یه اسمس به محمد میدم در همین حد ! " آژانس جواب نمیده " و راهی میشم .

به تموم معنا دارم خودمُ به زوووووووووووور تو خیابون و کوچه پس کوچه ها میکشم .

بارون همچین شبنم وار رفتار میکنه! در حدی که لباسم نمناک میشه !

به محض اینکه وارد بخش میشم از گوشی بینوام صدایی در میاد ! رعناست ! یه اسمس پر از محبت بابت تبریک روز پرستار ... بدون اینکه خودش بدونه کلی بهم انرژی میده :)

از ظاهر بخش مشخصه که یه شیفت خیلی بدی باید داشته باشیم !

مسئول شیفت چند باری متذکر میشه که امشب باید هر سه نفرمون بمونیم و این یعنی حق من باید ضایع بشه . دلم طاقت نمیاره و میگم " باور کن برم اورژانس درجا میشم بیمار همین بخش " ! میخنده و میدونم که حرفمو باور نکرده و شاید با خودش فکر میکنه شاید دارم از زیر کار در میرم .

دیگه تموم انرژی و نیروم رو جمع میکنم و تموم کارهای بالین رو انجام میدم . کارهای کامپیوتریُ هم تا حدی پیش میبرم و ساعت نزدیک ۲۴:۰۰ آخرین تلاشمو برای گرفتن نمونه کشت انجام میدم ! دیگه هیچ کاری ندارن مگر اینکه خدای نکرده بیماری بد حال شه و یا بیمار جدیدی پذیرش شه .

میگم خانوم فلانی ! من اصلا حالم خوب نیست . نمیتونم بمونم . میگه برو ! با لحن جالبی هم نمیگه . دیگه اهمیتی نمیدم که منظورش چی بوده . با سوپروایزر ( که امشب یه آقاست ) تماس میگیرم که متاسفانه جواب نمیده . راهیه رختکن میشم و بعد از تعویض لباس میرم دفتر سوپروایزری ! میگه " میری ؟ "

گفتم " با اجازه تون "

میگه " ماشین بگیرم برات ؟! "

گفتم " نه خودم میرم و قراره بیان دنبالن "

میگه " مواظب خودت باش " !

محمد میاد دنبالم و راهیه خونه میشم . علی دایجون اینا به اتفاق دو تا دیگه از دختر داییام خونه مون هستن . برای صبح قرار بر اینه برن عروسی !

چهارشنبه ۹ فروردین ماه :

بیشترین اسمس رو تو عمرم داشتم ! :) ناگفته نمونه که کلی هم اسمس ارسال کردم ! :)

هنوز خونه ی مامانی نرفتم . باورتون میشه ؟؟؟

بعد از صبحونه به اتفاق دایجون اینا راهی محل مادری میشیم ! آخه تعدادشون از یه ماشین بیشتر شده ! یاسی هم قرار بر اینه باهاشون بره عروسی . بعد از اینکه رسوندیمشون برمیگردیم خونه . به محض ورود تلفن خونه زنگ میخوره . زن دایی محمده ! قراره برای شب بیان خونمون . البته برای شب نشین ! علیرغم اصرارم برای شام ، میگه " نه ، بعد از شام میایم "

کمی به کارهای خونه میرسم و بعد از ناهار کمی استراحت میکنم که میبینم محمد صدا میزنه ! "آوا بیدار شو دایی اینا دارن میان " !

حدود یه ساعت بعد ...

دایی احمد به اتفاق امین و زن دایی !

ابراهیم ( برادر خانوم دایی احمد - و همینطور پسر دایی مادر محمد ) به اتفاق خانوم و دخترش !

حمید ( پسره پسر خاله ی مادر محمد ) به همراه خانوم و پسرش ! :)

تونستین نسبت هارو درک کنین ؟؟! :)

میان خونمون و حدودا یه ساعتی می شینین !

