MeLoDiC

بایگانی خرداد ۱۳۹۰ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

۳۰
خرداد
۹۰


دو روز هست که وقتی میام خونه مثل جنازه میفتم یه گوشه و میخوابم ... 

بدترین بخش کارورزی مدیریت اینه که ساعت ۲:۴۵ با جون خسته میام میدون شهر و تازه از اون به بعدش پیاده رویم شروع میشه  ٬ به پله های ساختمونمون که میرسم دقیقا حس میکنم پشت درب بهشتم  !

این دو روز یه بیماری داریم که خداییش ده تا پرستار هم براش کمه ! دم به دقیقه داره خودش رو یه گوشه مچاله میکنه و باید بریم مرتبش کنیم . جالبش اینه همراه که داره اصلا از اونها نمیخواد هیچ کاری براش انجام بدن و فقط هی چپ و راست همدیگرو می بوسن ولی به محض خروج همراه از بخش شروع میکنه به دستور دادن ... اونم تو بخش سی سی یو که باید سکوت حاکمیت کنه ! امروز هم باید میرفت به یه بیمارستان مجهز تر که براش پیس میکر بذارن ولی از اونجا که دومادش تازه فوت شده و خودش خبر نداره پسرش گفت تا مجلس هفتم دومادشون همینجا بمونه ! تازه دو شنبه ( امروز ) میشه مجلس سوم ! خدا رحم کنه  !

موقع غذا خوردن نمی تونست بشینه و بهش کمک کردم و قاشق قاشق غذارو گذاشتم تو دهنش ! آخرش وقتی رفتم تا به کارهای خودم برسم دیدم هی صدا میزنه " عروس عروس عروس " می دونستم منظورش من هستم ولی دیگه تقاضاهاش بی مورد بود و دور از وظایف نقشی و حتی عاطفی من . واسه همین دیگه توجهی نکردم . انقدر گفت که سرپرستار بهش گفت ما اینجا عروس نداریم ! با کی کار داری ؟ منو نشون داد گفت با عروسم ! منو میگییییییی  پرستار گفت این خانوم فلانیه و پرستاره ! برای خودش هم کلی کار داره دیگه انقدر صداش نزن .

اینم شده داستانی برای ما  !

دو سه تایی وبلاگ دیدم که گاهی میرم و می خونمشون ! وای که مردم چه درگیری هستن با روحشون ! یعنی اگه زیادی غرق نوشته هاشون شی باید خودتم بری پیش یه  روان شناس تا روح و روانتو پاکسازی کنه ! یه سری بیمار روحی هستن واقعا 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۰ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۳۵
  • ** آوا **
۲۷
خرداد
۹۰


از فردا باز میرم بیمارستان . هوررررررررررررررررررررررررا  ! البته این هورا بابت دیدارهایی که تازه می شه هست وگرنه از شروع اصل کارورزی زیاد دل خوشی ندارم  ... از وقتی داییم فوت شده از بخش سی سی یو و آی سی یو متنفر شدم ولی خب برای این دوره افتادیم سی سی یو ! خدا وکیلی از داخلی خیلی بهتره  دیگه باید خودم رو با شرایط منطبق کنم و باز می رسیم به همون اصل که باید تاخت و زندگی در جریانه 

این چند وقت رفت و آمدهای جالبی داشتیم ولی حس نوشتن نداشتم و برای همین چیزی رو ننوشتم .

امروز صبح محمد زودتر بیدارم کرد که بریم خونه ی یسنا اینا تا کمی برای تدارک مراسم عروسی داداشش کمک کنیم ... مثلا !

حدودای ۹:۳۰ خونشون بودیم و به محض ورود ما آقایون یورش بردن سمت محوطه ی روبه رویی تا پاکسازی رو از اونجا شروع کنن . پسر خالم علف تراش اورده بود و یک تنه افتاد به جون بوته های چای ! چند دقیقه بعد جمعیت به سه برابر تعداد اولیه رسید و کم کم رفتیم تا براشون صبحونه اماده کنیم  در نهایت نشون به این نشون که سه تا موتور علف تراش اومد برای کمک ولی آخرش پاکسازی نصفه نیمه رها شد و رفت . دو تا از موتورها تعطیل شدن  یکی هم خوده صاحب موتور تعطیل کرد و رفت !

بعد از ظهر با باباجون تماس گرفتم و هماهنگ کردیم بیاد دنبال یاس تا این چند وقت بره خونشون و انقدر اسیر ما نشه ! کلی هم بهش سفارش کردم که مامانی رو اذیت نکنه و رو اعصابش نره . خدا به خیر بگذرونه 

بابام داشت میرفت بهم میگه آوا خوب خودت رو راحت کردی ! بهش میگم آره خب ... خودمو راحت کردم و شمارو ناراحت  ماشالله از رو که نمیرم . غروبی هم با محمد برگشتیم خونمون !

وای ، این قسمت از سریال ستایش خیلی بهم چسبید . هر بلایی سر این انیس گردن شکسته بیاد حقشه ... ای بر ذات بد لعنت  چه حالی داد وقتی انیس متوجه ی عطر ادکلنش رو لباس دختره شد  ! من که کیف کردم ...

بعد از اینکه ستایش تموم شد مستاجر طبقه پایینی اومده درب خونه ی مارو زده و به محمد میگه آقای ... یه سوسک اومده تو خونمون ، اگه میشه بیاین بگیرینش ...  محمد هم رفته و سوسکو گرفته و انداخته بیرون !  پسر داییم و پسر خالم نیستن که سر به سرم بذارن ...

