MeLoDiC

پت و مت باید پیش ما لنگ بندازن ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

پت و مت باید پیش ما لنگ بندازن ...

پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۵۱ ق.ظ

* مامان به مناسبت روز مادر یه هدیه ای برای یه دونه خواهر خودش که حکم مادرشُ داره خریداری کرد و دیروز به اتفاق رفتیم خونه ی خالجون که دیدیم بله! یسنا خانوم و مادرشون هم اونجا تشریف دارن و کلی خوش و بشُ تبریک بود که نثار هم کردیم :دی 

بعد هم مامانُ زندایی هدایای خودشونُ دادن و یاس هم که طبق معمول کادوهارو باز کرد . بعد خاله جون گفت که ص ... ( دخترخاله کوچیکه م ) بمناسبت روز مادر براش یه رادیو خرید که ام پی تری پلیر هم هست ( البته خاله جون فقط گفت رادیو ... باقیشُ من گفتم :دی ) هیچی دیگه ! کلی ذوق کردیم که بعده مدتها رادیو آنتن دار دیدیم و این یسنا خانوم هم نتونست حس کنجکاویشُ کنترل کنه و خرابکاری نکنه . زحمت کشیدن و با قدرت ماورایی خودشون کابل برقُ جدا کردن... حالا بیا جا بزن ! مگه میشد... هر چی خودش تلاش کرد . هر چی مامانم زور زد . ایضا من ! حالا مگه جا میخوره ... انقدر خندیدیم که اشک از چشام روون بود . باید بودینُ مدل تلاشمون برای جا زدن کابل برق یه رادیو یک وجبی رو میدیدن ... 

آی خندیدیم ! حالا این دایجون ما ( من بهش میگم دایجون در واقع شوهر خالمه ) هی مزه میریزه میگه خرابش کردین خیالتون راحت شد ... انقدرم جدی میگفت که هر کی نمیدونست میگفت داره جدی جدی میگه .... 

یه ربعی باهاش ور رفتیم و در نهایت به یسنا گفتم " اصلا چرا اینو در آوردی که حالا نمیتونیم جا بزنیم ؟" گفت " خوش خیالی ... ( در واقع همون حس سرخوشی :دی) ... دیدیم میتونه یه سوژه برای وبم باشه که به پیشنهاد خودش این عکسُ که در لحظه ی تلاش یسنا در لحظات پایانی مقاومت هستش رو گرفتم تا شما هم ببینین که یه رادیو یک وجبی چه بلایی به سرمون آورد ... 

حالا بماند که این خانومهای عزیز (خاله و زندایی و مامان) چه گیری دادن که شما برای چی دارین عکس میگیرین ... نمیذاشتن که ! هی سیمُ میکشیدن . هی یسنا رو تکون میدادن . خلاصه این اثر ماندگار ثبت شد ... 

آخرش مامانم تمام قوای خودشُ به کار بست و تا حدی کابل رو جا زد ... اینــــــــــــــه ! مامانی قهرمان من ! مامانی پهلوان من :دی 

خلاصه ی کلوم که بعده مدتهــــــــــــــا یه دل سیر خندیدیم :دی 

** البته قابل ذکره که در این عکس یسنا یه جور ژست ملاطفت در قبال رادیو گرفته بود . وگرنه رادیوی بیچاره خیلی خشن تر از این حرفها مورد سو استفاده جمع قرار گرفته بود . تا حدی که میگفتیم الانه که باندش از جاش در بیاد ... یعنی تا این حد ! 

یسنا جان هزار بار گفتم و بازم میگم " آخه تو مگه بی کار بودی دختر جون ؟ " :)))


  • پنجشنبه ۹۲/۰۲/۱۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">