MeLoDiC

بایگانی شهریور ۱۳۹۲ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۰
شهریور
۹۲


* امروز داشتم به این فکر میکردم حالا گیرم اینجا تو بیمارستان که هستم به سل مبتلا نشم اونوقت این HCV ُ کجای دلم بذارم ؟ حالا اینم نه ! این زونای چشمُ چه کنم ؟ حالا باز این زونا رو هم بی خیال ! با بیماری پوستی گال چه کنم ؟ 

یعنی من امروز در تماس مستقیم با این چند موردی که بالا ذکر کردم بودم . حالا اصلا بیا دستکش بپوش و ماسک بزن . خب وقتی میخوای آنژیوکت بزنی چطور باید با دستکش کار کنی ؟ اونوقت هی تو به چسب بچسبی و هی چسب به تو . خب نمیشه دیگه :) 

خب الان من با تمامی احتمالات فوق اتل متل بازی کنم یا اوووووو ده بیست سی چهل ؟! یا اصلا بیام قرعه کشی کنم . این چطوره ؟؟؟ :دی 

 ** خلاصه که تو مشتی ملخک ...


  • ۰ نظر
  • شنبه ۳۰ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۴۵
  • ** آوا **
۲۷
شهریور
۹۲


* وارد بخش که میشم نگاهم میچرخه سمت بُرد ... روی شماره 9 ! جلوش یه گل کشیدن . یه گلی 5 پَر با دو برگ ! به رنگ سبز ... میگم رفت ؟؟؟ همکارم در جوابم میگه آره دیروز ساعت شش صبح اومدن بردنش ... 

اولین روزی که تو بخشمون بستری شد دقیقا روز پنجم خرداد بود ! روی تخت 19 خوابید . بعده مدتی که مرخص شد کسی نبود که بیاد کارای ترخیصشُ پیگیری کنه و بعد فهمیدم که کلا هیچ کسیُ نداره . بعد از تخت 19 به تخت 15 منتقل شد . و بعد به تخت 11 و در آخر تخت 9 ! ( تمام این جابه جایی ها صرفا واسه تغییر اتاق های بخش به اتاق خانم و آقا بود ) یه وقت فکر نکنین که مثلا از یه اتاق بهتر به یه اتاق بدتر منتقلش کرده باشن ! نه . 

انقدر باهاش صمیمی شده بودم که من عباس آقا صداش میکردم . وقتی میرفتم بالا سرش دست راستمُ بلند میکردم و میگفتم " چاکر عباس آقا ..." اونم با اون چهره ی مهربون و خندونش می خندید و صدای گرفته ش به زور شنیده میشد که میگفت " سلاااام " ! یه وقتایی که سرحال تر بود لقمه ی نون و پنیرُ براش کوچیک کوچیک میگرفتم و میذاشتم تو دهنش و بعد با قاشق کم کم چای میدادم بهش تا لقمه نرم شه و بتونه بخوره ! بعده هر لقمه هم میگفت دیگه نمیخورم ولی باز لقمه ی بعدیُ میذاشتم تو دهنش و با اشتها میخورد . دوباره بهش میگفتم " میخوری ؟ " با لهجه ای که نمیدونم کجایی بود میگفت "نا - (نه)" و باز هم لقمه ی بعدی ! یه وقتایی که بی حال و بی حوصله بود دیگه زیاد میل به خوردن نداشت کمی نون داخل چای خرد میکردم و کم کم میذاشتم تو دهنش تا بخوره ! بعد هی اون میخندید و هی من . یه وقتی میدیدم همه بیمارهای اتاق و همراه ها من و عباس آقا رو نگاه میکنن و میخندن . بعد هی باز می خندیدیم ... همه ! 