زندایی مبلغی رو بابت هدیه ی روز پرستار بهم میده و حسابی شرمنده م میکنه !  

حالا ساعت ۲۱:۰۰ شب ! مهمونها رفتن ! با مامانی تماس میگیریم که اگه هستین بیایم اونجا .

راه میفتیم و همون بین آبجی بزرگه هم تماس میگیره که تنهام منم با شما میایم . سر راه اونو هم سوار میکنیم و با خودمون میبریم .

بعد از شام مامان کمی از ماجرای امروز که تو عروسی براشون پیش اومد میگه و من در عجبم از یه سریا که چقدر می تونن نمک کور باشن :( ! بگذریم . قابل گفتن نیست .

و بعد هم دو تا از همسایه های مامان اینا به همراه خانوماشون میان برای شب نشینی !

آخره شب برمیگردیم !

+ پنجشنبه ۱۰ فروردین :

عصر کارم . حالم کمی بهتر شده .

برای عصر قرار بر اینه برای دایجونم ( بابای یسنا ) سر مزارش مجلس یادبودی بگیرن . متاسفانه نیستم که برم ! اینم از شانس من ...

همین !

 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۰ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۲۸
  • ** آوا **
۰۹
فروردين
۹۱


 

+ این مطلب مربوط به فروردین سال قبل هستش . به مناسبت روز پرستار گذری کردم به خاطراتم ! زمانی که اینو می نوشتم به این روزها فکر میکردم و خوشحالم که پس از گذشت یه سال هنوز به اینکه یه پرستار هستم افتخار میکنم ...

اسمش نریمان ! ۲۷ سالشه و نگاه پر از التماسش دل آدمُ ریش میکنه !

از بدو ورود به بخش فقط خدا خدا میکنم استاد اینو بهم نده ولی در کمال تعجب میبینم که میگه " خانوم آوا نریمان هم بیمار تو ... " خب دیگه ! چه میشه کرد ؟

به شدت نحیفه ... تموم مفاصلش مشخصه و برجسته ! همون اول کاری می بینم نیاز به ساکشن داره و خودش همکاری لازم رو برای انجام ساک داره . بعد از ساکشن کردن اکسیژن از ۸۲ درصد به ۹۸ درصد میرسه و این یعنی معجزه ی مراقبت پرستاری به موقع  !!! کیف میکنم از اینکه کمی مفید واقع شدم ...  بعد از ساکشن با پماد آ.د گوشه ی لبش رو که به علت اینتوبه بودن خشک شده و زخمه رو چرب میکنم . همینطور داخل گوششُ . فقط نگاه میکنه و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش راه میفته . با دستمال اون قطرات رو پاک میکنم .

نمیدونم چرا اشک میریزه ! یاده صفر شریفی می افتم . به زور میخواست از من تشکر کنه . با اینکه صداش خش داشت ولی با این حال بهم می فهموند که قدر تلاشمو میدونه . شایدم این قطرات اشک نریمان هم یه نوع تشکر بود . نمیدونم ! شایدم از درد ساکشن بود که اشک میریخت .

مامانش از راه می رسه ! یه خانوم میان سال و شیک پوش ! برای نریمان شیرموز آورده و میذاره بالا سرش. خم میشه و تند تند پشیونیش رو می بوسه و دقیقا مثل یه بچه ی کوچیک نازش میکنه و قربون صدقه ش میره . ازش می پرسم نریمان مادرزاد مشکل داشته ؟ با بغض میگه : نه از هفت سالگی تشنج که کرد فلج شده و الان هم عفونت ریه باعث بستری شدنش شده . یعنی ۲۰ سال بدبختی و یکجا نشینی .

بعد از اینکه مامانش میره براش شیر میارن ولی من همون شیر موز رو براش گاواژ میکنم . بازم زل میزنه و به چشمهام خیره میشه ! باز هم قطره ی اشکی راه میفته ! یعنی گاواژ هم درد داشت ؟ تو دلم تحسینش میکنم که می دونه قدر محبت رو دونستن یعنی چی . لبش رو با پنبه ی خیس پاک میکنم و پوسته ها جدا میشه و مجدد براش پماد میزنم .

