MeLoDiC

بایگانی خرداد ۱۳۹۶ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۷
خرداد
۹۶

* یـه ماسک بهمون دادن که فیلترش هر سه ماه یکبار باید تعویض شه . وقتی گان می پوشیم بهمراه دستکش و ماسک و محافظ صورت شبیه فضا نوردها میشیم . داروهای شیمی درمانی رو باید در حضور بیمار و یا همراه آماده کنیم تا خیالشون راحت بشه که داروشون دزدیده نمیشه :( ببین چه افکار منحوسی دور و برمون هست . البته خیلیهاشون میگن ما همه جوره بهتون اطمینان داریم ولی باز انگشت شمار هستن اوناییکه میان چهار چشمی ما رو می پان که نکنه یه وقتی یه ویال رو به جیب بزنیم . خااااک عالم بر سر .... حالا هر کی که لایقشه .

مدیریت بیمارستان هم از اینکه این شک و شبهه ها ایجاد نشه کلا قانون گذاشته که دارو در نزد همراه و یا بیمار آماده شه . بعد تصور کنین ما مثل فضانوردا میشیم اونا باید یه گوشه بایستن و خیلی هواشون رو داشته باشیم یه ماسک ساده ی اضافه بدیم که دوبل ماسک بزنن . جالب ترش اینه که اکثرا شاکی میشن که چرا به ما از اون پوشش ها نمیدین که خودتون زدین ؟؟؟ 

اینبار که قرار بود فیلتر ماسک رو تعویض کنن بهمون گفتن بریم آزمایشگاه یه سری چکاپ روتین وار براتون انجام شه . خلاصه طلسم شکست و امروز رفتم نمونه خون دادم . بماند که کلی ازم خون کشیدن و چشمام بواقع سیاهی میرفت و حتی به خنده گفتم " بقول مریضا هر چی خون داشتیم کردین تو شیشه " !!! سعی کردم که به روی خودم نیارم که دارم ضعف میرم. تو شرایط جسمی فعلیم ، دستی دستی یک فنجان خون هم خودم تقدیمشون کردم :) 

یه وقتایی خیلی دلم میگیره . با اینکه عاشق شغلم هستم ولی واقعا حس میکنم دارم تو این شغل فدا میشم .  ذره ذره ی سلامتیم رو به خطر میندازم واسه کسایی که به بدترین درد قرن دچارن ! از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون دلواپس عوارض دارویی ام ! دارویی که خودشون هم میدونن نیازه هر سه ماه یکبار چکاپ شیم تا ببینن ماسکها جلوی استنشاق دارو رو میگیره یا نه . دقیقا حس موش آزمایشگاهی رو دارم . مخصوصا که طی یک ماهه گذاشته دو تا از بیمارهای فوتیمون از پرسنل درمان بودن که یکیشون پرستار بخش شیمی درمانی بود و هیچ سابقه ی بدخیمی خانوادگی نداشتن . هر چند بهمون حق شیمی درمانی میدن ولی این پولها هر چقدر هم که زیادباشه به نظرم ارزشی نداره . چون می دونیم که ژنتیکمون در حال تاثیرگیری از این داروهاست . مثل رادیولوژیستی که دائما در حال جذبه اشعه ی ایکس باشه و بهش حق اشعه بدن ! مطمئنا سلامتش در خطره و این پولها هر چقدر هم که باشه باز نمی ارزه ... 

# التماس دعا :)

  • ** آوا **
۲۶
خرداد
۹۶

* چـند روزی مهمون داشتم . برای همین یه شیفت ( دو روزه ) مرخصی گرفتم و در جوار همسرجان ، گل دختر و ایضا رهاجون ( خواهر کوچیکه ) و مانی عزیزم بودم :) امروز صبح رفتن .

به امید خدا اوایل تیر ماه یه سفر کوتاه به اصفهان داریم . 

و یه خبر دیگه اینکه ! واسه خودم ماشین خریدم . البته صفر نیست ولی خب دوسش دارم و راضی م ازش . خدا هم ازش راضی باشه :) محمد اصرار داشت صفر بگیرم ولی با توجه به اینکه اون یه ماشینمون رو صفر خریده بودیم واسه همین گفتم نیاز نیست واسه منم حتما صفر باشه به همین قانعم . امروز برای اولین بار میخوام خودم تا تهران برونم . توکل به خدا :) خوش دست و نرمه . انشالله که راحت و بی درد سر برم تا انگیزه م بیشتر شه . 

** التماس دعا از همه ی دوستان... طاعات و عباداتتون قبول حق باشه . 

*** بـه امید خدا فردا نظرات رو تائید میکنم . ممنون از همراهیتون . 

# فعلا همین 

  • ** آوا **
۲۱
خرداد
۹۶

پیشاپیش از طولانی بودن پست پوزش می طلبم :) 

این پستم رو اگه خونده باشین بهم حق میدین :) [کلیک]

* بـیمارستان ما قوانین خاص خودش رو داره . مثلا یکی از قوانینش اینه وقتی بیمار قراره از ICU به بخش منتقل شه یه پرستار بهمراه بیماربر از بخش مقصد باید برن و بیمار رو از ICU تحویل بگیرن . پرسنل بخش ویژه م که برای خودشون خدا و کینگ هستن :) خلاصه دیروز به محض تحویل شیفت تماس گرفتن که یه بیمار ویژه ای انتقال به بخش دارن که از قضا بیمار منم می شد . خیلی سریع بهمراه کمک بهیارمون و برانکارد راهی ویژه شدم . بدو ورود دستام رو شستم و پاپوش پوشیدم . بعده سلام و خسته نباشی به پرسنل بخش با روی خوش گفتم " بیمارم رو بدید برم " ! مسئول شیفتشون که یه آقای جوونی بود لبخندی زد و گفت خوبه اول شیفتی پر از انرژی هستی . خلاصه راهنمایی شدم به سمت تخت بیمار . یه پیرزن خوشگل و تو دل برو . از این سانتی مانتالها . به محض دیدنش نیشم تا بناگوش باز شد . آخه خیلی خوشگل و ناز بود . نتونستم احساسم رو پنهون کنم و بعد از سلام و احوالپرسی با این زیبای خفته دستی به موهاش کشیدم و گفتم وای مامان چه موهای قشنگی داری :) پر پشت و خوش رنگ ( البته رنگ شده بود ) 