چند وقتی بود پیگیر بودن که بفرستنش سالمندان . خلاصه بعد از چیزی حدود سه ماه و نیم که عباس آقا هم بخشی ما بود دیروز صبح اومدن و بعد از استحمام و اصلاح صورت ،کت و شلواری که نمیدونم از کجا تهیه شده بود به تنش کردن و بردنش گرگان - سالمندان ! رفت و بعده رفتنش تازه همه مون فهمیدیم که ما هم به بودنش عادت کرده بودیم . دیشب وقتی تو شب کاری ادمیت ( پذیرش جدیدمون ) روی تخت 9 خوابید برای وارد کردن اسمش به روی بُرد مجبور شدم که اون گل 5 پَر سبز رنگُ پاک کنم و چقدر دلم گرفت از اینکه دیگه نمی فهمیم سرگذشت عباس آقامون چی میشه . الهی که از جای جدیدش راضی تر باشه . 

همکار خدماتیمون که دیروز موقع بردن عباس آقا تو بخش بوده میگفت وقتی رفتم بهش گفتم عباس امروز میان و می برنت میگفت " نا " راضی نبود به رفتن ... 


** دیشب تو اون همه شلوغی بخش و بدحالی مریض ها یکی از همراه ها سر یه چیز خیلی مسخره با من بحثش شد . امروز وقتی از بخش خارج میشدم رو به همکارم طوری که اون همراه هم دقیقا بشنوه گفتم " خانم فلانی همراه تخت 25 میخواد امروز بره پیش رئیس تا از من شکایت کنه لطف کن آدرس اتاق رئیسُ بهش بده " یارو همینجور هاج و واج مونده بود و نگاهمون میکرد :دی ! خیلی دوست داشتم مردونه رو حرفش می موند و برای شکایتی که ادعا داشت اقدام میکرد . 



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۰۴
  • ** آوا **
۲۵
شهریور
۹۲


* اینجا ( دنیای مجازی نِت ) دنیای جالبیه ! افرادی هستن که میان و میرن بدون اینکه اعلام حضور کنن . مثل خودم که وبلاگهای زیادیُ میخونم و یه مواقعی خاص ممکنه پیش بیاد که بنا به دلایلی اعلام حضور کنم . افرادی هستن که میان و صمیمی میشن و بعد میرن بی نام نشون . مثلا همین الان دارم به مرضیه فکر میکنم . خبری ازش نیست . نمیدونم تونست زندگی مشترک خودشُ حفظ کنه یا نه ... یا مثلا ندا ! کجاست ؟ دیشب خیلی اتفاقی رفتم آی دی یاهومُ باز کردم که دیدم برایم آف گذاشته که دلم برات تنگ شده . ولی خب اینجا نیست . دقیقا مثل من که مدتی ِ دیگه نرفتم وبلاگش . چرا ؟ چون دنیامون مجازیه ؟ 

بعضی افراد هستن که میرن وبلاگ شخص دیگه ای و و از لابه لای نظراتی که اونجا میبینه و یا لینکهای دوستان مشتاق میشه که بره وبلاگ دیگری ! منم خیلی مواقع رفتم . خیلی از دوستای امروزمُ از همین طریق پیدا کردم . جذب وبلاگهای به روز نشدم . هیچ وقت . ولی تا دلتون بخواد جذب افکار نظراتی که جاهای مختلفی ثبت میشد شدم که راهی برای آشنایی با دوستان دیگه ای شد . ولی اگه یه روزی گذرم از وبلاگ دوست و آشنایی به وبلاگ دیگه ای خورد این حقُ به خودم ندادم که اگه افکار و عقایدش مخالف با افکارم بود و حتی هم سو با افکارم نبود حرفی بزنم . اونم با زبان توهین ... 

این روزها که میگذره هی ساکت و ساکت تر شدم . دیگه دستم به نظر دادن نمیره . فقط چون حرفایی که باید زده شه رو نمیشه زدُ باید خورد . باید قورت داد . حتی شده به زور . باید همیشه و همیشه یادم باشه اینجا دنیای مجازیِ نتِ . باید یادم باشه انتظاری بیشتر از این نباید داشت . باید یادم باشه که "من" واژه ای حقیره که تنها منُ بیاد این میاره که "من" یعنی غرور من . یعنی ندیدن غرور دیگری . یعنی تنها "من" نه هیچ کس دیگه . آره ! دقیقا همین حالا من از تمام "من" هایی که این روزها شنیدم سرسام گرفتم و دارم بالا میارم .... 