زیر پاشنه ی پاها و کتفش رو ماساژ میدم . وقتی کتف چپش رو می مالم به خودش می پیچه . حس میکنم درد داره ! آروم تر ماساژ میدم . کم کم آروم میشه ...

تخت بغلی مرد میان سالی هست که تصادفیه و واسه ضربه ی سرش تحت نظر ویژه هست . کشته مارو . با استاد کمک میکنیم و آتل زانو و پانسمان سر و دستش رو تعویض میکنیم . از اول صبح یه بند داره داد میزنه که این تخته رو بردارین . به هر شکلی هست آرومش میکنیم . خیلی بی قراره !!! گاهی حرفهای بی معنی میگه ! احتمال خطر شوک هایپوولمیک پیش میره . در خواست میکنیم که هر چی سریع تر پزشک بیاد بالا سرش ...

باز هم هستن . ولی این دو نفر افرادی بودن که خودم امروز شخصا باهاشون کار کردم .

خوندنش جذابیتی نداره ولی من برای اینکه روزهامو ثبت کنم می نویسم . بعدها که خودم می خونم می فهمم ارزش این روزها و دقایق رو .

میلاد با سعادت حضرت زینب (س ) بر تمامی دوستداران اهل بیت (ع) مبارک باد

+ از تموم دوستانی که به یادم بودن و تبریک گفتن ممنونم . به خصوص رعنایی که دیشب به محض ورودم به بخش با پیامش خوشحالم کرد 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۹ فروردين ۹۱ ، ۱۴:۲۱
  • ** آوا **
۰۸
فروردين
۹۱


این گیلاسی هر چند وقت یه بار حسابی دل منو آب میکنه بدون اینکه خودش خبر داشته باشه .

امروز رفتم یه سری به سایتش زدم دیدم این پست رو گذاشته .

کلیک کن 

خب من عاشق اینا شدم ! حالا چیکار کنم ؟؟؟ دلم یه دونه از اینارو میخوااااااااااااااااد 

خواهشا ایش ایششششش نکنین . دوس دارم خب 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۸ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۱۸
  • ** آوا **
۰۸
فروردين
۹۱


پریشب خونه ی آبجی بزرگه بودیم و قرار بود دومادمون برا رها یه سی دی رایت کنه ! ام پی تری ...

ولی چون تعداد ترانه ها خیلی خیلی زیاد بود همه ش جا نمیشد و دومادمون در جواب من که خیلی جدی پرسیدم همش جا نمیشه چیکار کنم ، گفت " بذار تا اونجا که جا میشه رایت شه و بعد سی دی رو برگردون باقیشُ اونور سی دی رایت کن " چقدر بابت این جوابش خندیدیم ...

اوناییکه تو سن و سالای من هستن و شاید کمی جوونتر ها هم همینطور ! مسلما خوب این تصویر یادشونه ! نه ؟

و فقط اوناییکه نوار کاست رو لمس کردن می تونن معجزه ی خودکار بیک رو لمس کرده باشن . نظرتون چیه ؟

و باز هم همون نسل از بچه ها بودن که میدونستن وقتی تراشی می شکنه چطور میشه تیغه ی اونو مجدد با یه لوله ی خودکار توانمند کرد !

اگه بگید ما همچین کاری نمیکردیم میتونم با صراحت تموم بگم دروغ میگی ! چون من خودم بارها و بارها روی شعله ی اجاق گاز از این هنر نمایی ها میکردم و همیشه هم از جانب اولیای مدرسه بابت خطر این کار توبیخ میشدم . شهامت داشته باش و یه بارم شده این خاطرات زیباتو کتمان نکن .

