MeLoDiC

بایگانی ارديبهشت ۱۳۹۲ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۹
ارديبهشت
۹۲




* آخر می رسد شبی که تــرا  تنگ در آغوش گیرم  ... 

و با یک دست موهای پریشانت را نوازش دهم و با دست دیگر ... 

امتداد شب را در قامت زیبایت نقش می بندم ... 

آخر می رسد شبی که تو قصه ی هزار و یک شب را ... 

دگر باره در شبهایمان معنا کنی ... 

آخر می رسد شبی که تــو شهرزاد من  شوی و مـــن شهریار مشتاقت ... 

مشتاق شنیدن قصه های ناب تــــو ... 

آوا 


+ بنا به دلایلی جایگاه فاعل و مفعول "من و تو " تغییر کرد .... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۱۱
  • ** آوا **
۲۸
ارديبهشت
۹۲


* امشب جایی واژه ی بالا رو خوندم که یهویی پرت شدم به سالیان دور ...

خونه های قدیمی روستایی ( خونه ی پدربزرگ مادری ) حیاط نسبتا بزرگی داشته که از دو جهت در جوار همسایه ها بود ! از سمت راست و انتهای حیاط ... همسایه پشتی از قضای روزگار داداش بابابزرگم بود که خدا رحمتش کنه ! اخرش ما نفهمیدیم چطور شد که اون همه محوطه ی پشت دسشویی بابابزرگم اینا به داخل باغ اونها نفوذ کرد . یعنی تا وقتی که مامان بزرگ توان داشت برای حفظ وجب به وجب این ملک جنگید . دقیقا انگار خط مقدم بود ... ولی از وقتی خونه نشین شد و از دست و پا افتاد شاهد چپاول ملکی بود که میراث همسرش بود برای فرزندان ... سمت راستی که هی زیر پرچین ( چوبی + سیم خاردار) درخت کاشت و هی درختها پرچینُ به سمت ملک پدربزرگم مایل کرد و این اقا اومد باز پرچینُ داخل تر آورد و باز پاش درخت کاشت ... تا جاییکه الان هر کی ببینه میگه نصف انبار بابابزرگم اینا تو محوطه ی اون آقا بنا شده ... 

خدا رحمت کنه داییجونمُ ( دایی بزرگم ) ! اون وقتایی که مامان بزرگ سکته کرده بود و فلج روی تخت افتاده بود همیشه با چیزی مثل مگس کش یا یک تکه چوب دستشُ به سمت پرده دراز میکرد و اونو به هر شکلی که بود کنار میزد و گردن دراز میکرد تا ببینه این همسایه ی خدا نترس با ملکش چیکار میکنه . البته مامان بزرگم حرص مال دنیارو نداشت . ولی میخواست میراث پدری فرزندانشُ براشون حفظ کنه وگرنه نگرانی دیگه ای جز بچه های خودش نداشت ... تا اینکه دایجونم یه روز میاد میبینه باز پرچین به داخل تر نفوذ کرده ( الان که فکر میکنم میگم شاید پرچین ها پا داشتنُ خودشون میومدن تو ملک پدربزرگم :دی ) و مامان بزرگم هی میگه اینا باز ستون هارو به داخل آوردن . خلاصه داییم عصبانی میشه و میره پای پرچین و میبینه زن همسایه ( که همیشه با هم همصحبت هم میشدن ) تو حیاطه . بهش میگه خانم فلانی این کار شما تجاوزه ... گفتن همانا و زن همسایه هزاران حرف بار شخصیت داییجون ما کردن همان ... که چی ؟ که تو اصلا میدونی معنی تجاوز یعنی چی ؟؟؟ تو تحصیلکرده ای ... تو فرهنگی ....  و فلان و فلان و فلان ... در حدی که دایی ما با دهانی باز می مونه واقعا هدفش از گفتن این واژه ی منحوس چه بوده :) 

الان یکی از داییام ساکن منزل پدری خودشه ( خونه ی بابا بزرگم) ! چند روز قبل روی ایوونشون بودم که دیدم حوض خونه ی بابابزرگم اینا دیگه کم کم داره به حیاط همسایه تجاوز میکنه . همین روزاست که زن همسایه یه چماق برداره و حوض بی وجدانُ بخاطر تجاوز از پا در بیاره ... :دی البته چند سالی هست که ( کَله مکان *) مادربزرگم در حیاط همسایه به سر میبره ... 

کله مکان = محل قرارگیری اجاق سنگی 

کله = سه عدد سنگ نسبتا بزرگ که با فاصله کنار هم میذاشتن و بینشون آتش بپا میکردن برای پخت و پز ... 