 ** ایکاش از اول تماما مجازی باقی می موندم . ایکاش ... 

 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۰۶
  • ** آوا **
۲۴
شهریور
۹۲



" اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست میداری ... "

.

.

مهم نیست که این نامه نوشته ی چارلی به جرالدین باشه یا نوشته ای از فرج الله صبا   ... 

مهم اینه که به این جمله نمره ی 20 تعلق میگیره ... 

+ همه تونُ میخونم ولی دست دلم به نظر دادن نمیره ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۱۸
  • ** آوا **
۲۲
شهریور
۹۲



* از بین  پلوهایی که با انواع سبزی و حبوبات مخلوط میشن من تنها عاشق " شوید پلو دمی " هستم . یعنی مقدار کمی برنج خیس شده به همراه کمی شوید خرد شده و کمی نمک و روغن ... 

اونوقت همچین پلویی رو نه با ماهی مشتاقم بخورم و نه با مرغ ! بلکه اینجور مواقع دوست دارم با مقدار کمی پنیر برشته از طعم غذا لذت ببرم . اینو حباب خیلی خوب میتونه درک کنه :دی 

اگه آوا رو بشناسین میدونین وقتایی که تنها باشه به ندرت پیش میاد که بخواد غذا بخوره . نهایتا یه سیب یا یه هویج ! ولی امروز اقرار میکنم که بی نهایت گشنم شده برای همین دست به پخت همین شوید پلو و پنیر برشته زدم :) هوس سالاد هم کرده بودم که چون گوجه تموم شده بود و از طرفی میرم بیمارستان ترجیح میدم پیاز هم نریزم و این میشه کهسالادم خلاصه میشه در مقداری هویج و خیار :) 

شما هم بفرماین :*

+ ادامه ی مطلب طرز تهیه پنیر برشته :)


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۱۷
  • ** آوا **
۲۲
شهریور
۹۲


* دیروز یاس کمی ویلون میزد و بعد سه تار ... هی بازم ویلون و باز هم سه تار ... :) خلاصه برای خودش حسابی نواخت . 

دارم به این فکر میکنم یه روزی مباد بهم مبگه مامان دوست دارم کلاس سه تار هم برم ... :) خدارو شکر ... 

** دیروز خبرای امیدوار کننده ای شنیدم . خبرایی که قرار بود به گوشم نرسه ولی رسید ... خدایا نمیدونم برای من چی در نظر گرفتی ولی میخوام بگم هر چی که تو صلاح بدونی به دیده ی منت ... ببخش اگه گاهی یادم میره آدم ها تنها وسیله ان و اصل توئی ... 

*** شیفت کاری دیروزمُ خیلی دوست داشتم . بدون استرس بود . کلی با مریضا حرف زدم و بهشون مثلا روحیه دادم :دی ( همه شون خانم بودن البته :دی) ! از یکی از همکارام خداحافظی کردم . دیگه رفت واسه مرخصی زا/ی/م/ان . الهی که خدا کمکش کنه تا این پروسه رو به سلامت بگذرونه :)


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۱۹
  • ** آوا **
۲۰
شهریور
۹۲


