MeLoDiC

بیاد دوران جاهلیت و دانشجویی :) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

بیاد دوران جاهلیت و دانشجویی :)

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۴۴ ب.ظ

این عکس مربوط میشه به دوره ی یه ماهه مون به شهر بابل و ساری ! کارها تقسیم شده بود . این زیبای خفته ی درون بشقاب مثلا قرار بود بشه " دمی گوجه " ولی از اونجا که گروه سر آشپز شفته پلو برامون تهیه دیده بودن بعد از اینکه به زور شکم خودمون رو تا حدی سیر کردیم که اُپرا اجرا نکنه صلاح دیدیم که باقیش رو به صورت کیک قالب بگیریم و یه ضیافت شبانه هم ترتیب بدیم :) البته یادمه تولده یکی از مه پیکران هم بوده و تعداد کبریت سوخته ها نماد سن اوشون بوده :))) 

این جوجوی ناز که نمی دونم گنجشک بوده یا چی ! در لابه لای بوته های شمشاد پیداش کرده بودیم . تو محوطه ی بیمارستان . حیوونی لای شاخ و برگ شمشاد گیر کرده بود و جیک جیک میکرد. اونروزی برای این حیوون اشک ریختم . از لای شاخ و برگ نجاتش دادیم ولی نمی دونیم سرنوشتش چی شد .... هنوزم هر بار که این عکس رو میبینم غم اون روز میاد تو دلم . 

اینم یکی از نشست های ما :) روزهای گرم ماه رمضان . تشنه و گشنه مثل بی سر پناه ها نشسته بودیم و منتظر بودیم تا سرویسمون برسه و این تعداد جنازه رو با خودش برگردونه خوابگاه . مکان ! بیمارستان اعصاب و روان زارع . یادش بخیر . چه دورانی بود . 

  • شنبه ۹۶/۰۳/۰۶
  • ** آوا **

نظرات  (۸)

وای آوا جونم، تجدید خاطره شد برام، دلم تنگید، یادش بخیر روزا و شبایی که توی بابل و ساری گذشت، هرچند سخت بود اما دلتنگ اون روزام
پاسخ ** آوا ** :
سلام فاطمه ی چشم قشنگم . ممنون از اینکه بعده سالها به وبم سر زدی . من از دوران بابل و ساری هیچ خاطره ی خوشی ندارم بسکه اونجا مریضی کشیدم .
هی جوانی کجایی که یادت بخیر
پاسخ ** آوا ** :
واقعا یادش بخیر :) چه زود پیر شدیم 
  • قاسم صفایی نژاد
  • یادآوری خاطرات گاهی اوقات درس‌های بزرگی هم به انسان میده
    پاسخ ** آوا ** :
    بله همینطوره . امیدوارم که همه ی خاطراتمون خوشایند باشه و با یاداوریش احساس حماقت نیاد سراغمون . 
    من لز این لباس های ازمایشگاه متنفر بودم 
    پاسخ ** آوا ** :
    دیگه فرم دانشجوی پرستاریه دیگه. کاریش نمیشه کرد. مام هنچین خوشمون نمیومد
    چه جور قشری؟ نمی فهمم؟ 
    بعدشم من دوست ندارم "مجبور باشم" به آرایش :/ 
    پاسخ ** آوا ** :
    حالا اونش مهم نیست. 
    کلا اجبار شدن در هر زمینه ای سخته . چه به ارایش چه بدون ارایش 
    مقنعه که سفیدباشه مجبوری حتما آرایش کنی 
    ما فرممون همینه شلوارش سورمه ایه کفش هم سورمه ای فکرکنم 
    پاسخ ** آوا ** :
    ارایش کردن حتی برای روحیه ی بیمار خوبه ولی متاسفانه بیمارای ما از قشر خاصی هستن که ارایش برای اونا توهین محسوب میشه بهمین دلیل ما بدون ارایشیم 
    برای ما کفش مشکی یا در نهایت سورمه ای 
    من عاشششششششق این لباسای سفیدتونم
    پاسخ ** آوا ** :
    دوران دانشجوییه سفیده الان سورمه ایه . مقنعه مون سفید البته . برعکس اونموقع ها 
    :)
    پاسخ ** آوا ** :
    :-)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">