خلاصه سه دهه از عمرم گذشت و هنوووووووووزم نفهمیدم چطوریه که ملک پدر بزرگ من پا در اورده و به املاک اطراف نقل مکان کرده :دی تا این حد حتی ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۱۲
  • ** آوا **
۲۷
ارديبهشت
۹۲


* پریروز بعد گذروندن دوران نقاهت تصمیم میگیرم به اتفاق یاس ( محمد با همکاراش قرار داشتن ) بریم محل مادری یه دوری بزنیم . اول میرم خونه ی خالجون ولی خودش نبود . یه ساعتی  خونه شون موندم و بعد باز راهی شدیم به سمت خونه حباب ... تا نزدیکای هشت و نیم موندیم و بعد قرار شد یسنا رو برسونم تا خونه شون که یه محل بالاتر بوده ... خلاصه بردم رسوندمش و کمی هم موندم حرف زدم تا جایی که ساعت از نه شب گذشت و مجدد برگشتم که بیام سمت خونه حباب .... سر کوچه ی حباب اینا یه چهار راهه که تازه شروع یه پیچ نسبتا تند هم هست ... خلاصه برگشتنی وقتی از پیچ گذشتم دیدم یه ماشین هم داره از روبه رو میاد ( چراغاشُ دیدم - هوا دیگه کاملا تاریک بود ) ! من تو لاین خودم و اونم همینطور ... سرعتمُ کم کردم و راهنمای راستُ زدم که آماده شم برای رفتن تو کوچه که یه وقتی دیدم ماشین رو به رویی به سمت راست خودش منحرف شد و همه ی اینها در عرض شاید نهایت دو ثانیه اتفاق افتاد ... هنوز مغزم تجزیه و تحلیل نکرده بود که این یارو منحرف شده که پشت بندش یه صدای مهیب اومد و با شنیدن صدا من سریع ترمز کردم و هنوز کاملا ایست نکرده بودم که دیدم از همون سمت جاده یه لنگه کفش خیلی تند قِل خورد و اومد سمت ماشین من و درست جلوی ماشین موند و یهویی صدای فریاد .... امان امان بود که بلند شد و چند تایی از اقایونی که همون اطراف بودن دوان دوان اومدن سمت حادثه ... منم که دستام می لرزید دوباره به حال خودم برگشتم و ماشینُ بردم تو کوچه پارک کردم و برگشتم سر صحنه ی تصادف ... 

ماشین (پراید) سرعتش بالا بود که یهویی یه عابرِ تو جاده می بینه و برای اینکه به اون نزنه و از طرفی من هم رو به روش بودم نمیتونست به سمت چپ منحرف شه و نره تو باغ و ... که با همون سرعت ( بعد که پلیس اومد گفت اصلا ترمز نگرفته بوده ) از جوی آب پرید و رفت دقیقه روی نیم کت فلزی که کنار جاده نصب کرده بودن تا هر از گاهی پیر مردهای محل اونجا بشینن و هر از گاهی هم حکم ایستگاه دانش اموزای محلُ داشت تا سرویس مدرسه شون برسه ... و در حالیکه دو تایر سمت راست روی نمیکت فلزی بود روی دو تایر چپ بلند میشه و از طرفی یه تیر برق چوبی هم همونجا بود که از حاشیه ی سقف به اون تیر برق تکیه میزنه ... دیگه خودتون تصور کنین پراید در چه وضعیتی اونجا قرار گرفت . بجز راننده دو سر نشین دیگه هم داشت ( دختر - پسر ) که یه ماشین میاد و سریع اونارو می بره بیمارستان . ولی شکر خدا حال ظاهریشون خوب بود . راننده هم خوب بود . یعنی شانس اورد که خوب بود ... 

و اما عابر ! پژمان پسر حدودا بیست ساله ای که از دوران شیرخوارگی چند باری دچار تشنج میشه و همین تشنجات کار دست خودشُ و خونواده ش میده و حالا دیگه پسر عاقلی نیست . همیشه تو خیابون محل هست و گاهی کارهای خطرناکی هم میکنه و تمام محل وقتی دیدن که مصدوم پژمان هست مطمئن بودن مقصر اصلی اون بوده که از قضا همینطور هم بوده . چون هم داییجونم شاهد تصادف بوده و هم پسر عمه م که همونجا بودن . یهویی پرید تو خیابون که اینطور شد ... ولی خدا رحم کرد ( یعنی به شرایط این بچه رحم کرد ) که اون هنوز زنده هست و چیزی جز چند خراش بر نداشت ... 

منم که دیگه خدا خیلی خیلی هوامُ داشت ! با خودم فکر میکردم که اگه مثل همه وقت سه چهارتا پیرمرد روی اون نیمکت نشسته بودن تا مثلا از هوای مطبوع شبانگاهی استفاده کنن و راننده از اینکه به اونا نزنه به سمت چپ منحرف میشد چه بلایی سر من بدبخت که تازه راهنما زده بودم بپیچم تو کوچه میومد ؟! :( دیگه دم خدا گرم . هوای همه رو داشت . البته پراید بینوا حسابی زیرش داغون شد به لطف اون نیم کت آهنی :(

 فکر نکنین من مثلا پژو سوار بودم یا شاسی بلند ! که حالا به پراید میگم بینوا ... این بخش از نوشته حذف شد ! 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۰۲
  • ** آوا **
۲۳
ارديبهشت
۹۲


* با امروز چهار روز ِ که تو رختخواب افتادم ... یعنی فکر میکردم سه روز ِ ولی امروز یاسی بهم گفت مامان چهار روز شده که مریضی :( 

امروز صبح مامان اومد و کارهامُ کرد و رفت . هر چی اصرار کردم که بمون گفت " نه میرم ! اینجوری تو بیشتر استراحت میکنی " ظهر هم به اتفاق محمد راهی اورژانس شدم و دو تایی تزریق عضلانی داشتم که کمی رو به راه اومدم تا حدی که بتونم یه دوش سرپایی بگیرم :( ناگفته نمونه منی که فشارم همیشه به زور به ده میرسیده امروز بالا بود . هنوزم موندم که طی چه رخدادی فشارم انقدر بالا رفته :( به لطف سرپرستار محترم و همکارام امروز و فردا برام مرخصی رد کردن تا بمونم خونه و استراحت کنم ... 