* جوون بود . تنها چهار دهه از عمرش سپری شده بود . هر روز باید دو واحد پکسل ( خون ) و ده واحد پلاکت دریافت میکرد که نهایتا از ده واحد پلاکت تنها سه یا چهار تا براش پیدا میشد ...در نهایت بعد از دریافت خون هموگلوبین به 4.7 می رسید و پلاکت به 16000 ! شیفت شب قبلترم ( یکشنبه ای که گذشت ) ساعت 24:00 بود که رفتم بالای سرش تا داروی وانکومایسینُ براش وصل کنم تا بگیره ... خانومش رو تخت کناری خواب بود و مرد تو تنهایی خودش ، تو دل تاریکی اتاق به سقف خیره بود که با ورودم نگاه بی حالشُ به سمتم چرخوند . لبخند کمرنگی رو لبش نشست و از اینکه لبخندمُ ببینه ماسک ُ کشیدم پایین ! ولی باز دلم نیومد بی ماسک به سمتش برم . کمی با برگه های بالا سرش خودمُ سرگرم کردم ُ ماسکُ کشیدم روی دهان و بینیم ! رفتم سمت تختش ! در حالیکه میکروست قبلیُ ازش جدا میکردم تا وانکومایسینُ وصل کنم گفتم آقای حمیدی امروز خون نگرفتی ؟؟؟ با ابروهاش جواب داد نه ! گفتم غرغره با شربت دیفن هیدارمینُ یادت نره . اینبار با چشماش گفت "چشم " ! و از اتاق خارج شدم ... 

رفتم سراغ همکارم و گفتم بچه ها موقع تحویل شیفت نگفتن چرا امروز به حمیدی خون تزریق نکردن ؟ گفت چرا ! ظاهرا خودش دیگه نخواست و گفته " خسته شدم " ! عدم رضایتُ هم انگشت زده و ضمیمه پرونده هست ... خوندم ! با رضایت و مسئولیت همراه و مددجو تزریق خون و پلاکت دیگر انجام نشود .... امضای همسر ! برادر ! و اثر انگشت خودش ... 

خسته شد و عجیب میدونست این عدم رضایت به چه قیمتی تموم میشد که زیر نامه ش که نوشته شده بود " پرسنل درمان و پزشک مسئولیتی در قبال این تصمیم من ندارند " ... انگشت زده بود ... 

گفتم اینطوری که این بنده خدا نمیتونه تحمل کنه ... 

همینم شد ! فرداشب برای همیشه پر کشید ... 

روحش شاد ... 

** از این بیماری متنفرم ............

+ قالب قبلی وبلاگم سفید بود ! مثل این . ولی از اونجا که هیدرش دقیقا اسم وبلاگم بود عوضش کردم . من خودم اون قالبُ خیلی دوست داشتم ولی خب علت تعویض تنها همینی بود که گفتم . حالا خوشحال میشم اگه بدونم چه فرقی بین این قالب ساده ی سفید و قبلی هست که ممکنه بعضی ها از خوندن نوشته م خسته شن ؟! خوشحال میشم راهنمایی کنین . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۴۶
  • ** آوا **
۱۹
شهریور
۹۲


* آخرین صفحه ی کتاب شازده کوچولو ...

در نظر من این زیباترین و حُزن انگیزترین منظره ی عالم است . این همان منظره ی دو صفحه پیش است . گیرم آن را دوباره کشیده ام که بهتر نشانتان بدهم ، ظهور شهریار کوچولو بر زمین در این جا بود؛ و بعد در همین جا هم بود که ناپدید شد . 

آن قدر با دقت این منظره را نگاه کنید که مطمئن بشوید اگر روزی تو (در) آفریقا گذارتان به کویر ِ صحرا افتاد به التماس ازتان میخواهم که عجله به خرج ندهید و درست زیر ِ ستاره چند لحظه ای توقف کنید و آن وقت اگر بچه ای به طرفتان آمد ، اگر خندید، اگر موهایش طلایی بود ، اگر وقتی ازش سئوالی کردید جوابی نداد لابد حدس میزنید که کیست . در آن صورت لطف کنید و نگذارید من این جور افسرده خاطر بمانم ؛ بی درنگ بردارید به من بنویسید که او برگشته .... 


