MeLoDiC

بایگانی مرداد ۱۳۹۱ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

۳۰
مرداد
۹۱

پنجره ی دلتنگی اتاقم رو به آسمان است و ماه ... 

تک چراغ سنگین شب ...

امشب بر من بتاب !!!

* آوا 

+ تا ساعت 20:00 مامان اینا اینجا بودن و آماده شدن تا برن برای عروسی . یاسی رو هم با خودشون بردن ! از ساعت 21:30 دچار سرگیجه شدم و حالت تهوع ! البته فقط حالتش بود ... 

با چه مکافاتی فشارم رو گرفتم ! چیزی حدود 7/5 بود ! خداییش ترسیدم . خیلی زیاد ترسیدم . چند تا لیوان آب خوردم ! ساعت حدود 22:15 مجدد گرفتم ! به زور به هشت می رسه :) یعنی امشب نمیرم شانس آوردم :)

دیگه ببین این ترس در چه حدی بوده که پا شدم برای خودم تدارک شام دیدم . الان منتظرم تا ماکارونی دم بکشه تا کمی بخورم :دی

+ البته هیچ جای نگرانی نیست . فشار این جانب معمولا روی 9 فیکسه ! بشه 11 یعنی فشارم زده بالا و خطر فشار خون میره :دی


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۰ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۵۷
  • ** آوا **
۳۰
مرداد
۹۱


تنهام ! محمد رفته کرج ، البته امروز غروب قرار بر اینه که برگرده . تا ببینیم خدا چی میخواد . 

دیروز حال جسمی به شدت به هم ریخته بود و ساعت 17:45 مطمئن شدم که آف شدم . این آخرین آفم در مرداد بود و در طول شهریور دیگه هیچ آفی ندارم . خدا بخیر بگذرونه . 

یاسی خونه ی مامانه و امروز غروب عروسی دعوتن . 

دیشب بلاگفا حسابی رفت روی اعصابم ! دست و دلم به نوشتن نمیره . 

شعر بالا هم مختص امروزم بود 

 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۰ مرداد ۹۱ ، ۱۴:۰۵
  • ** آوا **
۳۰
مرداد
۹۱



* تنها در بازی های کودکانه می توان تمامی قانونهای طبیعت را زیر پا گذاشت ! 

" کاغذ " تنها در خیال کودکانه حریف سنگ میشود ... 

* آوا

کاش من نقش اول تمام بازیهای کودکانه بودم ! 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۰ مرداد ۹۱ ، ۰۱:۰۸
  • ** آوا **
۲۸
مرداد
۹۱

چند شبه که به شدت کسل میشم . امشبم از همون شباست ! 

خمیازه میکشم پی در پی ! 

اشک ریزش دارم ...

چشام می سوزه بدجوری ...

میرم تا بخوابم ! 

بچه ها اگه احیانا" احیانا" امشب " ماه " رویت شد پیشاپیش عیدتون مبارک باشه .

 اگرم رویت نشد (!) که میذارم برای فرداشب تا در نبودم بازم پیشاپیش تبریک بگم :) 

عید همگی مبارک و طاعاتتون قبول ! الهی که هر کسی به اندازه ی ظرفیت واقعیش از این سفره ی رحمت خداوند که برای صالحینش دائمیه ولی در این ماه عزیز برای همههههههه ی بنده هاش گسترده شده بهره گرفته باشه ! 

التماس دعا دارم !

انقدر گیج و منگم که نمیدونم چی نوشتم . امیدوارم که از نظر نگارشی جملاتم بی سر و ته نباشه ! اگر بود به بزرگیه خودتون ببخشین ...

+ شب خوش ...


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۲۴
  • ** آوا **
۲۶
مرداد
۹۱

+ امشب شدیدا خسته ام ! 

بی سابقه بود در این مدتی که گذشت این ساعت رو برای خوابیدن انتخاب کنم ولی امشب ... 

شب خوش ....


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۱ ، ۰۰:۱۶
  • ** آوا **
۲۴
مرداد
۹۱

می دانی ؟ 

یک وقت هایی باید 

روی یک تکه کاغذ بنویسی 

" تعطیل است "

و بچسبانی پشت شیشه ی افکارت 

باید به خودت استراحت بدهی 

دراز بکشی 

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت لبخندی به تمام افکاری که 

پشت شیشه ذهنت صف کشیده اند .

آن وقت با خودت بگویی 

بگذار منتظر بمانند ... 

" حسین پناهی "


داشتم تو لینک یکی از دوستان برای خودم سرک میکشیدم ! ( یه گردش خیلی خیلی آروم ) یه وقتی دیدم از اینجا سر در آوردم ! تمامی نوشته هاش رو خوندم . نوشته های هر دو نویسنده ... 

نمیدونم ازم راضیه که اینجا در موردشون مطلبی گذاشتم یا نه ! اگر کامنتهاش فعال بود بی شک براش می نوشتم و ازش اجازه میگرفتم . ولی خب امکان نظر دهی برام نبود . 

نمیشه به واسطه ی چند تا پست کسی رو قضاوت کرد . اصلا نه من و نه هیچ کس دیگه ای حق نداره دیگرونو ! افکارشون رو ! اعتقاداتشونو قضاوت کنه . اونم وقتی که از هیچ چیز با خبر نیستیم . ولی واقعیت رو بخواین دلم سوخت . دلم گرفت وقتی دیدم گاهی لابه لای کلمات ، دنیایی درد موج میزنه . 

