MeLoDiC

این روزها هیچ چیزی سر جاش نیست ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

این روزها هیچ چیزی سر جاش نیست ...

چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۱۲ ق.ظ


* ا مروز ( سه شنبه ) یه خبر خیلی بد شنیدیم که هنوزم بعد از گذشت چند ساعت تو بُهت و ناباوری هستم ! متاسفانه تنها پسرخاله ی محمد امروز فوت شد ... محمد هم ساعت 16:00 راهی ِ کرج شد تا فردا صبح زود به همراه خونواده ش راهی ِ اصفهان شن برای مراسم تشییع و الباقی مراسم ... خیلی حالم گرفته ست . خدا به دل مادرش صبر بده ... 

** د ختر دائیم ( همونیکه من بهش میگم عسل ) این چهار - پنج روزی خونه مون بود و امروز بعد از اینکه محمدُ ترمینال رسوندیم رفتیم خونه ی داییم اینا تا دختر داییمُ هم خونه شون برسونیم و برای شام هم همونجا موندگار شدیم . از شانسمون همین امشب اخبار رسما در مورد قتلهای سریالی دختربچه های جنوبی و بازگشت خفاش شب صحبت کرد و تصویر دخترکی که پلکشُ دوخته بودنُ هم نشون داد . یه لحظه جوش آورده بودم . موقع اومدن هم وحشت بدی به جونم افتاده بود .

اگه خواهر بزرگم قرار نبود که برگرده ، بی شک من و یاس برای خواب همونجا می موندیم . لحظه ی حرکتمون هم عسل گفت اگه یه وقتی ماشینتون بین راه خاموش شد از ماشین پیاده نشین . ماشینُ قفل کنین و همون تو بمونین . انقدر این روزها فشار عصبی روم هست که حد نداره . شنیدن اخبار این قتلها یک طرف . تنها بودن ما هم یکطرف ( منظورم همراه نبودن یک مرد باهامون ِ ) . و از طرفی هم این دختر دایی ما  تند و تند میگفت و نفوس بد میزد . آخرش گفتم " بس کن وگرنه فحش میدما " دو سه تایی هم در باب "خفه شو " نثارش کردم و بعد با دلهره ای وصف ناشدنی حرکت کردیم . تا به خونه برسیم و درب خونه رو از داخل قفل کنم در واقع کُپ کرده بودم :( این همه شبها رانندگی کردم و اینور و اونور رفتم هیچ شبی مثل امشب نترسیده بودم .... 

خدا لعنت کنه تمام کسانی که ترس و وحشت به جون مردم می ندازن و جامعه مونُ انقدر نا امن کردن ! 


  • چهارشنبه ۹۳/۰۳/۲۱
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">