 نقاشی : آوا


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۹ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۴۶
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۲


* یادتون باشه اگه از اون دست افرادی هستین که باید با عینک رانندگی کنین هیچ وقت تو هوای شرجی شمال ! وقتی کولر ماشین روشنه ... وقتی دستاتون از شدت سرما درد میگیره و هی حس میکنین کارد میخوره به استخونتون یهویی هوس نکنین کولرُ خاموش کنین و شیشه ی ماشینُ بدین پایین ... مخصوصا اگه سر شب باشه و باز هم مخصوصا اگه سر یه پیچ تند متنهی به یه پل با ارتفاع زیاد باشین ... هیچ وقت همچین کاری نکنین ! چون بمحض هجوم هوای شرجی به داخل ماشین دقیقا انگار دو تکه ابر میاد میچسبه به شیشه ی عینکت و کلا دنیاتُ سفید میکنه .......... 


** و باز هم بادتون باشه هیچ وقت به نوازنده ی سازها پسوند " ی " و یا "چی" اضافه نکنین . مثلا به نوازده ی ویلون نگین ویلونچی ... یا به نوازنده ی سنتور نگین سنتوری ... چون شنیدن این کلام برای اون نوازنده بدترین نوع توهین به هنرش ِ .... مثل نرسی که بعد کلی تلاش تو کنکور قبول میشه و چهار سال بی وقفه درس میخونه و کلاسهای عملی بالینی میگذرونه آخر یه سری آدم بی فرهنگ به اون نرس میگن آمپول زن :) ! آره یه همچین مردمی داریم ما . دیدم که میگم ..... 


***برنامه ی سمت خدای امروزُ خیلی دوست داشتم . روحانی حرفای خیلی جالبی زد ... 


**** عنوان وبلاگ " کافه ی خیابان هفتم " انتخاب شد . با رای اکثریت ! یه توضیح هم در مورد " کافه " از دیدگاه خودم بدم . دیدین که تو کافه ها همه نوع افرادی با همه نوع سلایقی رفت و آمد میکنن . یه سری از افراد برای فرار از مشکلات ... یه سری برای یه تفریح و گپ دوستانه ... بعضی حتی عاشقانه ... و بعضی دیگه حتی شاید برای بستن قرار داد ... از هر گروهی میان و میرن ...

و اما "خیابان هفتم " ! محمد ازم می پرسه خیابون هفتم کجاست ؟ خب هیچ جا ! یه جایی حوالی دلم ... ! حالا با این توضیحات فکر کنم متوجه شده باشین که علت انتخاب این اسم حضور همه نوع دوستی تو خلوتم هست . نه ؟؟؟ 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۴۶
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۲



* دراز کشیدم و هی کتاب شازده کوچولو رو میخونم . هی از این صفحه به اون صفحه میرم و هی جملاتش برام برجسته ترُ برجسته تر میشه . اونوقته که هی میخوام بیام اینجا برگزیده هاشُ باهاتون شریک شم . تا میرسم به بخش 9 این کتاب ... 

گمان کنم شهریار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرنده ها استفاده کرد . صبح روز حرکت ، اخترکش را آن جور که باید مرتب کرد ، آتشفشانهای فعالش را با دقت پاک و دوده گیری کرد . دو تا آتشفشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتایی خیلی خوب بود . یک آتشفشان خاموش هم داشت . منتها به قول خودش " آدم کف دستش را بو نکرده! " این بود که آتش فشان خاموش را هم پاک کرد. آتشفشان که پاک شد مرتب و یک هوا می سوزد و یکهو گر نمی زند . آتشفشان هم عین بخاری یکهو الو می زند . البته ما رو سیاره مان زمین کوچک تر از آن هستیم که آتشفشانهامان را پاک و دوده گیری کنیم و برای همین است که گاهی آنجور اسباب زحمت مان می شوند . 

شهریار کوچولو با دل ِ گرفته اخرین نهال های بائوباب را هم ریشه کن کرد . فکر میکرد دیگر هیچ وقت بر نمی گردد و اما آن روز صبح گرچه از این کارهای معمولی ِ هر روزه کلی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیر حباب چیزی نمانده بود که اشکش سرازیر شود . 

به گل گفت " خدانگهدار " 

اما او جوابی نداد . 

دوباره گفت " خدانگهدار !" 