الانم اینارو نگفتم که شماها مجبور به خوندن اون نوشته ها شین یا حتی از سر کنجکاوی به اونجا " که خلوت کسی هست که عاشقونه برای عشق خودش می نویسه بدون اینکه اونو کنار خودش داشته باشه " سرک بکشید ! اینارو نوشتم برای دل خودم . 

+ اینم فال امروزم ...

راستی ! دقت کردین خیلی وقته دیگه از روزمرگیهام نمی نویسم ؟؟؟ حتی ننوشتم پریشب افطار مهمونهای عزیزی داشتم !!! که این روزها چی شده و چی نشده !!! 

خیلی وقته وبلاگم از حالت روزمرگی در اومده . دلم میخواد براش یه عنوان جدید بذارم . عنوانی که به دلم بشینه ولی ذهنم خسته تر از اینه که برام پیشنهادی داشته باشم . امداد می طلبیم ! 

+ وقت کردین اینجا رو بخونین ! نمیخوام چیزی بگم ! حتی نمیخوام شما هم چیزی در این مورد بگین . ولی ایکاش اوناییکه این روزها جهت غارت اموال مردم با شعار " کمک " راهی این مناطق شدن کمی خجالت بکشن ! درد میدونی چیه ؟؟؟ اینکه نه احساس " گناه " داشته باشی و نه حس " شرمندگی " ! چه در مورد معبود و چه در مورد بنده هاش ... باقی حرفها رو میذارم گوشه ی دل خودم تا همونجا در خفا باقی بمونه ! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۴ مرداد ۹۱ ، ۱۵:۱۵
  • ** آوا **
۲۴
مرداد
۹۱


چند وقت پیش در بیمارستان کنفرانس سوانح طبیعی ( سیل - زلزله - آتش سوزی ) داشتیم . اونروز مامورین آتش نشانی چیزایی رو آموزش دادن که برای من یکی که خیلی جالب بود ! 

اما اون چیزی که امشب باعث شده یادی از اون کلاس کنم این بود ... 

در جمله ای این چنین بیان شده بود " در زمان وقوع زلزله پدرها جلوتر حرکت کنند و بعد فرزندان و در آخر مادران " درست یادمه وقتی این جمله داخل پاورپوینت به نمایش در اومد تمامی خانم های حاضر در اون جلسه " آهی از سر حسرت کشیدن " که چرا اینجا هم حق خانم ها در نظر گرفته نشده و همزمان آقایون کلی احساس شور و شعف داشتن ... 

هر چند تمامی این دو حالت صرفا جهت ایجاد تنوع در روال خشک کنفرانس بود که الحق والانصاف موثر هم بود و تا چند دقیقه ای به شوخی و طعنه زدن گذشت ... 

ولی دلیل و برهان مجری برنامه این بود " که پدرها با توجه به اینکه مسئول خانواده هستن باید جلوتر حرکت کنن تا مسیر امن رو مشخص کنن و مادران به عنوان حامیان فرزندان باید پشت سر حرکت کنن تا کسی دچار مشکل نشود ... 

دیشب که تصاویر مربوط به زلزله رو میدیدم قلبم به درد اومد ! 

راستی ... اون لحظه پدری بود که زن و فرزند خودش رو رها کرده باشه و خودش پا به فرار گذاشته باشه ؟؟ یا مادری که حتی یک قدم جلوتر از فرزندانش حرکت کرده باشه برای نجات جونش ؟؟ 

اوناییکه حس «پدر بودن» و «مادر بودن» رو تجربه نکردن مسلما نمیتونن حس والد بودن رو درک کنن . باید پدر باشی ! مادر باشی تا بفهمی چقدر وحشتناکه آسیب فرزند رو شاهد باشی . حاضری تمام جونت رو ازت بگیرن ولی خاری به پای بچه ت نره ! 

درست مثل وقتایی که با ترمز شدید ماشین ناخوداگاه دستت به سمت صندلی عقب میره تا از پرتاب شدن فرزندت به سمت جلوی ماشین جلوگیری کنی ! 

+ دلم میخواست میشد وظیفه ی شغلیم رو در قبال هوطنان آذری زبانم انجام بدم ولی نشد ... شرمنده ی تک تکشونم وقتی نمیتونم در این زمینه براشون قدمی بردارم ... 

الهی که خداوند محبت تمامی عزیزانی که با قلب و نیت پاکشون برای این عزیزان حتی قدم خیلی خیلی کوچکی هم برداشتن میبینه و باقیات الصالحاتشون در نظر میگیره . 

خدایا ! تو یکی از ارجح ترین شبهای خودت ... خدایا تو یکی از مبارک ترین ماه های خودت ... خدایا تو لحظات دعای شب قدر ... خدایا همه ی اینارو دیدی ! درسته ؟ پس روحشون رو در آرامش کامل قرار بده و به بازماندگانشون صبر عنایت کن ! الهی آمین ... 

+ خوشی آدمها یه خوشیه زودگذره . درست مثل من که دیدن مانی شده بود خوشیه تنها شب من و درست همون شب ... 

راستی کی میتونه بگه این خبر "کلیک"  فاقد حس انسان دوستانه هست ؟؟؟ بیاین سعی کنیم به دور از حس تعصب و سیاسط این حس همدردی رو با قلب و روحمون بپذیریم ! 