پرستار مسئول بیمار هول کرده بود و دائم تکرار میکرد وای چقدر زود اومدین من هنوز گزارش ننوشتم . گفتم خب خودتون عجله داشتین ما چه میدونستیم برای ما بیمار دارین . هی اینور اونور میرفت و پشت هم تکرار میکرد من گفتم لابد بعده افطار میاین . خلاصه فهمیدم اینا حالا حالا به ما بیمار بده نیستن . کمی به دور و بر نگاه کردم . بعد از فوت مسیب دایجونم توان و تحمل دستگاه های ونتیلاتور رو اصلا ندارم . مخصوصا وقتی آلارم میدن ... یهویی حالم گرفته شد . رفتم کنار استیشن . کمی بعد دوباره برگشتم و گفتم بیمار زخم نداره ؟ گفت نه شسته و رفته تحویل شما . به کمک بهیار گفتم قبل از اینکه ار تخت بیاد روی برانکارد حواست باشه باید کامل براندازش کنیم . نشون به این نشون که یه خراش یک وجبی روی باسنش داشت و کلی کبودی هم پشت دست و روی ساعد و داخل آرنج . گفتم لطف کن همه ی اینها رو آخره گزارشتون اضافه کنین . موندم بالا سرش تا ثبت کنه . بعد هم سوند فولی مریض رو بهمراه سایر متعلقات چک کردم . کارم با بیمار تموم شده بود . اینبار نوبت پرونده بود. مسئولشون با اعتماد به نفس برگه ی دستورات پزشک رو نشونم داد و گفت اینم دستور انتقال ! دیدم دستور انتقال متخصص قلب رو داره . گفتم خب دستور انتقال متخصص بیهوشی ؟! هر چی ورق زد چیزی پیدا نکرد . اینبار آشفته رو به پرستار گفت دستور بیهوشیش کو ؟؟؟ اونم سراسیمه اومد گفت وای نداره ؟؟؟ دوباره رفتن دکتر بیهوشی رو صدا کردن و اومد تهه دستوراتش دستور انتقال رو نوشت . کاردکس بیمار هم کمی شلخته و کثیف بود . انقدر که خودشون دستپاچه شده بودن پرستارش با حالت مظلومانه ای گفت " می خواین پاک نویس کنم براتون بفرستم ؟" منتظر جواب نموند و دوباره خودش گفت " وای اونوقت به کی بدم براتون بیاره ؟ " کاردکس رو ازش گرفتم و گفتم اشکالی نداره . با لبخند ازICU بیرون اومدم ولی فکر کنم سری بعد که برم چشم دیدن منو نداشته باشن :) 

** امروز خیلی خسته بودم . دیشب برای ثانیه ای استراحت نکرده بودم . صبح وقتی اومدم چیکو بقدری ذوق کرده بود که هیچ جوره آروم نمی شد . واسه همین بالش و پتوی خودم رو برداشتم کنار لونه ش گذاشتم تا کمتر سر و صدا کنه . تازه چشمام خواب رفته بود که با صدای زنگ در بیدار شدم . یه آقای جوونی هست که از بده روزگار و حماقت خودش معتاده . به بهونه ی خیریه میاد و هر از گاهی التماس دعا داره . آخرین باری که اومد نیمه های شب بود . بابا حاجی گفت من این ماه مبلغ مورد نظر رو دادم . گفت نه حاج اقا خانومم واسه زایمان بستری شده می خوام برم بیمارستان کرایه ماشین ندارم . ( دروغ یا راست به گردن خوش . ولی واقعا اگه راست گفته باشه خیلی درده . اون طفل معصوم چه گناهی کرده که باید تو این مشکلات به دنیا بیاد ؟) بابا حاجی مبلغی بهش داد و اونم گوشی نوکیای قدیمی خودش رو گرفت سمت باباحاجی و گفت حاج اقا این باشه پیشتون تا پول رو پس بیارم . باباحاجی دستش رو رد کرد و گفت برو به خانومت برس . اونم رفت و چند ماهی ازش خبری نبود . تا امروز ! اولین بار بود که چهره ش رو میدیدم . به خیال خودم مامور آب بود . یه لحظه ترسیدم که نکنه این میخواد بیاد تو حیاط کنتور رو چک کنه . در رو بسته تر کردم و گفت سلام خانم فلان ( اسم فامیل همسر رو گفت ) گفت از خیریه اومدم . گفتم ببخشید حاج اقا نیستن . سری در حیاط رو بستم و کلید رو چرخوندم . 

دراز کشیدم و چند دقیقه به جیغ جیغ های چیکو گوش کردم و در نهایت سرش فریاد کشیدم که چیکو بسه . مغزم رو خوردی . 