دیروز بعده این همه انتظار که برای اومدن دوست جونم کشیدم خلاصه سرافرازمون کرد ولی خب حسابی شرمنده ش شدم و اونطور که میخواستم نتونستم پذیرایی کنم . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۵۹
  • ** آوا **
۱۷
ارديبهشت
۹۲



* الان سه روز متوالی ِ که میان خونه مونُ برای خرید ببینن ! بعضی از افراد به قدری بی فرهنگن که حد نداره . مثلا بعضیاشون بدون اینکه رضایت منی که هنوز صاحب خونه هستمُ بگیرن میرن حتی داخل کمد دیواریُ هم می بینن . درسته که میخوان خونه بخرن و حق دارن ولی اینجا هنوز حریم شخصی ِ خونواده ی ماست و من اصلا خوشم نمیاد کسی بدون اجازه به سوراخ و سنبه هاش سرک بکشه ... 

آخرین نفرش همین الان از درب خونه مون خارج شد که دست بر قضا :دی اولیای یکی از همکلاسی های یاس از آب در اومد ... خانوم صاف صاف رفت تهه هال و پرده ای که من خودم با لطافت تمام باهاش برخورد میکنم که پیل هاش بهم نریزه رو کشید کنار تا ببینه پنجره رو به کدوم سمت باز میشه و حتی به من فرصت نداد که براش توضیح بدم از بالکن و اتاق خواب هم میتونه ببینه .... الان حسابی کفری شدم از این رفتار ... 

همزمان هم میگه من دلم میخواد خونه دلباز باشه . کور هم میدید می فهمید که هال و اتاق خوابمون شدیدا نورگیر و آفتاب گیره .... 

خنده دارترش اینه که اون داره از روستا میاد سمت مرکز شهر خونه بخره بعد ما میخوایم از مرکز شهر دور شیم :(  و من به شخصه با این مسئله واقعا مشکل دارم ...... 

** بنگاهی ِ هر بار که می بینه یکی رفتار زشتی پیاده میکنه اونا که جلوتر میرن ازم عذرخواهی میکنه :) بیچاره به گمونم تو چهره ی من میخونه که چقدر عصبی میشم از این گونه رفتارها ... اونبار یه خانومی اومد بدون اینکه حتی اجازه بخواد تنها رفت تو اتاق خواب و یه سره رفت رو بالکن و در حالیکه یه پاشُ بیرون گذاشته بود برگشت تو خونه .... نمیدونم اینا تو خونه هاشون چطور زندگی میکنن ولی من خوشم نمیاد گرد و خاک روی بالکن به هیچ طریقی وارد خونه م شه ... اونکه رفت من اونجا رو با پارچه نمدار تمیز کردم ... 


*** خدایا اگه واقعا صلاحمون در فروش این خونه هست یه کمکی کن زودتر تموم شه . دوست ندارم این همه آدم غریبه رو وقتی تنها هستم تو خونه مون راه بدم :( خدایا تو که غریبه نیستی ! گاهی حتی وحشت میکنم و می ترسم ....... 


+ مشاور املاکی میگفت مشتری قبلی ِ که خونه تونُ دیده پسند کرده حالا ببینیم کدوم یکی زودتر اقدام به خرید میکنن :) دعا کنین برای فروش و خرید مجدد خونه دچار مشکل نشیم :(


پی نوشت : (11:45) ! همین الان از همون مشاور املاک تماس گرفتن که یه حاج خانوم دیگه هم میخواد بیاد خونه تونُ ببینه .... آرامش ! ارامش ! آ ر ا م ش کجا رفتی ؟؟؟


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۱۶
  • ** آوا **
۱۷
ارديبهشت
۹۲

* تا حالا برام پیش نیومده بود برای نوشتن تو وبلاگم دنبال سوژه باشم . نه ! هیچوقت نشده بود ... ولی حالا حتی سوژه ای هم پیدا نمیکنم ... یعنی اگه این دایجون ما سفر نرفته بود دیگه واویلا بود ... 

دیشب شام خونه ی مامان اینا بودیم بصرف آش رشته ... 

جاتون خالی خوشمزه شده بود ... اینم از نمایی نزدیکتر ... 

هر زمانی که حس کنم مامانی یه جایی از کارش می لنگه بهش میگم " اخه مامان کی تو رو شوهر داد ؟ " دیشبم بهش گیر دادم که چرا انقدر کشکُ آبکی درست کردی و کی شوهرت داد :دی اونم هر بار میگه والله همینو بگو :**** نفس ِ این مامان بنده ... آش بی نهایت خوشمزه بود هر چند کشک خیلی وا رفته بود :دی 

و اما چیزی که باعث شد یه تلنگر بخورم تا اینجا آپ شه ... 



پی نوشت آوا : وقتی آهنگ وبلاگم به این سرعت فعال میشه باز یادم میاد که من چقدر اینجا رو با تمامی متعلقاتش دوست دارم .... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۱۴
  • ** آوا **
۱۳
ارديبهشت
۹۲

امروز صبح ساعت 08:30 داییم به آغوش گرم خونواده ش برگشت ... 

