MeLoDiC

بایگانی خرداد ۱۳۹۳ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰
خرداد
۹۳


 

+ ب یمارستان نیروی جدید میخواد و من این مدت باقیمونده تصمیم دارم تمام وقتمُ اختصاص بدم به خوندن و مطالعه ی مطالب جهت آزمونی که در پیش دارم پس خود به خود تا یه مدت اینجا کمرنگ میشم . اگر نرسیدم نظراتتونُ به موقع تائید کنم ... اگر نرسیدم مطالبتونُ بخونم ... اگر نرسیدم در وبتون اعلام حضور کنم منُ به بزرگواری و محبت خودتون ببخشین . انشالله بعدا" جبران میکنم .

و اما خواسته ی خودخواهانه ی من ... 

لطفا برام دعا کنین تا به اونچه که براش این همه زحمت کشیدم برسم . 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۳۰ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۳۴
  • ** آوا **
۲۷
خرداد
۹۳


 

* خدا رحمت کنه ننه جونمُ ! همیشه وقتی باباجون میخواست فوتبال تماشا کنه غُر میزد که چرا انقدر این بندگان خدارو تو زمین می دوئونن ( فعل اجبار به دویدن :دی ) به جاش بیان نفری یه توپ بدن بهشون تا اینا کمتر بدوئَن ! [صرف این فعلا دویدن هم سخته هاااااااااا . حالا گفتنش راحته نوشتنش خیلی سخت تره ] ...

خلاصه ی کلام بازی امشب هم تموم شد . ندیدم ولی صداشُ حسابی شنیدم . هیجانش هم زیاد بالا نبود چون همسر به نقطه ی جوش نرسید :دی ! بیچاره اوناییکه روی برد و باخت شرط بسته بودن . با سر رفتن تو دیوار الآن ! 

فوتبال امشب اگرچه پربرکت نبوده ولی یه منفعتی برای شخص شخیص ِ بنده داشتم اونم اینکه ، همیشه آخره شب جوونها تو خیابون ویراژ میدادن و گاهی داد و بیداد ( عربده کشی در واقع ) میکردن ولی امشب به لطف جناح چپ و راست این بازی از این سر و صدا و هیاهو خبری نبود (!) اینم برکت فوتبال امشب برای بنده :دی

** آخ ننه جون نیستی که ببینی این جوونا ( بازیکنای تیم ملی منظورمه ) اگه می دوَن برای گرفتن توپ ِ ! بعد اونوقت این همه ایرانی که امشب ندویدن و در خانه هایشان جلوی TV بسط نشستن فقط میخواستن ببینن ملی پوشان ما میتونن توپُ بگیرن یا نه ! به نظرم این گروه بیشترتر گناه داشتن حتی :دی 

+ به تمام بینندگان کِش آمده که ذکر امشبشان این ِ که خدا رو شکر که اگر نبردیم حداقل گُل هم نخوردیم تسلیت عرض می نموئیم :دی 

جهت روشن سازی ناآگاهان این جمع ----->  ننه جون = مامان باباجونم :) 

+ در خلال بازی سرعت نت انقدر بالا بود که بنده زودتر از اونچه فکرشُ میکردم تونستم یه فیلم دانلود کنم . ممنون ازعدم حضور دوستان در ساعت مذکور :دی ! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۷ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۵۷
  • ** آوا **
۲۶
خرداد
۹۳


 

* دیگه همه ی شما کم و زیاد با باغ وسیعی که پشت آپارتمانمون هست آشنا هستین . امسال به لطف همین باغ و درختهای سرسبزش انواع جک و جونورهارو تو خونه مون رویت می کنیم که پشه آشناترین اونهاست ... وقتی این پشه ی زیبا رو دیدم ناخوداگاه یاد شادی جون افتادم که از دیدارهای وقت و بی وقتش با حشرات خونه ی نوسازش می نوشت ... دقیقا منم همچین مکافاتی با این حشرات دارم . در واقع پررو تر از این حرفان که با انواع حشره کش ها از بین برن . مثلا همینی که این بالا روی ال سی دی لپ تاپم نشسته ! دقیقا دو ساعت تمام با من وبگردی کرد و بدون اینکه حتی رمز ادامه ی مطلبمُ داشته باشه حتی مطالب رمز دارُ هم خوند :) 

فکر کنم کاملا ملموس باشه که این پشه منُ از رو برده که تونسته دو ساعت تمام همونجا بشینه و هر جا که سرک کشیدم همراهم باشه و اون هم سرک بکشه :دی . نه ؟؟؟ این عکس برای حدودا دو هفته ی قبل ِ که تازه به نمایش در اومد ...