تو اوج خواب بودم که دوباره زنگ رو زدن ! کلافه و گیج بیدار شدم و از پشت شیشه دیدم باز یه مرده ! گفتم بله ؟ گفت مامور آب ! دوباره لباس پوشیدم و رفتم تو کوچه منتظر موندم یارو رفت کنتور رو نگاه کرد و بعده عذرخواهی و رفت ! وقتی به داخل برمیگشتم تصویر خودم رو توی شیشه ی در دیدم . سگرمه هام شدیدا تو هم رفته بود . خودم از قیافه ی خودم وحشت کردم . احتمالا بنده ی خدا خودش فهمید خروس بی محل بوده . 

سردرد بدی به جونم افتاده بود . بخصوص که از روز قبل از شدت گرمازدگی شدیدا بی حال بودم . کمی برای همسر غر زدم . گفت برو تو اتاقت بخواب . گفتم اونجا برم این چیکو پدرم رو در میاره . خلاصه کمی طول کشید تا دوباره خوابیدم ولی اینبار با صدای ممتد زنگ در بیدار شدم . اینبار سوای از سر دردی که پدرم رو در اورده بود دچار هیچان و تپش قلب هم شدم . با خشم و عصبانیت لباس پوشیدم و رفتم تو حیاط ! پشت در کسی نبود . پشت تیره چراغ برق یه خانم چادری که دولا شده بود رو دیدم . با عصبانیت گفتم " حاج خانوم ؟" بنده ی خدا ترسید . از جاش پرید گفت بله ؟! دیدم پیرزن همسایه ست که هر ماه نذری چهارده تا دونه شکلات برای همسایه ها میاره و هر بار بهمین شکل زنگ میزنه . آروم سمتم اومد و گفت بفرما دخترم . گفتم نذرتون قبول باشه . گفت ببخش زنگ زدم فکر کردم کسی خونه نیست :((((( چی میتونستم در جوابش بگم ؟؟؟؟ این همون پیرزنی هستی که هر بار یه دونه برگ تو حیاطش میفته تموم همسایه ها رو به باد فحش میگیره و شدیدا هم بد دهنه . فحشاش قابل گفتن نیست . پسرش همیشه واسه بددهنی مادرش باهاش بحث میکنه . چند باری به شکایت همسایه ها پلیس اومده در خونه شون و چند باری هم ازش تعهد گرفتن که دیگه فحاشی نکنه ولی خب ترک عادت موجب مرض است . 

سه ساعت از برگشتم به خونه گذشته بود و من کلا نیم ساعت هم نخوابیده بودم . دوباره جیغ های چیکو . کمی نشستم تا تپش قلبم رفع شه . اینبار بالش و پتو رو برداشتم و در حالیکه چیکو داشت خودکشی میکرد به سمت اتاقم رفتم . تو مسیر گوشی آیفون رو برداشتم ( نمی دونم تاثیری داشته یا نه !!!این تنها راهکاری بود که به ذهنم می رسید ) رفتم تو اتاق در رو بستم و با ملودی جیغ جیغ چیکو خواب رفتم . 

خیلی دلم میخواست پشت در یه برگه بچسبونم و روش بنویسم " اینجا یک پرستار شب کار زندگی میکند . لطفا مزاحم نشوید .... " 

  • ۷ نظر
  • يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۵۷
  • ** آوا **
۲۰
خرداد
۹۶

* یـک هفته سکوت و فکر کردن زمان نسبتا خوبیه تا بتونی افکارت رو منسجم کنی و به یک نتیجه برسی . اشتباه از هر کسی ممکنه سر بزنه . بخشیدن اشتباه کار شاقی نیست . ولی اگر اون شخص برای بار دوم اون اشتباه رو تکرار کنه دیگه نشونه ی حماقتشه و بخشیدن احمق یعنی خیانت به خودت . شاید بهتر بود اصلا اینجا چیزی نمی نوشتم و یا نه ! شاید باید می نوشتم تا کمی از خشمم فروکش کنه تا بتونم بهتر فکر کنم . بهرحال باید و نباید دیگه تموم شد... گذشت ! منم گذشتم ! و یک فرصت دوباره .... 

از عزیزانی که چه به صورت خصوصی و چه عمومی باهام همراه بودن و جویای احوال کمال تشکر رو دارم . این دوستیها هر چند به تعداد انگشت شمارن ولی دنیایی ارزش دارن . واقعا ازتون ممنونم . 

من خوبم . خودم رو جمع و جور کردم تا بتونم دوباره روی پاهام بایستم . کامنتهای پست قبل بدون پاسخ تائید میشن چون حرفی برای گفتن در رابطه با موضوعی که تموم شده ست باقی نمی مونه . ضمن اینکه تمایلی ندارم از چند و چون قضایا بگم ...

سه روزه که دوباره تنها شدم . اینبار به معنای واقعی . چون میلاد هم دوره ی آموزشیش تموم شد و یکهفته ای هست که برگشته شهرمون تا اینبار بره مرکز استان واسه تقسیم یگان [نمیدونم همین اصطلاحه یا نه . منظورم اینه که شهر دوران خدمتش مشخص شه] ولی حالا روحیه م نسبت به سری قبل که مامان حاجی اینا رفته بودن اصفهان خیلی بهتره . 