کتمان نکن که برای اینکه ترانه ی دلخواهتو بشنوی بارها و بارها دست به کار شدی و چرخش دستات بقدری متبحرانه بود که دقیقا راس همون ترانه از حرکت می ایستاد تا یه بار دیگه گوش هات بشنون ترانه های دلخواهتو !

یادته ؟! یادته یه دکمه ی قرمز روی ضبط صوتهامون بود که وقتی اشتباها فشارش میدادی دیگه اخطار و پرسش دومی در کار نبود و گند میزد به کاستی که تو ضبط بود و توی سر زدنهای تو شروع میشد برای اینکه نوار دلخواهتُ پاک کردی ؟؟؟ برای من که خیلی پیش اومد :)

وای وقتایی که نوار می پیچید بهم و وقتی میخواستی از ضبط خارجش کنی گیر میکرد و تو اولش با آرامش سعی میکردی آزادش کنی ولی بعد که با سختی کار رو به رو می شدی به چشم خودت میدید که پهنای نوار هی باریک و باریک تر میشه و در نهایت پاره میشد و حالا این تو بودی که با تبحر خاصی یه تیکه چسب کتاب برش میدادی تا دو سر سالم نوار رو بهم بچسبونی و موقع پخش تموم حواست به این بود وقتی به اون قسمت نوار رسید سریع بزنی جلو تا گیر نکنه :)

آخی یادش بخیر ! بازم دم همون نوارهای کاست گرم که با اینکه از وسط پاره میشدن بازم میخوندن . سی دی ها که تا یه خش کوچولو روشون ایجاد میشه بر باد میرن و هر کاری هم کنی دیگه برات لب وا نمی کنن .

 + یه خواهش ! اگه همسن و سال این خاطرات هستی تو هم یه چیزی از اون روزها بنویس تا به نام خودت تو ادامه ی مطلب بذارم و دوستان بخونن .

دوست دارم با هم شریک خاطرات خوش اون زمونها باشیم . نظرت چیه ؟؟؟

منتظره خاطرات شما هم هستم .



  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۸ فروردين ۹۱ ، ۱۲:۱۱
  • ** آوا **
۰۸
فروردين
۹۱


+ یکشنبه ششم فروردین : 

دیشب بعد از شام رفتیم خونه ی م... دایجونم شب نشینی . کل فامیل اونجا جمع بودن . البته بجز خونواده ی خاله و مامانی اینا ! تا دیر وقت اونجا بودیم و ی...دایجون حسابی با بچه ها بازی کرد و کلی به بچه ها خوش گذشت ! اخره شبی رها به اتفاق شوهرش و مانی نازم اومدن خونه ی ما .

ناهار دلتون نخواد کباب جوجه زدیم و دور هم خوردیم و بعد از ناهار سریع آماده شدیم و به اتفاق رها اینا رفتیم خونه ی یه دونه عمه م عید دیدنی .

از اونجا هم با علی دایجون اینا هماهنگ کردیم و بلافاصله رفتیم خونه ی دایی احمد ( دایی محمد ) ! خودش خونه نبود برای همین بعد از دید و باز دید اهل منزلش رفتیم محل کارش و سر پایی یه عید دیدنی هم کردیم و دیدیمش و برگشتنی به پیشنهاد علی دایجون رفتیم " بستنی ناسیونال " ! خیلی چسبید ولی حسابی سردمون شده بود .

برای شام هم قرار بر این بود خونوادگی بریم خونه ی آبجی بزرگه ! شوهر رها هم قرار بود بره مغازه ی داداش دوماد بزرگمون تا برای ماشینش سیستم نصب کنه !

اونجا که بودم مهسا ( همکارم ) تماس گرفت و ازم خواست که اگه ممکنه برنامه ی کاری فردامُ باهاش جا به جا کنم که دلم نیومد بگم نمیشه . برای همین قبول کردم هر چند بلافاصله بعدش پشیمون شدم ولی خب دیگه دلم نیومد بهش بگم نمیشه بیام و این حرفا ...