+ روزی که گذشت ( 23 مرداد ) تولد مانی کوچولوی من بود . سه سالش هم تموم شد و رفت توی چهارمین سال زندگیش . پسرمون دیگه برای خودش مردی شده ! انگاری همین دو سه شب قبل بود که روی تخت بیمارستان کنار خودم خوابوندمش و نفسهاش که به صورتم میخورد کلی تو دلم قربونش میشدم . دقیق یادمه همتختی خواهرم میگفت " خاله و خواهرزاده چه تو بغل هم آروم خوابیدن " ! 


و باز انگار درست همین دو سه روز قبل بود که از ترس همراه هم تختی خواهرم ( مادربزرگی که حتی بلد نبود نوزاد دخترش رو باید چطور در آغوش بگیره ) به خواهرم سپردم که تا برم و برگردم - چیزی حدود دو ساعت - برای هیچ کاری از این خانم نمیخوای به مانی دست بزنه ! حتی اگر نیاز بود مای بی بی ش عوض شه تحمل کن تا خودم برگردم و باز از ترس اینکه بچه گشنه ش بشه و خواهرم نتونه اونو از تو سبد بذاره کنار خودش بچه رو گذاشتم تو بغل خواهرم و نرده های کنار تخت رو کشیدم بالا و با متکا نرده رو پر کردم و گفتم این بچه همینجا بمونه تا برگردم ! همه اون لحظات رو وقتی مرور میکنم دلم غنج میره بابت بودن و بوسیدن مانی لوسم ... 

راستی گفته بودم که این بچه قرار بود دختر بشه و درست روز تولدش وقتی توی اتاق عمل به دنیا اومد فهمیدیم پسره ؟؟؟ واسه همینه که میگم این بچه برای خونواده ی ما یه سوپرایز واقعی بود . 

مانی عزیزم تولدت مبارک . الهی که شاهد بالندگی روز افزونت باشیم :* 

+ همین الان از تلویزیون میشنوم که از یه مادری که توی آذربایجان فرزندی به دنیا آورده دارن گزارش میگیرن . تو بیمارستان صحرایی ... خدایا حکمتت رو شکر ! بازم خودت آگاه تری!  ما بنده هات با عقل محدود و قلیلمون نمیتونیم به حکمت های تو پی ببریم . تو از ما خرده نگیر که درکت نمیکنیم و همش زبونمون به گلایه می چرخه! تو بزرگواری کن و این گلایه هارو نشنو ! تو بزرگ باش و بزرگی کن ! خدایی کن ! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۴ مرداد ۹۱ ، ۰۰:۵۰
  • ** آوا **
۲۱
مرداد
۹۱

در حال حاضر خوشحالم اونم واسه اینکه مانی نازه خاله اومده خونه ی مامانی اینا ، به همراه مامان رهاش . و اگر خدای تبارک و تعالی مرحمت نمایند امشب خاله آوا سعادت دیدن روی ماهه این خواهرزاده ی عزیزتر از جان نصیبش خواهد شد :) 

+ خداییش خاله به این عاشقی دیده بودین ؟! نفسه منه این جیگیلیه من . وای ! مانی رو امشب کلی بوس بوسش میکنم . موووووووووووووووووووووووووووووااااااااچ

حالا یه بارم من لوس شم . چی میشه مگه ؟! :(

------------------------------------------

بعد از دیدار مانی نازم ! 

دیدار شد میسر ... :)

+ الان بنده یک عدد آوا هستم که تموم وجودم عطر مانی منو میده ! 

امشب کلی به دل خاله ش راه اومد . آخ فداش بشم من . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۱ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۱۱
  • ** آوا **
۱۹
مرداد
۹۱

یعنی من فکر میکردم امروز تا ساعت 20:00 سرم گرمه کارای شیفته ولی دقیقا تا ساعت 21:46 دقیقه تو بخش بودم و ساعت 21:50 تاچ فینگر زدم و یه آژانس گرفتم و برگشتم خونه . یه شیفته بسیار بسیاررررر بد . بدتر از همه اینکه مسئول شیفت بودم ! و بازم بدتر اینکه کیس بخشمون رو عوض کردن و برنامه ی بخش مشکل دار بود و از ساعت 14:00 هر چی به مهندس مربوطه زنگ زدم جواب نداد که نداد ! براش روی پیغام گیر هم پیام گذاشتم که بازم موثر نبود و آقا هلک و هلک ساعت 20:15 ( یعنی تو شیفت شب ) اومده میگه مشکل سیستم چیه ؟! 

این در حالی بود که تمامی آزمایشات رو مثل عصر حجر دستی نوشتیم ! و تلفنی پیگیری جواب کردیم . تموم قند خونها رو با گلوکومتر چک کردیم . تازه بدبختی اینه که چهار تا مشاوره بیهوشی جهت انتقال به آی سی یو داشتیم و تنها تونسته بودیم یه دونه تخت تو آی سی رزور کنیم برای چهار تا بیمار ! که سه تاشون واقعا بدحال بودن :( 

از ساعت 20:10 دقیقه هم نشستیم ( هر سه نفرمون ) تازه شروع کردیم به گزارش نوشتن . هم ادمیتی های جدیدمون پر کار بودن و هم اوناییکه از قبل بستری شدن . 