** چـند روز قبل [روزی که حمله به مجلس و حرم امام رخ داد] بعد از شبکاری علیرغم خستگی جسمی واسه کلاس آتش نشانی و بهبود ارتباط با بیمار موندم . خلاصه افتان و خیزان چهار ساعت سر کلاس نشستم و در نهایت راهیه خونه شدم . تو مسیر مامور زیاد بود . مخصوصا دم مترو که به پادگان بی شباهت نبود . البته من با خطی برگشتم کرج ولی اونچیزی که توی مسیر میدیدم اصلا عادی نبود . از فرت خستگی حتی نا نداشتم گوشیم رو چک کنم . بمحض اینکه رسیدم خونه با اولین پیام در رابطه با حمله ی تروریستی داعش به قلب تهران مواجه شدم . هنگ کرده بودم . زیر نویس تی وی یک جمله رو تند و تند رد میکرد . اینکه داعش مسئولیت این حمله رو به عهده گرفته . اینستا پر بود از خبرهای ضد و نقیض که نمی تونستم صحت و درستیشون رو درک کنم و از هم تشخیص بدم . چند تا فایل تصویری .... من هاج و واج اخبار ، پیامها و کلیپ های منتشر شده رو نگاه میکردم ... نمی دونم چجور حسی داشتم . حس انزجار از عاملین . حس غیرتمندی ایرانی بودن . حس سردرگمی از اینکه اینجا تنهام و اگه اتفاقی بیفته چه غلطی باید کنم ... کلی حسهای جورواجور . 

اون بین نظر [کامنت] چند تا از اقوام و آشنایان نظر[توجه]م رو جلب کرد. این اتفاق دوباره فیدبکی شده بود به 29 اردیبهشت . اینبار با زبونی تند و تیزتر . با مخالفتهای مغرورانه تر . با تاکید صد در صدی نسبت به جهالت 24 میلیون نفر از مردم کشورم ... با تاکید بر اینکه ملت احمق ما با انتخابشون دامنه ی این اتفاق رو وسعت دادن . می خوندم و هی در خودم بیشتر و بیشتر فرو می رفتم . انتخابات که چندین روز بود تموم شده بود انگار دوباره از نوع شروع شده و همون جنگ و ستیزها . اینبار با شدتی بیشتر و کراهت در کلام به بدترین شکل . نمی دونم کی می خوایم بفهمیم که همه ی این ها میگذره . و باز ماییم که باید در کنار هم زندگی کنیم . واقعا چطور باید دوباره سر سفره ی هم بشینیم و نون و نمک همو بِلُنبُونیم ؟!؟!؟!؟ واقعا این برخوردها دلسرد کننده ست . 

دشمن به دل هیچ کشوری نمی تونه نفوذ کنه مگر اینکه اون کشور از درون دچار چند دستگی و افتراق شده باشن . حالا فرقی نمی کنه حق با کدوم جناح باشه . همینکه جناح های مختلف به روی هم شمشیر بکشن یعنی راه نفوذی برای دشمن باز شده و متاسفانه درصد کوری یه عده بقدریه که نمی فهمن با ندیدن این واقعیت چه ضربه ی مهلکی به بطن جامعه می خوره . 

ما همیشه حوادث تروریستی داشتیم . حالا کوچیکتر از این و یا خیلیاش حتی بزرگتر که با اقتدار مامورین قبل از اینکه به نتیجه برسه خنثی شد بود . پس چرا حالا این یک مورد رو باید به نادونیه ملت نسبت بدیم ؟؟؟ 

من نه علم سیاسیش رو دارم و نه سواد نظامیش رو ! ولی تجربه نشون داده تا جامعه از درون متزلزل نشه از بیرون کسی جرات نمی کنه بخواد خطایی کنه . کاش همه مون درک کنیم اتحاد لازمه ی امنیت جامعه ست . 

  • ۲ نظر
  • شنبه ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۲
  • ** آوا **
۱۴
خرداد
۹۶

این خرداد لعنتی شده کابوس من . یک غم بزرگ تو سینه م هست که نمیدونم چطور باید باهاش کنار بیام یا رفعش کنم . یه بغض بزرگ تو گلومه که یارای قورت دادنش نیست ... این چند روزی که گذشت دائما به این فکر میکردم گاهی چقدر راحت میشه یه مشت قرص ریخت تو دهن و یه لیوان آب هم روش ... بعد دراز کشید و به سقف خیره شد تا وقتش برسه . یا نه ! چقدر راحت میشه سوزش تیغ روی شاهرگ رو تحمل کرد و از گرما و جریان خونی که فوران میکنه و هر لحظه چشمات رو تار و خواب آلود میکنه لذت برد ... 

امشب قبل از اذان یه بطری آب برداشتم و بهمراه هدفونم راهی پارک شدم . تک و تنها پشت یکی از میزهای شطرنج نشستم و در حالیکه خودکار رو بین انگشتام می چرخوندم به خط خطی دفترم نگاه کردم . اشک ریختم و غلتک خودکار روی کاغذ رقصید و رقصید ... ردش روی خط به خط صفحه ی سفید نشست . اشکام رو از روی گونه هام و نوک بینیم با پشت دست پاک کردم ... چقدر اون لحظه دلم آغوش مامان رو می خواست . اذان که زده شد یک قلپ آب خوردم ... بغضم ترکید ... ولی سبک نشدم ... 

امشب به این فکر میکردم که اگر قرار بود برای هر بار دلتنگ شدنم یک نهال بکارم الان برای خودم یه جنگل پر از  دلتنگی داشتم ... می نشستم وسط وسعت دلتنگیام و فریاد میزدم که دست از سر من بردارین ... 

سینه م درد داره ! همینطور دستم و معده م ... پرشهای عصبی کنار چشم و ابروهام برگشته ! چنگ میندازم به گردنم و محکم فشارش میدم ... آخرین دونه ی مسکن از آخرین بسته رو میندازم ته حلقم و یک قلپ آب ... 

اصلا خوب نیستم ... !!! این حق من نبود .... !!!