کل فامیل سر کمربندی بزرگ جمع شده بودیم و همه با ذوق و شوق منتظر دیدن زائر عزیزمون بودیم ... 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۵۲
  • ** آوا **
۱۲
ارديبهشت
۹۲


* مــحمد به همراه همکارانش به مناسبت روز معلم رفتن بیرون . منم برگشتنی از بیمارستان پیاده اومدم. وقتی میومدم هوا کاملا روشن بود . سر راه رفتم عکاسی و باطری هایی که خریده بودمُ تحویل گرفتم . همینطور که به سمت خونه قدم میزدم یهویی نمایشگاه کتاب صحرایی دیدم :دی کمی توش گشت زدم و دو تا کتابچه از اشعار برگزیده ی مهدی سهیلی ( اشک مهتاب ) و سیمین بهبهانی (گریز) خریدم .... چند تا مغازه پایین تر هم موندم و هدیه ی روز معلم همسر فراریُ گرفتم :) دیگه تا به میدون دومی برسم هوا کاملا تاریک شده بود و باقی راه رو در تاریکی محض اومدم . مخصوصا که برق منطقه مون هم قطع شده بود و خیابونمون عجیب دلهره آور شد...

حالا جالبش میدونین چیه ؟ دیشب خواب دیدم تو انقلاب هستم و بین کلی کتاب میچرخم و هی با ولع از بینشون انتخاب میکنم . همیشه لذت دیدن کتاب و کتاب فروشی و خرید کتاب برام بوده ... وقتی بیدار شدم یاده اون دورانی افتادم که خیابونهای انقلابُ واسه خرید کتابهای درسی گز میکردم ... امروز تا وقتی وارد اون نمایشگاه نشده بودم کلا یادم رفته بود چه خوابی دیدم . وقتی اولین کتابُ گرفتم تو دستم صحنه صحنه ی خواب مجددا مثل دور تند یه فیلم از تو ذهنم عبور کرد ... 

** یه خبر دیگه که امروز شنیدم و کلی خوشحال شدم این بود که زائر ما (دایجونم ) امروز وارد خاک ایران شد ... انگاری به آرامش رسیدممممممممممممم ! خدایا شکرت ... 


*** امروز موفق شدم که حرفامُ با همکارم بزنم و الان خیلی خیلی حس سبکی دارم ... 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۱:۵۷
  • ** آوا **
۱۲
ارديبهشت
۹۲

* راستش تصمیم گرفته بودم از این به بعد هر چیزی که اذیتم میکنه رو درون خودم نریزم و بیانش کنم ... ولی خب سخته ! اینکه چطور بیان شه و چطور تعبیر شه همیشه فکرمُ به خودش مشغول میکنه ...

چند وقتی هست که رفتارِ یکی از همکارام خیلی دلخورم میکنه . همکاری که واقعا دوست داشتنی ِ برای من . هر بار خواستم باهاش حرف بزنم ولی تا دیدمش پشیمون شدم . گفتم شرایط جسمیش شاید حساسِش کرده . خلاصه خودمم دوران بارداری رو گذروندم و میدونم در اون دوران تغییرات هورمونی چقدر روی روحیه ی آدم تاثیر میذاره ... بی خیالش شدم ... تا دیروز ! دیروز خیلی خیلی دلم شکست از برخوردش ... 

اشک تو چشمام جمع شده بود ولی سریع رومُ ازش برگردوندم که متوجه نشه ... اومدم خونه ! تنها بودم ... ناخوداگاه سنگینی تنهایی حریفم شد و یه دل سیر اشک ریختم تا اینکه مامان تماس گرفت و فکر کرد صدای خش دارم از خواب نیمروزیِ ... 

امروز باهاش کشیکم ... الان بهش اسمس دادم که امروز اگه تنها شدیم باهات کمی حرف دارم ! 

نوشت انشالله که خیرِ ... 

در جوابش نوشتم دنبال شر نیستم ... واقعا هم نیستم . 

دعا کنین بتونم حرفمُ طوری بهش بگم که تعبیر غلط نکنه ! 

دیگه وقتِ رفتنم ِ


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۲۰
  • ** آوا **
۱۲
ارديبهشت
۹۲

* مامان به مناسبت روز مادر یه هدیه ای برای یه دونه خواهر خودش که حکم مادرشُ داره خریداری کرد و دیروز به اتفاق رفتیم خونه ی خالجون که دیدیم بله! یسنا خانوم و مادرشون هم اونجا تشریف دارن و کلی خوش و بشُ تبریک بود که نثار هم کردیم :دی 

بعد هم مامانُ زندایی هدایای خودشونُ دادن و یاس هم که طبق معمول کادوهارو باز کرد . بعد خاله جون گفت که ص ... ( دخترخاله کوچیکه م ) بمناسبت روز مادر براش یه رادیو خرید که ام پی تری پلیر هم هست ( البته خاله جون فقط گفت رادیو ... باقیشُ من گفتم :دی ) هیچی دیگه ! کلی ذوق کردیم که بعده مدتها رادیو آنتن دار دیدیم و این یسنا خانوم هم نتونست حس کنجکاویشُ کنترل کنه و خرابکاری نکنه . زحمت کشیدن و با قدرت ماورایی خودشون کابل برقُ جدا کردن... حالا بیا جا بزن ! مگه میشد... هر چی خودش تلاش کرد . هر چی مامانم زور زد . ایضا من ! حالا مگه جا میخوره ... انقدر خندیدیم که اشک از چشام روون بود . باید بودینُ مدل تلاشمون برای جا زدن کابل برق یه رادیو یک وجبی رو میدیدن ... 