راستی ! امروز درصد توهمات خان و خان بازی پسر خالم زده بود بالا و کلی در توهماتش شریک شدیم ...

میگه اگه اون دوران بود یه نخجیرگاه میدادم به محمد تا بره توش یه دل سیر شکار کنه ! البته شرطش اینه که اول باید راضی بشه که منو که مثلا دختر خاله ی خان هستمو رضایت بده که زن محمد که فرهنگی هستش بشم  ...

آخره همین هفته عروسی داریم ! کنکور هم همون روز هستش !  من نمیدونم چرا برنامه ی کنکور رو با عروسی پسر داییم هماهنگ نکردن 

 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۷ خرداد ۹۰ ، ۲۳:۲۴
  • ** آوا **
۲۲
خرداد
۹۰


امروز خیلی بی حوصله بودم . گرمای هوا هم مزیده بر علت شد !

کلافگیه یاس هم منو بیشتر و بیشتر عصبی میکنه ! محمد اکثر وقت با شوهر خواهرم میره برای کارهای تاسیساتی و ما دو تا تو خونه تنهاییم ! یاس هم انقدر که بیرون رفتن رو دوست داره یه بند میگه مامان کی میریم ! کجا میریم ! کی میاد ؟ وای ... 

عکسهای یونی رو نگاه میکنم و از یاداوری حس و حال اون روزها خندم میگیره ! وای ... یاده عکسهای دسته جمعی و تلاش بچه ها برای اینکه خودشون رو داخل کادر عکس جا بدن ! یادش بخیر ، دیگه تموم شد . مقطع کارشناسی داره به انتهاش میرسه و دیگه کم کم بچه ها میرن که پراکنده شن . حالا دیگه چی بشه که یه وقتی یادی از هم کنن و از هم حالی بپرسن .

دلم میگیره وقتی فکرشو میکنم بعضی از دوستان رو نمی تونم ببینم . امیدوارم هر جا هستن همیشه موفق و پیروز باشن . این نهایته آرزومه ...

انگاری همین دو سه ماه قبل بود که وارد کلاس ۲۰۲ شدم . صندلی های چوبی و کلی چهره ی غریبه که قرار بود ۴ سال با هم باشیم ... اساتید تکراری ولی مهربون و صمیمی ...

کلاس استاد سمائی ! وای ! چه هیجانی داشتیم برای اینکه زودتر بریم خونه و وقتی از کلاس بیرون میومدیم دوستام اشاره میدادن که آوا برو استاد منتظره ... و استاد مثل تموم هفته با روی خوش میگفت بیا تا مسیری می رسونمت و تو راه از تجربه ی سالهای تدریسش برام حرف میزد .

کلاس استاد فارماکولوژی با اون گیر دادناش ! مخصوصا به مریم  قهر کردناش و ترک کردن کلاساش

کلاس تغذیه با اون استادی که تهه نامردی تحقیقی که تک و تنها انجام داده بودم رو به نام خودش ثبت کرد . همش میگفت چرا انقدر حرف میزدین .

سخت گیری های استاد منتظری برای ورود به کلاس و سرفه های گاه و بیگاه من که باعث شده بود بهم بگه هر وقت سرفه ت میگیره می تونی بری بیرون و برام محدودیتی قائل نمی شد ( چون صدا سرفه هام کلاس رو بهم میریخت :) )

استاد اعلائی که هر بار رو حرف بچه ها حرف نمیزد و آخرش همونی که ما می خواستیم می شد .

استاد ساسانی ! وقتی داشت تدریس میکرد انتظار داشت همه گوش بدن و وقتی برای ارائه کنفرانس بچه ها رو صندلی نشست بهمون گفت حق دارین سر کلاس چرت بزنین .

استاد خاتمی ! آروم و متین ... همیشه لا به لای حرفاش یه حسی بود که دوست داشت مارو به وجد بیاره و تلاش کنیم ولی به ندرت موفق میشد ...

استاد عرب ، استاد نصیری ( تشریح ) ، استاد سعیدی که انگلهارو به قشنگی برامون توصیف میکرد و راه های انتقال رو عملا نمایش میداد  چقدر میخندیدیم اون روزها ...

استاد کریمی با اشعار آخره کلاسش و صدای دلنشینش .

استاد جهانشاهی با دستهای نازی که داشت و چقدر من از مدل دستهاش خوشم میومد.

اساتید دیگه ای هم بودن که از هر کدوم میشه تیکه ای رو اینجا نوشت ولی خب !  

به دلایلی از نام بردن باقیه استاتید معذورم 

دلم برای ساختمون آموزشی تنگ میشه !

دلم برای محوطه ی زیباش و پرتقالها و نارنگی هایی که وسط کلاس چیده می شد و می خوردیم تنگ میشه !

حتی برای سلف دانشکده با اون املتهای بی رنگ و روش هم دلم تنگ میشه ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۲ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۱۸
  • ** آوا **
۲۰
خرداد
۹۰


دیروز مراسم چهلمه م... دایجون بود و الحق به شکل آبرومندانه ای برگزار شد ! داغ از دست دادن دایجون یه بار دیگه تازه شد و کلی بی تابی و شیون ... ! وای ! این مرد چه دلهایی رو که تصاحب نکرده بود . وقتی روحانی مجلس اونطور ازش حرف میزد واقعا به اینکه این مرد دایی من بود افتخار میکردم . دیروز با فامیل کلی از خاطراتش رو باز مرور کردیم ... همش با لبخند بود و حسرت نداشتنش ! خدا رحمتش کنه ، انشالله که روح هر دو تا داییام شاد باشه و همینطور پدربزرگ و مادربزرگم !