  • ۹ نظر
  • يكشنبه ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۰
  • ** آوا **
۱۰
خرداد
۹۶

*بـاباحاجی و مامان حاجی از اصفهان برگشتن . چند ساعتی هست که از تنهایی در اومدم . چیکو هم سر حال اومده امروز کلی مهربون شده بود :) البته برای یکهفته می مونن تا کارهای عقب افتاده شون رو انجام بدن و باباحاجی هم آزمایش بده و دوباره برمیگردن اصفهان :( و من دوباره تنها میشم ... 

* دیشب یه خانم جوونی رو بستری کردیم ! با شکستگی مچ پا . وقتی بالینی بررسیش کردم در قسمت لگن آثار ضرب خوردگی رو دیدم ولی خودش میگفت اصلا درد نداره . همینطور کف دست چپش هم زخم بود . همراهاش در مورد نحوه ی اتفاق پچ پچ میکردن و به خودم اجازه ندادم جزئیات اتفاق رو بپرسم . برگه ی بررسی از نظر پرستار رو با اولین سوال شروع کردم به پُر کردن ! خانم مجردی یا متاهل ؟؟؟ همچین دو تا دستش رو به سمت بالای سرش برد و گفت "خداااااااااارو شکر که مجردم " یعنی طوری این جمله رو بیان کرد که من فکر کردم از هر چی شوهر و مرد و رابطه ی این چنینی بیزاره ! 

کمی بعد یادم اومد که بهش تاکید نکردم که ما مسئولیت طلا و گوشی و پول نقد و این چیزا رو به گردن نمیگیریم و با مسئولیت خودش باید نگهداره یا بده به همراهانش تا با خودشون ببرن . برگشتم تو اتاق و براش توضیح دادم . گفت بله ممنون از توضیحتون . یه حلقه ی به ظاهر طلا توی انگشت حلقه ی دست چپش بود . گفتم این طلاست ؟ همزمان گفت آره حلقم رو میدم خواهرم با خودش ببره . کمی مشکوک شدم . شرح حال بیمار رو برای مسئولمون شرح دادم . حتی گفتم که این خانم ضرب خوردگی لگن هم داره چون مشخصه میخواد کبود شه ولی خودش میگه چیزه مهمی نیست . گفت بپرس کجا افتاده ! روی پله . روی سیمان . کجا ! از همراهش که خواهرش بود و دست بر قضا یکی از پزشکان عمومی بیمارستان خودمون بود پرسیدم چه اتفاقی برای خواهرتون افتاد ؟ جای سخت افتاده یا از ارتفاع پرت شده !؟ گفت توی پارک بدمینتون بازی میکرد ، حین باز مچ پاش می پیچه و میفته . گفتم یعنی روی سیمان یا آسفالت ؟ گفت آره جای سخت بوده . وقتی ازش جدا میشدم گفت " پارک آب و آتش " 

چند دقیقه ای گذشت که از اورژانس تماس گرفتن که به همراه های بیمار بگین بیان اورژانس از کلانتری مامور اومده واسه صورت جلسه . کنجکاویمون زیاد شد ولی اجازه ی کنکاش در موضوع رو نداشتیم . تنها چیزی که برامون روشن شده بود این بود که این یک اتفاق ساده نبوده . احتمالا زد و خوردی اتفاق افتاده . 

نیم ساعتی گذشت مجدد از نگهبانی تماس گرفتن که مامور کلانتری میاد بالا تا با خود بیمار صحبت کنه . یه پسر جوون ( سرباز) پرونده به دست وارد شد و یه آقای جوونی هراسون پشت سرش اومد و دم استیشن منتظر موند . به کمک بهیارمون اشاره کردم که برو کنار بیمار و همونجا بمون تا سئوال و جوابها تموم شه . نگرانی تو چهره ی مرد جوون موج میزد . خطاب بهش گفتم شما چه نسبتی با خانم دارین ؟ گفت با این خانم هیچی . من برادره اونی هستم که با اینا تصادف کرد ! گفتم تصادف ؟؟؟؟؟ گفت بله . این خانم توی اتوبان ترک یه موتور سوار نشسته بود که ظاهرا اصلا چراغ هم نداشتن . داداشم داشت با ماشین میرفت که یهویی اینا منحرف میشن سمت چپ و با ماشین داداشم برخورد میکنن . اون آقا چیزیش نشد با موتور رفت و خانم رو وسط اتوبان رها کرد !!!!!!!! چشمام گرد شده بود . یعنی چی !؟!؟؟!؟ پس چرا خانم دکتر از بازی بدمینتون و پارک آب و آتش گفته بود؟؟؟؟ دوباره ادامه داد خانم به خدا داداشم مقصر نبود . اینا یهویی اومدن سمت ماشین داداشم اونم بدون چراغ ! اونوقت شب تو اتوبان ... گفتم انشالله که خیر باشه . اون مربوط به دادگاه و قانونه . به ما ربطی نداره ولی برای داداشتون دعا میکنم که مشکل حل شه و به درد سر نیفته . 

کمی بعد سرباز از اتاق خارج شد . یکی از همراه ها سراغ مرد جوون اومد . مرد خیلی آروم رفت جلو و گفت تو رو خدا داداشم مقصر نبود . خانم صداش رو بلند کرد و گفت آقاااااااااا سرعت داشته . وگرنه این اتفاق نمیفتاد !!! گفت اگه سرعتش زیاد بود که از اینا چیزی باقی نمی موند . اون آقا که چیزیش نشد و سریع از اونجا رفت . شکر خدا این خانم هم در حد شکستگی مچ بوده میتونست بدتر بشه . ولی خدا شاهده که داداشم سرعت نداشت . صدای زن بالاتر رفت ! اون بین بهشون گوشزد کردم که برای بحث کردن لطف کنن از بخش خارج شن . اینبار خانم آروم شد و گفت حالا تشریف ببرید تا فردا ببینیم چی میشه . اون آقا و سرباز رفتن . 