آخه قرار بود من عصر کار باشم ولی در عوض صبحکار شدم ...

شام همه دور هم بودیم و بعد از شام برگشتیم خونه مون و از اونجایی که حالم خیلی بد بود من سریع خوابیدم تا صبح راحت تر بیدار شم .

+  دوشنبه هفتم فروردین :

به محض ورود به بخش وقتی چشمم به بُرد افتاد فهمیدم که چه حماقتی کردم . تموم تخت های بخش تقریبا پر بود و این یعنی یه صبحکاری خیلی خیلی وحشتناک ! که همینم شد ... دیگه آخرای شیفت نایی برای حرکت کردن نداشتم .

برای ناهار مامان اینا به اتفاق رها و یاسی و باباش خونه ی خاله جون اینا بودن و قرار بود منم بعد از کارم برم اونجا ! بماند که اصلا دلم راضی به رفتن نبود و ترجیح میدادم برم خونه و حسابی استراحت کنم .

به شدت حالم بد بود و خستگی منو از پا انداخته بود . با محمد تماس گرفتم و گفتم تا فلان جا میام ولی از اون به بعدش تو بیا دنبالم .

ساعت ۱۵:۰۰ ناهار خوردم و رفتم تو اتاق دخترخاله م و خوابیدم . خواب که چه عرض کنم ! از درد هی به خودم می پیچیدم و تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا اومدم ... آخه برای شام قرار بر این بود همه بریم خونه ی ض...دایجون اینا . همه یعنی کل فامیل !

غروب به اتفاق خاله اینا و عروس خاله و نوه و خلاصه همه و همه راهیه محل مادری شدیم ! ولی به محض اینکه وارد حیاط دایجون اینا شدیم شدیدا سرگیجه اومد سراغم و حس میکردم هیچ حرکت اضافه ای نمیتونم انجام بدم که زندایی س... با محمد صحبت کرد و خلاصه راضی شد من برم خونه و خودش برگرده اونجا که یه وقتی اونا هم ازمون ناراحت نشن . از خونواده ی داییم عذر خواهی کردم و راهی خونه شدیم ! بین راه پسر خاله هم همراهمون شد که محمد تنها برنگرده .

از وقتی برگشتم خونه افتادم رو تخت و تا خود ضبح از جام تکون نخوردم .

+ سه شنبه هشتم فروردین :

امشب شب کارم و دقیقا تبم گرفته که چطور باید تحمل کنم این شیفت کاریُ . خدا بخیر بگذرونه .

دیشب محمد و یاسی هم همونجا موندم و امروز قرار بر این بود آقایون برای ناهار برن کوه . امیدوارم که بهشون خوش بگذره .

سه روز قبل به چند تا از دوستانم اسمس دادم و سال نو رو بهشون تبریک گفتم .

اونوقت اون بین یکی از اونا برام اسمس داده که " به نظرت سال نو تموم نشده ؟ "

منم براش نوشتم " آهان ببخشید حواسم نبود " ولی واقعیت اینه بهم برخورد . آدم باید خیلی بی فکر باشه که نفهمه هدف از ارسال اسمس فقط صرف هزینه نیست که اون در جواب بخواد همچین چیزی بگه . بی خیال !

اینو گفتم تا باهاتون اتمام حجت کنم و بگم اگه من یه وقتی اومدم براتون نوشتم " سال نو مبارک " درکم کنید و نگید " آوا سال نو تموم شده " ! حتما مشکلی بوده که تا این لحظه نتونستم بیام و بهتون تبریک بگم ! رفیق ما اینو نفهمید . جالبترش اینه که خودشم پیشقدم نشده بود . به هر حال الان که اینجام نمیدونم به کیا تبریک گفتم به کیا نگفتم . فقط میدونم محبت شماها خیلی زیادتر از اون حدی بوده که بتونم جبرانش کنم . رسما همینجا دست همگی شماهارو میبوسم و عیدُ بهتون تبریک میگم .

