MeLoDiC

پست اینستاگرام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۶ مطلب با موضوع «پست اینستاگرام» ثبت شده است

۲۶
شهریور
۹۵

* این پستُ یادتونه ؟ [کلیک]

23 ِشهریور  ِ1395 ِ این تقویم به نامش ثبت شد ... [کلیک]

+ از دوستانی که در اینستام ، همراهم هستن معذرت میخوام که خیلی وقتها تصاویر و متنهام تکراریَن . ولی واقعیت این ِ وبلاگم برای من مهم تر از اینستاست و مطلب هر چقدر هم که تکراری باشه می خوام اینجا هم ثبت کنم . حالا با یک سری تغییرات لازمه ! 

  • ۵ نظر
  • جمعه ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۸
  • ** آوا **
۰۵
مرداد
۹۵

دستشُ به سمت ساعتی که به گردنم آویزون بود دراز کرد و همزمان با صدای آروم و کلمات شمرده شمرده ازم پرسید"خانم ک... این چیه؟" جوابش ُ دادم و گفت "خیلی قشنگه" با رضایت کامل خواستم تقدیمش کنم ولی قبول نکرد. تصمیم گرفتم مشابه شُ بخرم حتی تا مرحله ی خرید رفتم ولی بعد پشیمون شدم. حس کردم وابستگی عاطفیم به فائزه خیلی بیشتر از حده نرماله . برای همین نخواستم وابستگی عاطفی بیشتری ایجاد کنم.

دیروز پامُ از خونه که بیرون گذاشتم یه حسی میگفت وقتی برسی بیمارستان و سراغشُ بگیری بدترین خبره ممکنُ می شنوی. همینم شد. فائزه رفت ... پرکشید.... دختر بیست و پنج ساله ای که سال آخر عمرش به بدترین شکل ممکن براش رقم خورد... مادر صبور و مهربونی که مثل شمع بالین دخترش سوخت و ذوب شد ... پدری که مردونه حمایتش کرد ... ولی عمر فائزه به دنیا نبود.

دیشب وقتی که شنیدم بند ساعتُ پاره کردم و اونُ یه گوشه ی کیفم انداختم ... دل نگران فرزانه م. فرزانه ای که بفهمه فائزه رفته ته مونده ی امیدشُ از دست میده . حالم خیلی گرفته ست. بغض سنگینی توی گلوم نشسته. مطمئنم پام به خونه برسه این بغض لعنتی میترکه....فائزه صبح اول مرداد پرکشید و برای همیشه دردهای جسمیش التیام پیدا کرد...
نوشته شده در تاریخ : سوم مردادماه 1395 / ساعت 08:34 صبح [از سری پستهای اینستاگرامی]

بعدا نوشت : دیشب متاسفانه یک دختر 21 سال ِ با همون بیماری لعنتی وارد بخشمون شد . این دختر هنوز خبر نداره به چه دردی دچار شده . خدایا فقط و فقط از خودت شفای بیمارانُ می خوام . 

** دیشب با همکارای بخش زنان و زایمان صحبت میکردیم . ما به دور از فلسفه ی تاریخ رُند از وضعیت بخششون پرسیدیم که کاشف به عمل اومد تخت اکسترا زدن :))) میگفت وقعا انتظار دارین همچین شبی سرمون خلوت باشه ؟؟؟ خب چه میشه کرد . یه سری رُند بودن تاریخ تولد بچه هاشون براشون خیلی مهم تره . یاد خودم میفتم که برای یک روز بیشتر موندن بچه م درون بطنم ، برای تکامل بیشترش ، ساعتها اشک ریختم . کلی ماما و دکترها باهام حرف زدن تا راضیم کنن که تولد زودرس یاس به نفع هر دومونه ... تفکر آدمها خیلی با هم فرق میکنه . خلاصه اینکه با تموم وجود به پدر و مادرهایی که امروز صاحب فرزندی شدن تبریک میگم . 