کمک بهیارمون که اومد ازش پرسیدیم قضیه چی بود ؟؟؟ گفت اول کاری سرباز از خانم پرسید مجردی یا متاهل ؟ گفت مجرد ! کمی بعد گفت نامزد دارم . دوباره سرباز تاکید میکنه خانم یه کلمه بگو مجردی یا متاهل ؟ میگه چه فرقی به حال شما داره . شما بنویس مجرد ! بعد که می پرسه اون آقایی که شما ترک موتورش بودین کی بود و چرا رهاتون کرد رفت ؟! شاکی میشه که اصلا شما چیکاره ای . من تصادف کردم و اون آقا مقصره . همین ! و به سایر سئوالات جواب درست و حسابی نمی ده . 

خانم دکتر وقتی داشت بخش رو ترک میکرد بدون کلمه ای حرف از جلوی استیشن رد شد . داداش دختر وارد بخش شد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن دختر . میگفت نگران نباش خودم حلش میکنم . همه نگران و مضطرب بودن جز اون دختر ... 

*مـامان خانم سی کیلو سیر خریده تنهایی نشسته به پوست کندن سیرها برای سیر ترشی . گاز ناشی از بوی تند سیر باعث حساسیت مامان خانم میشه و همین اتفاق باعث شد تو یک شب دو مرتبه بره بیمارستان زیر سرم و دارو درمانی .الان دو روزه که بدنش کسل و خسته ست :( هر بار بهش میگم چطوری ؟ میگه هی ! خوبم . وقتی مامانم میگه هی خوبم بند دلم پاره میشه . چون میدونم داره ادای خوب بودن رو در میاره :(((( 

* فـردا محمد میاد کرج . دو روز می مونه و برمیگرده. از طرفی میلاد هم دوره ی آموزشیش تموم میشه و فردا میاد اینجا تا یه شب پیشم بمونه و بعد برگرده شهرمون واسه تقسیم نهایی ، احتمالا با محمد برگرده . این چند روز میلاد تنها کسی بود که گاهی کنارم بود .  

+ بازی پرسپولیس - لخویا رو تو گوشی تماشا میکنم :) تا به این لحظه ی بازی ، یک هیچ به نفع بچه های ماست :) 

بعدا نوشت : پرسپولیس برنده ی بازی شد . هوریاااااااا :)))))))

  • ۱۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۱
  • ** آوا **
۰۸
خرداد
۹۶

* تـو اینستا میچرخیدم که به این تصویر رسیدم . حالا تفسیر روانشناسی این تصویر به من مربوط نمیشه چون علمش رو ندارم . ولی حس میکنم صاحب این برگه در آینده آدم زیرآب زنی بشه . از همونا که واسه عزیز کردن خودشون دیگرون رو ضایع میکنن . خب دختره خوب میخواستی اصلا جواب سئوال رو ننویسی چرا دوستت رو ضایع میکنی . هر چند در مورد تقلب من معتقدم که اون کسی که تقلب میده خلافش سنگین تر از اونیه که تقلب رو میگیره ! قضیه ی همون کرم از درخته :) بگذریم ... 

این تصویر منو به سالهای گذشته برد . یادمه امتحان فیزیک 1 داشتیم و من خیلی زود جواب همه ی سئوالهارو نوشتم و وقتی برگه رو تحویل دبیر  دادم بهم گفت " آوا من سردرد بدی دارم . لطفا تو کلاس قدم بزن و حواست باشه بچه ها تقلب نکنن منم بشینم و کمی استراحت کنم " قبول کردم . مثلا جدای از نماینده ی کلاس بودن ، نمراتم عالی بود و ارج و قرب زیادی پیش دبیرها داشتم :)))) 

منم از فاصله ی بین میزها قدم زدم و رفتم تهه کلاس، برگشتم سر کلاس . دیگه همکلاسی نمونده بود که من بهش تقلب نرسونده باشم . یه جور حس خوشایند کاذبی بهم دست داده بود . از گوشه و کنار کلاس صدای شماره ی سئوال میومد . منم رحم نکردم و هر کسی هر سئوالی داشت راهنمایی کردم . اونروز گذشت و آخرشبی کلی غصه دار شدم . حتی با خودم فکر کردم که دیوونه تو این همه زحمت کشیدی درس خوندی با این کار حتی حق خودت رو ضایع کردی . نباید یه فرقی بین تو و اونایی که به خودشون زحمت درس خوندن ندادن باشه ؟؟؟

خلاصه دو سه روزی گذشت تا اینکه یه بار دیگه رفتیم سر کلاس فیزیک . اونروز دبیرمون که اومد صورتش کبود بود و کنار ابروی سمت چپش پانسمان داشت . وقتی ازش علت رو سئوال کردیم گفت توی اتوبان تهران_ کرج میرفتم که یهویی یه راننده ی آقا شروع کرد اطراف ماشینم  ویراژ دادن و هی سد راهم شد . از سمت چپ و راست سبقت میگرفت و خلاصه اذیتم میکرد . گفت شیشه رو کشیدم پاینن ، وقتی خواست از سمت راستم دوباره سبقت بگیره بهش چند تا فحش اساسی دادم . اینبار از سمت چپم اومد و همچین منو به سمت خاکی برد که ماشینم چپ کرد و دو سه تایی هم ملق زد .

 اگر واقعا تصادف اینطور که دبیرمون شرح داده بود باشه باید گفت که اون آقا عجب آشغال کثافتی بوده ! از این هم بگذریم .