 + سمت محل دوماد کوچیکه ( شوهر رها ) رسمه که برای نذریهاشون "زیره پلو با مرغ پخته " میدن و یه بار که خونشون بودم خوردم و عجیب از طعمش خوشم اومد . اون روزی که اینجا بودن به پیشنهاد محمد زیره پلو درست کردیم با کباب جوجه ! امروز کمی از اون مونده بود که  گذاشتم روی بخاری تا گرم شه و بخورم ! الان عطر زیره پیچیده تو اتاق ! اگه با این ادویه مشکلی ندارین حتما بهتون پیشنهاد میکنم بعد از اینکه برنجُ آبکش کردین قبل از اینکه توی دیگ بریزین کمی زیره بهش بپاشین تا برای یه بارم شده این طعم و مزه رو تجربه کنین . امیدوارم که خوشتون بیاد .


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۸ فروردين ۹۱ ، ۱۱:۲۴
  • ** آوا **
۰۵
فروردين
۹۱


+ بیست و نه اسفند ۱۳۹۰ :

صبح خونه رو تمیز کردم و هفت سینم رو که کمی بیشتر از هفت تا هم بود چیدم و ظهر راهی بیمارستان شدم . شب عید به اتفاق آبجی بزرگه برای شام خونه ی مامانی بودیم . جای همگی خالی ! اساسا غذایی که مامان ها درست کنن عجیب می چسبه ! قرار بر این شد که موقع تحویل سال آبجی بزرگه به اتفاق شوهر و پسرش بیان خونه ی ما .

+ اول فروردین ۱۳۹۱ :

تا دیر وقت مشغول تمیز کردن سرویس بهداشتی بودم و یاسی رو بردم حموم ! آخراش دیگه مشکل تنفسی پیدا کرده بودم و دیگه کارام ناتموم موند و جون خودمو از اون برزخ نجات دادم :))) !

تا حدودای چهار صبح بیدار بودم و بعدش دیگه کم کم آماده شدم تا بخوابم  ! ساعت ۷:۳۰ بیدار شدم و تند تند صبحونه ای آماده کردیم و حدودای ۸:۲۰ آبجی و خونواده ش اومدن . دو دقیقه مونده بود به لحظه ی تحویل سال که دونه دونه شمع هارو روشن کردم و هر چی که تو دلم بود به زبون دل آوردم و به خدا سپردمش و میدونم خودش همشو شنیده و یه لبخند خوشگل هم بهم زده ! من اون لبخند رو دیدم :)

بعد از اون با مامان اینا هماهنگ شدیم و حرکت کردیم به سمت محل مادری ! اولین جا منزل داییجونم که امسال عید برای اولین بار نبود تا ازمون پذیرایی کنه و بهمون خوشامد بگه ! انقدر جاده سنگین و سرد بود که اصلا دوست نداشتم به انتها برسم ! به محض ورود به حیاط یه دنیا بغض و غم نشست تو دلم ! نمیتونم از یاد ببرم روزایی که به محض ورود به حیاطشون دایجونم با دستاش تکیه میزد به نرده های بالکن و یه جوری اخم میکرد که هیچ وقت نتونستم بفهمم معنی اون اخمهاش چی بود و هیچوقت هم از اون اخمها نترسیدم ! آخه تهه تموم اخمهاش پر از خنده بود . همیشه خنده هاشو تعبیر میکردم و اخمهاش برام لذت بخش بود . چقدر دلم اون روز میخواست یه معجزه میشد و یه بار دیگه به محض ورودمون به حیاطشون با چهره ی داییجونم رو به رو میشدم ... ولی حیف ! روحش شاد ...

کل فامیلها جمع بودن و چشمهای همشون پر از اشک و ناراحتی ... گریه ها و ضجه های خاله جون و مامانم وقتی تو اغوش هم غرق شده بودن .... همه و همه درد آور بود .