  • ۷ نظر
  • سه شنبه ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۳
  • ** آوا **
۲۳
تیر
۹۵

* یـه سری از آرزوها تاریخ مصرف دارن . وقتی تاریخ مصرفشون میگذره و براورده نمی شن دیگه یک آرزو نیستن. میشن مایه ی تخریب اعصاب ، میشن نون کپک زده ای که لقمه نشده و حالا می تونه مسمومت کنه ... میشن زجر لحظه هات ... اونوقتی که باید رخ میداد نداد ... حالا چه سود ؟؟؟ 

آرزوی دیر براورده شده !!! میشه لطفا بیخیال ما شی ؟! آقا دیگه نمی خوامت ... دیر اومدی . دیر ... خیلی دیر ِ . دیگه هم قده آرزوهام نیستی . 

+ از سری پستهای اینستا ( بیست و دوم تیرماه 1395 ) طی تماس تلفنی ساعت 14:01 تراووش کرد :( 

** و اما تصویر ِ متن . این سیستم هم دقیقا مثل بلاگفا فاز نوشتن رو از سرم پروند ِ . روشن که میشه یه ساعت آپلود میشه . موقع خاموش شدن هم که همیشه در حال اینستال یه سری کوفت و زهر ِ مار ِ به طوریکه روش یه شال میندازم تا نورش اذیتم نکنه . من می خوابم و نمیدونم خودش کی میخوابه . خلاصه بگم که علیرغم اینکه ریکاوری مطالبم با موفقیت همراه بوده ولی فعلا دست از نوشتن و ادامه دادن رمان کشیدم . مغزم فعلا کُپ کرده و فکرم آزاد نیست . احتمالا نیاز به خلوت و تنهایی بیشتری دارم تا بتونم به فاز نوشتن برگردم ...

تمام فامیل در تدارک عروسی آخر ِ ماه هستن ( عروسی فریدون و اسما ) و من روزشماری میکنم برای آف ِ بیست و هفتم و بیست و هشتمم که هیچ غلطی هم باهاش نمی تونم کنم . 

  • ۵ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۷
  • ** آوا **
۱۷
ارديبهشت
۹۵

* قـدم زدن تو همچین پیاده روی سرسبزی مملو از درختهای چنار به همراه خیسی ِ بارون و عطر تلخ و شیرین گلهای بهاری روح آدمُ جلا میده . اینارو کسی میگه که زاده ی سرزمین ِ همیشه سبزه شمال ِ :) 

خوشی ِ حاصله در اون حد نیست ، ولی خب دمی هم غنیمته :) 

+ از سری پستهای اینستاگرامی ... 

P.S : جمعه ، هفدهم اردیبهشت ماه 95

.

.

.

بخش اضافه شده :

میرم تو بخش . پنجره ی تریتمنت بازه و باد خنکی در حال وزیدن ِ ! از اون بادها که طراوت و سرزندگیُ به جون آدم تلقیح میکنه ... چندتایی نفس عمیق میکشم ... همکارم می خنده و میگه " آوا تو که ندید بدیده این آب و هوا نیستی ، ما همچین هواییُ آرزو میکنیم . تو چرا ؟!" گفتم " خانم فلانی ، روح و جسمم با هم طالب ِ این هوای نابِ . حتی اگه بقول شما ندید بدید ِش نباشم " 

  • ۱ نظر
  • جمعه ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۶
  • ** آوا **
۲۳
اسفند
۹۴

فرزانه ... ک رو یادتونه ؟؟؟ [کلیک کنید]

* دیشب ( جمعه) فرزانه چند تا تقویم رو میزی آورده بود تا به پرسنل بخش عیدی بده . هر کی واسه خودش انتخاب میکرد . منم دستم به کاری بند بود و دیر رسیدم . گفتم " فرزانه به منم می رسه ؟!؟!؟ " خندید و گفت " شما که عشق منی "
 بعد از بین تقویم های باقیمونده این تقویم سبز رنگ رو با وسواس خاصی انتخاب کرد و گفت " اینم یه عیدی از طرف من به خانم ... (اسم فامیلم ) دوست داشتنی " . دعاشم این بود " الهی که همیشه سبز باشی ... " 

خدایا به حرمت این شب عزیز ، شبی که خاص مادر بزرگوار بنده های خاصت ِ به تن همه ی بیماران لباس عافیت بپوشان ... 