بعد از شام ی... دایجون خواست تا همه بشینن تا مطلبی رو بیان کنه ! حدس میزدم چی باید باشه . همه نشستن و کاملا هم ساکت بودن . حرفهایی زده شد که همش بحق بود . اولیش در آوردن لباس مشکی بود که من واقعا بهم ثابت شد بد یمن هست ! و هیچ دلیلی نداره وقتی بیان شده خوندن نماز با لباس مشکی کراهت داره بخوای یه مدت طولانی مشکی پوش باشی که مثلا بگی من عزادارم . غم درونیه ما با پوشیدن لباس مشکی هیچ وقت تسکین پیدا نمیکنه و دلمون رو شاد نمیکنه جز اینکه روحیه ی اطرافیان خودمون رو کسل و خسته کنیم ... مخصوصا که دو هفته دیگه عروسیه پسر داییمه ( داداش یسنا ) و همه مون دلمون میگیره که عروسیش مصادف شده با فوت یکی از بهترین افراد خانوادمون . خب مسلما هم پسر داییم و هم خانومش دوست داشتن بهترین عروسی رو برای خودشون فراهم کنن ولی خب متاسفانه از دست دادن عزیز و دل شکسته ماها کمی شرایط رو سنگین کرده . هر چند م..دایجون خودش تا وقتی زنده بود این رو بی دلیل می دونست که برای عزایی که پیش اومده مجلس جشنی برگزار نشه یا حتی به شکل سنگین و خشک برگزار شه ! ایکاش تا وقتی بود کمی اینو بهتر تو مغزمون فرو می کرد تا حداقل عروسی اینا هم به خوبی برگزار میشد .

به هر حال دیشب آخره شب خداحافظی افراد با هم حال و هوای دیگه ای داشت و زن دایی (ز) یه تشت بزرگ رو روی سرش گرفته بود و همه مون رو برد تو حال و هوای سورتان عروسی و کمی دلمون باز شد ...

به قول داییم دو هفته دیگه عروسی در پیش داریم و بعد از اون هم عروسی ها ! و قرار نیست فوت دایجونم که بودنش همیشه مکمل شادی ما بود این روند رو مختل کنه و تجربه هم بهمون ثابت کرد یک سال عزادار موندن برای عزیزی که از دست دادیم و هی به تعویق انداختن مراسم های ازدواج و جشن عقدها و مجالس عروسی هیچ فایده ای نداره ! شاید ما دلمون بخواد روند زندگی رو تو دستمون بگیریم ولی در نهایت باز این خداست که همه چیز رو همونطور که مد نظرشه پیش می بره ! خدایا شکرت ...

بگذریم ! پریشب تو اتاق حباب دراز کشیده بودم و برای خودم فکر میکردم که دیدم ی... دایجون درب رو باز کرد و تو چارچوب درب قرار گرفت و گفت " آوا کنکورتون کی برگزار میشه ؟" گفتم امشب قراره برم سایت تا اطلاعیه رو بخونم ! چطور مگه ؟ گفت هیچ میدونی پنجشنبه دومه تیر ماه شیفت عصر برگزار میشه ؟

وای ! منو میبینی ! یعنی درست زمانی که کل فامیلمون تو مجلس عروسیه پسر داییم جمع هستن ، من و دختر داییم سر مجلس آزمون هستیم  ... اولش کمی شوکه شدم ولی بعدش دیدم چاره ای نیست ! اومدم بیرون دیدم همه خبر داشتن جز من ... کلی مسخرم کردن . یه لحظه چهره ی دایجون اومد جلو چشام که می خنده و همراه با لبخند یه اخم شیرینی هم به چهر داره و میگه " شمام پاک شورشو درآوردین " وای ، چقدر برای این حرفهاش دلم تنگ شده ...

خب اینم از عروسیه پسر داییم ! یعنی من و دختر داییم تا حدودای  ۵  - ۵:۳۰  سر ازمونیم و بعدش تازه باید از رشت برگردیم شهر خودمون :) چه شود !!!  

+ شکر خدا یه روزنه ی امیدی برای کار برام باز شده ! دعا کنین که شرایط خوب پیش بره و بتونم نتیجه ی زحمات خودم و خونوادم رو ببینم 

+ ای تُف به روحت (!)  بلاگفا که قالب وبلاگمو پروندی  ! این جناب علی شیرازی اصلا معلوم نیست داره چه کار میکنه ! الان تازه فهمیدم قالبم پرید 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۰ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۴۵
  • ** آوا **
۱۸
خرداد
۹۰


بی خیال دنیا برای خودم تو خونه نشستم که می بینم یکی هی می کوبه به در ! اول فکر میکنم شاید یاس باشه که از خونه ی مامان اینا اومده ولی وقتی میرم پشت چشمی درب می بینم یه خانومیه که قدش کاملا خمیده شده و کمرش زاویه ی ۹۰ درجه تشکیل داده !

درب رو باز میکنم و اینبار می بینم میاد سمت من و نزدیک تر میشه ! یه پیرزن خمیده با یه ساک زنبیلی پلاستیکی که داخلش پر از شیشه ی ماسته ! به محض اینکه میرسه به من کلی قربون صدقم میره و میگه ماست بخر ! دلم میشکنه و اصلا دوست ندارم دست رد به سینه ش بزنم ... ولی من که اصلا ماست محلی استفاده نمیکنم ... بهش میگم مادرجان ما ماست محلی نمیخوریم . قسمم میده و میگه مریض دارم تو رو به جان عزیزهات بخر ! یهویی می ترسم ... از اینکه میگه مریض داره و منو به جون عزیزام قسم میده می ترسم ... پیر زن سه طبقه رو اومده بالا به این امید که یکی ازش ماست بخره ! از اینکه به چه امیدی اومده دلم هری میریزه !

