این درد لعنتی ...
* از شدت درد این پا و اون پا میشه ... نگاش میکنم و از زجری که میکشه قلبم به درد میاد ... کمی بعد رو به من میگه "خانم [فامیلیم] ! چرا این جوری نگام میکنی ؟ " جا میخورم و بهش میگم حقیقتش از اینکه این همه درد میکشی و این پا اون پا میشی اعصابم بهم میریزه ... اشک تو چشمای درشتش جمع میشه و میگه "نمیدونی چه دردی دارم ..." تایید میکنم که میدونم دردت زیاده ولی تازه بهت مخدر تزریق کردم دست منم بسته ست ...
دوباره رو به من و باقی همکارا میگه "من الان میخواستم زندگی کنم... عاشقی کنم ... نه اینکه نصف جوونیمُ تو بیمارستان باشم واسه این بیماری کوفتی " ... کمی مکث میکنه و دوباره ادامه میده " وقتایی که خونه م بخدا دلم برای شماها خیلی تنگ میشه . هر بار که میخوام بستری شم میگم وای یعنی شیفت کدوماشون باشه .... " از محبتش لبخند رو لبم میشینه و محو چشمای درشت و پر از اشکش میشم ... دوباره بهم اشاره میده که درد دارم ... به ساعت نگاه میکنم هنوز یک ساعت و نیم به زمان دوز بعدی مورفین باقی مونده ولی یک دقیقه ی بعد من ، مورفین به دست در حال تزریق به پورتش هستم .... خدایا به جوونیش رحم کن ....
+ نوشته شده در تاریخ 27 دی ماه 1394
- سه شنبه ۹۴/۱۰/۲۹