لطفا برای بازگشت سلامتی فرزانه دعای ویژه داشته باشین . 

  • ۸ نظر
  • يكشنبه ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۰
  • ** آوا **
۲۰
اسفند
۹۴

* ی بیماری تو بخشمون بستریه که علاوه بر دیابت که هر دو کلیه هاشُ از کار انداخته و دیالیزی شده ، از بد روزگار تحت عوارض همون مرض قند بیناییش رو از دست داده و پاهاش هم حس ندارن. یعنی درگیری عوارض نوروپاتی .... از بد روزگار به مرض سرطان هم مبتلاست و داروهای خوراکی شیمی درمانی رو به صورت روتین منزل شخصا مصرف میکنه. البته توسط همراه بهش داده میشه. دیشب ساعت یازد و نیم شب ، همراه در حالی قرص رو توی حلق بیمار میندازه که بیمار کاملا به پشت روی تختش خواب بود و در همون وضعیت آب رو هم پشت بند قرص میریزه تو حلق بیمار بخت برگشته ... منم در حال خوراندن قرص به بیمار دیگه ای بودم که یکدفعه دیدم بخش با صدای جیغ و فریاد عده ای رفت روی هوا. سریع بیمار رو خوابوندم و دویدم دنبال منبع صدا که دیدم همکارام بالا سر یک جنازه در تلاشن تا دندون مصنوعیش رو از فکی که قفل شده در بیارن. انگار از اولش هم مرده بود ... همون حین کد احیای قلبی ریوی اعلام شد .همه ی اینا چند ثانیه بیشتر طول نکشید . تا فهمیدیم قرص خفه ش کرده با کمک همکارا مریض رو نشوندیم و سرش رو به جلو خم کردیم و محکم چند ضربه ای به پشتش کوبوندم و بعد به زیر دیافراگمش فشار وارد کردم یکدفعه مریض به خرخر افتاد. بعده اون هم ساکشن و اکسیژن تراپی .... دیگه تا تیم احیا برسن مریض در حال نفس کشیدن و سرفه های تحریکی بود و شکر خدا عزرائیل دست خالی برگشت. از جانب سوپروایزر و پزشک و باقی تیم احیا هم مورد تقدیر لفظی قرار گرفتیم که سریعا تونستیم عکس العمل صحیح انجام بدیم و مرده رو از نیمه ی تونل نور برگردونیم. حدودا سه دقیقه مرگ رو تجربه کرد 😕 تا یه ساعت تو شوک بود و لام تا کام حرفی نمیزد. بعد از اونم شروع کرد به ذکر قرآن ... مطمئنم اگه چشمش نمیدید دیشب روحش اون اطراف در حال نظاره کردن ما بود و یحتمل دید چه مشتهایی نثارش کردم . فقط شانس بیارم نخواد ازم انتقام بگیره 😅😅😅
الان اگه میخندم واسه اینه که بخیر گذشت وگر نه حالا بابت مظلوم ترین نوع مرگ هنوزم دپرس بودم....

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۱۸
  • ** آوا **
۱۹
اسفند
۹۴

* این دختر کوچولوی ناز اسمش آوا ست . امروز تو مترو با هم کلی آهنگ گوش دادیم و آوا هم کلی نی نای نای کرد و همه لبخند به لب به هنرنماییش نگاه میکردن. بماند که آخراش دیگه خیلی روش زیاد شده بود و از فایل عکسام کلی کپی گرفت ولی در مجموع دوست داشتنی بود ...