میگم باشه چند لحظه بمون میام ... برمیگردم و از تو کیفم یه مبلغی رو برمیدارم . میخوام بهش بدم ولی می ترسم بهش توهینی قلمداد شه ! یه شیشه ماست کوچیک ازش میگیرم و پول رو بهش میدم . دست میبره تا از زیر چادرشبی که به کمرش بسته پولشو در بیاره تا باقیش رو بهم برگردونه . دست میبرم سمت دستش و میگم نمیخواد ! باقیش برای خودت ... نگام میکنه و میگه ایشالله خیر از جوونی و قشنگیت ببینی ! لبخندی میزنم ... جرات نمیکنم که دعوتش کنم داخل ولی ازش میخوام بمونه . برمیگردم و یه لیوان شربت آبلیمو براش درست میکنم و بهش میدم . اونم یه نفس تا تهش رو میخوره و باز برام دعا میکنه ... یه نگاه به سر تا پام می ندازه و میگه خدا ازت راضی باشه و آروم ساکش رو بر میداره و پاهاش رو میکشه روی سنگفرش راه پله و میره که از پله ها بره پایین ...

همینجور که من مشغول تایپه این متن هستم صداش از داخل کوچه میاد که زنگ آیفونه خونه ی روبه رویی رو زده و یه صدای " کیه ؟ " از آیفون . تو جوابش میگه مادرجان ماست نمیخری ؟! به خدا مریض دارم ... و خانومه از همون پشت میگه " نه "

+ شیشه ی ماست هنوز روی اپن باقی مونده و میدونم خورده نمیشه! ولی یه جورایی دلم راضیه به خریدنش ...

 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۱:۲۷
  • ** آوا **
۱۷
خرداد
۹۰


دیروز تا ظهر که بخش دیالیز بودم و برای ناهار هم رفتم خونه ی مامان اینا تا بعد از ظهری بریم خرید کنیم . البته بعد از ناهار باباجون و مامانی رفتن مراسم چهلمه یکی از دوستان ( این چند روز کارمون شده فقط شرکت در عزاها ، خدایا مددی ) ...

یسنا هم قرار بود بیاد و لباسی که خریده بود رو به دلایلی تعویض کنه . حدودای ۴:۳۰ به اتفاق مامانی و یاس رفتیم سمت مرکز شهر و یسنا و اسما هم از سمت خودشون به ما ملحق شدن . یسنا که متاسفانه نتونست لباس دیگه ای رو تو اون مغازه انتخاب کنه و بعد از کلی بالا و پایین زدن قرار شد بمونه تا ۲۸م که خرید جدید برسه اونوقت بره شاید بتونه چیز مناسبی پیدا کنه ! البته خداییش ایراد لباس از پارچه بود و فروشنده بی انصافی کرد پولش رو بهش برنگردوند . بگذریم ...

بعد رفتم برای یاس پیراهن مجلسی و یه تونیک اسپرت و یدونه دامن شلواری خریدم . برای خودمم کمی خرید کردم و یه صندل مجلسی هم خریدم که متاسفانه وقتی رسیدیم خونه دیدم از اون خبری نیست ! خونه ی مامان هم نمونده بود . امروز هم بنده خدا مامان رفته کل مسیری که از کفش فروشی تا جاییکه تو ماشین نشستیمو پرس و جو کرده بلکه بتونه پیداش کنه که متاسفانه نشد ! اینم از این .... 

حدودای ۹ بود که دیگه راهیه خونه شدیم و من دیگه کلا از درد پا جون تکون خوردن نداشتم . آخه تا ظهر که بیمارستان بودیم و عصر هم کلی پیاده روی داشتیم . امروز دومین روز کارورزی جبرانیمون بود ...

یکی از بچه های دانشکده مون که ارشد رشت قبول شده امروز اومده بود بیمارستان . مریم ازش در مورد درصد دروس کنکور ارشد رو پرسید ولی اون انگار نه انگار . توجه نمیکرد . یه سریا چقدر زود خودشون رو میبازن ! خدایا کمک کن(فقط "ن" رو اشتباها "م" تایپ کرده بودم  ) من جز اون دسته نباشم  

دیروز غروب رفتم شارژ ای دی اس ال رو پرداخت کنم که متاسفانه شرکت بسته بود ... الان هم هر آن احتمال میدم که شارژش ته بکشه و افلاین شم 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ خرداد ۹۰ ، ۲۳:۱۶
  • ** آوا **
۱۶
خرداد
۹۰

چند روز دیگه مراسم عروسیه پسر داییمه ! داداش یسنا ... با این اتفاقی که برای دایجونم افتاده ( می شه عموشون ) کلا دل و دماغ عروسی برامون نمونده !

درسته که میگن عزا و عروسی برادر همدیگه هستن ولی خداییش بگیم ، زور عزا می چربه به هر چی عروسی و شادیه ! باید برم هم برای خودم و هم یاس خرید کنم ولی اصلا حوصله ش نیست . الان رسیدم به دقایق نود و هنوز هیچ کاری نکردم . حالا قراره اگه خدا بخواد فردا با مامان و یاسی بریم برای خرید بلکه چیزی نظرمون رو جلب کرد و خریدیم !