قرار بود عصر کار باشم که ساعت ۱۱:۰۰ با بخشمون تماس گرفتم و همکارام گفتن فقط ۶ تا بیمار داریم تو آف شدی و نیا و منم شدیدا ذوق مرگ شدم اون لحظه :)

بعد از اون خونه ی باقی اقوام هم رفتیم و نهایتا ساعت دو برگشتیم خونه و ناهار خوردیم و بعد از ظهر هم رفتیم خونه ی آقای مدیر که مامانش تازه فوت شده بود . از اونجا با علی دایجون هماهنگ شدیم و به اتفاق هم رفتیم خونه ی عمه و دختر عمه ی محمد و برای شام هم ناخواسته سر از خونه ی خاله جون در آوردیم و تا دیر وقت اونجا بودیم . شب یاسی موند پیش عمه ش و من و محمد برگشتیم خونه و بقدری خسته و کسل بودم که تا سرمُ گذاشتم رو بالش خوابیدم .

دوم فروردین ۱۳۹۱ :

صبح کار بودم ! عصر خواهر محمد تماس گرفت و گفت برای شام میان خونه مون .

سوم فروردین ۱۳۹۱ :

دایجون اینا خونمون بودن !

آخر شب خاله جون تماس گرفت و گفت برای فردا با اهل بیت میان خونمون .

اون شب هم تا حدودای ۴ صبح بیدار بودم و بعد از اون تازه آماده شدم تا بخوابم 

+ چهارم فروردین ۱۳۹۱ :

خاله جون اینا با اهل بیت و پسرخاله و خانوم بچه هاش برای ناهار اومدن ! دایجون اینا هم بودن . تا حدودای ۵ غروب دیگه آماده شدن و رفتن خونه ی مامانی ! منم بعد از رفتنشون خونه رو جارو کشیدم و گردگیری کردم و ظرفهارو مرتب کردم و یه دوش سرپایی گرفتم و برای ساعت ۱۸:۳۰ راهیه بیمارستان شدم تا یکی از بدترین شب کاریها رو بگذرونم . واقعا شیفت بدی بود . تموم بیمارا قلبی بودن و همه شون هم مورد دار بودن و دقیقا من و همکارم تا خود صبح در به در اونا بودیم و استراحت نکردیم .

از غذای گند بیمارستان هم که هیچی نگم بهتره . خاک تو سرشون .

+ پنجم فروردین ماه ۱۳۹۱ :

ساعت ۸:۲۵ صبح محمد اومد دنبالم و برگشتم خونه ! دایجون اینا هنوز خواب بودن که من رفتم و رو تخت یاس دراز کشیدم و خوابیدم . وقتی بیدار شدم فقط یاسی خونه بود . محمد رفته بود مراسم هفتم مادر آقای مدیر و دایجون اینا هم رفته بودن بدون اینکه من متوجه شم ...

خداییش بهم حق بدین که نتونسته باشم تا این لحظه بهتون سر بزنم . بخدا شرمنده ی محبتهای تک تک شماهام . کوتاهیامو ببخشین تو رو خدا !

+ من هنوز وقت نکردم خونه ی مامان اینا و آبجی بزرگه برم ..... 

اینم عکسی از هفت سینمون ! البته عکس با کیفیتی نشد و ضمن اینکه وقتی شمعها رو روشن کردم چون مهمون داشتم دیگه نشد عکس بگیرم ( ترسیدم یه وقتی فکر کنن خود شیفته شدم ) به همین دلیل فقط این یکیُ که شب قبل گرفته بودم برام موند ...

+ راستی ماهی ما " ماهی قرمز " نیست . یه ماهی فایتر نازیه که رنگش هم بنفشه و من خیلی خیلی دوسش دارم 

+ عید همتون مبارک باشه ! بهترین هارو براتون آرزومندم


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۵ فروردين ۹۱ ، ۱۷:۱۰
  • ** آوا **