گل سرفه کرد ! این سرفه اثر چاییدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت " من سبک مغز بودم . ازت عذر میخواهم . سعی کن خوشبخت باشی " 

از این که به سرکوفت و سرزنش های همیشگیش برنخورد حیرت کرد و حباب به دست هاج و واج ماند . از این محبت ِ ارام سر در نمی آورد . 

گل بهش گفت " خب دیگر ، دوستت دارم . این که تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است . باشد ، زیاد مهم نیست . اما تو هم مثل من بی عقل بودی ... سعی کن خوشبخت بشوی ... این حباب را هم بگذار کنار ، دیگر به دردم نمی خورد . 

- آخر باد ... 

- آنقدرها هم سرمائو نیستم ... هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است . خدا نکرده گلم آخر ... 

- آخر حیوانات ... 

- اگر خواسته باشم با پروانه ها آشنا بشوم حز این که دو سه تا کرم حشره را تحمل کنم چاره ای ندارم . پروانه باید خیلی قشنگ باشد . جر آن کی به دیدنم می اید ؟ تو که می روی به آن دور دورها . از بابت درنده ها هم هیچ ککم نمی گزد . من هم برای خودم چنگ و پنجه ای دارم . و با سادگی تمام چهار تا خارش را نشان داد و گفت " دست دست نکن دیگر ! این کارت خلق آدم را تنگ میکند . حالا که تصمیم گرفته ای بروی برو دیگر ...... " 

و این را گفت ، چون که نمیخواست شهریار کوچولو گریه اش را ببیند . گلی بود تا این حد خودپسند ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۵۱
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۲


اگر من گلی را بشناسم که تو همه ی  دنیا تک است و جز تو اخترک هیچ جای دیگر پیدا نمی شه و ممکن است یک روز صبح یک بره کوچولو ، مفت و مسلم ، بی اینکه بفهمد چه کار دارد میکند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی ؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد ؟ 

سرخ شد و اضافه کرد ... 

اگر کسی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست برای احساس خوشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید " گل من یک جایی میان ان ستاره هاست " اما اگر بره گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره ها پتی کنند و خاموش بشوند . یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد ؟ 

دیگر نتوانست چیزی بگوید و ناگهان هق هق کنان زد زیر گریه . حالا دیگر شب شده بود . اسباب و ابزارم با کنار انداخته بودم . دیگر چکش و مهره حتی تشنگی و مرگ بنظرم مضحک می آمد . رو ستاره ای ، رو سیاره ای ، رو سیاره ی من ، زمین ، شهریار کوچولویی بود که احتیاج به دلداری نداشت ! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم بهش گفتم :" گلی که تو دوست داری تو خطر نیست . خودم واسه گوسفندت یک پوزه بند می کشم ... خودم واسه گلت یک تجیر میکشم ... خودم ... " بیش از این نمیدانستم چه بگویم . خودم را سخت چلمن و بی دست و پا حس میکردم . نمیدانستم چطور باید خودم را بهش برسانم یا بهش بپیوندم ... 

چه دیار اسرار آمیزی است دیار اشک !!!


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۵۱
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۲



روباه گفت: -خدانگه‌دار!… و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:

جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.

-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.



  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۴۹
  • ** آوا **
۱۶
شهریور
۹۲


میلاد حضرت معصومه (س) بر تمامی دوستدارانش مبارک باد ... 

و یه تبریک خاص تقدیم به تمامی دختران سرزمین من ...

 روزتون مبارک :*


+ ضمنا از ایده ی خوب برای عنوان وبلاگم استقبال میشه :) 

بیش از ده عنوان عوض کردم و هنوز مطمئن نیستم روی کدوم یکی فوکوس کنم . 

عناوینی چون ... 

- دیوارهای کاغذی

- قایق کاغذی 

- خیابان یک طرفه 

- این روزها ... 

- جام شوکران 

- شهری که دوستش میدارم 

- کوچه پس کوچه های شهر من 

- ... 