چند وقته شدیدا احساس میکنم افسرده شدم و دلم یه مسافرت توپ میخواد . به کسی نگینا ! از نوع مجردیش ، مثلا دانشجویی ! خدا نگذره از باعث و بانیش که باعث شدن ما برای اردوی شیراز نتونیم حتی برای قرعه کشیش اسم بنویسیم . آخرین ترم حقمون نبود اینجوری کنن باهامون . به هر حال به مسئولین ذیربط اعلام خطر میکنم . آوا در حال نابودی و انهدام است از بی حوصلگی 

امروز بعد از ناهار قرار شد بریم خونه ی خالجون تا باقالی که برامون چیده بود رو بگیریم . وقتی رسیدم دیدم مامان هم اونجاست و البته خوده خاله جون رفته بود سر زمین کشاورزی . هیچ ! به اتفای دختر خالم و دخترش و شوهر خالم و پسر خالم کمی گفتیم ، غصه خوردیم ، غیبت کردیم ، خندیدیم و عصبانی شدیم ... به هر حال وقت گذشت ! غروبی داییم تماس گرفت که برن برای عیادت دختر خاله ی مامان اینا ، که مامان زرنگی کرد و باهاشون رفت .

یاسی هم از ناهار گرفته بود که ببریمش رامسر . هر کاری کردیم محمد راضی نشد و بچه دو ساعتی بغض کرده بود و از اتاق بیرون نیمومد . بعدش دیگه محمد دلش به حالمون سوخت و غروبی رفتیم رامسر و بچه کلی با وسایل بازی کرد ( ماشین برقی و دو بار اختاپویس و یه بار هم با باباش چرخ و فلک سوار شد ) و من هم نگاشون میکردم و میخندیدم . شام هم ساندویچ خوردیم و در نهایت ۱۰:۳۰ برگشتیم خونه و یاسی رو حموم بردم و بعد بردیمش خونه ی مامان اینا 

+ اسمس معز/ذل بزرگی شده ! مامور چرخ و فلک تا صندلی محمد و یاس می رسید پایین می رفت تو گوشیش و یا اس میداد و یا می خوند و وقتی سر بلند میکرد اینا از سکو دور شده بودن  . بعدش یه آقایی اومد ازش پرسید چرخ و فلک چند دوره ؟ گفت سه دور . ولی نشون به این نشون که یاس و باباش هفت دور چرخیدن 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۶ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۱۶
  • ** آوا **
۱۵
خرداد
۹۰

محبت زیادی اونم از نوع بی مورد و بیجاش باعث میشه طرف بهت شاخ بزنه !!!

این روزها ، کار ما هم شده هدف همون شاخ قرار گرفتن   ...

به قول یکی از پسرای فامیل یارو این همه محبتی که تو فامیل ما یه جا دیده بود ، عمرا تو کل عمرش ندیده بود !!!

راست میگه ! اعصابم این روزها بهم ریخته هست و اصلا حس و حال آپ کردن نداشتم ...

دعا کنین مشکلمون زودتر حل شه !

به مامان میگیم غصه نخور همه چی درست میشه ... !!!

تو جوابمون میگه غم از دست دادن داداشم انقدر داغونم کرده که این یکی در برابرش هیچه !

+ روزهای اورژانس هر روزش با کلی ماجرا گذشت و تموم شد . دیگه به عنوان دانشجو تو بیمارستان شهرمون مشغول نیستم . بیمارستان شهرمون رفت تا وقتی به عنوان طرح مشغول به کار شم ! به قول خانوم " مینایی " رفتی تا هم لباس شی و برگردی  خدا به خیر بگذرونه !

+ دو روزه که یه چیزی رو فهمیدم ! وقتی دلت با کسی باشه و به هر دلیلی قسمت هم نباشین ، وقتی طرفت میره ازدواج میکنه ( بدون اینکه حتی بدونه تو دوسش داشتی ) بعد از گذشت سالها هنوز فراموش نمیشه و سرنوشتش برات مهمه ! دلم براش سوخت وقتی از من حالشو پرسید و من فقط تو جوابش گفتم حالش خوبه ! با اینکه می دونستم دلتنگیه اون چیزی فراتر از یه احولپرسیه ساده ست ! ولی چه میشه کرد ؟  

+دیشب خونه ی یسنا اینا بودیم و جای همگی سبز آبجی بزرگه و شوهر و پسرش هم بودن . قرار بود برای شام برگردیم خونه که به پیشنهاد محمد موندگار شدیم و شام جوجه کباب دعوت محمد بودیم  . البته زحمت پخت برنج با یسنا بود  ! گفتم تا یه وقتی شاکی نشه  ...

+ اون پسر بچه بود که گفته بودم تصادف کرده بود و از اقوام دور مامان اینا بود ؟! بعد از چند روز فوت شد ! خدا به خونوادش صبر بده ...

دو روزه دستم درد میکرد و بسته بودمش ولی دیشب محمد گفت روغن خرس بمال و بانداژ کن ! دیشب انجام دادم و شکر خدا امروز درد نداره  

+ چقدر پراکنده می نویسم !!! 

آهان ! دیروز تو مراسم سالگرد حاج عیسی خدا بیامرز (یکی از پیر مردهای محل مامان اینا ) یه آقایی رو دیدم به اسم حیدر ! کنار بابام ایستاده بود و باهاش حرف میزد . رفتم با باباجون احوالپرسی کنم ، بابام منو به اون آقا معرفی کرد . حالا خودتون تصور کنین ، من نمیدونستم اون آقا کیه ولی اون بچگی هامو یادش بود ! کلی خجالت کشیدم  ! حالا خاطره ای که از بچگیم تو ذهنم هست و دیروز فهمیدم با اینا بوده براتون میگم .