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۰
  • ** آوا **
۱۷
اسفند
۹۴

* در همسایگی ما یه نَن جونی هست بسی تلخ زبان و ایضا بد دهن. همین الان که من در حال تایپ این پست هستم ایشون داره پدر و مادر مرده ی همسایه ی دیوار به دیوارش رو از دل قبر می کشه بیرون تا جلوی دیدگان فرزند (همون همسایه ی مفلوک که قرعه ی فحش امروز بنامش خورده) به صلابه بکشه ، بابت اینکه "تو چه پدری بودی که این سگ صفت رو ساختی و تو چه مادری بودی که شیر نجاست به سگ توله ت خوروندی " ... منم دارم فکر میکنم یه نن جونی که هر دو پاش لب گوره چقدر میتونه بی ح ی ا باشه . همه ی اینا یه طرف و عدم حضور هیچ کدام از اعضای خونواده ی مفلوک در منزل هم یک طرف . نن جون خدا بهت توانایی بده تا شب یه بند فحش بدی بلکه یکی از اعضای اون خونواده از راه برسن و بشنون تا من دلم نسوزه که اینهمه انرژی فک و زبونت الکی الکی هدر رفته . پیر زن انقدر گستاخ به عمر پدربزرگم حتی ندیده بودم . 

خیلی جالبه . لابه لای تمام نفرین ها و انواع و اقسام فحشهای دلپذیری که نثار در و همسایه میکنه میگه " آزار من حتی به ناخن مورچه نمی رسه " !!!

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۶
  • ** آوا **
۱۰
اسفند
۹۴

از سری پستهای اینستام :) 

زمان : یکشنبه / 9 اسفندماه 1394/ ساعت 16:30 

* پــارسال دی ماه بود که (دور از الان) سر یه اتفاق مسخره آتش سوزی خونه ی مامان اینا رخ داد. تمام تلخی ماجرا یه طرف ، اشک و بغضهای منم یه طرف. خاله خانوم و آبجی بزرگه در تلاش بودن تا منو آروم کنن ولی خب مثلا امانتدار زندگریشون بودم و کاملا ناموفق ... بعد از اینکه محمد (پسرخاله م) قشنگ خونه رو برانداز کرد و خیالش راحت شد که خسارت وارده با چهار پنج تومنی سرو تهش هم میاد نشست کنارم و با خنده گفت "بابا این اتفاق رو بیخیال ولی این دختر عجب شوماخریه :دی... کل مسیر دعا میکردم مارو سالم به خونه برسونه . حتی چندبار خواستم بگم بزن کنار خودم میشینم پشت فرمون ولی جرات بیانش رو نداشتم " سر همین حرف لابه لای اشکم خنده م پخی زد بیرون .

راست میگفت خودمم مونده بودم با اون خبر که در نوعه خودش فاجعه بود من چطور تونستم رانندگی کنم اونم با اون همه خلاف P: حالا چی شد که اون خاطره ی تلخ بیادم اومد. من عاااااشق رانندگی هستم یعنی ازم بپرسن چی آرومت میکنه میگم رانندگی. اونم تنها ...

خلاصه اینکه دیشب خواب دیدم ماشین در اختیارمه و منم با کلی ذوق قصد روندن دارم ولی تمام خونه رو گشتم سوییچ رو پیدا نکردم. بعد از کلی گشتن سوییچ ناباورانه پیدا شد رفتم درب ماشین رو باز کردم دیدم ای داد قفل پدال بسته ست و کلیدش روی سوییچ نیست. باز روز از نو ... خلاصه کلید قفل پدال هم پیدا شد و اینبار دیدم قفل دروازه بسته ست. نیازه بگم با چه مکافاتی کلید حیاط رو پیدا کردم؟ با کلی ذوق از اینکه تمام موانع واسه یه خوشیه سالم از سر راه برداشته شدند درب حیاط رو باز کردم که اینبار دیدم یه هیجده چرخ درست جلوی درب خونه مون پارکه .... آخه اونجا ، توی یه کوچه ی بن بست این هیجده چرخ چطوری وارد شده بود؟؟؟ خلاصه که موندم تو خماری رانندگی و شوماخر درونم ضایع شد ... و این چنین شد که رویامون به فنا رفت :''(