اونوقت همکار شب کارمون ( البته فقط یکیشون که مسئول شیفت بود ) هی برای من پشت چشم نازک میکرد که چرا این بیمار سرم شیفت عصرش رو کامل نگرفته ! بیماری که کل شیفت داشته خون میگرفته ! اوووووووووووووف ! دلم میخواست با سر برم تو دیوار انقدر عصبی شده بودم . 

خیلی شیفت بدی بود . خود سرپرستار هم اول شیفت دیده بود چطور از پذیرش بیمار رو بدون هماهنگی می فرستن بالا . اونم عصبانی شده بود و میگفت الان میرم پایین می کشمشون :دی ! البته ایشون همیشه تو کار کشتنن :)))) 

هر چی بود تموم شد و من ساعت 22:10 رسیدم خونه ! عملا دو ساعت اضافه کاری باید بهم بدن ولی کیه که بده ! من که راضی نیستم .... 

الان سرم به شدت درد میکنه و گیج گیجم . 

چقدر غُر زدم من :دی 

خواهشا امشب تو دعاهاتون منو فراموش نکنین ! مرسی :)


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۹ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۰۹
  • ** آوا **
۱۹
مرداد
۹۱

+ از دیروز عصر بازم تنها شدم ... پدر و دختر رفتن کرج ! 

شکر خدا امروز عصرکارم و دست کم از 12:00 تا ساعت 20:00 سرم گرمه . خدا بعد از اون رو بخیر بگذرونه :( 

+ نوشتنم نمیاد :"(


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۹ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۱۲
  • ** آوا **
۱۷
مرداد
۹۱


+ دیشب شب کار بودم و مسئول شیفت ! از همون ابتدای شیفت همه چی نشون دهنده ی این بود که یک شیفت خیلی خیلی بدی رو داریم شروع میکنیم . و معمولا آغاز هر چیزی که بد باشه تا انتهاش یه جای کار میلنگه ... 

یکی از همکارم که استخدامی هم هست بارداره . از اون بارداریهای بد . خیلی بد . از اونهایی که آب بخوره بالا میاره . نخوره بازم بالا میاره . با اینکه من مسئول شیفت بودم ولی بهش گفتم بشینه پشت سیستم کامپیوتر و کارای کامپیوتری رو انجام بده و من به همراه اون یکی همکارم رفتیم کارهای بالین رو انجام بدیم . 

همون ده دقیقه ی اول دو تا مریض با هم فرستادن بالا . تخت خالی برای آقا (منظورم بیمار مذکره ) نداشتیم. هنوز به کارهای این دو تا نرسیده بودیم که دیدم پذیرش یه دونه آقا داره می فرسته . گفتم جای خالی نداریم . یک دقیقه نکشید که سوپروایزر زنگ زد . گفت میشه جابه جا کرد ؟ گفتم آره ولی بعدش جای خالی خانم نداریم . گفت جابه جا کنید و بعد با پذیرش هماهنگ کنین که مریض بد حال رو بفرستن بالا ... 

با چه بدبختی بیمارهارو جابه جا کردم تا یه اتاق خالی برای آقا (جنس مذکر) جور کنیم . هنوز کار جابه جایی تموم نشد که دیدم یه آقایی پرونده به دست اومد تو . انقدر آژیته بود که دیگه حتی به زبون نیومدم بهش بگم " شما باید می موندین تا ما خبر بدیم که بیاین " . هر چی گفتم کار جابه جایی طول میکشه ولی دست بردار نبود که نبود . گفتم برو بیمارتو بیار بالا ... 

یه آقای میان سالی بود . حدودا 60 ساله ... با تنگی نفس ! اکسیژن رو بهش وصل کردم . اومدم سراغ پرونده ش . اوناییکه از روند این دفتر و دستک بازیا خبر داشته باشن میدونن تا پرونده و order های پزشک چک نشه نمیشه حتی یدونه آب مقطر به بیمار تزریق کرد. تازه اول کار بودیم که دیدم همراهش اومد گفت دکترش گفته به یه دکتر دیگه خبر بدین که بیاد . گفتم " شما اجازه بدین کارای اولیه ش رو انجام بدیم چشم " . گفت میخوام بدونم کی میاد . گفتم آقا شما بفرمایین بالا سر بیمارتون من کاراش رو پیگیری میکنم . گفت " من فقط میگم کی تماس میگیرین " فقط نگاهش کردم ... باز همونجا موند . 

دیدم براش دستور مشاوره ی اورژانسی نورولوژی نوشته . گفتم سر درد داره ؟ گفت سر درد و حالت تهوع و استفراغ ... حالا کمی اخماش تو همه که چرا من بهش مثلا با سهل انگاری جواب دادم . 

گوشیو برداشتم و زنگ زدم به آنکال مغز و اعصاب . گفت یه سی تی بگیرین تا بیایم . درخواست سی تی رو نوشتم ولی هر چی با واحد سی تی اسکن تماس گرفتم کسی جواب نداد . زنگ زدم تلفنخونه تا سی تی اسکن رو برای بخشمون پیج کنن . باز تماس گرفتم ولی جوابی نشنیدم . 