+ هوای شهرمون به شدت بهاری و مطبوعه ! تو آف کارورزی هستیم و من و مریم باید برای جبرانی دیالیز بریم بیمارستان . امروز هنوز از رختخواب بیرون نیومدم دارم مراحل پرایم دستگاه دیالیز رو با خودم مرور میکنم که فردا کمتر سوتی بدیم ، که محمد میگه چی میگی با خودت ؟!  خل شدم آیا ؟!

+ آخره هفته چهلمه دایجونمه ! امروز قراره برای مزارش سنگ بذارن !  خدا به دل خونوادش صبر بده .

 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۵ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۰۰
  • ** آوا **
۰۸
خرداد
۹۰


اون جناب کِرم هنر موزیسین گرام ، دوشیزه انجل* پنجه طلا  !  که متاسفانه به دلیل استفاده ار کراکتر انحرافی نمیتونم لینک وبلاگشو بذارم  

و اون ۵ چهره ی مظلوم هم هنر دوست عزیزممممم روشنک چشم قشنگمه  

خداییش راسته که میگن هنر نزد ایرانیان است و بس  

دیگه چه میشه کرد ؟ وقتی در اوج نامردی میان و اسم بچه های گروه رو حتی از تو قرعه کشی اردوی دانشجویی شیراز در میارن اونوقت بچه هامون نباید انقدر هنرنمایی خودشونُ رو کنن ؟ منکه به داشتن چنین دوستانی افتخار میکنم

امروز استاد نداشتیم و کلا بچه ها اساسی در نبود استاد انجام وظیفه کردن . من جمله خودم ! در اولین فرصت جیم زدم و رفتم خونه  و برای اولین بار در طول تحصیلم تونستم درک کنم پیچوندن چه کیفی می ده  البته بماند که همش استرس داشتم که نکنه استاد منو خارج از بیمارستان ببینه !

برای فردا قراره بریم که برای فارغ التحصیلیمون و کارهای طرح با مسئولش گفتمانی داشته باشیم ! به آخرای تحصیل که نزدیک میشم انگاری وابستگیم به دوستام بیشتر و بیشتر میشه 

یکی دیگه از پرسنل بیمارستان امروز سن منو فهمید و دقیقا این شکلی بود  ! همراه بیمار هم که شنید نتونست زبون به دهن بگیره و سریع اظهار نظر کرد که " با اینکه من از این خانوم ۵ سال کوچیکترم ولی خداییش بزرگتر نشون میدم " ... البته منظورش به خودش بود !  نه اینکه بی عار باشما ! نه به خدا ولی نمیدونم چرا همه با سن من مشکل دارن  . خانومه میگه من همش فکر میکردم تو سن و سال همکلاس های خودتی ، نهایتا شاید دو سال ازشون بزرگتر باشی  . بهم میگه چهره ت بی بی فیسه   ما خانومها هم که کلا کشته مرده ی اینیم یکی بیاد بهمون بگه بهت میخوره کوچیکتر از سنت باشی و اونوقت دو تا گوش مخملی رو سرمون رشد میکنه و صدامون هم به نوع عر عر گرایش پیدا میکنه 

+ ناهار خونه ی مامان بودیم و یه لوبیا پلوی خوشمزه ای نوش جان نمودیم که لنگه نداشت ! نمیدونم چرا همیشه دست پخت مامانها انقدررررررر خوشمزه و دل چسبه ...

+ امروز تو بیمارستان دو تا فوتی داشتن ! اقوامشون هم بد حال میشدن و میاوردنشون اورژانس ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۸ خرداد ۹۰ ، ۲۱:۴۶
  • ** آوا **
۰۸
خرداد
۹۰


جمعه ۶ خرداد ماه

صبح تا حدود ۱۰:۳۰ می خوابیم و بعد که بیدار میشیم طبق معمول با یه سئوال سخت مواجه میشیم !

* کجا بریم ؟  اصولا این سئوال توسط یاس مطرح میشه !  این بار از محمد می خوایم که برای ناهار بریم به دل طبیعت . اونم قبول میکنه ... بعد میگه کجا ؟ من گفتم بریم دالخانی ! دیدم میگه الان شلوغه ! نمیدونم چرا یهویی حالم گرفته شد !  گفتم خداییش اگه همین الان دوستات و همکارات بهت زنگ بزنن بگن محمد بریم دالخانی بازم میگی شلوغه ؟ اینو که گفتم گفت باشه بریم  ولی بعدش خودم به دلایلی پشیمون شدم و گفتم بریم همین دوهزار سه هزار خودمون .

خلاصه تندی برنجو آبکش کردم و وسایل رو آماده کردم و راهی شدیم . سر راه هم قرار شده بود کباب کوبیده بخریم  و سه تایی بزنیم به دل جنگل ! دیگه تا کاملا مهیا بشیم حدودای ۱ شد . بر خلاف تموم وقتها که یه جایگاه مشخصی در سه هزار داشتیم اینبار جامون رو عوض کردیم و یه جای جدید رفتیم   همون اول کاری چادر زدیم و بعدش ناهارمون رو خوردیم . بنده خدا یاس حوصله ش سر رفته بود و هی میگفت ایکاش تنها نمیومدیم   ما هم برای اینکه اون خسته نشه گفتیم سه تایی نقطه بازی کنیم . اونم از شانس یاس همش یا من امتیاز میاوردم یا محمد  هر چی هم میگفتم آقا به بچه چند تا امتیاز بده میگفت نمیدم ! خودش باید امتیاز بگیره ...  خلاصه کمی غُر زد و در نهایت این من بودم که برنده شدم ... 