کمی که از زمان کلاس رفت سراغ نمرات امتحان قبلی رو گرفتیم ! دبیرمون گفت بچه ها امتحان قبلی کنسل شده . من سر کلاس فقط تونستم برگه ی " آوا " رو تصحیح کنم که نمره ش کامل بوده ولی بقیه ی برگه ها رو خواستم ببرم خونه که سر همون تصادف تمام برگه ها توی اتوبان پخش شد و منم تو اون شرایط فقط جونم برام مهم بود . واسه همین کلا اون امتحان منتفی شد ...

و این چنین شد که بنده در اون روز تصمیم گرفتم که دیگه به احدالناسی تقلب نرسونم . [اعتراف میکنم اولش نوشتم عهدالناسی . ولی بعد دیدم واژه علاوه بر بی معنی بودن ظاهر ناهمگونی هم پیدا کرده :دی]

اما چون روایت داریم که در دوران دانشجویی اگر تقلب نرسونی و تقلب نکنی بی شک تو یک دانشجوی واقعی نیستی ! در سالهای دانشجویی من سعی کردم یک دانشجوی واقعی باشم . البته در هر دو سنگر فعالیت زیادی داشتم :دی

امیدوارم در تقلب رسوندن مثل پرنیان بدشانس نباشین :دی

+ اگر دوست داشتین از خاطرات تقلب خودتون بنویسین . 

  • ۹ نظر
  • دوشنبه ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۲
  • ** آوا **
۰۶
خرداد
۹۶

* انقدر این روزها دوستان از دوران خوابگاه و دانشگاه می نویسن که دلم هوای اون دوران رو کرد . امروز کلی تو آرشیو عکسهای دوران دانشگاه سیر و سیاحت کردم . این دو سه تا دونه عکس رو هم انتخابی اینجا گذاشتم برای شما :) 

تشریف ببرید ادامه ی مطلب 

  • ۸ نظر
  • شنبه ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۴
  • ** آوا **
۰۶
خرداد
۹۶

* ایشون بی اعصاب ترین چیکوی دنیان در این ساعات . کلا به نظرم خیلی بده وقتی آدم از خواب بیدار شه ، سلام بگه ولی یهویی طرف بجای جواب سلام درسته بذاردت توی آب !!! نه ؟؟؟ واقعا ظالمانه ست . من به این حیوون ظلم کردم :) حداقل باید جواب سلامش رو میدادم . خدایا مرا ببخشای ! 

** دیشب دقیقا تو اون لحظاتی که پست قبلی ثبت شد بنده در بدترین حالات ممکنه بودم . عَرعَر کنان خوابیدم . نمیدونم چقدر طول کشید ولی خلاصه خوابیدم . این روزها و شبها اعصابم خیلی تحت فشاره . همه و همه ش از تنهاییمه . کلافه م . هی سعی میکنم به روی خودم نیارم ولی شب که میشه کلی فکر میاد تو سرم . دیشب از اون شبایی بود که تو اینستا هی عکس پیجای اعضای خونواده م رو یکی یکی نگاه میکردم و لایک میکردم و حتی نظر مینوشتم و همزمان اشک هم میریختم . دقیقا خانمها به طور همزمان می تونن چندین کار رو با هم پیش ببرن . نظر دادن ، لایک کردن و اشک ریختن :)  

*** چـند روز قبل یکی از بیمارامون که کانسر کولونه ( سرطان روده ی بزرگ ) و دیگه تو استیج نهاییه تحت تاثیر تغییرات داروهای شیمی درمانی رفت تو فاز مانیک ! اولش که دیدم دقیقا دو تا شاخ وسط سرم زد بیرون . هر چی صداش میکردم ! اصلا توجهی نمیکرد . یکسره جملات عامیانه ای رو به صورت کاملا کتابی پشت هم بیان میکرد و اشک میریخت . دخترش میگفت دو روزه که پلک روی هم نذاشته . جالبه وسط حرفاش یهویی میگفت "کافیست ، من دیگر خسته شده ام " ولی همچنان ادامه میداد . خیلی دلم براش سوخت . روان پزشک اومد ویزیتش کرد و یه سری دارو براش شروع شد . شیفت قبلی حالش خیلی بهتر شده بود ولی تحت تاثیر داروها همه ش کسل و خواب بود . 

دیشب فیلم زندگی پروفسور استیون هاوگینک رو دیدم . جالبه . یه سریا چقدر انگیزه شون بالاست برای زندگی کردن . خطاب به خودم . یاد بگیر آوا یاد بگیر . 

+  سئوال فنی ! از اونجا که وایفای خونه مون از مخابراته و با سرعت فوق کندش هیچ غلطی باهاش نمیشه کرد بنده مجبورم بسته ی اینترنتی بخرم . چند روز قبل یه بسته مشترک روزانه و شبانه خریدم . حالا حجم روزانه ش تموم شده ولی شبانه ش باقیه و اعتبارشم تا بیست و یکه خرداده . بعد دیدم روزا که با گوشیم کار میکنم از شارژ خطم کم میشه لذا یه بسته ی روزانه گرفتم که بچسبونم تنگش تا از شارژم هی کم نشه . ولی حالا میبینم همچنان از شارژم کم میشه . سئوالم اینه ! آیا باید صبر کنم تا مهلت بسته ی اولی تموم شه که بسته ی دوم راه اندازی شه ؟ یا بطور همزمان هر دو بسته باید فعال باشن ؟ و چرا نیستن !؟ اگه میدونین لطفا راهنماییم کنین . خطم ایرانسله . 