اینبار دیدم خودشون تماش گرفتن . گفتن چی شد که پیجمون کردین ؟ سر افطاریم ! گفتم سی تی اورژانسی داریم ... با لحن خیلی سردی گفت بفرستین ! ( دیدین توی فیلم ها و سریال ها تا میان تو فضای بیمارستان از در و دیوار همه رو پیج میکنن ؟؟؟ همش دروغه ! پیج کردن افراد - از دکتر گرفته تا اینترن و پرستار و خدمات تا تاسیسات - دقیقا مثل این می مونه که به طرف فحش نا/مو*سی داده باشن - اینا همش تو فیلماست ) به خدمات گفتم بیمار رو ببره سی تی اسکن ... 

تا بیمار برگرده پزشک هم اومده بود . شکر خدا گرمازدگی بود و سی تی اسکن چیزی رو نشون نداد . حالا قرار بود برای امروز ام آر آی انجام بده ... 

راستش رو بگم ؟؟؟ وقتی دیدم یارو گفت بابام سر درد داره و تهوع .... دلم هُررررررری ریخت . یه سال بیشتره که تو این حسرتم که چی میشد وقتی دایجونم ناله میکرد که سرم درد داره یه پزشک با معرفت پیدا نشد که بگه آقا این در تخصص من نیست برو پیش متخصص مغز و اعصاب ... 

دلم میسوزه . میسوزه از اینکه داییم دو هفته تموم با سر درد و تهوعش نالید و کسی نگفت "تشخیص مشکلتون این در حیطه ی تخصص من نیست ". هر کی یه چیزی گفت . هر کی یه داروی ضد تهوع داد که هیچ وقت تهوع دایجونم رو رفع نکرد ... 

اونوقت دیشب بقدری داییم رو حس کردم که دلم نیومد ذره ای تو کار این بیمار سهل انگاری کنم . تموم طول شیفت کنار خودم حسش میکردم ... 

تموم سعی خودم رو کردم که دیشب همه ی بیماران ازم راضی باشن . شکر خدا که صبح اکثرا به زبون اومدن و راضی بودن . دلم برای دایجونم تنگ شده . وقتی یکی میاد و میگه سر درد دارم و بعد میبینم پزشکش چقدر سریع اقدام میکنه و مشاوره نرولوژی میده دلم میگیره . دلم میگیره از اینکه شاید اگه تشخیص درستی میدادن شاید دایجونم الانم بینمون بود . 

اگه بود پریشب که رفته بودیم خونه شون زمان افطار ! درست همون جایی که من نشسته بودم می نشست ! یه دستش رو میذاشت رو پاهاش و ستون بدنش میکرد ( ریز ریز حالت نشستنش هنوزم جلوی چشامه - حتی هورت کشیدن چای ) بعد خیلی آروم چایی می نوشید .... تازه باید کلی بابت قارچی که تو سالاد ماکارونی ریخته شده بود حرف بارمون میکرد " که آدم مگه قارچ هم میخوره "

اشکام همینطور یه بند داره میاد . 

دیشب انقدر بهمون سخت گذشت که من به شخصه تازه ساعت 00:15 نیمه شب تونستم تنها یه قُلُپ آب بخورم . بعد سوپروایزر همون وقت شب اومده میگه از افطاری راضی بودین ؟؟؟ گفتم سرد بود و قابل خوردن نبود ... 

حالا اون اصرار داره که " نه ! خوب بوده " 

همکارم ( همونیکه حامله بود ) برگشته میگه این بندگان یکیشون ساعت 23:40 رفته برای صرف افطار و اینم که خودتون دیدین الان رفته ... اینا جلوشون سنگ هم بود میخوردن :) راستش از این حاضر جوابیش خوشم اومد . سوپروایزری که ندونه غذایی که ساعت 8 شب میدن بالا برای ساعت 00:15 نیمه شب حتی قابل نگاه کردن نیست باید اینجور بهش جواب داد . 

+ امشب شب عزیزیه ! ازتون میخوام به حُرمت بزرگی و عزت این شب منو حلال کنین . اگه زمانی چیزی گفتم که دلتون به درد اومد یا هر چیزی که نگاهتون رو نگران کرد لطفا ازم راضی باشین و منو ببخشین . میخوام وقتی فردا صبح چشم باز کردم حداقل از بابت دل شماها خیالم راحت باشه .  


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ مرداد ۹۱ ، ۱۷:۱۰
  • ** آوا **
۱۶
مرداد
۹۱


کجای کاری ؟

این گل یخ نیست ، گل یخ زده است 

                                              بانو !!!

دارم خودم را از چشم تو می بینم 

صورتی آب دیده 

دستانی از آرنج خواب رفته 

که خوابِ چیدنِ نارنج می بینند 

و یک بغل پُر از تو 

که برای نوشتن یک "دوستت دارم" بی ریا 

از شوق در دستم قلم پا می شود .... 

+ عمید صادقی نسب


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۱ ، ۱۴:۲۲
  • ** آوا **
۱۶
مرداد
۹۱

آخ ، شهریار کوچولو ! این جوری بود که من کم کمَک از زندگی ِ محدود و دلگیر تو سر در آوردم . 

تا مدتها تنها سرگرمی ِ تو تماشای زیبایی ِ غروب آفتاب بوده . 

به این نکته ی تازه صبح روز چهارم بود که پی بردم ، یعنی وقتی که به من گفتی "غروب آفتاب را خیلی دوست دارم ، برویم فرو رفتن آفتاب را تماشا کنیم ... " 

- هوم ، حالاها باید صبر کنی ...

- واسه چی صبر کنم ؟ 

- صبر کنی که آفتاب غروب کند . 