در حال حاضر هنوز تصمیم درستی برای عنوان وبلاگ نگرفتم ولی خوشحال میشم شما هم راهنماییم کنید . البته عنوانی که در حال حاضر ثبت کردمُ میشه گفت دوست دارم . و جالب اینه که گوگل منو بنام روزمرگی های متولد جوزا میشناسه . اونم بدجور :دی 

ولی خب تصمیم دارم یه تغییری اینجا ایجاد کنم و از طرفی چون قالب قبلی دقیقا با عنوان وبلاگم طراحی شده بود مجبور به تغییرش شدم و باز یه قالب اینچنینی که ساده باشه رو می پسندم . خواستم بگم که نظرتون برام محترم و البته مهمه ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۱۱
  • ** آوا **
۱۲
شهریور
۹۲


برای تجدید قوا تصمیم گرفتم که تصاویر مربوط به شب تولد یاسیُ بذارم ولی خب باید عرض کنم خدمتتون بخش اعظم این تصاویر مربوط به انسانهای موجود عزیزتر از جان می باشد :دی 

برای شروع ! تصویر بالا نمایی از چشم انداز رودخونه ی پاریس کوچولوی من :) 

و اینم نمایی از شب ! البته از دید پدرجان عزیزم و با زاویه ی متفاوت از نگاه من ...
 




  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۵۶
  • ** آوا **
۱۱
شهریور
۹۲



* فردای تولد یاس دچار اوتیت میانی شدم ( همون گوش درد عامه ) با چه بدبختی شبکاری جمعه رو گذروندم بماند . یه قطره بتامتازون گرفته بودم یکی از پزشک های کشیک هم برام سیپروفلوکساسین تجویز کرد . تنها یه روز کمی دردش رفع که نه ! کمتر شد . پریشب خونه ی عموجونم بودیم . به اتفاق دو تا عموهای دیگه م و عمه م و باباجون اینا . البته من تنها با یاس رفته بودم و محمد با همکاراش رفته بودن خونه ی یکی از همکاراش شیرینی خرید خونه شام داده بود . بعد از شام حین رانندگی باز گوش گیر زده بودم و شب به سختی خوابیدم فرداش که دیروز باشه از شدت گوش درد از خواب بیدار شدم که دیدم محمد هم نیست و رفته سر باغ برای هرس . یاس موند خونه و من با آژانس رفتم دکتر و بعد هم یه ساک دستی پر از دارو راهیه بیمارستان شدم . 6 تا سفازولین ، 5 تا دگزامتازون ، 3 تا پیروکسیکام ، 8 تا کپسول آزیترومایسین ، 20 تا ژلوفن ، و یه نوع قطره ی مخصوص اوتیت ! اونجا وقتی سرپرستار وضعیت حال منو دید خیلی ناراحت شد . گفتم دکتر گفت باید بستری شی که من قبول نکردم و برای همین گفت تزریقات عضلانی انجام بده که نیاز به بستری هم نباشه . دیگه بنده خدا سرپرستارمون برنامه رو گذاشت جلوی روش و هی تلاش کرد تا شب کاری همون روزمُ به یکی دیگه بده تا من دو روز بمونم خونه تا استراحت کنم . 

بعد هم گفت همکارام یه آنژیوکت بزنن و لاین وریدی داشته باشم تا سفازولین و دگزامتازون وریدی ( تو رگی ) بگیرم که زودتر خوب شم . خودش هم سرم و میکروست و کلی سرنگ و آب مقطر و چسب 3 ام و لکوپلاست و هپارین لاک ریخت تو یه کیسه داد دستم هر چی گفتم نمیخواد میترسم اینارو ببرم گفت اینا حق شماهاست . درمان شما تو بیمارستان رایگانه . اصلا نباید پول دارو هم میدادی همینجا همه شُ داشتیم . دیگه عموجون اومد دنبالمُ من با یه عدد آنژیوکت پشت دست با یک ساک تبلغی پر از دارو سرم و وسایل جانبی رفتم تو ماشین . با گوشی که به شدت درد داشت و ملتهب شده بود و انواع و اقسام صداها توش میومد . برای برنامه هم گفت خودم باهات تماس میگیرم . 