* و اما این عکس ... 

این خوش تیپ که همچین با ژست بادی بیلدینگی خودش دل هر آدمیُ می لرزونه شکار امشب ِ منه . ایشون خیلی زیبا اومدن روی ساعد راست بنده نشستن و همینجور تو چشمای من زُل زد و من هم نگاش کردم . انقدر نگاهامون با هم تلاقی کرد تا اینکه نامرد یک دفعه هیپنوتیزمم کرد و نیش خودشُ جلوی دیدگانم درون پوستم فرو کرد و بنده هم خیلی زیبا از ناحیه ی کمر ایشونُ گرفتم و در حالیکه نیشش هنوز تو بدنم بود از خودم جداش کردم :دی بعد هم یه فشار خیلی کوچولو بهش دادم و این عکس یادگاریُ با هم گرفتیم :دی دقیقا مثل توریستهایی می مونه که لب ِ ساحل حموم ِ آفتاب میگیرن :))) روحش شاد ... 

+ ادامه ی مطلب بدون رمز ....


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۶ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۵۳
  • ** آوا **
۲۵
خرداد
۹۳


 

* سلام! 
حال همه‌ی ما خوب است 
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، 
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند 
با این همه عمری اگر باقی بود 
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! 


تا یادم نرفته است بنویسم 
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود 
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است 
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی 
ببین انعکاس تبسم رویا 
شبیه شمایل شقایق نیست! 


راستی خبرت بدهم 
خواب دیده‌ام خانه‌ای خریده‌ام 
بی‌پرده ، بی‌پنجره ، بی‌در ، بی‌دیوار ... هی بخند! 
بی‌پرده بگویمت 
چیزی نمانده است ، من چهل ساله خواهم شد 
فردا را به فال نیک خواهم گرفت 


دارد همین لحظه 
یک فوج کبوتر سپید 
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد 
باد بوی نام های کسانِ من می‌دهد 
یادت می‌آید رفته بودی 
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟ 


نه ری‌را جان 
نامه‌ام باید کوتاه باشد 
ساده باشد 
بی حرفی از ابهام و آینه، 
از نو برایت می‌نویسم 
حال همه‌ی ما خوب است 
اما تو باور نکن!

* سید علی صالحی

+ شنیدن این شعر با صدای هنرمند فقید خسرو شکیبایی خالی از لطف نیست ...  ( کلیک کنید )


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۵ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۴۸
  • ** آوا **
۲۱
خرداد
۹۳


* ا مروز ( سه شنبه ) یه خبر خیلی بد شنیدیم که هنوزم بعد از گذشت چند ساعت تو بُهت و ناباوری هستم ! متاسفانه تنها پسرخاله ی محمد امروز فوت شد ... محمد هم ساعت 16:00 راهی ِ کرج شد تا فردا صبح زود به همراه خونواده ش راهی ِ اصفهان شن برای مراسم تشییع و الباقی مراسم ... خیلی حالم گرفته ست . خدا به دل مادرش صبر بده ... 

** د ختر دائیم ( همونیکه من بهش میگم عسل ) این چهار - پنج روزی خونه مون بود و امروز بعد از اینکه محمدُ ترمینال رسوندیم رفتیم خونه ی داییم اینا تا دختر داییمُ هم خونه شون برسونیم و برای شام هم همونجا موندگار شدیم . از شانسمون همین امشب اخبار رسما در مورد قتلهای سریالی دختربچه های جنوبی و بازگشت خفاش شب صحبت کرد و تصویر دخترکی که پلکشُ دوخته بودنُ هم نشون داد . یه لحظه جوش آورده بودم . موقع اومدن هم وحشت بدی به جونم افتاده بود .