اول سخت حیرت کردی بعد از خودت خنده ات گرفت و برگشتی به من گفتی " همه ش خیال میکردم تو اخترکِ خودمم "!

- راستش موقعی که تو آمریکا ظهر باشد همه می دانند تو فرانسه تازه آفتاب دارد غروب میکند . کافی است آدم بتواند در یک دقیقه خودش را برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند . متاسفانه فرانسه کجا اینجا کجا ! اما رو اخترکِ تو که به آن کوچکی است همینقدر که چند قدمی صندلی ات را جلو بکشی می توانی هر قدر دلت خواست غروب تماشا کنی . 

- یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم !

و کمی بعد گفت : " خودت که می دانی ... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می برد ".

- پس خدا می داند آن روز چهل و سه غروبه چقدر دلت گرفته بوده ... 

ولی شازده کوچولو جواب نداد ............

اینم یه بخش دیگه از داستان که برام خیلی خیلی ملموسه ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۱ ، ۱۳:۲۵
  • ** آوا **
۱۶
مرداد
۹۱


بخشی از داستان روباه و شازده کوچولو که فکرمو به خودش مشغول کرد ... 

بعد (روباه ) کمی مکث کرد و دنباله ی کلام قبلی اش را گرفت و گفت :" زندگی من در اینجا یکنواخت است . من مرغ و جوجه شکار میکنم و آدمها هم مرا . همه ی مرغ و جوجه ها شبیه هم هستند و همه ی انسانها هم همین طور . به همین خاطر کمی دچار کسالت شده ام ، اما اگر تو من را اهلی کنی زندگیم مملو از نور و شادمانی می شود . با صدای پایی آشنا میشوم که با هر صدای پای دیگر فرق خواهد داشت . صدای پای دیگران باعث می شود با عجله به سوراخ زیرزمینی خود فرار کنم ، اما صدای پای تو همچون آوای دلنواز موسیقی مرا از لانه ام بیرون خواهد کشید . ضمنا به آنجا نگاه کن ! آن گندم زار را می بینی ؟ من نان نمیخورم و گندم برایم هیچ فایده ای ندارد . آن گندم زارها هم مرا به یاد هیچ چیزی نمی اندازد و این واقعا غم انگیز است ! اما موهایی به رنگ طلایی داری و وقتی که مرا اهلی کردی عالی می شود ، چون گندم به رنگ طلاست و با دیدن آن من به یاد تو می افتم و صدای وزش باد را که در لابه لای گندم زار می پیچد دوست خواهم داشت ..."

بعد ساکت شد و برای لحظاتی طولانی به شازده کوچولو خیره شد . 

سپس گفت :" به تو التماس میکنم ... مرا اهلی کن!"


.

.

+ آوا نوشت : بیچاره روباه :( 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۵۲
  • ** آوا **
۱۱
مرداد
۹۱


ای تو بهانه ، واسه موندن 

ای نهایت ِ رسیدن 

ای تو خود ِ لحظه ی بودن 

تو طلوع صبح خورشیدُ دمیدن ... 

+ امشب برای بار دوم تو دل تاریکی شب نشستم پشت فرمون . سرعتم زیاد نبود . بین 70 تا 80 ! 

امشب به این باور رسیدم که رانندگی در شب واقعا دلنشینه ! یه حسی قلقلکم میده که باز تکرارش کنم . 

میدونی ! در این مواقع میشه فکرتو رها کنی ... از همه چی . 

بعد لابه لای تموم افکارت که حالا رهاشون کردی ببینی کدوم برات از همه دلنشین تره ! 

همون رو انتخاب کنی بنشونی تو ذره ذره ی وجودت با همون بری و بری و بری .... 



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۹۱ ، ۰۳:۰۸
  • ** آوا **
۱۰
مرداد
۹۱


گاهی حتی دیدن و شنیدن یک " کلمه " حالت رو خراب میکنه ! خراب خراب ... 

کلماتی که انقدر قدرت دارن که تمام " تو " را به رُخت میکشن تا بفهمی " هیچی " نیستی ...

انقدر که دلت میخواد سرت رو بذاری روی زمین و بمیری ! 

الان دقیقا دلم همین رو میخواد ..............

+ به احتمال خیلی زیاد به نظرات این پست جواب داده نمیشه و بدون جواب تائید میشن . 

نمیخوام لابه لای حرفای ناگفتنی خودم رو عذاب بدم . 

+ بازم همون تپش قلب کوفتی :(


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۰ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۴۰
  • ** آوا **
۰۸
مرداد
۹۱

حکمت را از خداوند بزرگ آموختم ، نتوانستم به کمال دریابم !

اما تلاش میکنم که به یاد داشته باشم تمام دیدنی ها و تمام آشنایی ها 

به دلیلی است که او آن را رقم زده است 

و من تنها امید دارم در خلال گذر زمان 

برای روزی که شرمسار از یادآوری آنها نباشم " تلاش کنم ... "

+ نمیدونم برای شما هم پیش اومده یا نه ! اینکه مشغول کاری باشی ولی همزمان به چیزای دیگه ای فکر کنی ؟! بطوریکه یوقتی می بینی این کاری که مشغولش بودی تموم شده ولی اون فکره همچنان بر جای خودش باقیه ... 