اومدم خونه ی مامان اینا ! زن عموم داروهام ُ تزریق کرد و اونجا حسابی استراحت کردم بعد هم سرپرستارم تماس گرفت که شب خانم ف... میاد جای تو ! فردا هم آفی بمون خوب استراحت کن و مایعات فراون بخور و کلی سفارش جانبی ... ولی غروب فهمیدم که بنده خدا برای صبح دچار کمبود نیرو شده و روی کسایی که حساب کرده بود یکیشون سفر خارج از شهر بوده و دیگری هم هر چی تماس گرفتن جواب نداده و آخر سر هم گفته فردا برنامه داریم بریم ییلاق و نمیشه بیام که سرپرستارمون به همکارام گفت بهش بگین باید بیاد ...
 

ناقص ...

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۳۶
  • ** آوا **
۰۷
شهریور
۹۲



* دیشب تولد یاسی در حاشیه ی رودخونه خیلی خیلی خوش گذشت و بیشتر از همه به خود یاس :) ! مخصوصا که نوه ی خاله جونمُ گفته بودیم بیاد تا یاس هم با یکی که همسن و سال خودش ِ خوش باشه و ظاهرا هر دوشون شاد بودن . 

شب خوبی بود . در مجموع 15 نفر بودیم . هر چند سعی کردیم اطرافیانی که دور و برمون نشسته بودنُ هم در شادی خودمون سهیم کنیم و شیرین کامشون کردیم . حتی نگهبان پارکُ ... 

دیشب یاسی کلی قدم زد . کلی دوید . کلی شعر خوند . حتی ترانه های دلخواهشُ با صدای بلند فریاد زد . از بودن کنار خاله هاش و دختر دایی و دخترخاله م ( که عمه های یاس محسوب میشن ) و مادرجونش و الباقی آقایون ( پدرجونش ، شوهر خاله هاش ، دایجونش ، و پسرخاله هاش ) شاد بود . 

از هدایایی که ناغافل به دستش رسید ذوق زده شد . حتی از کبریتی که باباجون براش کادو پیچ کرده بود ... و مخصوصا از هدیه ی پستی خاله شادی :-* 

به اتفاق مانی شمع کیکُ فوت کرد . از رقص چاقوی نشسته ی خاله رها کلی خندید و در نهایت به اتفاق مانی کیکُ برش داد . 

 جای همگیتون خالی ! خوش گذشت ... 

+ عکسهای مربوطه سر فرصت در پستی جدا ثبت میشه :)

+ دخترداییم که همکارمه و پرستاره بخش اورژانسِ موفق شد که ارشد در رشته ی داخلی جراحی دانشگاه گیلان قبول شه و من بشخصه از این مهم بسی خرسندم :-*

** چند کلمه ای با شادی عزیزم : من شاید در فتوشاپ شاگرد تنبلی بودم ولی خنگ نبودم . متاسفانه برنامه ی فتوشاپم دچار مشکل شده و بین کار یهویی خودش کارُ تموم میکنه و ناقص میشه و من امروز با خفت و خواری تونستم این کیکُ از عکس اصلی جدا کنم و کلی خودمُ لعن و نفرین کردم که همت نکردم تا حداقل چیزی یاد بگیرم که امروز انقدر حرص نزنم :( و اینکه بابت هدیه ای که برای یاسی گرفتی واقعا ممنونم :-* 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۴۶
  • ** آوا **
۰۵
شهریور
۹۲



فردا شب ! اینجا ... 

اینجا همون جای خاص که به پیشنهاد باباجون و رها قراره دور هم باشیم تا برای یاسی یه شب پر خاطره رقم بزنیم . 

+ این روزها کلمات همراهیم نمی کنن ! ولی در مجموع خوبم ... 

بیاد همگیتون هستم ...



  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۱۵
  • ** آوا **