اگه خواهر بزرگم قرار نبود که برگرده ، بی شک من و یاس برای خواب همونجا می موندیم . لحظه ی حرکتمون هم عسل گفت اگه یه وقتی ماشینتون بین راه خاموش شد از ماشین پیاده نشین . ماشینُ قفل کنین و همون تو بمونین . انقدر این روزها فشار عصبی روم هست که حد نداره . شنیدن اخبار این قتلها یک طرف . تنها بودن ما هم یکطرف ( منظورم همراه نبودن یک مرد باهامون ِ ) . و از طرفی هم این دختر دایی ما  تند و تند میگفت و نفوس بد میزد . آخرش گفتم " بس کن وگرنه فحش میدما " دو سه تایی هم در باب "خفه شو " نثارش کردم و بعد با دلهره ای وصف ناشدنی حرکت کردیم . تا به خونه برسیم و درب خونه رو از داخل قفل کنم در واقع کُپ کرده بودم :( این همه شبها رانندگی کردم و اینور و اونور رفتم هیچ شبی مثل امشب نترسیده بودم .... 

خدا لعنت کنه تمام کسانی که ترس و وحشت به جون مردم می ندازن و جامعه مونُ انقدر نا امن کردن ! 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۱۲
  • ** آوا **
۲۰
خرداد
۹۳


 

قابل توجه دوستان عزیز : پست قبلی هم جدیدا" ثبت شده و ادامه ی مطلب اون بدون رمزه !

* این دو تکه چوب نوشتُ وقتی یاسی برای اردو میرفته خریده . هر بار یکیُ ! مادر که باشی میتونی حس کنی چقدر خوشاینده که دخترت در اردو و تفریح هم بیادت باشه ... دو روز قبل این عکسُ گرفته میگه مامانی اینُ برام بزار تو ف.ب ! بعد یه متن هم خودش گفت و براش تایپ کردم ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۶
  • ** آوا **
۲۰
خرداد
۹۳


 

* شنبه یاسُ گذاشتم کلاس زبان و به اتفاق دختر داییم که من عسل صداش میکنم راهی ِ جنگل سرسبز دوهزار شدیم ! دو نفری آی چسبید ... ولی بعد هر جایی خواستیم بمونیم وحشتمون گرفت . و در نهایت وارد یک منطقه ی خصوصی شدیم و ورودیش ماشینی 5000 تومان بود دیگه به پسره گفتم آقا من فقط نیم ساعت میخوام اینجا اتراق کنم . اونم گفت فرقی نمیکنه . انقدر چونه زدیم تا در نهایت گفت 3000 تومان بده اونم چون همشهری هستی . گفتم 2000 تومان راضی باش . گفت این دیگه صدقه ست . گفتم ببین ما دو تا خانوم می تونستیم ماشینُ کنار جاده پارک کنیم و همونجا مجانی نیم ساعت بمونیم ولی واقعیتش ترسیدیم اومدیم به شما پناه آوردیم . گفت باشه برین داخل :دی

هیچی دیگه یه قبض 5000 تومانی داد و ما 2000 تقدیم کردیم برای نیم ساعت نشستن در کنار این رودخونه ولی حداقل آرامش داشتیم :دی هر چند کمی بعد یهویی دیدیم اطرافمون خالی از دیگران شده و ترسیدیم :دی اصلا یکی نیست به ما بگه شما که جراتشُ نداشتین بیجا کردین رفتین . هر چند به گمونم باز از این کارها کنم :دی 

+ ادامه ی مطلب بدون رمز ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۶
  • ** آوا **
۱۸
خرداد
۹۳


 

* حــال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن ... می دانی هر قلبی دردی دارد . فقط نحوه ی ابراز آن متفاوت است . برخی آن را در چشمانشان پنهان می کنند و برخی در لبخندشان ...  ( خسرو شکیبایی )


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۸ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۱
  • ** آوا **
۱۷
خرداد
۹۳


 

 

زمین در انتظار تولد یک برگ 

              و من در حال شمارش معکوس 

                                          صفر همیشه پایان نیست !

                                                                   گاهی آغاز پرواز است ... !!!

کتایون عزیزم ... 

از صمیم قلب شب میلادتُ به تو و عزیزترینت تبریک میگم ....

و از خداوند منان بهترین ها را برای شما آرزومندم :) 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۷ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۵
  • ** آوا **
۱۱
خرداد
۹۳


 

* امشب قرار بر این ِ که سکوت ِ کافه رو بشکنم ... حتی اگر دلیلش یک لیوان چای باشه ... 

 

غروب امروز عجیب دلگیر بود . صدای رعد به همراه آسمونی پر از ابر ... هوای دل ِ آدمُ به راحتی ابری میکنه . روی تراس ُ کمی جمع و جور کردم تا بتونم کمی فضا باز کنم برای نشستن یک نفره یا نهایتا" دو نفره !

