MeLoDiC

کارامون گره خورده ! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

کارامون گره خورده !

دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۰، ۰۲:۱۶ ق.ظ

چند روز دیگه مراسم عروسیه پسر داییمه ! داداش یسنا ... با این اتفاقی که برای دایجونم افتاده ( می شه عموشون ) کلا دل و دماغ عروسی برامون نمونده !

درسته که میگن عزا و عروسی برادر همدیگه هستن ولی خداییش بگیم ، زور عزا می چربه به هر چی عروسی و شادیه ! باید برم هم برای خودم و هم یاس خرید کنم ولی اصلا حوصله ش نیست . الان رسیدم به دقایق نود و هنوز هیچ کاری نکردم . حالا قراره اگه خدا بخواد فردا با مامان و یاسی بریم برای خرید بلکه چیزی نظرمون رو جلب کرد و خریدیم !

چند وقته شدیدا احساس میکنم افسرده شدم و دلم یه مسافرت توپ میخواد . به کسی نگینا ! از نوع مجردیش ، مثلا دانشجویی ! خدا نگذره از باعث و بانیش که باعث شدن ما برای اردوی شیراز نتونیم حتی برای قرعه کشیش اسم بنویسیم . آخرین ترم حقمون نبود اینجوری کنن باهامون . به هر حال به مسئولین ذیربط اعلام خطر میکنم . آوا در حال نابودی و انهدام است از بی حوصلگی 

امروز بعد از ناهار قرار شد بریم خونه ی خالجون تا باقالی که برامون چیده بود رو بگیریم . وقتی رسیدم دیدم مامان هم اونجاست و البته خوده خاله جون رفته بود سر زمین کشاورزی . هیچ ! به اتفای دختر خالم و دخترش و شوهر خالم و پسر خالم کمی گفتیم ، غصه خوردیم ، غیبت کردیم ، خندیدیم و عصبانی شدیم ... به هر حال وقت گذشت ! غروبی داییم تماس گرفت که برن برای عیادت دختر خاله ی مامان اینا ، که مامان زرنگی کرد و باهاشون رفت .

یاسی هم از ناهار گرفته بود که ببریمش رامسر . هر کاری کردیم محمد راضی نشد و بچه دو ساعتی بغض کرده بود و از اتاق بیرون نیمومد . بعدش دیگه محمد دلش به حالمون سوخت و غروبی رفتیم رامسر و بچه کلی با وسایل بازی کرد ( ماشین برقی و دو بار اختاپویس و یه بار هم با باباش چرخ و فلک سوار شد ) و من هم نگاشون میکردم و میخندیدم . شام هم ساندویچ خوردیم و در نهایت ۱۰:۳۰ برگشتیم خونه و یاسی رو حموم بردم و بعد بردیمش خونه ی مامان اینا 

+ اسمس معز/ذل بزرگی شده ! مامور چرخ و فلک تا صندلی محمد و یاس می رسید پایین می رفت تو گوشیش و یا اس میداد و یا می خوند و وقتی سر بلند میکرد اینا از سکو دور شده بودن  . بعدش یه آقایی اومد ازش پرسید چرخ و فلک چند دوره ؟ گفت سه دور . ولی نشون به این نشون که یاس و باباش هفت دور چرخیدن 


  • دوشنبه ۹۰/۰۳/۱۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">