بعد کمی دوز بازی کردیم که این بار به دلیل اینکه فکرم متمرکز نبود اکثرا می باختم و به این نتیجه رسیدم برم کمی بخوابم  . کمی که دلم گرم رفته بود و چشمام سنگین شد یهویی دیدم این دوتا دعواشون شده و داد و بیداد میکنن ! از خواب بیدار شدم و دیدم سر اینکه برن قدم بزنن بحثشون شده و یاس میگه بریم قدم بزنیم و باباش میگه نه  ! یاس رو کمی بغل کردم و کنارم دراز کشید ولی بچه اصلا آروم و قرار نداشت و همش میگفت یا بریم بازی یا بخوریم ! کمی چیپس و پفک و آجیل خورد و در نهایت بلند شدیم و چادرو جمع کردیم و وسایلمون رو داخل ماشین بار زدیم و سه تایی رفتیم که قدم بزنیم  . کمی دورتر از ما چند تا جوون بودن که داشتن با هم بازی میکردن . اسم بازیش نمیدونم چی بود ولی خب با کمر بند همدیگرو میزدن و کلی هیجان داشت  . ما هم نشستیم و نزدیک یه ساعت بازیشونو تماشا کردیم و یاس هم فقط می خندید  . نامردها بدجوری بی رحمانه همدیگرو میزدن  

حدودای ۶:۳۰ بود که راه افتادیم سمت خونه و بین راه هم رفتیم قلعه گردن و کمی هم اونجا موندیم . به محض برگشتن یاس رو بردم حموم و بعد هم شام درست کردم و بعد از شام رفتیم یاس رو گذاشتیم خونه ی مامان اینا و خودمون هم کمی موندیم و برگشتنی آبجی بزرگه رو هم با خودمون آوردیم رسوندیم خونشون . ض... دایجون هم خونه ی مامان اینا بود و هی پشه می کشت  !

شنبه  ۷ خرداد ماه :

امروز اولین روزمون تو واحد تزریقات و ای کی جی بود و نسبتا هم شلوغ بود . یکی از دخترای اقوام دور واسه معده درد بیمارستان بستری بود که برای ساعت صبحونمون رفتم و بهش سر زدم . برای امروز باید می رفت آندوسکوپی و شدیدا هم گشنه ش بود و باید ان پی او باقی می موند  . سر ظهری هم محمد اومد دنبالمو اومدیم خونه ! به محض ورود به خونه مشغول آماده کردن ناهار شدم و بعد از ناهار هم خوابیدم ! غروبی هم آماده شدیم و رفتیم سر مزار ! بین راه به یسنا زنگ زدم گفت داره از سر مزار میره خونه ! گفتم زودتر برو شام درست کن برامون  البته بماند که فحش هم خوردم ازش  . دیگه تا حدودای ۱۲:۲۰ نیمه شب خونشون بودیم و تازه از راه رسیدیم .

مدرسه ی یاس تعطیل شده و محمد هم درگیر امتحانها و تصحیح اوراقه . منم که میرم بیمارستان و برای همین مامان گفت که یاس رو بفرستیم خونه شون و از دیشب اونجاست ولی هر روز بیش از ۲۰ بار زنگ میزنه و آمار میده و میگیره  


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۸ خرداد ۹۰ ، ۰۱:۰۴
  • ** آوا **
۰۶
خرداد
۹۰


امروز غروبی خواستیم بریم مزار که دیدم از خونه بغلیمون صدای اهنگ و ترانه با صدای بلند میاد . سرک کشیدم دیدم ظاهرا مجلس عروسی باید باشه ! به اتفاق محمد رفتیم مزار ... خلوت بود ! تازه فهمیدم وقتی تنها میرم مزار بیشتر باورم میشه داییم دیگه بینمون نیست . وقتایی که با بفیه فامیل میریم کاملا بهت زده هستم و حس میکنم برای یه چیز نامعلوم اونجا هستم . ولی امروز برای اولین بار کنار مزار داییام تنها نشسته بودم و چقدر راحت تونستم اشک بریزم  بعدش رفتیم خونه ی یسنا اینا با زندایی احوالپرسی کردیم و راهیه محل پایین شدیم .

به محمد گفتم یه سری هم به خونه ی حباب اینا بزنیم شاید کاری داشته باشن . وقتی رسیدیم دومادشون داشت با ماشین ور می رفت و بقیه هم سر بالکن نشسته بودن . خواهرش هم به اتفاق مادرشوهرش اونجا بودن . چند دقیقه ای اونجا نشستیم و بعد خداحافظی کردیم و راهیه خونه شدیم . بین راه محمد گفت یه سر خونه ی خاله جونت نمیری ؟  گفتم اگه دوست داری بریم ! اونجا که رفتیم جای همتون سبز عصرونه آماده کردن و خوردیم  و همون بهونه شد که برای شام هم نگهمون دارن ... آخره شب هم رفتیم خونه ی مامان اینا یاس رو بیاریم خونه . وقتی اومدیم داخل کوچمون دیدم کلی ماشین تو کوچه پارکه !  الان هم که دارم تایپ میکنم درست در فاصله ی چهار متری مون میز عروس و دوماده و ملت دارن خودشون رو میکشن واسه رقصیدن !  چقدر عزا و عروسی به هم نزدیکن ... 

صدای بوم بوم ارگ انگاری به قلبم ضربه میزنه و یه جورایی داره اذیتم میکنه 

+ امیدوارم تموم جوونها خوشبخت شن ! 