آی خندیدیم ! حالا این دایجون ما ( من بهش میگم دایجون در واقع شوهر خالمه ) هی مزه میریزه میگه خرابش کردین خیالتون راحت شد ... انقدرم جدی میگفت که هر کی نمیدونست میگفت داره جدی جدی میگه .... 

یه ربعی باهاش ور رفتیم و در نهایت به یسنا گفتم " اصلا چرا اینو در آوردی که حالا نمیتونیم جا بزنیم ؟" گفت " خوش خیالی ... ( در واقع همون حس سرخوشی :دی) ... دیدیم میتونه یه سوژه برای وبم باشه که به پیشنهاد خودش این عکسُ که در لحظه ی تلاش یسنا در لحظات پایانی مقاومت هستش رو گرفتم تا شما هم ببینین که یه رادیو یک وجبی چه بلایی به سرمون آورد ... 

حالا بماند که این خانومهای عزیز (خاله و زندایی و مامان) چه گیری دادن که شما برای چی دارین عکس میگیرین ... نمیذاشتن که ! هی سیمُ میکشیدن . هی یسنا رو تکون میدادن . خلاصه این اثر ماندگار ثبت شد ... 

آخرش مامانم تمام قوای خودشُ به کار بست و تا حدی کابل رو جا زد ... اینــــــــــــــه ! مامانی قهرمان من ! مامانی پهلوان من :دی 

خلاصه ی کلوم که بعده مدتهــــــــــــــا یه دل سیر خندیدیم :دی 

** البته قابل ذکره که در این عکس یسنا یه جور ژست ملاطفت در قبال رادیو گرفته بود . وگرنه رادیوی بیچاره خیلی خشن تر از این حرفها مورد سو استفاده جمع قرار گرفته بود . تا حدی که میگفتیم الانه که باندش از جاش در بیاد ... یعنی تا این حد ! 

یسنا جان هزار بار گفتم و بازم میگم " آخه تو مگه بی کار بودی دختر جون ؟ " :)))


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۵۱
  • ** آوا **
۱۲
ارديبهشت
۹۲



* امروز دومین سالگرد مسیب دایجونمِ ! عصرکارم و متاسفانه برنامه م قابل جابه جایی نبود ... 

ممکنه برای شادی روحش یه فاتحه بفرستین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

فکر کنم همه ی شماها می تونین حس کنین شنیدن خبر فوت کسی که خیلی خیلی براتون عزیزه چقدر دردناکِ  ( الهی که تجربه ش نکنید ) ... دو سال قبل وقتی تو بخش دیالیز (کارورزی ) بودم چشمم به مسیجی خورد که نوشته بود " بدبخت شدیم دایجون فوت کرد " داغون شدم ... نفهمیدم ... هیچی نفهمیدم . فقط صدای یه ضجه ی بلند به گوشم رسیدُ .... 

بعد .... کم کم صدای تک تک بچه ها رو شنیدم که میگفتند "آوا تو رو خدا آروم باش " حتی سرپرستار بخش دیالیز اومد تا آرومم کنه ... 

صدای هق هقم وقتی سرمُ داخل کمد رختکن فرو کرده بودم تا ناله هامُ همونجا خفه کنم ... و دستهای مهربون آنه که شونه هامُ گرفته بود و میگفت آوا آروووووم ... ولی هیچ وقت آروم نشدم ... ! 

از اون وقت تا حالا  از آی سی یو بیزار شدم ... 

هنوز وقتی صدای آلارم دستگاه هارو حتی از بیرون بخش می شنوم دلم به درد میاد از تصور اینکه زمانی دستگاهی که به دایجونم وصل بود هم همین صدارو رو فریاد زد ... 


** مریم جون ، سیب کال عزیز ببخش که برای تبریک روز معلم نتونستم خدمتتون برسم . متاسفانه وبلاگ شماها به همراه وبلاگ چندتایی از دوستان برای نظر دادن کد نظرُ نمایش نمیده ... همینجا تبریکمُ پذیرا باشین ... 

روز معلم بر تمامی معلمان زحمتکش مبارکباد ... 

محمد عزیز روز تو هم مبارک :)

اسحق دایجونم روز تو مبارک :((((( 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۱۷
  • ** آوا **
۱۰
ارديبهشت
۹۲



ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِی قَرَارٍ مَّکِینٍ

ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ

عِظَامًا فَکَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْمًا ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ

فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ

*هـمان روزیکه نوید بودنت را بمن دادند و تورا در وجودم حس کردم ،مادرشدم ... 

همان زمان که ترسیدم از نداشتنت ... 

ترس از حس از دست دادنت ... 

 همان زمان که گلایه ام را به خدا کردم که حالا که به من دادی پس چرا میخواهی نداشته باشمش ... 

من همان زمان مادر شدم که تو در درونم شکل گرفتی و بزرگ و بزرگتر شدی ... 