امشب وقتی داشتم آشپزخونه رو تمیز میکردم تو افکار خودم غرق شدم ... به خیلی چیزها فکر کردم . به افراد زیادی که هر کدومشون تو یک دوره و ایامی به شکلی تو زندگیم بودن ! اینکه چه نقشی داشتن مهم نیست . مهم اینه که به هر حال بودن . چه به عنوان دوست ! چه فامیل ! چه خانواده ! چه بیمار ! چه همکار و .... هر نقش دیگه ای ! 

تصمیم گرفتم تو این ماه عزیز ببخشم ! ببخشم تا بخشیده شم ... 

واقعیتش میدونین به چه نتیجه ای رسیدم ؟؟؟ 

به اینکه گاهی وقتها یه چیزایی رو نمیشه هیچ جوری بخشید . به هیچ شکل و روشی ... برای همین تصمیم گرفتم اون خاطرات تلخ که نمیشه ازشون گذشت رو بذارم گوشه ای از مغزم و دیگه بهشون فکر نکنم . یه جور آرشیو و بایگانی دائمی !

هر چند همینکه فضایی رو اشغال میکنن یعنی هنوزم وجود دارن ولی میخوام بهشون اهمیت ندم . وقتی دیگه سراغشون نرم کم کم در اون موارد دچار فراموشی میشم و اینجوری دیگه کمتر اذیت میشم . 

این بین خواستم در رابطه با شغلم به خودم نمره بدم . بیست که نبودم ! ولی هفده بودم ... مطمئنم از این کمتر نیستم . 

برام مهم اینه که بیمارها از من راضی باشن . حتی همراهان برام مهم نیستن ! مهم خوده بیماره . چون همراه توقعات بی موردی دارن که تن دادن به اونها ناممکنه . البته در بیشتره موارد " نه همیشه " ! 

نمیدونم چی شد که اومدم و اینارو اینجا نوشتم ! هر چند میدونم ممکن عواقب زیاد خوبی برام نداشته باشه .  

پ
  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۸ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۴۲
  • ** آوا **
۰۷
مرداد
۹۱

چهارشنبه ای شب کار بودم ! شب کاری زیاد سختی نبود ولی صبح زود موقع راند بخش یکی از بیمارها صدا کرد که سرم رو ازش جدا کنم تا بره برای دستشویی ! وقتی نزدیکش شدم یه وقتی حس کردم قلبم اومده توی گلوم و با شدت خیلی زیادی محکم میکوبه ! بطوریکه صداشو دقیقا می شنیدم . حس کردم قفسه سینه و سرم کاملا بی وزن شده و پر از هوا ... یه جور حس سبکی به همراه گیجی ... 

به هر شکلی بود هپارین لاک کردم و برگشتم استیشن ! همکارم متوجه تغییر رنگم شد . هنوزم همون حس رو داشتم ! تا 20 ثانیه ای دقیقا با همون حس گذشت . بعد یهویی انگاری آب روی آتیش ریخته شده باشه همه چیز برگشت بحال عادی . انگار نه انگار همچین اتفاقی افتاده باشه . 

صبح پنجشنبه رفتم خونه ! حالا من بودم و شش روز تعطیلی !

خیلی زود تصمیم گرفته شد که بریم کرج ! چیز زیادی لازم نبود !!! فقط ماشین باید چکاپ میشد که تا من وسایل رو آماده کنم محمد به داد ماشین رسید و چیزایی که لازم بود عوض شه عوض شد ! و ظهر حرکت کردیم . 

بین راه بودم که فهمیدم حلقه ی دعاس .... 

دلم هوایی شده بود ولی خب چاره ای برای بودن نداشتم . تو پیچ و خم جاده کندوان بودم ! 

درست تو همین لحظات ... 

و این ... 

و این ... 

با اینکه دوست داشتم عکس بگیرم و براتون بذارم ولی نمیدونم چرا حس عکس گرفتن اصلا نبود :( 


+ از این فالها هم دیدیم که منو برد به یاد روزهایی که میرفتیم دربند _ درکه و بین راه میخریدیم و میخوردیم . خیلی دوست دارم ! چند تایی خریدیم که خیلی خوشمزه هم بود . هر چند گرون میفروختن :( 

مستقیم رفتیم خونه ی دایی جونم ( خواهر محمد ) ! برای شام خونواده ی محمد هم اونجا بودن . بغیر از داداشش اینا ! بعد از افطار و شام قرار شد بریم تو محوطه تا بچه ها کمی بازی کنن . با اینکه واقعا خسته بودم و هنوز خستگی شب کاری بدون استراحت توی تنم بود ولی رفتیم تو محوطه ! یاس با عمه جونش کمی بدمینتون بازی کرد . پارسا هم مخ منو کار گرفته بود :دی و راه به راه می پرید تو بغلم ! 

کمی که نشستیم یه وقتی دیدم دیگه نفسم بالا نمیاد . اونم به لطف یکی از همسایه ها بود که ساعت 11 نصفه شب تصمیم گرفت کباب بزنه ... 

دیگه نمیتونستم نفس بکشم و با تنگی نفس شدید از باقی جدا شدم و برگشتم تو خونه ! البته خواهر محمد ( زنداییم ) هم با من برگشت و باقی موندن تو محوطه و دیرتر برگشتن . برگشتن تو خونه به هیچ عنوان به وضع موجود کمک نکرد . صورتمو شستم و قلپ قلپ آب خوردم بلکه بهتر شم ولی انگاری یه جسم خیلی سنگین رو سینه م بود که نمیذاشتم ریه هام برای نفس کشیدن باز شن . خیلی بد بود... 

