MeLoDiC

ت/ج/ا/و/...../ز :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

ت/ج/ا/و/...../ز

شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۱:۱۲ ب.ظ


* امشب جایی واژه ی بالا رو خوندم که یهویی پرت شدم به سالیان دور ...

خونه های قدیمی روستایی ( خونه ی پدربزرگ مادری ) حیاط نسبتا بزرگی داشته که از دو جهت در جوار همسایه ها بود ! از سمت راست و انتهای حیاط ... همسایه پشتی از قضای روزگار داداش بابابزرگم بود که خدا رحمتش کنه ! اخرش ما نفهمیدیم چطور شد که اون همه محوطه ی پشت دسشویی بابابزرگم اینا به داخل باغ اونها نفوذ کرد . یعنی تا وقتی که مامان بزرگ توان داشت برای حفظ وجب به وجب این ملک جنگید . دقیقا انگار خط مقدم بود ... ولی از وقتی خونه نشین شد و از دست و پا افتاد شاهد چپاول ملکی بود که میراث همسرش بود برای فرزندان ... سمت راستی که هی زیر پرچین ( چوبی + سیم خاردار) درخت کاشت و هی درختها پرچینُ به سمت ملک پدربزرگم مایل کرد و این اقا اومد باز پرچینُ داخل تر آورد و باز پاش درخت کاشت ... تا جاییکه الان هر کی ببینه میگه نصف انبار بابابزرگم اینا تو محوطه ی اون آقا بنا شده ... 

خدا رحمت کنه داییجونمُ ( دایی بزرگم ) ! اون وقتایی که مامان بزرگ سکته کرده بود و فلج روی تخت افتاده بود همیشه با چیزی مثل مگس کش یا یک تکه چوب دستشُ به سمت پرده دراز میکرد و اونو به هر شکلی که بود کنار میزد و گردن دراز میکرد تا ببینه این همسایه ی خدا نترس با ملکش چیکار میکنه . البته مامان بزرگم حرص مال دنیارو نداشت . ولی میخواست میراث پدری فرزندانشُ براشون حفظ کنه وگرنه نگرانی دیگه ای جز بچه های خودش نداشت ... تا اینکه دایجونم یه روز میاد میبینه باز پرچین به داخل تر نفوذ کرده ( الان که فکر میکنم میگم شاید پرچین ها پا داشتنُ خودشون میومدن تو ملک پدربزرگم :دی ) و مامان بزرگم هی میگه اینا باز ستون هارو به داخل آوردن . خلاصه داییم عصبانی میشه و میره پای پرچین و میبینه زن همسایه ( که همیشه با هم همصحبت هم میشدن ) تو حیاطه . بهش میگه خانم فلانی این کار شما تجاوزه ... گفتن همانا و زن همسایه هزاران حرف بار شخصیت داییجون ما کردن همان ... که چی ؟ که تو اصلا میدونی معنی تجاوز یعنی چی ؟؟؟ تو تحصیلکرده ای ... تو فرهنگی ....  و فلان و فلان و فلان ... در حدی که دایی ما با دهانی باز می مونه واقعا هدفش از گفتن این واژه ی منحوس چه بوده :) 

الان یکی از داییام ساکن منزل پدری خودشه ( خونه ی بابا بزرگم) ! چند روز قبل روی ایوونشون بودم که دیدم حوض خونه ی بابابزرگم اینا دیگه کم کم داره به حیاط همسایه تجاوز میکنه . همین روزاست که زن همسایه یه چماق برداره و حوض بی وجدانُ بخاطر تجاوز از پا در بیاره ... :دی البته چند سالی هست که ( کَله مکان *) مادربزرگم در حیاط همسایه به سر میبره ... 

کله مکان = محل قرارگیری اجاق سنگی 

کله = سه عدد سنگ نسبتا بزرگ که با فاصله کنار هم میذاشتن و بینشون آتش بپا میکردن برای پخت و پز ... 

خلاصه سه دهه از عمرم گذشت و هنوووووووووزم نفهمیدم چطوریه که ملک پدر بزرگ من پا در اورده و به املاک اطراف نقل مکان کرده :دی تا این حد حتی ... 


  • شنبه ۹۲/۰۲/۲۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">