همان زمان که روزها و شبها در بطنم احساس شدی و حتی برای لحظه ای نخواستم که حس داشتنت را با کسی شریک شوم ... 

همان زمان که دعاها برای داشتنت کردم و در تنهایی اشکها ریختم ... 

دخترک نازم تو زیباترین معجزه ی خدا برای من بودی ... 

زیباترین کودک ... زیبا ترین دختر ... 

زیباترین هدیه که خدا در زیباترین روز خلقت برایم به ارمغان آورد ... 

فردا روز مادر است . روز من ! 

روز میلادت ... 

روزی که با همه ی وجود تو را به آغوش کشیدم و از شیره ی جانم به تو نوشاندم ... 

روزی که بعد از این همه رنج و تهدید حالا تو را داشتم و در لابه لای گردنت نفسهای عمیق کشیدم ...

 و عطر پاکی ات را با ذره ذره ی وجودم و تک تک سلولهایم حس کردم ... 

روزی که تمامی نگاه ها یکپارچه به پاکی چهره ت دوخته شد ... 

تا با نگاه معصومت نوازشی بر نگاه مشتاق و منتظرشان باشی ... 

دخترک نازم ! یاس نازنینم فردا روز میلاد توست ... 

روز میلاد حس مادرانه ی من ... 

این روز را با همه ی وجود به تو و من و پدرت تبریک میگویم ... 


** خدا را شاکرم که در همچین روزی مادر شدم ...

هفتم شهریور 1381 مصادف با روز مادر همان سال خدا زیباترین دخترک را به من هدیه داد ... 

بابت داشتنش روزی هزاران بار شاکرش هستم ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۴۴
  • ** آوا **
۱۰
ارديبهشت
۹۲



* دیروز یاس به باباش میگه "بابا فردا کی بریم بازار ؟" هنوز جواب نگرفته که برمیگرده به من میگه " مامان تو نباید بیای " منم که اصلا نفهمیدم اینا برای چی میخوان برن بازار :دی ! باباش میگه حالا بریم از مدرسه برگردیم . دوباره میگه مامان چند تا کیف داری ؟ :دی میگم "نه برای من کیف نخر زیاد دارم " همراه با نیشی باز البته ... 

بعد میخنده به باباش میگه "وای مامان فهمید " میگم نه مامان نفهمیدم . باز ادامه میده که " مامان شال چند تا داری ؟ " بچه م میدونه من عاشق شالم :) دوباره میگم نه شال هم نخر :دی ! باز انگشت به دهن میگیره و به باباش میگه پس چی بخریم ؟ باباش میگه "حالا بعد ... " اونوقت میگه "ع بابایی مامان فهمیده ها " باز میخندم و میگم " نه مامان جان من آی کیوم کمتر از این حرفاست که بفهمم شما برای چی میخوای بری خرید :دی " خلاصه که من هنوووووووووووز هم نفهمیدم اینا برای چی میخوان برن خرید :دی یه همچین مامانی هستم من :هاها 


** امروز صدای گوشیم بلند شد و رفتم دیدم یه مسیج دارم از طرف باباجونم با این مضمون "عزیز دلم دختر گلم -حاصل آرزوهایم -روزت مبارک " براش نوشتم " سلام بر لوس ترین پدر دنیا . مرسی عزیزمممم " دوباره اینو فرستاده " قربان تو دختر گلم - به علت علاقه نماز جمعه رو پنج شنبه خواندم " ... اونوقت من حق دارم که بگم بابام لووووس ترین پدر دنیاست یا نه ؟؟؟؟؟ یه همچین باباجونی دارم من :دی


*** فرا رسیدن ولادت بانوی اسلام و همنطور روز مادر و زن را از صمیم قلب به تمامی دوستداران اهل بیت بخصوص مادران دلسوز و خانم های عزیز تبریک میگم :*




مادر عزیزم وقتی چشم به جهان گشودم قلب کوچکم ، مهربانی لبخند 

و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد ... 

دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبایی بر چهره ی خسته ات نشست و دنیایت سبز شد ... 

و با گریه ام دلت لرزید و طوفانی گشت ... 

از همان لحظه فهمیدم که تنها در کنار این نگاه پر مهر و محبت است که احساس 

آرامش و خوشبختی 

خواهم کرد ... 

                             مامانی ناز و مهربون و دوست داشتنیم روزت مبارک 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۴۱
  • ** آوا **
۰۶
ارديبهشت
۹۲

* سلام ! من برگشتم. البته فکر نکنم کسی متوجه رفتنم شده باشه . آخه اونجا که بودم باز با گوشی به وبلاگم سر میزدم و تا جایی که میشد به نظرات دوستانی که بیادم بودن جواب میدادم . به هر حال رفتم و برگشتم :دی 

این پستم بیشتر تصویری هست و برای اینکه لود صفحه خیلی طول میکشه در ادامه ی مطلب عکسها رو ثبت میکنم . 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۲۹
  • ** آوا **
۰۳
ارديبهشت
۹۲