دیدن آسمون ابری که درونش غُرش رعد غوغا میکنه به اندازه ای غم آلوده که دلم ... بی خیال ! تو باور کن که من اصلا" بغض نکردم .

به جای بغض کردن از چشم انداز موجود لذت بردم و ناخن هامُ لاک زدم . لاکی بسیار ملایم و خوش رنگ ... و بعد خودمُ به نوشیدن یه لیوان چای دعوت کردم :) به همین راحتی ... 

در حین نوشیدن چای به این فکر میکردم که شُعار وبلاگم " کافه ی خیابان هفتم ، به صرف یک فنجان چای " هست و  نامردی کردم و خودمُ به صرف یک لیوان چای دعوت کردم :دی 

+ امروز موفق شدم فیلم HER رو دانلود کنم و ببینم . گاهی اوقات دیالوگها عجیب درد دارن . در مورد این موضوع بیشتر از این نمیخوام حرف بزنم . 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۷
  • ** آوا **
۰۶
خرداد
۹۳


 

قبل از هر چیز عید مبعث بر همگی مبارک 

و بعد می رسیم به تبریکات دیگه ! 

 

+ لاله ی عزیزممممم تولد مروارید کوچولوی دوست داشتنیت هم مبارک باشه . می بینم که شما هم نصیبتون یه دختر جوزایی شده . امیدوارم که تموووووووووم لحظه های با هم بودنتون با حضور گل خانوم تازه از راه رسیدتون بهاریُ زیبا باشه . 

لاله ی من زودتر بیا اون روزشمار دوره ی بارداریتُ درست کن که دخترک از روزشمار خودش سبقت گرفته 

ببخش که بی اجازه عکستُ از وبلاگت کش رفتم 

+ اسمای عزیزم تولد شما هم مبارک باشه دختر خردادی دوست داشتنی  

هر چی آرزوی خوبه مال تووووووو

+ بلاگفا ، تمااااااااااام شکلک هایی که در نظرات امروز درج نمیشه مستقیم در حلقوم مبارکت که تمام حس و حال نظر دهیمُ در نطفه خفه کردی  از دیروز دقیقا روی اعصابمی  ....


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۶ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۴
  • ** آوا **
۰۶
خرداد
۹۳


 * صـ ندلی جلو نشسته ام .با اینکه  مستقیم به جلو نگاه میکنم گوشه ی چشمم ولی سرآستین های بیرون زده از کُتش را به خوبی تشخیص میدهد . کرایه مسیر پانصدیست . هزار تومان سمتش میگیرم بدون اینکه باز نگاهش کنم . با احترام خاصی کرایه را میگیرد از درون داشبورد مقداری پول به ظاهر خرد خارج میکند و سه عدد دویست تومانی می گیرد سمتم . سر آستین پیراهن سفیدش دو عدد دکمه ی طلایی دارد که عجیب برق میزند. 

ناخوداگاه بیاد تازه دامادها می افتم . نه ! اصلا دقیقا به یاد دامادی می افتم که مشغول مسافر کشی ست ، حتی در روز عروسی اش . از داخل کیف پولم با کمی گشتن 100 تومان سکه پیدا میکنم ولی از من نمیگیرد ... کمی جلوتر میگویم " پیادم میشوم " جایی برای ایستادن ِ قانونی پیدا نمیکند . در جواب جمله ام میگوید " چقدر مردم شهر شما بی قانون پارک میکنن . اگر اینجا یاد بگیرن که دوبله پارک نکنن انقدر رانندگی در این شهر ساحلی زیبا سخت نمیشه . کی ماموریت سه ماهم تموم میشه تا برگردم کیش " تشکر میکنم و پیاده می شوم ... 

حالا فهمیدم جریان سرآستین های پیراهن سفیدش با آن دکمه های طلایی چیست ... 

+ لطفا دوبله پارک نفرمایید . شاید در شهر شما هم مردی با سرآستین های سفیدی که دکمه های طلایی دارد مشغول مسافرکشی است ... که اتفاقا آن هم از کیش آمده باشد ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۶ خرداد ۹۳ ، ۰۲:۳۷
  • ** آوا **
۰۵
خرداد
۹۳


 

* هـ ر چی نوشتم پرید ........ حس نوشتن هم به همراهش ... لعنتی ! اَه ...

آوا نوشت : اونایی که فکر میکنن طرفشون احمق ِ و هیچی سرش نمیشه !!! قابل توجه همونا . من در سکوت به عمق خریتت می خندم ... !!! 