دیروز تو بیمارستان یه تازه دوماد تصادف کرده بود که دلمون رو خون کرد ! خونریزی داخلی داشت و خونوادش واقعا در تلاش بودن به هر شکلی شده اونو اعزام کنن به تهران یا رشت ! ولی ظاهرا دکتر بهشون گفت دیر میشه و همینجا جراحیش کردن . شکر خداااااااا حالش خوب شد 

+ پسر ۵ ساله ای که آشنای دور خودمون بود و تو تصادف ضربه ی مغزی شده بود از دیروز مرگ مغزی شده ! خدا به مادرش صبر بده 

پیر مردی که از درخت سقوط کرده بود بدترین چهره ی یک مُرده بود که تا به امروز دیده بودم 

+ یکی از مربی های دانشگاه آزاد به دلیل آلرژی غذایی امروز اورژانس بستری شد ... به محض ورود از مربیمون خواست که ما دانشجوها ( یعنی من و دوستم آنه ) کارهای رگ گیریشو انجام ندیم . منم بهم شدیدا بر خورد  دوست ندارم بگم خوشحال شدم ! چون واقعا دوست ندارم بیماری واسه ناشی بازی خودم یا هر کس دیگه ای اذیت شه  ولی امروز خیلی ناراحت شدم از برخورد یه مربی که خودش داره به دانشجوها آموزش میده . انتظار نداشتم اون بگه دانشجو این کارو انجام نده . خدا هم زد پس سرش و پرستار هم خودشو و هم بیمار رو کشت تا تونست ازش رگ و نمونه خون بگیره !  یعنی الان من خوشحالم ؟ 

یادمه یکی از اساتید ما وقتی داشت طریقه ی تزریق زیر جلدی رو بهمون یاد میداد خودش نشست و گفت بچه ها عملا رو دستش انجام بدن . این کجا و آن کجا ؟! 

+ یه راهنمایی ! اگه خدای نکرده روزی گیرتون به بیمارستان بود از دانشجوها فراری نباشین ! چون اونها برای نمره هم که شده به نحو احسنت کارشون رو انجام میدن . تجربه ثابت کرده که بخیه زدن دانشجوها خیلی بهتر از پرسنله و واقعا استریل کار میکنن . این از این ! دیگه خود دانی 

+ عروسی هم چنان در جریان است و دارن عروس دوماد رو پر میدن  


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۶ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۲۱
  • ** آوا **
۰۵
خرداد
۹۰


امروز بخش مثل میدون جنگ بود . انقدر بیمار بستری شده بودن که دیگه اتاق بستری خانوم ها و آقایون مشترک شده بود ... وای ! تصادفی پشت تصادفی !

از شانس بدم فقط من بودم که اتیکت داشتم و هم پرسنل و هم بیماران و همراهان دم به دقیقه اسم منو صدا میکردن  ... آخه چند نفر به یه نفر ؟؟؟

بعدش اینکه هر بیمار چند تا همراه داشت و وقتی می خواستم خودمو به تخت بیماری برسونم باید از بین این همه جمعیت لایی می کشیدم و میرفتم و هی به این می خوردم و هی به اون یکی ... یه بارم پام گیر کرد به ویلچر که نزدیک بود نقش زمین بشم  

امروز دقیقا به این نتیجه رسیدم که یه دونه بیمارستان واقعا برای این شهر هر چند کوچیک جوابگو نیست !

به هر شکلی که بود ۶ روز واحد تحت نظر اورژانسمون تموم شد و از شنبه میریم تزریقات و ای کی جی ! دیروز برای اولین بار تو بیمارستان لباسم به خون بیمار آغشته شد و وقتی می خواستم آماده شم که بیام خونه بقیه همراه ها یه جور خاصی نگام میکردن ... شاید با خودشون میگفتن این یارو چقدر کثیفه ! من که همچین حسی نداشتم  

راستی قابل توجه یسنای عزیز ! امروز دختر نیلوجون تو بخش بستری بود . جزئیات رو بعدا برات میگم 

با کلی تاخیر روز زن و روز مادر رو به تموم خانومهای خوب ایران زمین تبریک میگم .

۹ سال قبل روز تولد حضرت فاطمه الزهرا (س) مادر شدم ! پس به خودم یه تبریک ویژه میگم . با این حساب اگه به تاریخ قمری بگیریم پریروز تولد یاس نازه منم بود 

البته بگم ! با این که دو روز پشت سر هم به من تعلق داشت ( تولد و روزمادر ) هیچ کادویی دریافت نکردم به جز یه دونه وبکم  

+ فردا تولده روشنک عزیزمه  ! ازتو خواهش میکنم برید بهش تبریک بگیم بچه مون افسردگی گرفته 

روشنک جونم تولدت ۶۵۸ سالگیت مبارک باشه ننه جون  ! وای یهویی یاده اون خانومه تو بخش داخلی افتادم . همونکه اسمش روشنک بود و تو می گفتی میری  اسمتو عوض میکنی ! یادته چطور نشسته بود جلوی درب اتاق و دستشو زده بود زیر چونه ش و به رفت و آمدهای بخش نگاه میکرد ؟

چقدر اون روز از کار این موجود عجیب خندیدیم ... یادش بخیر ! دیگه داریم به روزهای آخر با هم بودنمون می رسیم . دلم خیلی می گیره وقتی میدونم چقدر سخته باز بتونیم دور هم جمع شیم . دوستون دارم  ( این بخشش مربوط به همکلاسیام بود ... مخصوصا به گروه سوم کارورزی  )


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۵ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۲۳
  • ** آوا **