  • ۱۳ نظر
  • دوشنبه ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۰
  • ** آوا **
۰۴
اسفند
۹۴

اول اسفند ماه 1394 / ساعت 18:10

* سـر میرداماد یه پسربچه ی 8-9 ساله ای هست که گل نرگس میفروشه. همین الان از سرما به خودش میلرزه. میشینم کنارش و ازش میپرسم دستی چند میفروشی ؟ میگه پنج تومن . گفتم یه دونه خوشگلش رو بده . میزاره من انتخاب کنم. برمیدارم. میگم با کی زندگی میکنی؟ میگه مامانم. گفتم بابا چی؟ گفت اونم هست. حالا اینکه چرا در جوابم نگفت بابا و مامانم دیگه خدا میدونه. دو تا پنج تومنی میدم بهش . میگم یکی بابت گل و اون یکی برای خودت. با استرس و لرز ناشی از سرما یه دسته گل دیگه میده میگه اینم ببر. گفتم نهههه اینو به یکی دیگه بفروش . گفت نههههه تو رو خدا ببر بزار گلهام تموم شه خیلی سردمه.... دلم شدیدا به درد اومد بابت این پسربچه ... پول نقد بیشتری نداشتم وگرنه همه ش رو میخریدم. یه پنجی دیگه دادم گفتم پس سه تا بده . ازش خداحافظی کردم. هنوز چندتا دسته گل باقی مونده ... حالا من بودم و سه تا دسته گلی که نمیدونستم باهاشون چیکار کنم ...

من هنر و هنرمند رو واقعا دوست دارم و جالبه تو مسیرم سه تا نوازنده دیدم. اولی سنتور ، دومی نی و سومی ویلون. سه آلت موسیقی مورد علاقه م. بهر کدومشون یه دسته گل دادم و الان من بی گل به این فکر میکنم که ایکاش باقی دسته گلها زودتر تموم شه تا پسرک از این سرمای استخوان سوز رهایی پیدا کنه امشب کمی زودتر بره خونه 😕

هر کدومتون چشمتون به این پسربچه افتاد گلهاشو بخرید تا زودتر بره خونه ...

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۹
  • ** آوا **
۰۳
اسفند
۹۴

* این بطری آب منه . مدتهاست که همیشه همراه خودم دارمش و وجه برتر اون نسبت به باقی بطریها کتابی بودنشه . بهمراه یه قوس ملایم در بدنه ش که اوستا کارا میدونن شباهت به چی پیدا میکنه . اینو وقتی واسه "نهنگ عنبر" رفتم سینما خریدم. قیمتش هفتصد و پنجاه تومن بود ولی میفروخت هزار تومن. از اینم بگذریم .... هر وقت توی بخش بطری آب رو در میارم رئیس (مسئول شیفتمون) بهم میگه " آوا بازم مسکرات" خنده  منم میگم "بلی بلی " و بعدش دو تایی میخندیم ... آرام

 +  روز مرگم هر که شیون کند از دور و برم دور کنید / همه را مست و خراب از می انگور کنید ...

  • ۳ نظر
  • دوشنبه ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۲۳
  • ** آوا **
۰۲
اسفند
۹۴

2 اسفند ماه 1394 / ساعت 19:10 / پارک سر خیابون / فردیس  ... 

* یـک شب خوب که کلی انرژی به درونم تزریق کرد ... 

.

.

.

و زیر نویس این عکس " بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ... " 

  • ۶ نظر
  • يكشنبه ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۹
  • ** آوا **
۲۹
دی
۹۴


* از شدت درد این پا و اون پا میشه ... نگاش میکنم و از زجری که میکشه قلبم به درد میاد ... کمی بعد رو به من میگه "خانم [فامیلیم] ! چرا این جوری نگام میکنی ؟ " جا میخورم و بهش میگم حقیقتش از اینکه این همه درد میکشی و این پا اون پا میشی اعصابم بهم میریزه ... اشک تو چشمای درشتش جمع میشه و میگه "نمیدونی چه دردی دارم ..." تایید میکنم که میدونم دردت زیاده ولی تازه بهت مخدر تزریق کردم دست منم بسته ست ...