* از راه که رسیدم قبل از هر چیزی چیزی برای شام آماده کردم و یاسیُ فرستادم حموم ! خونه رو جارو کشیدم و گردگیری کردم ... آشپزخونه ی من عینَهو ( دلم خواست اینجوری بگم :دی) بازار دُبی :دی ! اونجارو مرتب کردم و لباسهای روی بند رخت تا شد و رفتن سر جاش ! شام میل نمودیم ( من و یاس ) ! الانم که اینجا در خدمت نت هستم هنوووووووووووووووز کلی کار دارم . وسیله ی سفرُ آماده نکردم . تجهیزات مورد نیازُ جمع نکردم . خلاصه که بار و بندیلمون هنوز جمع نشده :) ایضا اینکه هنوز دوشمَم مونده :( این یکی رو دیگه کجای دلم بذارم ؟؟؟ خوابم میاد خُ ... نمیدونم من الان اینجا چه غ / ل/ ط/ ی میکنم آخه :دی

محمد هم رفته خونه ی مدیر ! جلسه ی معارفه ی شوراهاست :دی ! 


 ** آقا آی حال میده بشینی پشت پی سی قدیمیت :) مانیتور LG با ابهت تمام جلوی روت باشه و گردنت از این همه وسعت فراخت درد بگیره از بس اینورُ اونورش میکنی تا ببینی داری روی چی کلیک میکنی :دی ( اغرقُ حال کردین ؟) 

بعده مدتهاااااااا نشستم اینجا ! پشت سیستم جون جونیم ... یه اعتراف ! اینجوری آپ کردن آی دلچسبه آی دلچسبه که نگو :دی ... 


*** امروز یه بیماری داشتیم ( یه خانم 87 ساله ) که از سر شیفت ما خواب بود و تا ....آخر شیفت . دیگه نزدیک تحویل شیفت بود که همراهش گفت داروی بیمار قطع شده و نمیره . رفتم و دیدم رگش بُمبه شده ( باد کرده ) ! خلاصه از دست دیگه ش رگ گرفتم و بیمار انگار نه انگار ... یعنی از سنگ صدا در اومد از این بیمار هم صدا در اومد ... انقدر ترسیدم که حد نداره ... (البته حدسم به "دور از جونش " مرگ نبوده ها ) گفتم لابد کاهش سطح هوشیاری داشته . دست زدم روی سینه ش و با تکون و صدای بلند صداش کردم ولی انگار نه انگار ... 

نیپل1 ِشُ فشار دادم یهویی صداش در اومد و از خواب بیدار شد :دی تو عمرم خواب به این عمیقی ندیده بودم که تو جونت آنژیوکت فرو کنن و آخت در نیاد ... هیچی دیگه بینوا از خواب بیدار شد و بچه های شب کار از دستش اسیر شدن :دی همکارم میگفت آخه آوا بیکار بودی بیدارش کردی ؟ گفتم خداییش من اگه بیدارش نمیکردم سر تحویل شیفت میخواستی بگی آوا مریضی رو با GCS2=6 تحویلمون داد :دی خندیدُ گفت راست میگی :دی !!! بعد از همراش اقرار گرفتیم که به بیمار اُپیوم3 خوراکی خورُنده بودن که انقدر عمیق به خواب رفته بود ... 

1- از گوگل خودتون سرچ کنید لطفا ! میترسم فیلتر شم :دی 

2 - سطح هوشیاری 

3 - ماده ی مخدر = تر /  یا /  ک 

+ دقت کردین شروع هر سه بند نوشته هام با حرف الف بوده ؟؟؟؟ :دی 

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۵۲
  • ** آوا **
۰۳
ارديبهشت
۹۲



* چند نفر از شماها ژرژ و ماجرای اسپری را بیاد دارید ؟؟؟ 

چند روز قبل باز میهمان بخش ما بود . با تشخیصی سوای قبل ! هرگز از یادم نخواهد رفت لحظه ای که پرسنل آزمایشگاه را به مقدسات هر مسلمانی قسم میداد تا دیگر او را مورد تهاجم جهت خونگیری قرار ندهند ... 

همان شب ! با شندین جملاتی عربی که با صدای بلند فریاد میزد به سمت اتاقش کشیده شدم . روحانی هم دین ما برایش دعایی را زمزمه میکرد و او هم پشت سر تکرار میکرد ... اول به خیال اینکه در آن وقت شب در بخش ما کسی تصمیم گرفته که مسلمان شود دچار توهمات خاص خود شدم ولی بعد فهمیدم روحانی برایش دعا میخواند . دعا برای سلامتش . و او نیز واضح و روشن پشت سرش تکرار میکرد و فریاد میزد ... 

و آن شب من فهمیدم ژرژ با اینکه یک مسیحی است ولی دعای مسلمانان را باور دارد ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۳۲
  • ** آوا **
۰۲
ارديبهشت
۹۲


* بعد از یه شب کاری سخت آهسته آهسته راهی خانه میشوم ... هوای مطبوع بهاری و خنکای صبح وقتی به پهنای صورتم میخورد از آن حالت کسالت و خواب آلودگی ناشی از شب کاری کمی دور میشوم ولی خستگی تمام تنم را مچاله کرده و راهی برای فرار از خستگی نیست ... 

مسیر کمی طولانی تر شده ! انگار ... 

به خانه میرسم . همیشه برای باز کردن درب ورودی راه پله با کلیدش مشکل دارم و هنوز رابطه ام با او خوب نیست . کلید از دستم رها میشود و مجدد میگیرمش ... از پله ها آهسته خود را بالا میکشم ... درب خانه که باز میشود احساس رهایی تسخیرم میکند ... 