همون وقت خونواده ی محمد ( پدر و مادر و خواهر کوچیکش ) خداحافظی کردن تا برن خونه ! ما هم برای خواب همونجا موندیم ... ولی چه خوابی ! وقتی دراز کشیدم تا خستگی دو روز قبل از تنم بره بیرون حالم بدتر شد . نفسم خیلی سخت تر بالا و پایین میرفت . تا حدی که تصمیم گرفتم اسپری بزنم اونم تموم شده بود و در نهایت یک قاشق شربت سالبوتامول خوردم و سه تا متکا گذاشتم زیر سرم تا بتونم راحت تر نفس بکشم . بنده خدا زنداییم میگفت " میخوای بریم بیمارستان ؟؟؟ " ! نیم ساعتی گذشت که دیدم کم کم دارم آروم میگیرم و بعد هم خوابیدم .... 

صبح به اتفاق زندایی و پریسا رفتیم مرکز خرید و کمی لوازم مورد نیاز خریدیم ! و بعد راهیه خونه ی پدره محمد شدیم . 

عصر هم رفتیم خونه ی داداش محمد ! ایلیا کوچولو رو دیدم . یه پسره لوس و خوردنی !  

بعد هم برگشتیم خونه ی پدر محمد و کلی کار مضاعف انجام دادیم و کلی تغییرات ! 

آخره شب بازم دچار همون حمله شدم ! ولی با شدت کمتر ... خیلی زود رفع شد .

امروز صبح هم حدودای 05:30 راهی شدیم و برگشتیم ! ساعت 10:20 هم رسیدیم خونه مون :) 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۷ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۰۴
  • ** آوا **
۰۱
مرداد
۹۱

+ چند روز قبل که یاسی رو برده بودم کلاس ویلن بین راه یه مبلمان فروشی دیدم که کلی تابلوی زیبا و چشم گیر داشت . میتونم بگم 80 درصد تابلوهاش مورد پسند من بودن و اگه میشد همه ش رو میخریدم :( ولی جایی برای نصبشون نداشتم که همچین همتی داشته باشم ... 

از بین اونا دو تا تابلو عجیب چشامو گرفت که هر دوشون مربوط به ویلن میشد که یکیشو قبلا تو اینترنت دیده بودم ولی بعد هر چی سرچ کردم دیگه رویت نشد . 

اولیش دختری ویلن نوازی بود که با چشمهای بسته داخل دریا می نواخت ! و اون یکی دختری که وسط بیابون به ویلن خودش تکیه زده بود ! 

ناگفته نمونه که از اولی خیلی خوشم اومد ولی اونروز به دلیل اینکه پول همراهم نبود نخریدم . عابر بانک هم سر راهم نبود . به هر حال خریداری نشد تا امروز ... 

به نیت اینکه تابلوی اولی رو بخرم وارد فروشگاه شدیم ولی از هر تابلویی چند تا داشتن به جز همونی که مد نظر من بود :( 

کل سالن رو و همینطور راه پله ی بالا و سالن بغل دستشو گشتم ولی اثری از اون تابلو نبود که نبود . دلم میخواست همون وسط بشینم و زار بزنم از اینکه انقدر بدشانسم ... به پسره آدرس تابلو رو دادم ! گفت آخریش رو همین امروز دمه ظهر فروختیم و بردن :( یعنی بدشانسی تا این حد ... 

به یاسی هم گفته بودم امروز حتما یکی از اون تابلوهارو میخریم !

برای همین دیگه اینو خریدم ! 

عکسش با کیفیت نشد ولی از نزدیک خیلی قشنگتره . هر چند هنوز چشم دنبال اون دختری هست که چشم بسته می نواخت ... حیف شد ! ولی این بار اگه دیدمش حتما میخرم :) 

+ بین راه یه پیره زنی رو دیدم که دستش به کمرش بود و کمی به سمت چپ خم شده بود و لنگ لنگان قدم میزد ! یاسی به محض اینکه اون پیره زن رو دید خندید و گفت مامانی خانومه دستش به کمرشه وقتی راه میره ! 

گفتم : " یاس ! مامانی هم اگه به این سن برسم همینجوری میشم ! نخند ... "

خیلی جدی گفت : " نخیرم . میری از این قرص های ضد پیری میخری و میخوری تا پیر نشی . میخوام همیشه همینجوری جوون و خوشگل باشی " 

بعد دستمو گرفت توی دستش و میگه : " قربون دستای توپولیت بشم " 

دست انداختم روی شونه هاش و کشیدمش تو بغلم و گفتم : " یاسی از جشن تولد دو سالگیت تا حالا دیدی چقدر تغییر کردم ؟! خب منم کم کم همینجوری میشم دیگه " 

میگه " اصلا هم تغییر نکردی . همونجوری هستی ! فقط اونموقع لاغر بودی " :)) 

یعنی من کشته مرده ی این دختره هستم که این همه بهم انرژی مثبت میده :دی 

حالا قراره بریم تو کار خرید قرص های ضد پیری . برای اینکه مامان آوا هیچ وقت پیر نشه :هاهاها



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۱ مرداد ۹۱ ، ۱۷:۵۷
  • ** آوا **