دوباره رو به من و باقی همکارا میگه "من الان میخواستم زندگی کنم... عاشقی کنم ... نه اینکه نصف جوونیمُ تو بیمارستان باشم واسه این بیماری کوفتی " ... کمی مکث میکنه و دوباره ادامه میده " وقتایی که خونه م بخدا دلم برای شماها خیلی تنگ میشه . هر بار که میخوام بستری شم میگم وای یعنی شیفت کدوماشون باشه .... " از محبتش لبخند رو لبم میشینه و محو چشمای درشت و پر از اشکش میشم ... دوباره بهم اشاره میده که درد دارم ... به ساعت نگاه میکنم هنوز یک ساعت و نیم به زمان دوز بعدی مورفین باقی مونده ولی یک دقیقه ی بعد من ، مورفین به دست در حال تزریق به پورتش هستم .... خدایا به جوونیش رحم کن ....

+ نوشته شده در تاریخ 27 دی ماه 1394

  • ۸ نظر
  • سه شنبه ۲۹ دی ۹۴ ، ۰۲:۳۱
  • ** آوا **
۲۹
دی
۹۴

* گـاهی اوقات تو زندگی ما آدمها موانعی سبز میشه که اگه بخوایم در برابرشون کم بیاریم این ماییم که باختیم . ولی همیشه باید یادمون باشه حتی این موانع میتونن قدمهامونُ تو زندگی محکم تر کنن . گاها که این تنهایی اجباری جونم رو به لبم میرسونه خودمُ میبازم ، ولی باز خیلی سریع خودمُ جمع و جور میکنم و میگم "من انقدر قوی هستم که بتونم همچین تصمیم سختیُ بگیرم. تصمیمی که خیلیها حتی نمیتونن بهش فکر کنن" ... خیابون ولیعصر ماههاست که قدمهای تنهایی منُ روی شونه هاش تاب میاره . دیشب که نگاهمُ به اطرافم دقیقتر کردم با پیچ و تاب شاخه ی یک درخت اطراف نرده ی یک باغ رو به رو شدم . اون لحظه با خودم عهد بستم که موانع زندگیمُ جهت محکم تر کردن جایگاه خودم ببینم و لاغیر ...

نشونه هارو باید دید و خود رو باور داشت ....


نوشته شده در تاریخ : 25 دی ماه 1394 - ساعت 18:19 

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۲۹ دی ۹۴ ، ۰۲:۲۷
  • ** آوا **
۲۱
دی
۹۴

* شـاید از هر کسی بهترین خاطراتش را بپرسند فلش بکی به دوران تحصیل و دانشجویی بزند و زیباترین خاطرات ، شاید در آن ایام ، لحظات تدریس یکی از بهترینها باشد ... استاد مهربان و بی نظیری که صبورانه شیطنتهای دانشجویان را با لبخند پاسخ می داد و نگاه مهربانش لحظه ای برای ما، جز مهربانی به ارمغان نیاورد . دیشب که خبر درگذشتش را به واسطه ی دوستان همکلاسی سابق شنیدم از فوت ایشان دچار بهتر و ناباوری شدم و مات و مبهوت به تصویر استاد نگاه کردم و قطره اشکی از پشت پلکهای ملتهبم بر گونه ام جاری شد ... 

استاد مهربانی ، یاد و خاطرت جاودانه و روحت شاد ... 

+ دکتر لطفعلی پورکاظمی ، رئیس اسبق فدراسیون پزشکی - ورزشی ایران [استاد زبان تخصصی ما در سال 1387]

  • ** آوا **
۱۰
شهریور
۹۴

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۸
  • ** آوا **