  • ۳ نظر
  • شنبه ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۹
  • ** آوا **
۰۶
خرداد
۹۶

یه جورایی کم آوردم. شور و هیجان بقیه رو میبینم... برنامه ریزی واسه تفریحات سالم قبل ماه مبارکشون رو میبینم ... عکسهای پر از انرژیه در دل طبیعتشون رو میبینم ... دور هم بودنشون رو میبینم... اونوقت من اینجا تنها تو دل یه چهاردیواری .... زندگیم مثل یه کلاف سردرگم بهم پیچیده .... خسته شدم 

  • ۶ نظر
  • شنبه ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۷
  • ** آوا **
۰۲
خرداد
۹۶

* بـه جون خودم دیروز تولدم بود :) هر چند قبول دارم که پست قبلیم کمی ایهام برانگیز بوده ولی خب تولدم بود و بنده زاده ی اولین روز از ماه جوزام ! همون خرداد خودمون . 

یه عمر مدرسه رفتیم و همیشه روز تولدم امتحان قرآن داشتم و دینی :) یه همچین روزی به دنیا اومدم . 

جا داره از تک تک عزیزانی که تولدم رو تبریک گفتن تشکر کنم . واقعا ازتون ممنونم . 

از اونجاییکه هر سال خلاصه چند نفری دورم بودن همیشه یه جورایی انتظار داشتم اونا واسم کاری کنن . یه جورایی لوس بازی مثلا . ولی امسال وقتی دیدم کسی نیست تا ازش برای من هیزمی گرم شه لذا خودم دست به کار شدم برای خودم کیک خریدم ، شمع روشن کردم و فوت نمودم و کلی برای دوستان و البته خودم و خونواده م دعا کردم . 

اینم کیک تولدم :) چون خودم شکلاتی خیلی دوست دارم واسه همین شکلاتی خریدم و مجبورید تحملش کنید:))) 

اینم یه برش سفارشی برا هر کدوم از شما دوستان :) 

** دیروز بعده شب کاریم تصمیم گرفتم برم پادگان دیدن خواهرزاده ی عزیزم . ساعت 9 رسیدم پشت در اصلی و خلاصه 9 و نیم بهمون اجازه دادن که داخل بریم .سالن ملاقات در دست تعمیر بود لذا وارد یه محوطه ی محصور شدیم و بی شباهت به پارک نبود . سه ساعت منتظر موندم تا میلاد بیاد و در نهایت بیست دقیقه ای وقت ملاقات داشتیم . خیلی بهم ریخته بود .دلش مرخصی میخواست و باهاش موافقت نشده بود . کمی دلداریش دادم . همون بین کتایون باهام تماس گرفت . به گوشی گیر میدادن . گوشی رو از زیر مقنعه به گوشم رسوندم وقتی جواب دادم صدای ترانه ی Happy Birthday To You توی گوشم پیچید . چقدر خوشحالم کرد با این تماس ... موقعیت برای حرف زدن زیاد مناسب نبود و نشد که راحت باهاش حرف بزنم . همینجا از کتایون عزیزم باز معذرت میخوام که نشد جواب محبتش رو اونطور که باید بدم . 

خلاصه از میلاد خداحافظی کردم و برگشتم خونه . پاهام دیگه برای راه رفتن کشش نداشت . با این حال برای خودم کیک و شمع خریدم . کادوی تولد هم گرفتم که متشکل بود از چند ظرف بسته بندی غذا :)))) اونم چون مادرشوهر تمام ظرفها رو یا غذا ریخته داده به محمد برده شمال و نیاورده یا اینکه مواد غذایی ریخته برده اصفهان . واسه همین من اینجا عملا هیچ ظرفی نداشتم و این واسم واجب بود . خداییش کیو دیدین که واسه خودش کادو ظرف در داره پلاستیکی بخره ؟؟؟ ( تازه اون در بنفشه خودش سه تیکه ست که تو هم تو هم هستن و پلمپش هنوز باز نشده . یه دونه دیگه م توش کیک ریختم دادم پریسا برد خونه ) 

وقتی برگشتم خونه هنوز لباسهامو عوض نکرده بودم که دیدم زنگ خونه به صدا در اومد . بله . میلادخان اومدن مرخصی :) علاوه بر اینکه خیلی خوشحال شدم دلم به حال اون سه چهار ساعتی سوخت که منتظر بودم تا بیاد و ببینمش :)))))) البته شوخی میکنم . من خاله ی خوبی هستم !!! غروبی هم پریسا اومد و خلاصه کیک رو در کنار هم نوش جان کردیم و بخش بیشتری از اونو دادم پریسا برد خونه واسه خونواده ی عزیزتر از جان دایجونم . همین ! آخره شبی هم زدم تو کار تمیز کاری خونه تا ساعت دو نصفه شب داشتم تی می کشیدم و گردگیری میکردم :) 

و اما تشکر ویژه از دوستانی که منو در روز تولدم لایق دونستن که بخشی از پیجشون رو برای تبریک تولدم به من اختصاص بدن . واقعا دستشون درد نکنه . از همینجا به جبران محبتشون دستشون رو می بوسم... 

آقا یزدان عزیز [کلیک]

و آبجیای گلم ...

روشنای عزیزم [کلیک]

شادی عزیزم [کلیک]

کتایون عزیزم [کلیک]

از همگی شما بابت محبتتون دنیا دنیا سپاس . انشالله که شاهد بهروزی و پیروزی شما باشم . 

  • ۱۱ نظر
  • سه شنبه ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۸
  • ** آوا **
۰۱
خرداد
۹۶

همینجوری ذوق کردم پست بزنم که بگم ملت تولدمه ❤❤❤ بیاین بهم تبریک بگید . الانم مثلا سر کارم :-) 

  • ۲۱ نظر
  • دوشنبه ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۳
  • ** آوا **