کیف را همانجا پشت درب هال رها میکنم . مامان همیشه به من می گوید " چرا انقدر کیفت سنگین است " ولی نمی داند که من عاشق این کیف اسپورت خودم هستم :) و سنگینیش به من احساس آرامش میدهد :) مثل کوله ای که پر بار باشد ... 

تا به اتاق خواب برسم مانتو و مقنعه را در آورده ام ... مسواک میزنم و به صورتم آبی خنک می پاشم ... 

حالا ! من ! با صورتی خیس رو به روی آینه ایستاده ام و با حوله تا حدی خیسی صورتم را پاک میکنم ... در آینه زوم میکنم . چشمهایم شدیدا خسته و قرمز است و حلقه ی سیاهی تا گونه هایم ... کمی سرم را کج میکنم و به تصویر درون آینه دهن کجی میکنم . بر تصویر درون آینه دست میکشم ... رد خستگی در تک تک سلولهای صورتش نقش بسته ... 

لپ تاپ را روشن میکنم . اینجاجاییست که مدتهاست خواننده ی خاموشش هستم . هرگز نتوانستم با نویسنده اش ارتباط برقرار کنم ولی نوشته هایش را دوست دارم . بلانش حتی نمیداند یک جایی دور ، دورتر از شهرش کسی هست که شیفته ی قلمش و آهنگ وبش است ... و این غمگین ترین تراژدی این ساعتم است ... 

صدای آهنگش که در فضا می پیچد برای یک خواب طولانی آماده می شوم ... درون یخچال سیبی مرا میخواند ! تمیز می شویمش . کمی ماده ی ضدعفونی ... 

درون جای خوابم رها می شوم ... همراه با آهنگ بلانش ... گازی بزرگ ... 

و بی هوا یاده آن جمله ی معروف می افتم " باز هم سیب بخور حوا ، بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند ... خسته ام " 

حالا من هستم ! آوایی با چشمانی قرمز و خیس ... 

+ بلانش عزیز ببخش که بی اجازه لینکت را در مطلبم قرار دادم .... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۲۷
  • ** آوا **
۰۱
ارديبهشت
۹۲

میگویند شاد بنویس ... نوشته هایت درد دارند ! 

و من به یاد می آورم آن مردی را ، که با کمانچه اش ...

گوشه ی خیابان شاد میزد ... 

ولی ، با چشمانی خیس !!! 

+ متن کپی ! با کمی تغییر ... 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۱۵
  • ** آوا **
۰۱
ارديبهشت
۹۲



* گاهی دلم هوای عطر و بوی عود خانه ی مادر بزرگ را میکند ... دلم پر میکشد برای آب پاشیدنهای صبحگاهی و جارو کشیدنهای مداوم ... برای روزهایی که غذا را بر روی آتش بار میگذاشتند ! برای روزهایی که ظرفهای مصرف شده را در کنار رودخانه با خاکستر آتش شستن ... 

برای منزل مادربزرگ ! برای روزهایی که می نشستم بر روی طاق و مادر بزرگ با آن عظمت زنانه اش حیاط را با جاروی بلندش که از جنس ( گندجارو - گندم بینا ) بود تمیز و یکدست میکرد ... 

برای گلهای ریسه کرده اش بر روی پرچین های چوبی ِ همراه با سیم خاردارش ... برای زمزمه های زیبایش در هنگام ظریف ترین کارهای زنانه ش ! حتی برای فریاد صبحگاهی خروس بی محلش! برای گندم پاشیدنهایش ... و همزمان تی تی کردنهایش ... 

برای همان زمانها که ما بچه ها با هم بازی میکردیم و در نهایت لقمه ای نان و پنیر در دستمان بود تا از این همه شیطنت و فعالیت معده مان به سر و صدا نیفتد ... 

برای روزهایی که پیاله ها مشترک بود و همان زمانها که لیوان ها به تعداد نفرات نبود .... 

من فرزند این سرزمینم ! سرزمینی که بوی صمیمیت میدهند . بوی خانه های کاهگلی ... بوی عود و اسپند و آتش ... من زاده ی این فرهنگم . فرهنگ یکرنگی و همدستگی ... من کودک بزرگ شده در کوچه پس کوچه های خاکی منتهی شده به رود هستم ... فرزند خیابانهای سبز و پر درخت ... 

حالا اما ! فقط دلتنگشان میشوم ... 

مکتوب شده در یکشنبه ۱ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 10:36
  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۳۶
  • ** آوا **
۰۱
ارديبهشت
۹۲

* دلم هوس این بازی رو کرده ! چه غلطا :دی  حالا ربط این هوس و بازی به خودمُ دلم مربوط میشه :)

همچین این وقت شب ویرم گرفته و دارم به ترانه ی مشترک امیرحسین و ندا گوش میدم ... 


میام از شهر عشق و کوله بار من غزل

پر از تکرار اسم خوب و دلچسب عسل 


کسی که طعم اسمش طعم عاشق شُدنه 

طلوع تازه ی خواستن تو رگهای منه ... 


** همین لحظه فیلمی از عسل بدیعی از شبکه ی مازندران در حال پخشه ... 

برای شادی روحش یه فاتحه لطفا ! 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۲۶
  • ** آوا **