قرار نبود که در این مورد بنویسم ولی با مُهر سکوتی که بلاگفا زد به دهنم این یه جمله رو هم اگر نمی گفتم خفه میشدم ... :) 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • ** آوا **
۰۱
خرداد
۹۳


 

*  امروز مثل تمام روزها بود ... صبح با طلوع خورشید شروع شد و همه برای شروع یک روز جدید استارت کاری خودشونُ زدن . هیچ اتفاق خاص و غیر منتظره ای در کار نبود . قرار بود مثل همه ی پنجشنبه های قبلی بیمارستان باشم . تو بیمارستان وقتی رها تماس گرفت و با اون حالت شیطنت بهم تبریک گفتم انگار تموم خون بدنم تو صورتم دوید که گونه هام قرمز شد و سعی میکردم مطرح نکنم تا پرسنل بخش و همکارها متوجه نشن امروز روز ِ منه ! روز من ِ جوزایی ... بی شک اگر آقای عَ... پرسنل آزمایشگاه شیفت بود بهش تولدشُ تبریک میگفتم و اون هم بهم تبریک میگفت . و باز سر اینکه کدوم یکی از نظر ساعتی زودتر متولد شدیم باز دچار چالش مجدد میشدیم ولی خب ایشون هم تشریف نداشتن و این چالش هم برای بار چندم به وجود نیومد ... 

** اول خرداد سال 1386 مراسم سوم ننه جونم ( مادر پدری ) بود و روز سوم خرداد بود که تازه مادرم یادش اومد که تولدم گذشته . بوس بازی های تولدم غروب سومین روز خرداد اتفاق افتاد و بابام چپ میرفت و راست میومد میگفت لپتُ بیار جلو ببوسمت :)))))) امروز هم چهلم ِ دایجون بابامه ! پدربزرگ "هیچکس" عزیزم . خونواده م درگیر مراسم اون خدابیامرز بودن و مادرم مسئول پخت و پز ناهار و شام مجلس ایشون بوده و تا بحال که یادشون نیومده . خدا میدونه کی یادش بیاد ...

ولی یه حس خوشایندی در این روز همراهمه که نمیتونم پنهانش کنم و اونم اینکه پارسال روز تولدم مادرم کمر درد شدیدی داشت . خیلی شدید .... انقدر شدید بود که برای دو سه ماهی استراحت مطلق بود تا کم کم مشکلش رفع شد . با گذشت این یکسال امروز واقعا خدارو شاکرم که مادرم حالش بهتر شده و اون مشکل تا حد زیادی رفع شده . خدارو هزاران بار شکر ... 

امروز تو بخش بودم که یاس تماس گرفت و گفت " مامانی تولدت مبارک " بعد از کمی لوس بازی پرسید " اصلا یادت بود که تولدته ؟" گفتم  نه ! :))))))))) دوباره گفت ولی مشخصه که میدونستی . فکر کنم عمه ح بهت اسمس داده و فهمیدی . ظاهرا عمه ها پدر و دخترُ از خواب غفلت و بی خبری در آوردن :دی 

از تک تک شماها ممنونم . واقعا نمیدونم این همه لطف و مهربونیتونُ چطور باید جبران کنم . ولی دوست دارم باور کنین که قدر محبتاتونُ میدونم و تک تک کلماتی که برام نوشتین به اندازه ی وسعت دنیا برام ارزشمند خواهد بود . دست همگیتونُ می بوسم ........

 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۲
  • ** آوا **
۰۱
خرداد
۹۳


 

* دوستان از تمامی شما بابت تبریک تولدم بی نهایت ممنونم  

از آقا یزدان که همیشه و در همه حال همراه بودن و هستن ...[کلیک کنید]

از کتایون عزیزم که سه روزه به هر شکل ممکن غافلگیرم میکنه ...[کلیک کنید] 

از شادیِ جان که همیشه در کنار خودم حسش میکنم ... [کلیک کنید]

 از آسیه ی عزیزم که متواضعانه همراهی میکنه...[کلیک کنید]

از لاله ی مهربونم که بهترین هدیه ی تولدُ بهم داد و من هنوز مست ِ سوپرایزرشم [کلیک کنید]

و از مریم عزیزم که با پیامک صبحگاهیش روحمُ تازه کرد :*****************

از تک تک شماها ممنونم . 

مارال عزیزم تولد شما هم مبارک باشه مهربون ...

 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۹
  • ** آوا **